و من کتاب له علیهالسلام
إلَى الْمُنْذِرِ بْنِ الْجارُودِ الْعَبْدی، وَخانَ فی بَعْضِ ما وَلَّاهُ مِنْ أعْمالِهِ
از نامههاى امام علیه السلام
به منذر بن جارود عبدى است که در حوزه فرماندارى خود در بعضى از امور خیانت کرده بود.(1)
نامه در یک نگاه
این نامه زمانى به «منذر بن جارود» نوشته شد که والى اصطخر (از نواحى فارس) بود و اخبارى از سوء استفاده وى از اموال حکومت به امیرمؤمنان على علیه السلام رسید. امام با تمجید از پدرش «جارود عبدى» این فرزند را سرزنش کرد و فرمود: درستى و پاکى پدرت سبب خوشبینى من به تو شد و گمانم بود که تو
پیرو او هستى؛ ولى معلوم شد تابع هواى نفس شدهاى و آخرت خود را به دنیا فروختهاى. آنگاه در تعبیرى شگفتانگیز مىفرماید: اگر اقوالى که درباره تو به من رسیده صحیح باشد، شتر خانواده و بند کفشت از تو باارزشتر است. در پایان نامه فرمان عزل او را صادر کرده و مىفرماید: هنگامى که نامه من به تو رسید به سوى ما بازگرد.
أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ، وَظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَهُ، وَتَسْلُکُ سَبِیلَهُ، فَإِذَا أَنْتَ فِیمَا رُقِّیَ إِلَیَّ عَنْکَ لَاتَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِیَاداً، وَلَا تُبْقِی لآِخِرَتِکَ عَتَاداً. تَعْمُرُ دُنْیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ، وَتَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَةِ دِینِکَ. وَلَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِی عَنْکَ حَقّاً، لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَشِسْعُ نَعْلِکَ خَیْرٌ مِنْکَ، وَمَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیْسَ بِأَهْلٍ أَنْ یُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ، أَوْ یُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ، أَوْ یُعْلَى لَهُ قَدْرٌ، أَوْ یُشْرَکَ فِی أَمَانَةٍ، أَوْ یُؤْمَنَ عَلَى جِبَایَةٍ، فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا، إِنْشَاءَاللَّهُ.
قالَ الرَّضی: وَالْمُنْذِرُ بْنُ الْجارُود هذا هُوَ الَّذی قالَ فیهِ أمیرُالمؤمنین علیه السلام: إنّهُ لَنظّارٌ فی عِطْفَیْهِ، مُخْتالٌ فی بُرْدَیْهِ، تَفّالٌ فی شِراکَیْهِ.
ترجمه
اما بعد (از حمد و ثناى الهى) شایستگى پدرت، مرا درباره تو گرفتارِ خوشبینى ساخت و گمان کردم تو هم پیرو هدایت و سیره او هستى و راه و رسم او را دنبال مىکنى. ناگهان به من گزارش داده شد که تو در پیروى از هواى نفست چیزى فروگذار نمىکنى و براى سراى دیگرت ذخیرهاى باقى نمىگذارى، با ویرانى آخرتت دنیایت را آباد مىسازى و به بهاى قطع رابطه با دینت با خویشاوندانت پیوند برقرار مىسازى (و به گمان خود صله رحم مىکنى) اگر آنچه از تو به من رسیده است درست باشد شتر (بارکش) خانوادهات و بند کفشت از تو بهتر است و کسى که داراى صفات تو باشد نه شایستگى این را دارد که حفظ مرزى را به او بسپارند و نه کار مهمى به وسیله او اجرا شود، نه قدر
او را بالا ببرند، نه در حفظ امانت شریکش سازند و نه در جمعآورى حقوق بیتالمال به او اعتماد کنند. به محض رسیدن این نامه به سوى من حرکت کن! إنْشاءَاللَّه.
مرحوم سید رضى مىگوید: منذر بن جارود همان کسى است که امیرمؤمنان على علیه السلام دربارهاش فرمود: او آدم متکبرى است؛ پیوسته (از روى تکبر) به این طرف و آن طرف قامت خود مىنگرد و در لباس گرانقیمتى که پوشیده همچون متکبران گام بر مىدارد و مراقب است حتى بر کفشش گرد و غبار ننشیند!
