جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نامه 64

زمان مطالعه: 23 دقیقه

و من کتاب له علیه‏السلام

إلى‏ مُعاوِیَةَ جَواباً

نامه‏اى از امام علیه السلام است‏

که در پاسخ نامه‏اى از معاویه نگاشته است.(1)

نامه در یک نگاه‏

همان‏گونه که در بالا اشاره شد، این نامه پاسخ نامه شیطنت‏آمیزى است که معاویه براى امام نوشته است و دوازدهمین نامه‏اى است که تا کنون در نهج‏البلاغه به آن اشاره شده و با توجّه به سه نامه دیگرى که بعدا خواهد آمد مجموع نامه‏هاى امام به معاویه در نهج‏البلاغه به پانزده نامه مى‏رسد.

به هر حال بخش‏هاى مختلف این نامه ناظر به ادعاهاى واهى و بى‏اساس معاویه است از جمله:

1. معاویه در نامه خود مى‏گوید ما فرزندان عبد مناف قرن‏ها در صلح و صفا با هم مى‏زیستیم تا اینکه کارهاى شما میان ما تفرقه ایجاد کرد. امام علیه السلام به او پاسخ مى‏گوید که آنچه میان ما جدایى افکنده اسلام ما و بقاى شما بر کفر و نفاق است.

2. معاویه در نامه خود به کشته شدن طلحه و زبیر و تبعید عایشه از بصره به مدینه اشاره مى‏کند. امام علیه السلام در پاسخ او تنها به این قناعت مى‏کند که این ماجرا ارتباطى با تو ندارد اشاره به اینکه من حاکم مسلمانانم و براى اداره حکومت اسلامى و رفع نابسامانى، من باید تصمیم بگیرم.

3. معاویه در بخش دیگرى از نامه‏اش امام را تهدید به جنگ مى‏کند و امام برمى‏آشوبد و مى‏فرماید: به جاى اینکه تو به سوى من آیى من به سوى تو مى‏آیم گویا شجاعت‏هاى بى‏نظیر مرا در میدان‏هاى جنگ‏هاى اسلامى و ضرباتى که بر برادر و جد و دایى تو وارد ساختم فراموش کردى.

4. در پایان نامه به مطالبى که معاویه درباره قتله قاتلان عثمان آورده اشاره مى‏کند و به او مى‏فرماید: تو باید نخست بیعت من را بپذیرى بعد درباره قتله عثمان از من درخواست کنى تا من درباره آنان تصمیم بگیرم.

کوتاه سخن اینکه نامه در عین فشردگى به نکات تاریخى مهمى اشاره دارد که حقانیت امام و بطلان سخنان معاویه را به وضوح ثابت مى‏کند.

بخش اوّل‏

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ، فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ، وَالْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ، وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً، وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلَامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله علیه و آله حِزْباً.

وَذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَیْرَ، وَشَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ، وَنَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ! وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ، وَلَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ. وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ، وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ، فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَةِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ:

مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ

بِحَاصِبٍ بَیْنَ أَغْوَارٍ وَجُلْمُودِ

وَعِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِدٍ.

ترجمه‏

اما بعد از حمد و ثناى الهى همان‏گونه که گفته‏اى ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتیم؛ ولى در گذشته آنچه میان ما و شما جدایى افکند این بود که ما ایمان (به خدا و پیغمبرش) آوردیم و شما بر کفر خود باقى ماندید و امروز هم ما در راه راست گام بر مى‏داریم و شما منحرف شده‏اید آنها که از گروه شما مسلمان شدند از روى میل نبود، بلکه در حالى بود که همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا صلى الله علیه و آله تسلیم شدند و به حزب او درآمدند و نیز گفته‏اى که من طلحه و زبیر را کشته‏ام و عایشه را آواره نموده‏ام و در میان کوفه و بصره اقامت گزیده‏ام (و دارالهجرة؛ یعنى مدینه پیغمبر را رها نمودم) ولى این امرى است که تو در آن‏

