مسائلی که لازم بود نمایندگان طرفین پیرامون آن به بحث و گفتگو بنشیند و حکم آنها را از کتاب و سنت استخراج کنند و به اطلاع هواداران امام -علیهالسلام- و معاویه برسانند عبارت بود از:
1- بررسی علل قتل عثمان.
2- قانونی بودن حکومت امام -علیهالسلام-.
3- علت مخالفت معاویه با حکومت قانونی امام -علیهالسلام- و مبنای صحت آن.
4- آنچه در اوضاع کنونی موجب تضمین صلح میشود.
ولی متأسفانه آنچه که حکمین پیرامون آن بحث و گفتگو نکردند همین موضوعات چهارگانه بود. زیرا هر کدام با سابقهی خاصی وارد میدان حکمیت شدند و در صدد تحقق بخشیدن به آراء و امیال شخصی خود بودند؛ تو گویی که این موضوعات اصلاً در دستور حکمین نبوده است.
طولانی شدن اقامت حکمین و ناظران در دومةالجندل سبب شد که ترس و تشویش جامعهی اسلامی را فرا گیرد. هر کسی به گونهای میاندیشید: شتابزدگان و کممایگان به نحوی و افراد عمیق و دورنگر به گونهای دیگر.
بحث پیرامون موضع نخست مبتنی بر این بود که عمدهی اعمال مورد انتقاد خلیفهی سوم و عمالش، به استناد مدارک صحیح، مطرح شود و آن گاه با دعوت از دست اندرکاران قتل خلیفه، از عراقی و مصری و صحابی، مسئله به دقت مورد رسیدگی قرار گیرد و ادعای قاتلان، که خلیفه اصول اسلام را زیر پا نهاده و از سیرهی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و حتی شیخین منحرف شده بود، بی طرفانه بررسی شود. اما در این مورد کاری جدی صورت نپذیرفت و فقط عمرو عاص برای پیشبرد اهداف خود (خلع امام و نصب معاویه یا فرزندش عبدالله بر مسند خلافت) به ابوموسی گفت: آیا قبول داری که عثمان مظلوم کشته شد؟ او نیز به نوعی تصدیق کرد(1) و گفت: قاتلان خلیفه او را توبه دادند و آن گاه کشتند، در صورتی که وقتی مجرم توبه کرد گناهان او بخشوده میشود.
نیز آنچه اصلاً از آن بحثی به میان نیامد مسئلهی قانونی بودن حکومت امام -علیهالسلام- بود، حکومتی که به اتفاق مهاجران و انصار بر علی -علیهالسلام- تحمیل شد و خود او در آغاز کار پذیرای آن نبود و آن گاه که اجتماع مهاجران و انصار را دید، که همگی اصرار میورزیدند که جز او به کسی رأی نمیدهند، احساس وظیفه کرد و حکومت را پذیرفت. اگر خلافت خلیفهی نخست با بیعت افراد انگشت شماری در سقیفه قانونی شد و خلافت خلیفهی دوم با نصب ابیبکر، خلافت امام -علیهالسلام- با بیعت تمام مهاجران و انصار (جز پنج نفر) قطعاً رسمی و قانونی بوده و هرگز نباید دربارهی آن شک و تردید میشد.
در محور سوم نیز، همچون محور دوم، سخن به میان نیامد. چه هر دو حکم میدانستند که علت مخالفت معاویه جز دفع امام -علیهالسلام- از مقام قانونی او و قبضه کردن خلافت نبوده است. زندگی معاویه و گفتار و کردار او، چه پیش از قتل عثمان و چه پس از آن، همگی حاکی است که وی از مدتها پیش در صدد تأسیس
خلافت اموی بوده است تا، به نام خلافت اسلامی، سلطنت کسری و قیصر را تجدید کند و مسئلهی «انتقام خون خلیفه» و «قصاص قاتلان» بهانههایی برای قانون شکنی و توجیه مخالفت او بودند. اگر او واقعاً خود را ولیالدم میدانست لازم بود همچون سایر مسلمانان از حکومت قانونی امام -علیهالسلام- پیروی کند و آن گاه از خلیفهی وقت بخواهد که دربارهی قصاص قاتلان عثمان اقدام کند.