شرح و تفسیر
تو شایسته این مقام نیستى
همانگونه که در بالا آمد «منذر بن جارود عبدى» از طرف امام علیه السلام به فرماندارى بعضى از مناطق ایران منصوب شده بود و دلیل انتخاب او افزون بر حسن ظاهر، سابقه بسیار خوب پدرش «جارود عبدى» بود که از افراد بسیار با استقامت و مدافع اسلام در عصر پیغمبر و اعصار بعد بود؛ ولى «منذر» مانند بسیارى از افراد که وقتى به مقامى مىرسند خود را گم مىکنند، از مسیر حق خارج شد و به هوا و هوس پرداخت و از موقعیت خود غافل شد و اموال بیتالمال را بىحساب و کتاب خرج مىکرد. هنگامى که این خبر به امام علیه السلام رسید، نامه شدید اللحن مورد بحث را براى او فرستاد و او را به شدت توبیخ کرد و از مقامش عزل نمود.
امام علیه السلام در آغاز نامه چنین مىفرماید: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى) شایستگى پدرت، مرا درباره تو گرفتارِ خوشبینى ساخت و گمان کردم تو هم پیرو هدایت و سیره او هستى و راه و رسم او را دنبال مىکنى»؛(أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَ
صَلَاحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ وَظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَهُ(2)، وَتَسْلُکُ سَبِیلَهُ).
به یقین امام علیه السلام در امور مربوط به زندگى مأمور به ظاهر است و بر طبق آن عمل مىکند و به هنگام انتخاب «منذر» براى این مقام، قراین خلافى وجود نداشت؛ هم او ظاهرالصلاح بود و بدون سوء سابقه و هم جزو خانوادهاى معروف به صلاح و درستکارى و این مقدار براى انتخاب او کافى بود؛ ولى همانگونه که گفته شد افرادى هستند که در حال عادى ظاهرا صالح و درستکارند؛ اما هنگامى که به مال و مقامى برسند خود را گم مىکنند و گاه مسیر زندگیشان به طور کامل دگرگون مىشود و «منذر» از این افراد بود.
سپس امام در ادامه این سخن مىفرماید: «ناگهان به من گزارش داده شد که تو در پیروى از هواى نفست چیزى فروگذار نمىکنى و براى سراى دیگرت ذخیرهاى باقى نمىگذارى، با ویرانى آخرتت دنیایت را آباد مىسازى و به بهاى قطع رابطه با دینت با خویشاوندانت پیوند برقرار مىسازى (و به گمان خود صله رحم مىکنى)»؛(فَإِذَا أَنْتَ فِیمَا رُقِّیَ(3) إِلَیَّ عَنْکَ لَاتَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِیَاداً، وَلَا تُبْقِیلآِخِرَتِکَ عَتَاداً(4) تَعْمُرُ دُنْیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ، وَتَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَةِ دِینِکَ).
امام علیه السلام در این عبارات کوتاه و پر معنا به منذر مىفهماند که تو مرتکب چهار کار بسیار زشت شدهاى: از یک طرف پیروى بى قید و شرط از هوا و هوس به گونهاى که در حالاتش آمده است او در آن ایام خوشگذرانى را به حد اعلا رسانده بود؛ پیوسته مشغول گردش و تفریح و صید لهوى و بازى با سگها و کارهایى از این قبیل بود(5) و دیگر اینکه از دنیا که مزرعه آخرت است بهرهاى
براى خود ذخیره نمىکنى و سوم اینکه نه تنها از این دنیا چیزى براى آخرت نمىاندوزى، بلکه آخرت خود را به بهاى آباد ساختن دنیا ویران مىسازى و چهارم اینکه اموال بیتالمال را در بین خویشاوندان خود تقسیم مىکنى و پیوند با خویشاوندان را به بهاى قطع رابطه با دینت دنبال مىکنى.
آنگاه امام علیه السلام او را به طور مشروط به علت اعمالش شدیداً تحقیر مىکند و مىفرماید: «اگر آنچه از تو به من رسیده است درست باشد شتر (بارکش) خانوادهات و بند کفشت از تو بهتر است»؛(وَلَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِی عَنْکَ حَقّاً، لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَشِسْعُ(6) نَعْلِکَ خَیْرٌ مِنْکَ).