حاضر نبوده‏اى و مربوط به تو نیست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اینها را به خوبى مى‏دانى) و نیز گفته‏اى که با گروهى از مهاجران و انصار به مقابله من خواهى شتافت (کدام مهاجر و انصار) هجرت از آن روزى که برادرت (یزید بن ابى سفیان در روز فتح مکه) اسیر شد پایان یافت.با این حال اگر در این رویارویى و ملاقات شتاب دارى (کمى) دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو آیم سزاوارتر است، چرا که خداوند مرا به سوى تو فرستاده تا از تو انتقام بگیرم و اگر تو به دیدار من آیى (با نیروى عظیم کوبنده‏اى روبرو خواهى شد و) چنان است که شاعر بنى اسد گفته:

«آنها به استقبال تندباد تابستانى مى‏شتابند که آنان را در میان سراشیبى‏ها و تخته سنگها با سنگریزه‏هایش در هم مى‏کوبد».

و (بدان) همان شمشیرى که با آن بر پیکر جد و دایى و برادرت در یک میدان نبرد (در میان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است.

شرح و تفسیر

با توجّه به اینکه تمام بخش‏هاى این نامه ناظر به پاسخ‏گویى از سخنان واهى معاویه در نامه‏اى است که به سوى امام نگاشت لازم است قبلا خلاصه‏اى از متن نامه معاویه را در اینجا بیاوریم سپس به شرح نامه جوابیه امام علیه السلام بپردازیم. اینک خلاصه نامه معاویه:

او در نامه خود نخست مى‏گوید: ما بنى عبد مناف همه از سرچشمه واحدى سیراب مى‏شدیم؛ هیچ کدام بر دیگرى برترى نداشت و متحد و متفق بودیم و این امر همچنان ادامه پیدا کرد تا زمانى که تو نسبت به پسر عمویت (اشاره به عثمان است) حسد ورزیدى تا اینکه او به قتل رسید بى آنکه دفاعى از وى کنى، بلکه بر خلاف او اقدام کردى و بعد از وى مردم را به سوى خود فرا خواندى‏

سپس دو نفر از شیوخ مسلمانان «طلحه» و «زبیر» را به قتل رساندى در حالى که آنها (به زعم تو) جزء عشره مبشره بودند (ده نفرى که بشارت بهشت به آنها داده شده بود) به علاوه ام‏المؤمنین عایشه را با خوارى تبعید کردى.

سپس دارالهجره (مدینه پیغمبر) را که بهترین جایگاه بود رها ساختى و از حرمین شریفین دور شدى و به زندگى در کوفه راضى گشتى و پیش از این نیز بر دو خلیفه پیغمبر عیب مى‏گرفتى و حاضر نبودى با آنها بیعت کنى و حکومت امروز تو مشکلى از مسلمانان را حل نمى‏کند و من تصمیم دارم با جمعى از مهاجران و انصار با شمشیرهاى کشیده به‏سوى تو آیم. قاتلان عثمان را به من بسپار و خود را رهایى بخش.(2)

این نامه که مملوّ از تعبیرات زشت و دشنام‏ها و توهین‏هاى بى‏شرمانه‏اى است که ما از ذکر آن خوددارى کرده‏ایم و مملوّ از دروغ‏ها و تهمت‏هاى نارواست سبب شد که امام نامه مورد بحث را در پاسخ او مرقوم دارد و به دروغ‏ها و تهمت‏هاى معاویه پاسخ گوید که در شرح نامه یکى بعد از دیگرى خواهد آمد.

امام علیه السلام در آغاز مى‏فرماید: «اما بعد از حمد و ثناى الهى همان‏گونه که گفته‏اى ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتیم؛ ولى در گذشته آنچه میان ما و شما جدایى افکند این بود که ما ایمان (به خدا و پیغمبرش) آوردیم و شما بر کفر خود باقى ماندید و امروز هم ما در راه راست گام بر مى‏داریم و شما منحرف شده‏اید»؛(أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ، فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ، وَالْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ(3)).

