جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نامه 71

زمان مطالعه: 9 دقیقه

و من کتاب له علیه‏السلام

إلَى الْمُنْذِرِ بْنِ الْجارُودِ الْعَبْدی، وَخانَ فی بَعْضِ ما وَلَّاهُ مِنْ أعْمالِهِ‏

از نامه‏هاى امام علیه السلام‏

به منذر بن جارود عبدى است که در حوزه فرماندارى خود در بعضى از امور خیانت کرده بود.(1)

نامه در یک نگاه‏

این نامه زمانى به «منذر بن جارود» نوشته شد که والى اصطخر (از نواحى فارس) بود و اخبارى از سوء استفاده وى از اموال حکومت به امیرمؤمنان على علیه السلام رسید. امام با تمجید از پدرش «جارود عبدى» این فرزند را سرزنش کرد و فرمود: درستى و پاکى پدرت سبب خوش‏بینى من به تو شد و گمانم بود که تو

پیرو او هستى؛ ولى معلوم شد تابع هواى نفس شده‏اى و آخرت خود را به دنیا فروخته‏اى. آن‏گاه در تعبیرى شگفت‏انگیز مى‏فرماید: اگر اقوالى که درباره تو به من رسیده صحیح باشد، شتر خانواده و بند کفشت از تو باارزش‏تر است. در پایان نامه فرمان عزل او را صادر کرده و مى‏فرماید: هنگامى که نامه من به تو رسید به سوى ما بازگرد.

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ، وَظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَهُ، وَتَسْلُکُ سَبِیلَهُ، فَإِذَا أَنْتَ فِیمَا رُقِّیَ إِلَیَّ عَنْکَ لَاتَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِیَاداً، وَلَا تُبْقِی لآِخِرَتِکَ عَتَاداً. تَعْمُرُ دُنْیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ، وَتَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَةِ دِینِکَ. وَلَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِی عَنْکَ حَقّاً، لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَشِسْعُ نَعْلِکَ خَیْرٌ مِنْکَ، وَمَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیْسَ بِأَهْلٍ أَنْ یُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ، أَوْ یُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ، أَوْ یُعْلَى لَهُ قَدْرٌ، أَوْ یُشْرَکَ فِی أَمَانَةٍ، أَوْ یُؤْمَنَ عَلَى جِبَایَةٍ، فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا، إِنْ‏شَاءَاللَّهُ.

قالَ الرَّضی: وَالْمُنْذِرُ بْنُ الْجارُود هذا هُوَ الَّذی قالَ فیهِ أمیرُالمؤمنین علیه السلام: إنّهُ لَنظّارٌ فی عِطْفَیْهِ، مُخْتالٌ فی بُرْدَیْهِ، تَفّالٌ فی شِراکَیْهِ.

ترجمه‏

اما بعد (از حمد و ثناى الهى) شایستگى پدرت، مرا درباره تو گرفتارِ خوش‏بینى ساخت و گمان کردم تو هم پیرو هدایت و سیره او هستى و راه و رسم او را دنبال مى‏کنى. ناگهان به من گزارش داده شد که تو در پیروى از هواى نفست چیزى فروگذار نمى‏کنى و براى سراى دیگرت ذخیره‏اى باقى نمى‏گذارى، با ویرانى آخرتت دنیایت را آباد مى‏سازى و به بهاى قطع رابطه با دینت با خویشاوندانت پیوند برقرار مى‏سازى (و به گمان خود صله رحم مى‏کنى) اگر آنچه از تو به من رسیده است درست باشد شتر (بارکش) خانواده‏ات و بند کفشت از تو بهتر است و کسى که داراى صفات تو باشد نه شایستگى این را دارد که حفظ مرزى را به او بسپارند و نه کار مهمى به وسیله او اجرا شود، نه قدر

او را بالا ببرند، نه در حفظ امانت شریکش سازند و نه در جمع‏آورى حقوق بیت‏المال به او اعتماد کنند. به محض رسیدن این نامه به سوى من حرکت کن! إنْ‏شاءَاللَّه.

مرحوم سید رضى مى‏گوید: منذر بن جارود همان کسى است که امیرمؤمنان على علیه السلام درباره‏اش فرمود: او آدم متکبرى است؛ پیوسته (از روى تکبر) به این طرف و آن طرف قامت خود مى‏نگرد و در لباس گران‏قیمتى که پوشیده همچون متکبران گام بر مى‏دارد و مراقب است حتى بر کفشش گرد و غبار ننشیند!