این دو تعبیر نهایت حقارت «منذر» را به سبب خیانتش اثبات مىکند.
در بعضى از نقلها آمده است که تشبیه به «شتر اهل» از اینجا ناشى شد که پدر خانوادهاى از دنیا رفت و شترى از خود به یادگار گذاشت. خانواده او هر کدام افسار شتر را گرفته و از آن براى بار کشیدن و مانند آن استفاده مىکردند. این شتر بینوا هر روز دست کسى بود و این ضرب المثلى است براى ذلت. تعبیر به«شِسْعُ نَعْل؛بند کفش» نیز مثالى است براى نهایت خوارى و حقارت. این تعبیرها از آنجا ناشى شد که به امام خبر رسید او چهارصد هزار درهم از بیتالمال را اختلاس کرده(7) و- همانگونه که گذشت- مشغول عیاشى و سگبازى و مانند آن است، در حالى که خود را نماینده امام معصوم و خلیفه بر حق مسلمانان مىداند.
سپس امام در ادامه این سخن لیاقت و اهلیت او را براى پنج موضوع مهم نفى مىکند و مىفرماید: «کسى که داراى صفات تو باشد نه شایستگى این را دارد که حفظ مرزى را به او بسپارند و نه کار مهمى به وسیله او اجرا شود، نه قدر او را بالا
ببرند، نه در حفظ امانت شریکش سازند و نه در جمعآورى حقوق بیتالمال به او اعتماد کنند»؛(وَمَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیْسَ بِأَهْلٍ أَنْ یُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ(8)، أَوْ یُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ، أَوْیُعْلَى لَهُ قَدْرٌ، أَوْ یُشْرَکَ فِی أَمَانَةٍ، أَوْ یُؤْمَنَ عَلَى جِبَایَةٍ(9)).
این امور پنجگانه از وظایف مهم والیان و فرمانداران مناطق مختلف اسلام است: حفظ کردن مرزها، انجام کارهاى مهم، سپاس از کارهاى مهم او، سپردن امانات و جمعآورى اموال بیتالمال. کسى که خائن و عیاش و هواپرست باشد شایسته هیچ یک از این امور نیست و هرگز نمىتوان بر او اعتماد کرد.
امام علیه السلام در پایان، دستور عزل او را صادر کرده مىفرماید: «به محض رسیدن این نامه به سوى من حرکت کن! إنشاءاللَّه»؛(فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا، إِنْ شَاءَ اللَّهُ).
تعبیر به«حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا»تأکید بر فوریت عزل او و کنارهگیرىاش از این مقام والاست.
مرحوم سیّد رضى در پایان این جمله را نیز اضافه مىکند و مىگوید:«منذر بن جارود همان کسى است که امیرمؤمنان على علیه السلام دربارهاش فرمود: او آدم متکبرى است؛ پیوسته (از روى تکبر) به این طرف و آن طرف قامت خود مىنگرد و در لباس گرانقیمتى که پوشیده همچون متکبران گام بر مىدارد و مراقب است حتى بر کفشش گرد و غبار ننشیند!»؛(قالَ الرَّضی: وَالْمُنْذِرُ بْنُ الْجارُود هذا هُوَ الَّذی قالَ فیهِ أمیرُالمؤمنین علیه السلام: إنّهُ لَنظّارٌ فی عِطْفَیْهِ(10)،
مُخْتالٌ(11) فی بُرْدَیْهِ(12)، تَفّالٌ(13) فی شِراکَیْهِ(14)).
بدیهى است این سخن را امام بعد از این ماجرا درباره منذر فرموده و اگر قبل از آن چنین صفاتى از او دیده مىشد حضرت او را براى این مقام مهم انتخاب نمىکرد.
این سه جمله که امام درباره او فرموده دلیل بر نهایت عجب، خودبینى و خودبرتر بینى اوست و چون در خانوادهاى اشرافى پرورش یافته بود این حالت را از آنها به ارث برده بود.