آن‏گاه امام علیه السلام مى‏افزاید: «آنها که از گروه شما مسلمان شدند از روى میل نبود

بلکه در حالى بود که همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا صلى الله علیه و آله تسلیم شدند و به حزب او درآمدند»؛(وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً، وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ(4) الْإِسْلَامِ کُلُّهُ‏لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله علیه و آله حِزْباً).

هر کس کمترین آشنایى با تاریخ اسلام داشته باشد آنچه را امام در این چند جمله فرموده است تصدیق مى‏کند، زیرا همه مورخان نوشته‏اند: بنى‏امیّه به رهبرى ابوسفیان در میدان‏هاى نبرد اسلامى در برابر پیغمبر اکرم قرار داشتند و از هیچ کارشکنى بر ضد آن حضرت خوددارى نکردند و اسلام آنها تنها در زمان فتح مکه که رسول خدا با لشکر عظیمى براى فتح مکه آمد و مکیان همه تسلیم شدند صورت گرفت و به گفته «محمد عبده» در شرح نهج‏البلاغه اش، ابوسفیان تنها یک شب پیش از فتح مکه آن هم از ترس قتل و خوف از لشکر پیغمبر که بیش از ده هزار نفر بودند (ظاهراً) ایمان آورد در حالى که اشراف عرب قبل از آن اسلام را پذیرا شده بودند.(5)

راستى شگفت‏آور است که معاویه براى تحمیق جمعى از شامیان ساده‏لوح آن زمان، یک چنین حقیقت مسلم تاریخى را انکار مى‏کند و به مغالطه مى‏پردازد.

عجیب اینکه- هرچند از یک نظر عجیب نیست- سخن معاویه در برابر امام دقیقاً همان چیزى است که ابو جهل در برابر پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله گفت؛ او مى‏گفت:قریش همه با هم متحد بودند تا اینکه محمد آمد و میان آنها تفرقه افکند.(6)

تعبیر به‏«کَرْهاً»؛(پذیرش اسلام آنها از روى اکراه بود) اشاره به این است که ابوسفیان در فتح مکه ظاهراً ایمان آورد؛ ولى در دل ایمانى نداشت. شاهد این مدعا این است که عباس عموى پیغمبر در حالى که سوار بر مرکب رسول خدا بود در اطراف مکه به دنبال کسى مى‏گشت که نزد قریش بفرستد تا آنها را به عذرخواهى نزد پیغمبر اکرم فرا خواند و فتح مکه بدون خونریزى پایان گیرد.ناگهان ابوسفیان را دید. به او گفت پشت سر من سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا ببرم و امان نامه از آن حضرت براى تو بگیرم. هنگامى که ابوسفیان نزد پیامبر آمد آن حضرت اسلام را بر او عرضه داشت او قبول نکرد. عمر گفت: یا رسول اللَّه اجازه بده گردنش را بزنم و عباس به دلیل خویشاوندى که با او داشت مانع شد عرض کرد: یا رسول اللَّه او فردا اسلام مى‏آورد و فردا او را نزد پیغمبر اکرم آورد.پیامبر بار دیگر اسلام را بر او عرضه کرد. ابوسفیان باز هم خوددارى کرد. عباس آهسته زیر گوش او گفت: اى ابوسفیان هرچند به دل نمى‏گویى؛ اما به زبان گواهى ده که خداوند یگانه است و محمد رسول خداست که اگر نگویى جانت (به علت جنایت‏هایى که از پیش مرتکب شده‏اى) در خطر است. ابوسفیان از روى اکراه و ترس شهادتین را بر زبان جارى کرد. این در حالى بود که ده هزار نفر لشکر اسلام گرداگرد آن حضرت را گرفته بودند و تعبیر به «حزباً» اشاره به همین است.(7)

تعبیر به «انْفُ الإسْلامِ؛ بینى اسلام» کنایه از ایمان آوردن اشراف عرب به پیغمبر اکرم است زیرا این واژه در ادبیات عرب گاه در این گونه موارد به کار مى‏رود.

به این ترتیب، امام پاسخ کوبنده‏اى به بخش اوّل نامه معاویه داده است.