امام -علیهالسلام- در نخستین روزهای مخالفت معاویه، کراراً راه اقامهی دعوی بر ضد مخالفان خلیفه را به او نشان داد و یادآور شد که وظیفهی نخست او حفظ وحدت کلمه و احترام به شورای مهاجران و انصار است و سپس طرح دعوا و درخواست قصاص و غیره، تا او حکومتی را به رسمیت نشناسد نمیتواند مسئلهای را مطرح کند.
پیرامون محور چهارم، ابوموسی به جای اینکه یاغیگری معاویه بر حکومتی را که به تصویب شورای مهاجران و انصار رسیده بود محکوم سازد یا خود را به سبب توقف در آغاز خلافت امام -علیهالسلام- مقصر بداند، طرفین را خطاکار شمرده، میخواست فردی را برای خلافت نصب کند که تنها افتخار او این بود که فرزند خلیفهی دوم است و از این مناقشات به دور بوده است. در حالی که عبدالله بن عمر، از نظر کاردانی به حدی ضعیف بود که پدرش دربارهی او میگفت: فرزندم چندان بی دست و پاست که از طلاق دادن زنش هم عاجز است.(2)
شایستهی حکمین این بود که بیطرفانه پیرامون محورهای چهارگانه به بحث و گفتگو بنشینند، و شاید توجه به قانونی بودن حکومت امام -علیهالسلام- و یاغیگری معاویه بر حکومت مرکزی کافی بود که در دیگر موارد نیز تصمیم صحیح اتخاذ کنند. ولی متأسفانه دوستان بداندیش امام -علیهالسلام- نمایندهای را بر او تحمیل کرده بودند که در مقام احتجاج و داوری به سان خس بی مقداری از این سو به آن سو پرتاپ میشد.
عمرو عاص از نخستین روز ورود به دومةالجندل، ابوموسی را به عنوان صحابی پیامبر و بزرگتر از خود، احترام میکرد و در مقام سخن گفتن او را جلو میانداخت. هنگامی که توافق کردند که هر دو حکم، علی و معاویه را خلع کنند، باز هم عمرو عاص او را برای اظهار عقیده و خلع موکل خود مقدم داشت، زیرا سیرهی طرفین در مدت اقامت آن دو در دومةالجندل چنین بود. از این رو، ابتدا ابوموسی به خلع امام -علیهالسلام- پرداخت و تمام سفارشهایی را که دوستانش در آغاز کار کرده بودند زیر پا نهاد. ولی عمرو عاص بی درنگ معاویه را به خلافت نصب کرد! بلاهت و سادگی ابوموسی خسارت عظیمی به بار آورد که دیگر قابل جبران نبود. در اینجا نیز گفتگوی طرفین را منعکس میکنیم تا روشن شود که بازی حکمیت چگونه به پایان رسید و لجاجت دوستان ساده لوح امام -علیهالسلام- چه خسارتی را متوجه اسلام کرد.
اینک سخنان طرفین:
عمرو عاص: آیا میدانی که عثمان مظلومانه کشته شد.
ابوموسی: آری.
عمرو عاص: مردم، شاهد باشید که نمایندهی علی به قتل مظلومانهی خلیفه اعتراف کرد. آن گاه رو به ابوموسی کرد و گفت: چرا از معاویه، که ولی عثمان است، روی گردانی، در حالی که او فردی قرشی است؟ و اگر از اعتراض مردم میترسی که بگویند فردی را به خلافت برگزیدی که سابقهای در اسلام ندارد، میتوانی پاسخ دهی که معاویه ولی خلیفهی مظلوم است که برای گرفتن انتقام خون خلیفه تواناست و از حیث تدبیر و سیاست فردی ممتاز است و از نظر نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برادر همسر رسول خدا (ام حبیبه) است. گذشته از اینها، اگر او زمام خلافت را به دست گیرد به هیچ کس به اندازهی تو احترام نخواهد کرد.