مرحوم علّامه شوشترى در شرح نهجالبلاغه اش از تاریخ یعقوبى(15)در مورد شأن ورود این جمله نقل مىکند که این سخن را امیرمؤمنان بعد از آن فرمود که به دیدن «صعصعه»؛ (یکى از دوستان خاص آن حضرت) رفته بود در ضمن سخنان مختلفى که بین امام علیه السلام و «صعصعه» رد و بدل شد «صعصعه» گفت: دختر جارود (برادر منذر) همه روز نزد من مىآید و براى اینکه برادرش را زندانى کردهاى اشک مىریزد. اگر مصلحت بدانى آزادش کن من بدهى او را (از باب اختلاس بیتالمال) تعهد مىکنم. امام فرمود: چگونه تو او را تضمین مىکنى در حالى که او منکر سرقت از بیتالمال است. قسم بخورد (که اختلاس نکرده است) تا ما او را آزاد کنیم. «صعصعه» گفت: سوگند مىخورد. امام فرمود: من
هم گمان مىکنم (به دروغ) سوگند یاد کند. آنگاه امام این جمله را درباره او فرمود.(16)
نکته
«مُنذر بن جارود عبدى» کیست؟
«جارود» پدر «منذر» همانگونه که امام در نامه مورد بحث به آن اشاره فرموده مردى شایسته و صالح بود. او که قبلًا از آیین مسیح پیروى مىکرد در سال نهم یا دهم هجرى با گروهى از طایفه «عبد قیس» خدمت پیغمبر رسید و اسلام را به طور کامل پذیرفت و سپس در بصره ساکن شد و در یکى از جنگهاى اسلامى که در ناحیه فارس صورت گرفت در سال بیست و یک هجرى شرکت کرد و به افتخار شهادت نائل گردید.
«جارود» در میان قبیلهاش مورد احترام خاصى بود و هنگامى که پیغمبر اکرم از دنیا رحلت فرمود و گروهى از اعراب مرتد شدند، او براى قبیله خود سخنرانى کرد و گفت: «اگر محمّد از دنیا رفته است خدایش نمرده در دین خود محکم باشید و اگر در این فتنهاى که بر پا شده به کسانى صدمهاى برسد من دو برابر آن را تضمین مىکنم». به همین دلیل از طایفه «عبد قیس» کسى مخالفت نکرد.
از عجایب اینکه از عمر نقل شده درباره «جارود» مىگفت: اگر از پیغمبر نشنیده بودم که مىفرمود: خلافت در قریش خواهد بود من «جارود» را براى خلافت پیغمبر برمىگزیدم؛ ولى با این حال روزى عمر نشسته بود و تازیانهاى در دست داشت و مردم در اطرف او بودند. ناگهان «جارود» وارد شد. کسى با صداى بلند گفت: این بزرگ طایفه «ربیعه» است. عمر و اطرافیانش و «جارود» این سخن را شنیدند و هنگامى که «جارود» به عمر نزدیک شد تازیانه را حواله او
کرد. «جارود» گفت: چرا چنین مىکنى؟ گفت: شنیدى آنچه را درباره تو گفتهاند؟گفت: آرى شنیدم. گفت: ترسیدم در میان جمعیتى بنشینند و بگویند امیر تویى لذا خواستم ابهت تو را بشکنم.
اما فرزندش «منذر» که در زمان حیات پیامبر متولد شد در جنگ جمل در لشکر على علیه السلام شرکت داشت و ظاهراً مرد صالحى بود و به دلیل صالح بودن پدرش امام او را فرماندار «اصطخر»؛ (یکى از نواحى فارس) نمود؛ ولى متأسفانه به دلیل حب جاه و مقام و عشق به مال و ثروت و لذات دنیا آلوده انواع انحرافات شد و همانگونه که اشاره شد امام او را عزل کرد.
این مرد مسیر نادرست خود را ادامه داد تا آنجا که بعدها از طرف یزید بن معاویه فرماندار یکى از مناطق اسلامى شد.
از کارهاى بسیار زشت او این بود که در میان نامههاى امام حسین علیه السلام به اهل کوفه نوشت، نامهاى نیز به «منذر» نوشت و بهوسیله شخصى به نام «سلیمان» براى او فرستاد و او را به یارى خود دعوت کرد اما «منذر» نه تنها پاسخ مثبت نداد، بلکه نامه امام را به «عبیداللَّه» داد و فرستاده امام را تسلیم چوبه دار نمود، در حالى که رسولان و نامهآوران در هر قوم و ملتى در امانند و این نخستین رسولى بود که در اسلام به دار آویخته شد.