آن‏گاه تهمت دیگرى را که معاویه در نامه خود آورده یاد مى‏کند و مى‏فرماید:«و نیز گفته‏اى که من طلحه و زبیر را کشته‏ام و عایشه را آواره نموده‏ام و در میان کوفه و بصره اقامت گزیده‏ام (و دارالهجرة؛ یعنى مدینه پیغمبر را رها نمودم) ولى این امرى است که تو در آن حاضر نبوده‏اى و مربوط به تو نیست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اینها را به خوبى مى‏دانى)»؛(وَذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَیْرَ، وَشَرَّدْتُ(8) بِعَائِشَةَ، وَنَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ(9)!وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ، وَلَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ).

همه مى‏دانیم عامل قتل طلحه و زبیر در واقع خودشان بودند که نخست با امام بیعت کردند و بعد بر او شوریدند و آتش جنگ جمل را برافروختند و نیز همه مى‏دانیم عایشه با پاى خود و با میل خود شورشیان بصره را همراهى کرد و امیرمؤمنان على علیه السلام نهایت جوانمردى را به خرج داد و با احترام کامل براى احترام به پیغمبر خدا او را به مدینه بازگرداند و به یقین معاویه تمام اینها را مى‏دانسته؛ ولى هدفش فتنه‏انگیزى در میان شامیان بوده است و قاعدتاً دستور مى‏داد نامه‏اش را بر فراز تمام منابر شام بخوانند و شامیان ناآگاه زمان را بر ضد على علیه السلام بشورانند و اگر امام علیه السلام جواب مشروحى به معاویه نداد به سبب این بود که توضیح واضح محسوب مى‏شد از این رو با بى اعتنایى به او فرمود: اینها به تو مربوط نیست.

ابن ابى‏الحدید در اینجا تعبیرات جالبى دارد که شایسته ذکر است، مى‏گوید:جواب مشروح به معاویه در اینجا این است که طلحه و زبیر خودشان سبب قتل خود شدند به سبب سرکشى و فتنه‏انگیزى و شکستن بیعت؛ اگر آنها در مسیر

صحیح قرار مى‏گرفتند سالم مى‏ماندند و هر کس به حق کشته شود خونش هدر است.

سپس مى‏افزاید: اما اینکه آنها از شیوخ اسلام بودند جاى شک نیست ولى گاهى عیب، دامان شخص بزرگ را هم مى‏گیرد و اصحاب ما معتقدند که آنها توبه کردند و با حال ندامت از آنچه در جنگ جمل انجام دادند از دنیا رفتند و ما نیز چنین مى‏گوییم، بنابراین آنها بر اساس توبه اهل بهشتند و اگر توبه نکرده بودند، بیچاره بودند زیرا خداوند با کسى در مورد اطاعت و تقوا دوستى خاصى ندارد؛ اما اینکه آنها جزء عشره مبشره بودند و وعده بهشت به آنها داده شده بود این وعده مشروط بود؛ مشروط به حسن عاقبت و اگر ثابت شود که آنها توبه کردند وعده مزبور محقق است (ولى ابن ابى الحدید روشن نساخته که آیا مى‏شود انسان سبب ریختن خون هفده هزار نفر شود و سپس با یک استغفار، خداوند گناهان او را ببخشد؟!).

سپس مى‏افزاید: اما در مورد عایشه امام علیه السلام او را تبعید نکرد، بلکه او خودش را به این سرنوشت گرفتار نمود، زیرا اگر در منزلش نشسته بود (آن‏گونه که قرآن دستور داده است) در میان اعراب و کوفیان خوار و بى‏مقدار نمى‏شد. اضافه بر این، امیرمؤمنان على علیه السلام بعد از جنگ او را گرامى داشت و کاملًا احترام کرد و اگر عایشه چنین رفتارى را با عمر کرده بود و مرتکب اختلاف‏افکنى و فتنه‏انگیزى شده بود و عمر به او دست مى‏یافت او را مى‏کشت و قطعه قطعه مى‏کرد؛ ولى على علیه السلام داراى حلم و بزرگوارى خاصى بود.(10)