ابوموسی: از خدا بترس، خلافت از آن رجال دین و فضیلت است و اگر شرافت خانوادگی ملاک خلافت باشد، شریفترین قریش علی است. من هرگز مهاجران نخستین را رها نکرده، معاویه را به خلافت انتخاب نمیکنم. حتی اگر معاویه به
نفع من از خلافت کنار برود من به خلافت او رأی نمیدهم. اگر میخواهی نام عمر بن الخطاب را زنده کنیم عبدالله بن عمر را برای خلافت در نظر بگیریم.
عمرو عاص: اگر به خلافت عبدالله بن عمر علاقهمندی، چرا به فرزندم عبدالله رأی نمیدهی که هرگز از او کمتر نیست و فضیلت و درستکاری او نیز روشن است؟
ابوموسی: او به سان پدرش در این فتنه دست داشته و دیگر شایستهی خلافت نیست.عمرو عاص: خلافت از آن فردی قاطع است که بخورد و بخوراند، و فرزند عمر را چنین توانی نیست.
اکنون که دربارهی این افراد به توافق نرسیدیم باید طرحی دیگر پیشنهاد کنی شاید در آن به توافق برسیم. در این هنگام طرفین به تشکیل جلسه سری مبادرت کردند و در آن به توافقی رسیدند که یادآور میشویم:
ابوموسی: نظر من این است که هر دو نفر (علی و معاویه) را از خلافت خلع کنیم و سرنوشت خلافت را به شورای مسلمانان واگذاریم تا هر کسی را که خواستند به عنوان خلیفه برگزینند.
عمرو عاص: موافقم و باید نظر خود را به طور رسمی اعلام داریم.
ناظران و دیگر کسانی که در انتظار رأی حکمین بودند دور هم گردآمدند تا به سخنان داوران گوش فرا دهند. در این هنگام عمرو از بلاهت و سادگی ابوموسی استفاده کرد و او را مقدم داشت که مجلس را افتتاح کند و نظر خود را اظهار نماید. ابوموسی، نیز غافل از آنکه ممکن است عمرو عاص پس از سخنان وی از تأیید نظری که در خفا بر آن توافق کرده بودند خودداری کند، شروع به سخن کرد و گفت:
من و عمرو عاص بر مطلبی اتفاق نظر پیدا کردیم و امیدواریم که صلاح و رستگاری مسلمین در آن باشد.
عمرو عاص: صحیح است؛ به سخن خود ادامه بده.
در این موقع ابنعباس خود را به ابوموسی رسانید و به او هشدار داد و چنین گفت: اگر بر مطلبی اتفاق نظر پیدا کردهاید اجازه بده اول عمرو عاص سخن بگوید و بعد تو اظهار نظرکن. زیرا هیچ بعید نیست که وی خلاف آنچه را که بر آن اتفاق کردهاید مطرح سازد. ولی ابوموسی به هشدار ابنعباس توجه نکرد و گفت: رها کن، هر دو در مسئلهی خلافت اتفاق نظر داریم. سپس برخاست و گفت:
ما وضع امت را مطالعه کردیم و برای رفع اختلاف و بازگشت به وحدت بهتر از این ندیدیم که علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و امر خلافت را به شورای مسلمین واگذار کنیم تا آنان هر کسی را که بخواهند به عنوان خلیفه برگزینند. بر این اساس، من علی و معاویه را از خلافت عزل کردم.
این جمله را گفت و آن گاه عقب رفت و نشست. سپس عمرو در جایگاه قبلی ابوموسی قرار گرفت و خدا را حمد و ثنا گفت و افزود:
مردم، سخنان ابوموسی را شنیدید. او امام خود را عزل کرد و من نیز در این مورد با او موافق هستم و او را از خلافت عزل میکنم ولی، بر خلاف او، معاویه را بر خلافت ابقاء مینمایم. او ولی عثمان و خونخواه اوست و شایستهترین مردم برای خلافت است.