شرح و تفسیر

تو شایسته این مقام نیستى‏

همان‏گونه که در بالا آمد «منذر بن جارود عبدى» از طرف امام علیه السلام به فرماندارى بعضى از مناطق ایران منصوب شده بود و دلیل انتخاب او افزون بر حسن ظاهر، سابقه بسیار خوب پدرش «جارود عبدى» بود که از افراد بسیار با استقامت و مدافع اسلام در عصر پیغمبر و اعصار بعد بود؛ ولى «منذر» مانند بسیارى از افراد که وقتى به مقامى مى‏رسند خود را گم مى‏کنند، از مسیر حق خارج شد و به هوا و هوس پرداخت و از موقعیت خود غافل شد و اموال بیت‏المال را بى‏حساب و کتاب خرج مى‏کرد. هنگامى که این خبر به امام علیه السلام رسید، نامه شدید اللحن مورد بحث را براى او فرستاد و او را به شدت توبیخ کرد و از مقامش عزل نمود.

امام علیه السلام در آغاز نامه چنین مى‏فرماید: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى) شایستگى پدرت، مرا درباره تو گرفتارِ خوش‏بینى ساخت و گمان کردم تو هم پیرو هدایت و سیره او هستى و راه و رسم او را دنبال مى‏کنى»؛(أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَ‏

صَلَاحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ وَظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَهُ(2)، وَتَسْلُکُ سَبِیلَهُ).

به یقین امام علیه السلام در امور مربوط به زندگى مأمور به ظاهر است و بر طبق آن عمل مى‏کند و به هنگام انتخاب «منذر» براى این مقام، قراین خلافى وجود نداشت؛ هم او ظاهرالصلاح بود و بدون سوء سابقه و هم جزو خانواده‏اى معروف به صلاح و درستکارى و این مقدار براى انتخاب او کافى بود؛ ولى همان‏گونه که گفته شد افرادى هستند که در حال عادى ظاهرا صالح و درستکارند؛ اما هنگامى که به مال و مقامى برسند خود را گم مى‏کنند و گاه مسیر زندگیشان به طور کامل دگرگون مى‏شود و «منذر» از این افراد بود.

سپس امام در ادامه این سخن مى‏فرماید: «ناگهان به من گزارش داده شد که تو در پیروى از هواى نفست چیزى فروگذار نمى‏کنى و براى سراى دیگرت ذخیره‏اى باقى نمى‏گذارى، با ویرانى آخرتت دنیایت را آباد مى‏سازى و به بهاى قطع رابطه با دینت با خویشاوندانت پیوند برقرار مى‏سازى (و به گمان خود صله رحم مى‏کنى)»؛(فَإِذَا أَنْتَ فِیمَا رُقِّیَ(3) إِلَیَّ عَنْکَ لَاتَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِیَاداً، وَلَا تُبْقِی‏لآِخِرَتِکَ عَتَاداً(4) تَعْمُرُ دُنْیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ، وَتَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَةِ دِینِکَ).

امام علیه السلام در این عبارات کوتاه و پر معنا به منذر مى‏فهماند که تو مرتکب چهار کار بسیار زشت شده‏اى: از یک طرف پیروى بى قید و شرط از هوا و هوس به گونه‏اى که در حالاتش آمده است او در آن ایام خوشگذرانى را به حد اعلا رسانده بود؛ پیوسته مشغول گردش و تفریح و صید لهوى و بازى با سگ‏ها و کارهایى از این قبیل بود(5) و دیگر اینکه از دنیا که مزرعه آخرت است بهره‏اى‏

براى خود ذخیره نمى‏کنى و سوم اینکه نه تنها از این دنیا چیزى براى آخرت نمى‏اندوزى، بلکه آخرت خود را به بهاى آباد ساختن دنیا ویران مى‏سازى و چهارم اینکه اموال بیت‏المال را در بین خویشاوندان خود تقسیم مى‏کنى و پیوند با خویشاوندان را به بهاى قطع رابطه با دینت دنبال مى‏کنى.

آن‏گاه امام علیه السلام او را به طور مشروط به علت اعمالش شدیداً تحقیر مى‏کند و مى‏فرماید: «اگر آنچه از تو به من رسیده است درست باشد شتر (بارکش) خانواده‏ات و بند کفشت از تو بهتر است»؛(وَلَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِی عَنْکَ حَقّاً، لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَشِسْعُ(6) نَعْلِکَ خَیْرٌ مِنْکَ).