شایان توجّه اینکه «احمد زکى صفوة» بنا به نقل «سید عبد الزهراء خطیب» (صاحب کتاب مصادر نهج‏البلاغه) مى‏گوید: عایشه خودش خود را آواره کرد؛ به‏سوى بصره به عنوان خونخواهى عثمان آمد و آن مشکلات را براى خود فراهم‏

ساخت؛ ولى على علیه السلام هنگامى که طرفداران عایشه متلاشى شدند به برادر عایشه محمد بن ابى بکر گفت: خیمه‏اى بزن و با دقت خواهرت را در آنجا وارسى کن ببین کاملًا سالم است و جراحتى به او نرسیده. محمد چنین کرد و گواهى داد:عایشه مشکلى ندارد. سپس امام علیه السلام دستور داد او را با احترام تمام به مدینه باز گردانند و آنچه از مرکب و زاد و توشه لازم بود با او بفرستند و چهل نفر از زنان شناخته شده بصره را دستور داد که او را تا مدینه همراهى کنند.(11)

به عقیده ما این محبّت و احترامى که حضرت نسبت به عایشه در برابر آن همه خلاف‏کارى انجام داد کافى بود که عایشه تا آخر عمر خود را مدیون امام بداند؛ ولى تاریخ مى‏گوید: او حق‏شناسى نکرد و همچنان به مخالفتش ادامه داد.

از جمله ایرادهایى که معاویه در نامه خود به آن حضرت گرفته بود این بود که چرا مدینه، شهر پیامبر را رها کرده‏اى و به کوفه و بصره آمدى؛ جایى با آن عظمت را رها کردن و به چنین مکانى منتقل شدن کار درستى نیست.

به یقین نیت معاویه این بود که على علیه السلام در مدینه بماند و به علت بُعد طریق، او بر تمام شام و عراق مسلط گردد و آمدن امام به کوفه نقشه‏هاى شوم او را بر هم زد.

شاهد این سخن آنکه معاویه قبلا به «زبیر» نوشته بود که من در شام براى تو بیعت گرفتم و بعد از تو براى «طلحه»؛ به سراغ عراق بروید و آنجا را تصرف کنید در این صورت تمام عراق و شام در اختیار شماست.(12)

معاویه به آنچه در این زمینه گفته بود بسنده نکرد، بلکه تعبیر زشتى را در اینجا به‏کار برد و گفت: «در حدیث پیغمبر آمده است: هر کس از مدینه خارج‏

شود خبیث و آلوده است» غافل از اینکه این حدیث قبل از هر کس خود معاویه را شامل مى‏شود و همچنین طلحه، زبیر و عایشه را که معاویه نسبت به آنها عشق مى‏ورزید. اضافه بر این بعضى از بزرگان و صالحان اصحاب پیغمبر همچون ابوذر، سلمان و ابن مسعود و غیر آنها از مدینه خارج شدند و در شهرهاى دور و نزدیک چشم از جهان فرو بستند.

درست است که مجاورت با قبر رسول اللَّه داراى برکاتى است؛ اما وظیفه امام این است که براى خاموش کردن آتش فتنه گاهى از مجاورت آن قبر نورانى چشم بپوشد و به مناطقى که بهتر مى‏توان آتش فتنه را خاموش کرد قدم بگذارد.

ولى امام علیه السلام در پاسخ معاویه تنها به این نکته قناعت فرمود که این امر ارتباطى به تو ندارد، زیرا مسأله واضح‏تر از آن بود که نیاز به شرح و تفصیل داشته باشد.

تعبیر امام به‏«ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ؛این امرى است که تو از آن غایب بودى و چیزى بر تو نیست» کنایه از این است که ربطى به تو ندارد که گاه در فارسى در تعبیرات عامیانه مى‏گوییم: «فضولى موقوف».

سپس امام علیه السلام از تهدید معاویه که تهدیدى توأم با مغالطه و سفسطه بود پاسخ مى‏دهد و مى‏فرماید: «و نیز گفته‏اى که با گروهى از مهاجران و انصار به مقابله من خواهى شتافت (کدام مهاجر و انصار) هجرت از آن روزى که برادرت (یزید بن ابى‏سفیان در روز فتح مکه) اسیر شد پایان یافت»؛(وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ، وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ).