ابوموسی با عصبانیت خاصی رو به عمرو کرد و گفت: رستگار نشوی که حیله ورزیدی و گناه کردی. حال تو همچون حال سگ است که اگر بر او حمله کنند دهانش را باز میکند و زبان خود را بیرون میآورد و اگر رهایش کنند نیز چنین است.(3)
عمرو عاص: وضع تو نیز مانند خر است که کتابی چند بر او باشد.(4)
در این هنگام خدعهی عمرو آشکار شد و مجلس به هم خورد.(5) شریح بن هانی برخاست و تازیانهای بر فرق عمرو نواخت. فرزند عمرو عاص به کمک پدر شتافت و تازیهای بر شریح زد و مردم میان آن دو حائل شدند. شریح بن هانی بعدها میگفت: از آن پشیمانم که چرا به جای تازیانه با شمشیر بر فرق او نزدم.(6)
ابنعباس: خدا روی ابوموسی را زشت سازد. من او را از حیلهی عمرو بر حذر داشتم ولی او توجه نکرد.
ابوموسی: صحیح است. ابنعباس مرا از حیلهی این مرد فاسق برحذر داشت ولی من به او اطمینان پیدا کردم و هرگز فکر نمیکردم که جز خیرخواهی برای من چیزی بگوید.(6)
سعید بن قیس خطاب به هر دو داور گفت: اگر بر درستکاری اجتماع کرده بودید چیزی بر حال ما نمیافزودید، چه رسد که بر ضلالت و گمراهی اتفاق کردید. نظر شما بر ما الزام آور نیست و امروز به همان وضع هستیم که قبلاً بودیم و جنگ با متمردان را ادامه خواهیم داد.(7)
در این جریان، بیش از همه، ابوموسی و اشعث بن قیس (بازیگر صحنهی حکمیت) مورد سرزنش قرار گرفتند. ابوموسی پیوسته به عمرو بد میگفت و زبان اشعث کند شده و بند آمده بود و سخن نمیگفت. سرانجام عمرو عاص و هواداران معاویه بار و بنهها را بستند و رهسپار شام شدند و ماجرا را تفصیلاً برای معاویه بیان کردند و به او، به عنوان خلیفهی مسلمین، سلام گفتند. ابنعباس و شریح بن هانی نیز به سوی کوفه بازگشتند و جریان را تعریف کردند. ولی ابوموسی، به جهت خطایی که
مرتکب شده بود، پناهندهی مکه شد که در آنجا بسر برد.(8)
سرانجام نبرد صفین و حادثهی حکمیت، با کشته شدن چهل و پنج هزار و به قولی نود هزار شامی و شهادت بیست الی بیست و پنج هزار عراقی،(9) در ماه شعبان سال سی و هشت هجری پایان پذیرفت(10) و مشکلات متعددی برای حکومت امیرالمؤمنین -علیهالسلام- و خلافت اسلامی پدید آورد که بسیاری از آن هرگز رفع نشد.
1) الاخبار الطوال، ص 199.
2) طبقات ابنسعد، ج 3، ص 343، طبع بیروت.
3) مضمون آیهی کریمه این است که افرادی را که آیات خدا را تکذیب میکنند به سگ تشبیه میکند و میفرماید: «فمثله کمثل الکلب إن تحمل علیه یلهث أو تترکه یلهث ذلک مثل القوم الذین کذبوا بآیاتنا».(اعراف: 176).
4) اقتباس از آیهی قرآن «… کمثل الحمار یحمل أسفاراً». (جمعه: 5).
5) الاخبار الطوال، ص 199؛ الإمامة و السیاسة، ج 1، ص 118؛ تاریخ طبری، ج 3، جزء 6، ص 38؛ کامل ابناثیر، ج 3، ص 167؛ تجارب السلف، ص 48؛ مروج الذهب، ج 2، ص 408.
6) تاریخ طبری، ج 3، جزء 6، ص 40؛ کامل ابناثیر، ج 3، ص 168؛ وقعهی صفین، ص 546.
7) وقعهی صفین، ص 547.
8) الاخبار الطوال، ص 200؛ کامل ابناثیر، ج 3، ص 168؛ تجارب السلف، ص 49؛ الإمامة و السیاسة، ج 1، ص 118.
9) مروج الذهب، ج 2 ص 404.
10) تاریخ طبری، ج 3، جزء 6، ص 40. طبری این قول را از واقدی نقل میکند و مسعودی در مروج الذهب (ج 2، ص 406) و در التنبیه و الاشراف (ص 256) همین قول را انتخاب کرده است. ولی صحیح آن ماه صفر سال 37 هجری است. تجارب السلف، ص 50.