روزی امام -علیهالسلام- به وسط میدان آمد و در میان دو صف متخاصم قرار گرفت و خواست که برای آخرین بار حجت را بر معاویه تمام کند.
امام -علیهالسلام-: معاویه، معاویه، معاویه!
معاویه به مأموران مخصوص خود گفت: بروید و مرا از مقصود او آگاه سازید.
مأموران: چه میگوئی فرزند ابوطالب؟
امام -علیهالسلام-: میخواهم یک کلمه با او سخن بگویم.
مأموران رو به معاویه: علی میخواهد با شخص تو سخن بگوید. در این هنگام معاویه همراه با عمرو عاص به سوی میدان حرکت کردند و در برابر امام -علیهالسلام- قرار گرفتند.
امام -علیهالسلام-، بدون اینکه به عمرو عاص توجه کند، رو به معاویه کرد و گفت: وای بر تو، چرا مردم در میان ما، یکدیگر را بکشند؟ چه بهتر که گام به میدان مبارزه بگذاری تا با یکدیگر به نبرد برخیزیم تا هر کدام از ما که پیروز شد زمام امور مردم را به دست خواهد گرفت.
معاویه: عمرو عاص در این باره چه نظر میدهی؟
عمرو: علی از در انصاف وارد شده است و اگر تو رو برگردانی لکهی ننگی بر دامن تو و خاندانت مینشیند که تا عرب در جهان زنده است هرگز شسته نخواهد شد.
معاویه: عمرو، هرگز مانند من فریب تو را نمیخورد. هیچ قهرمانی با علی به
نبرد برنخاسته مگر اینکه زمین با خون او سیراب شده است. این جمله را گفت و هر دو نفر به سوی صفوف خود بازگشتند.
امام -علیهالسلام- نیز لبخندی زد و به جایگاه خود بازگشت.
معاویه رو به عمرو کرد و گفت: چقدر تو مرد ابلهی هستی. و افزود: گمان میکنم پیشنهاد تو جدی نبود و آمیخته با شوخی بود.(1)
1) وقعهی صفین، صص 275-274؛ شرح نهجالبلاغهی ابنابیالحدید، ج 5، صص 218-217؛ الاخبار الطوال، صص 177-176؛ تاریخ طبری، ج 3، جزء 6، ص 23؛ کامل ابناثیر، ج 3، ص 158 (با کمی تفاوت).