مى‏دانیم اطرافیان معاویه و یاران نزدیک او و حتى خود او جمعى از بازماندگان دوران جاهلیت عرب بودند، همان‏هایى که تا روز فتح مکه مقاومت نمودند، هنگامى که همه مقاومت‏ها در هم شکست اظهار ایمان کردند و پیغمبر اکرم فرمان آزادى آنها را صادر فرمود و به همین جهت «طُلَقاء» نامیده شدند.

از سویى دیگر مى‏دانیم مهاجران افرادى بودند که پیش از فتح مکه ایمان‏

آوردند و به پیغمبر اکرم در مدینه ملحق شدند و انصار کسانى بودند که از آنها حمایت کردند، ولى هنگامى که مکه فتح شد و آن منطقه از حجاز یکپارچه در اختیار پیغمبر قرار گرفت دیگر هجرت مفهومى نداشت، از این رو پیغمبر اکرم فرمود:«لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ».(13)

جالب اینکه در روز فتح مکه برادر معاویه به نام «یزید بن ابوسفیان» و جماعتى در گوشه‏اى از مکه تصمیم بر مقاومت در برابر لشکر اسلام گرفتند.پیامبر گروهى را فرستاد و آنها را در هم شکست و برادر معاویه اسیر شد. خود معاویه نیز جزء طُلَقا بود.

افزون بر این ابوسفیان نیز در روز فتح مکه همانند اسیرى همراه عباس عموى پیغمبر به خدمت حضرت رسید و اسلام را ظاهرا پذیرفت و پیامبر او را عملا آزاد ساخت. این موضوع با نسخه دیگرى که از نهج‏البلاغه در دست است که به جاى «أخُوکَ» واژه «أبُوکَ» آمده سازگار است.(14)

به هر حال نه معاویه و نه پدر و برادرش جزء مهاجران بودند و نه اطرافیان او بلکه آنها بقایاى دوران کفر و بت‏پرستى محسوب مى‏شدند این در حالى بود که گرداگرد على علیه السلام گروه عظیمى از مهاجران و انصار مشاهده مى‏شدند.

مرحوم مغنیّه در شرح نهج‏البلاغه خود مى‏نویسد که در اطراف معاویه کسى از مهاجران نبود و از انصار فقط دو نفر بودند که طمع در دنیا، آنها را به پیروى از معاویه کشانده بود در حالى که همراه امام علیه السلام نهصد نفر از انصار و هشتصد نفر از مهاجران بودند؛ لشکر معاویه را بنى‏امیّه و گروهى از منافقانى که همراه ابوسفیان با رسول خدا جنگیدند تشکیل مى‏داد (ولى اصحاب على علیه السلام مجاهدان راستین‏

اسلام بودند) و این جاى تعجب نیست، زیرا على علیه السلام ادامه وجود مبارک پیغمبر اکرم بود در حالى که معاویه ادامه پدرش ابوسفیان (دشمن شماره یک اسلام) بود.(15)

امام علیه السلام در ادامه این سخن مى‏فرماید: «با این حال اگر در این رویارویى و ملاقات شتاب دارى (کمى) دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو آیم سزاوارتر است، چرا که خداوند مرا به سوى تو فرستاده تا از تو انتقام بگیرم و اگر تو به دیدار من آیى (با نیروى عظیم کوبنده‏اى روبه‏رو خواهى شد و) چنان است که شاعر بنى اسد گفته:

آنها به استقبال تندباد تابستانى مى‏شتابند که آنان را در میان سراشیبى‏ها و تخته سنگها با سنگریزه‏هایش در هم مى‏کوبد.

و (بدان) همان شمشیرى که با آن بر پیکر جد و دایى و برادرت در یک میدان نبرد (در میان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است»؛(فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ(16)،فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَةِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ:

مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ

بِحَاصِبٍ(17) بَیْنَ أَغْوَارٍ(18) وَجُلْمُودِ(19)

وَعِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ(20) بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِد).