این دو تعبیر نهایت حقارت «منذر» را به سبب خیانتش اثبات مى‏کند.

در بعضى از نقل‏ها آمده است که تشبیه به «شتر اهل» از اینجا ناشى شد که پدر خانواده‏اى از دنیا رفت و شترى از خود به یادگار گذاشت. خانواده او هر کدام افسار شتر را گرفته و از آن براى بار کشیدن و مانند آن استفاده مى‏کردند. این شتر بینوا هر روز دست کسى بود و این ضرب المثلى است براى ذلت. تعبیر به‏«شِسْعُ نَعْل؛بند کفش» نیز مثالى است براى نهایت خوارى و حقارت. این تعبیرها از آنجا ناشى شد که به امام خبر رسید او چهارصد هزار درهم از بیت‏المال را اختلاس کرده(7) و- همان‏گونه که گذشت- مشغول عیاشى و سگ‏بازى و مانند آن است، در حالى که خود را نماینده امام معصوم و خلیفه بر حق مسلمانان مى‏داند.

سپس امام در ادامه این سخن لیاقت و اهلیت او را براى پنج موضوع مهم نفى مى‏کند و مى‏فرماید: «کسى که داراى صفات تو باشد نه شایستگى این را دارد که‏ حفظ مرزى را به او بسپارند و نه کار مهمى به وسیله او اجرا شود، نه قدر او را بالا

ببرند، نه در حفظ امانت شریکش سازند و نه در جمع‏آورى حقوق بیت‏المال به او اعتماد کنند»؛(وَمَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیْسَ بِأَهْلٍ أَنْ یُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ(8)، أَوْ یُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ، أَوْیُعْلَى لَهُ قَدْرٌ، أَوْ یُشْرَکَ فِی أَمَانَةٍ، أَوْ یُؤْمَنَ عَلَى جِبَایَةٍ(9)).

این امور پنجگانه از وظایف مهم والیان و فرمانداران مناطق مختلف اسلام است: حفظ کردن مرزها، انجام کارهاى مهم، سپاس از کارهاى مهم او، سپردن امانات و جمع‏آورى اموال بیت‏المال. کسى که خائن و عیاش و هواپرست باشد شایسته هیچ یک از این امور نیست و هرگز نمى‏توان بر او اعتماد کرد.

امام علیه السلام در پایان، دستور عزل او را صادر کرده مى‏فرماید: «به محض رسیدن این نامه به سوى من حرکت کن! إن‏شاءاللَّه»؛(فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا، إِنْ شَاءَ اللَّهُ).

تعبیر به‏«حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا»تأکید بر فوریت عزل او و کناره‏گیرى‏اش از این مقام والاست.

مرحوم سیّد رضى در پایان این جمله را نیز اضافه مى‏کند و مى‏گوید:«منذر بن جارود همان کسى است که امیرمؤمنان على علیه السلام درباره‏اش فرمود: او آدم متکبرى است؛ پیوسته (از روى تکبر) به این طرف و آن طرف قامت خود مى‏نگرد و در لباس گران‏قیمتى که پوشیده همچون متکبران گام بر مى‏دارد و مراقب است حتى بر کفشش گرد و غبار ننشیند!»؛(قالَ الرَّضی: وَالْمُنْذِرُ بْنُ الْجارُود هذا هُوَ الَّذی قالَ فیهِ أمیرُالمؤمنین علیه السلام: إنّهُ لَنظّارٌ فی عِطْفَیْهِ(10)،

مُخْتالٌ(11) فی بُرْدَیْهِ(12)، تَفّالٌ(13) فی شِراکَیْهِ(14)).

بدیهى است این سخن را امام بعد از این ماجرا درباره منذر فرموده و اگر قبل از آن چنین صفاتى از او دیده مى‏شد حضرت او را براى این مقام مهم انتخاب نمى‏کرد.

این سه جمله که امام درباره او فرموده دلیل بر نهایت عجب، خودبینى و خودبرتر بینى اوست و چون در خانواده‏اى اشرافى پرورش یافته بود این حالت را از آنها به ارث برده بود.