هرچند بعضى خواستهاند این عمل را بدینگونه توجیه کنند که «منذر» خیال مىکرد این رسول را «ابن زیاد» فرستاده تا از عقاید او در مورد همکارى با امام حسین علیه السلام آگاه شود در حالى که این توجیه بسیار نادرستى است، زیرا او مىتوانست نامه را به رسول برگرداند و با تندى با او سخن بگوید تا اگر آن شخص فرستاده ابنزیاد هم باشد، این برخورد را به اطلاع امیر خود برساند.لزومى نداشت او را دستگیر کند و همراه نامه تحویل ابن زیاد و سپس تحویل چوبه دار دهد، زیرا «ابن زیاد» با خبر شد که او از سوى امام است.
یکى دیگر از بدبختىهاى «منذر» این بود که در همان ایام دختر خود را به همسرى «ابنزیاد» درآورد.(17)
بههر حال، منذر با آن سابقه پدرش و همراهى نخستین خود با امام امیرالمؤمنین علیه السلام به علت پیروى از هواى نفس و کبر و غرور، عاقبت خود را تباه کرد.
1) سند نامه:این نامه را نیز مانند نامه سابق دو نفر از مورخانى که قبل مرحوم سیّد رضى مىزیستند در کتاب خود نقل کردهاند: اوّل یعقوبى در تاریخ خود و دوم بلاذرى در انساب الاشراف و قابل توجّه اینکه جملههایى که مرحوم سیّد رضى در پایان این نامه به صورت جداگانه آورده است (نه به صورت نامه) در همان دو کتاب نیز دیده مىشود (مصادر نهجالبلاغه، ج 3، ص 472).
2) «هَدى» به معناى طریقه و روش است.
3) «رُقّى» از ریشه «رَقْى» بر وزن «سعى» به معناى بالا رفتن است. سپس به گزارشهایى که از مقامات پایینبه مقامات بالا داده مىشود اطلاق شده و در جمله بالا همین معنا اراده شده است.
4) «عَتاد» به معناى ذخیره و شىء آماده است.
5) تمام نهجالبلاغه، ص 815.
6) «شِسْع» به معناى تسمه و قطعات باریکى است که از چرم مىبرند و «شِسْع النَّعْل» به معناى بند کفش است.
7) بحارالانوار، ج 34، ص 323.
8) «الثغر» در اینجا به معناى مرز و در اصل به معناى هرگونه شکاف است.
9) «جِبایة» به مانند جمعآورى زکات و اموال بیتالمال و مانند آن است و در اصل از «جِباوة» بر وزن «عداوة» به معناى جمعآورى کردن گرفته شده است. در بعضى از نسخ نهجالبلاغه به جاى «جِبایة» «خیانة» آمده که معناى درستى براى آن تصور نمىشود.
10) «عِطْفَیْهِ» تثنیه «عِطف» بر وزن «کبر» به معناى پهلو و جانب است و کسى که پیوسته به این طرف و آنطرف خود نگاه مىکند معمولًا از خودراضى و متکبر است.
11) «مُخْتال» به معناى متکبر مغرور است از ریشه «خُیَلاء» بر وزن «جهلاء» به معناى تخیلاتى است که انسان بر اثر آن خود را بزرگ مىبیند و ریشه آن از خیال گرفته شده و اشاره به کسى است که با خیالات خودبرتربین مىشود.
12) «بردیه» تثنیه «برد» بر وزن «ظلم» که اضافه به ضمیر شده و به معناى لباس زیبا و خط دار است.
13) «تفّال» کسى که بسیار آب دهن مىاندازد از ریشه «تفل» بر وزن «عمل» گرفته شده. در بعضى از کتب لغت آمده است که «تفل» بر وزن «طفل» به فوت کردنى که آمیخته با کمى از بزاق باشد اطلاق مىشود بنابراین جمله «تفال فى شراکیه» به معناى کسى است که کفش خود را فوت مىکند یا با آب دهان تمیز مىکند تا غبارى بر آن نباشد.
14) «شراکیه» تثنیه «شراک» به معناى بند کفش است.
15) تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 204.
16) شرح نهجالبلاغه علّامه شوشترى، ج 8، ص 108.
17) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 18، ص 55 تا 57؛ مصادر نهجالبلاغه، ج 3 ص 470. شرح نهجالبلاغه علّامه شوشترى، ج 8 ص 109.