اشاره به اینکه دست از تهدیدهاى توخالى بر دار؛ تو که على را در میدان جنگ‏ها دیده‏اى؛ تنها در یک میدان جنگ بدر سه نفر از نزدیکان تو که در صفوف مشرکان و دشمنان اسلام بودند با ضربات او بر خاک افتادند؛ جدت «قطبة بن ربیعه»، دائیت «ولید بن عتبه» و برادرت «حنظلة بن ابى سفیان». چنین مرد جنگى را نمى‏توان با این گونه تهدیدها به وحشت انداخت و امام عملا شجاعت خود و یارانش را در میدان صفین- افزون بر میدان جمل و نهروان- به شامیان نشان داد که اگر حیله عمرو عاص و ساده‏لوحى جمعى از مردم فریب‏خورده کوفه نبود جنگ به طور کامل به نفع امام پایان یافته بود.

بخش دوم‏

وَإِنَّکَ وَاللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ؛ وَالْأَوْلَى أَنْ یُقَالَ لَکَ:إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَالَکَ، لِأَنَّکَ نَشَدْتَ غَیْرَ ضَالَّتِکَ، وَرَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلَا فِی مَعْدِنِهِ، فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!! وَقَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَأَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّی الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى اللَّه علیه وآله وسلم فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَیْثُ عَلِمْتَ، لَمْ یَدْفَعُوا عَظِیماً، وَلَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً، بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى، وَلَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَیْنَى وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ، أَحْمِلْکَ وَإِیَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى؛ وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ، وَالسَّلَامُ لِأَهْلِهِ.

ترجمه‏

به خدا سوگند مى‏دانم تو مردى پوشیده دل و ناقص العقل هستى و سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانى بالا رفته‏اى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زیان توست نه به سود، تو زیرا تو به دنبال غیر گمشده خود هستى و گوسفندان دیگرى را مى‏چرانى و مقامى را مى‏طلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى. چقدر گفتار و کردارت از هم دور است! و چقدر تو با عموها و دایى‏هاى (بت‏پرستت) شباهت نزدیک دارى همان‏ها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان ساخت که (آیین) محمد صلى الله علیه و آله را انکار کنند و همان‏گونه که مى‏دانى (با او ستیزه کرده‏اند تا) به خاک و خون غلطیدند و در برابر

شمشیرهایى که میدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمى‏یافته نتوانستند در مقابل بلاى بزرگ از خود دفاع کنند و یا از حریم خود حمایت نمایند. تو درباره قاتلان عثمان زیاد سخن گفتى بیا نخست همچون سایر مردم با من بیعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکایت نما تا من بر طبق کتاب اللَّه میان تو و آنها داورى کنم؛ اما آنچه را تو مى‏خواهى همچون خدعه و فریب دادن طفلى است که در آغاز از شیر باز گرفتن است. سلام و درود بر آنها که لیاقت آن را دارند.

شرح و تفسیر

امام علیه السلام در این بخش از نامه روى سخن را به معاویه کرده و او را زیر رگبار شدیدترین ملامت‏ها و سرزنش‏ها گرفته است. مى‏فرماید: «به خدا سوگند مى‏دانم تو مردى پوشیده دل و ناقص العقل هستى»؛(وَإِنَّکَ وَاللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ(21) الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ).

تعبیر به‏«الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ»به این معناست که قلب تو در غلاف قرار گرفته و چیزى به آن منتقل نمى‏شود و درک نمى‏کند. همان‏گونه که در قرآن مجید از زبان بعضى از کفار یهود آمده است که به عنوان استهزا مى‏گفتند ««قُلُوبُنَا غُلْفٌ»؛ یعنى ما چیزى از سخنان تو سر در نمى‏آوریم».(22)

تعبیر به‏«الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ»اشاره به کم عقلى معاویه است، زیرا «مقارب» به معناى چیزى است که حد وسط میان خوب و بد و به بیان دیگر داراى کمبود باشد؛ یعنى عقل تو کمبودى دارد و ناقص است که این گونه سخنان دور از منطق را بر زبان یا قلم جارى مى‏سازى.