مرحوم علّامه شوشترى در شرح نهج‏البلاغه اش از تاریخ یعقوبى(15)در مورد شأن ورود این جمله نقل مى‏کند که این سخن را امیرمؤمنان بعد از آن فرمود که به دیدن «صعصعه»؛ (یکى از دوستان خاص آن حضرت) رفته بود در ضمن سخنان مختلفى که بین امام علیه السلام و «صعصعه» رد و بدل شد «صعصعه» گفت: دختر جارود (برادر منذر) همه روز نزد من مى‏آید و براى اینکه برادرش را زندانى کرده‏اى اشک مى‏ریزد. اگر مصلحت بدانى آزادش کن من بدهى او را (از باب اختلاس بیت‏المال) تعهد مى‏کنم. امام فرمود: چگونه تو او را تضمین مى‏کنى در حالى که او منکر سرقت از بیت‏المال است. قسم بخورد (که اختلاس نکرده است) تا ما او را آزاد کنیم. «صعصعه» گفت: سوگند مى‏خورد. امام فرمود: من‏

هم گمان مى‏کنم (به دروغ) سوگند یاد کند. آن‏گاه امام این جمله را درباره او فرمود.(16)

نکته

«مُنذر بن جارود عبدى» کیست؟

«جارود» پدر «منذر» همان‏گونه که امام در نامه مورد بحث به آن اشاره فرموده مردى شایسته و صالح بود. او که قبلًا از آیین مسیح پیروى مى‏کرد در سال نهم یا دهم هجرى با گروهى از طایفه «عبد قیس» خدمت پیغمبر رسید و اسلام را به طور کامل پذیرفت و سپس در بصره ساکن شد و در یکى از جنگ‏هاى اسلامى که در ناحیه فارس صورت گرفت در سال بیست و یک هجرى شرکت کرد و به افتخار شهادت نائل گردید.

«جارود» در میان قبیله‏اش مورد احترام خاصى بود و هنگامى که پیغمبر اکرم از دنیا رحلت فرمود و گروهى از اعراب مرتد شدند، او براى قبیله خود سخنرانى کرد و گفت: «اگر محمّد از دنیا رفته است خدایش نمرده در دین خود محکم باشید و اگر در این فتنه‏اى که بر پا شده به کسانى صدمه‏اى برسد من دو برابر آن را تضمین مى‏کنم». به همین دلیل از طایفه «عبد قیس» کسى مخالفت نکرد.

از عجایب اینکه از عمر نقل شده درباره «جارود» مى‏گفت: اگر از پیغمبر نشنیده بودم که مى‏فرمود: خلافت در قریش خواهد بود من «جارود» را براى خلافت پیغمبر برمى‏گزیدم؛ ولى با این حال روزى عمر نشسته بود و تازیانه‏اى در دست داشت و مردم در اطرف او بودند. ناگهان «جارود» وارد شد. کسى با صداى بلند گفت: این بزرگ طایفه «ربیعه» است. عمر و اطرافیانش و «جارود» این سخن را شنیدند و هنگامى که «جارود» به عمر نزدیک شد تازیانه را حواله او

کرد. «جارود» گفت: چرا چنین مى‏کنى؟ گفت: شنیدى آنچه را درباره تو گفته‏اند؟گفت: آرى شنیدم. گفت: ترسیدم در میان جمعیتى بنشینند و بگویند امیر تویى لذا خواستم ابهت تو را بشکنم.

اما فرزندش «منذر» که در زمان حیات پیامبر متولد شد در جنگ جمل در لشکر على علیه السلام شرکت داشت و ظاهراً مرد صالحى بود و به دلیل صالح بودن پدرش امام او را فرماندار «اصطخر»؛ (یکى از نواحى فارس) نمود؛ ولى متأسفانه به دلیل حب جاه و مقام و عشق به مال و ثروت و لذات دنیا آلوده انواع انحرافات شد و همان‏گونه که اشاره شد امام او را عزل کرد.

این مرد مسیر نادرست خود را ادامه داد تا آنجا که بعدها از طرف یزید بن معاویه فرماندار یکى از مناطق اسلامى شد.

از کارهاى بسیار زشت او این بود که در میان نامه‏هاى امام حسین علیه السلام به اهل کوفه نوشت، نامه‏اى نیز به «منذر» نوشت و به‏وسیله شخصى به نام «سلیمان» براى او فرستاد و او را به یارى خود دعوت کرد اما «منذر» نه تنها پاسخ مثبت نداد، بلکه نامه امام را به «عبیداللَّه» داد و فرستاده امام را تسلیم چوبه دار نمود، در حالى که رسولان و نامه‏آوران در هر قوم و ملتى در امانند و این نخستین رسولى بود که در اسلام به دار آویخته شد.

هرچند بعضى خواسته‏اند این عمل را بدین‏گونه توجیه کنند که «منذر» خیال مى‏کرد این رسول را «ابن زیاد» فرستاده تا از عقاید او در مورد همکارى با امام حسین علیه السلام آگاه شود در حالى که این توجیه بسیار نادرستى است، زیرا او مى‏توانست نامه را به رسول برگرداند و با تندى با او سخن بگوید تا اگر آن شخص فرستاده ابن‏زیاد هم باشد، این برخورد را به اطلاع امیر خود برساند.لزومى نداشت او را دستگیر کند و همراه نامه تحویل ابن زیاد و سپس تحویل چوبه دار دهد، زیرا «ابن زیاد» با خبر شد که او از سوى امام است.

یکى دیگر از بدبختى‏هاى «منذر» این بود که در همان ایام دختر خود را به همسرى «ابن‏زیاد» درآورد.(17)

به‏هر حال، منذر با آن سابقه پدرش و همراهى نخستین خود با امام امیرالمؤمنین علیه السلام به علت پیروى از هواى نفس و کبر و غرور، عاقبت خود را تباه کرد.


1) سند نامه:این نامه را نیز مانند نامه سابق دو نفر از مورخانى که قبل مرحوم سیّد رضى مى‏زیستند در کتاب خود نقل کرده‏اند: اوّل یعقوبى در تاریخ خود و دوم بلاذرى در انساب الاشراف و قابل توجّه اینکه جمله‏هایى که مرحوم سیّد رضى در پایان این نامه به صورت جداگانه آورده است (نه به صورت نامه) در همان دو کتاب نیز دیده مى‏شود (مصادر نهج‏البلاغه، ج 3، ص 472).

2) «هَدى» به معناى طریقه و روش است‏.

3) «رُقّى» از ریشه «رَقْى» بر وزن «سعى» به معناى بالا رفتن است. سپس به گزارش‏هایى که از مقامات پایین‏به مقامات بالا داده مى‏شود اطلاق شده و در جمله بالا همین معنا اراده شده است‏.

4) «عَتاد» به معناى ذخیره و شى‏ء آماده است‏.

5) تمام نهج‏البلاغه، ص 815.

6) «شِسْع» به معناى تسمه و قطعات باریکى است که از چرم مى‏برند و «شِسْع النَّعْل» به معناى بند کفش است‏.

7) بحارالانوار، ج 34، ص 323.

8) «الثغر» در اینجا به معناى مرز و در اصل به معناى هرگونه شکاف است‏.

9) «جِبایة» به مانند جمع‏آورى زکات و اموال بیت‏المال و مانند آن است و در اصل از «جِباوة» بر وزن «عداوة» به معناى جمع‏آورى کردن گرفته شده است. در بعضى از نسخ نهج‏البلاغه به جاى «جِبایة» «خیانة» آمده که معناى درستى براى آن تصور نمى‏شود.

10) «عِطْفَیْهِ» تثنیه «عِطف» بر وزن «کبر» به معناى پهلو و جانب است و کسى که پیوسته به این طرف و آن‏طرف خود نگاه مى‏کند معمولًا از خودراضى و متکبر است‏.

11) «مُخْتال» به معناى متکبر مغرور است از ریشه «خُیَلاء» بر وزن «جهلاء» به معناى تخیلاتى است که انسان بر اثر آن خود را بزرگ مى‏بیند و ریشه آن از خیال گرفته شده و اشاره به کسى است که با خیالات خودبرتربین مى‏شود.

12) «بردیه» تثنیه «برد» بر وزن «ظلم» که اضافه به ضمیر شده و به معناى لباس زیبا و خط دار است‏.

13) «تفّال» کسى که بسیار آب دهن مى‏اندازد از ریشه «تفل» بر وزن «عمل» گرفته شده. در بعضى از کتب لغت آمده است که «تفل» بر وزن «طفل» به فوت کردنى که آمیخته با کمى از بزاق باشد اطلاق مى‏شود بنابراین جمله «تفال فى شراکیه» به معناى کسى است که کفش خود را فوت مى‏کند یا با آب دهان تمیز مى‏کند تا غبارى بر آن نباشد.

14) «شراکیه» تثنیه «شراک» به معناى بند کفش است‏.

15) تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 204.

16) شرح نهج‏البلاغه علّامه شوشترى، ج 8، ص 108.

17) شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 18، ص 55 تا 57؛ مصادر نهج‏البلاغه، ج 3 ص 470. شرح نهج‏البلاغه علّامه شوشترى، ج 8 ص 109.