آن‏گاه مى‏افزاید: «سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانى بالا رفته‏اى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زیان توست نه به سود تو، زیرا تو به دنبال غیر گمشده خود هستى و گوسفندان دیگرى را مى‏چرانى و مقامى را مى‏طلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى»؛(وَالْأَوْلَى أَنْ یُقَالَ لَکَ: إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَالَکَ، لِأَنَّکَ نَشَدْتَ(23) غَیْرَضَالَّتِکَ(24)، وَرَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ(25)، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلَا فِی مَعْدِنِهِ).

مى‏دانیم معاویه همان‏طور که خودش نیز صریحاً پس از شهادت امام و سلطه بر عراق گفت علاقه شدیدى به حکومت و مقام داشت و حاضر بود همه چیز را فداى آن کند و حتى خون‏هاى بى‏گناهان را براى رسیدن به این هدف نامشروع بریزد؛ او با صراحت مى‏گفت:«ما قاتَلْتُکُمْ عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّکاةِ وَالْحَجِّ وَإنّما قاتَلْتُکُمْ لأتَأَمَّرَ عَلَیْکُمْ عَلى‏ رِقابِکُمْ؛من با شما پیکار نکردم که نماز بخوانید و زکات بدهید و حج به جا آورید من براى این پیکار کردم که بر شما حکومت کنم و بر گردن شما سوار شوم».(26) در حالى که هیچ‏گونه صلاحیت و شایستگى براى خلافت پیغمبر نداشت؛ از این رو امام علیه السلام نخست با این دو تشبیه (غیر گمشده خود را مى‏طلبى و گوسفندان دیگران را مى‏چرانى) و سپس با تصریح به او گوشزد مى‏فرماید که تو نه اهلیت براى این کار دارى و نه در معدن نبوّت پرورش یافته‏اى. اشاره به اینکه حکومت پیامبر حکومتى ظاهرى چون پادشاهان دنیا نیست، بلکه حکومتى روحانى و معنوى است که تنها شایسته کسانى است که در

آن معدن پرورش یافته و علم و تقواى لازم را از آنجا کسب کرده‏اند.

آن‏گاه امام در ادامه این سخن خطاب به معاویه مى‏فرماید: «چقدر گفتار و کردارت از هم دور است!»؛(فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!!).

اشاره به اینکه تو از یک سو ادعاى خونخواهى عثمان مى‏کنى و از سوى دیگر بر امام و پیشواى خود که قاطبه مردم با او بیعت کرده‏اند به مبارزه برمى‏خیزى در حالى که مشروعیت ظاهرى امام و پیشواى تو از مشروعیت ظاهرى خلافت عثمان بسیار روشن‏تر است. معلوم نیست تو با خلیفه مسلمانان موافقى یا مخالف.

این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که منظور از تضاد قول و فعل معاویه این است که از یک سو مى‏خواهد حمایت از خلیفه (عثمان) کند و خود را جانشین او بداند و از سوى دیگر آشکارا اعمالى بر خلاف شرع انجام مى‏دهد مانند پوشیدن لباس ابریشمى و نوشیدن شراب و ریختن خون بى‏گناهان.

سپس مى‏فرماید: «چقدر تو با عموها و دایى‏هاى (بت‏پرستت) شباهت نزدیک دارى همان‏ها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان ساخت که (آیین) محمد صلى الله علیه و آله را انکار کنند و همان‏گونه که مى‏دانى (با او ستیزه کرده‏اند تا) به خاک و خون غلطیدند و در برابر شمشیرهایى که میدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمى‏یافته است نتوانستند در مقابل بلاى بزرگ از خود دفاع کنند و یا از حریم خود حمایت نمایند»؛(وَقَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَأَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّی الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله علیه و آله فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ(27)حَیْثُ عَلِمْتَ، لَمْ‏یَدْفَعُوا عَظِیماً، وَلَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً، بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى(28)،

وَلَمْ تُمَاشِهَا(29) الْهُوَیْنَى(30)).

منظور از «اعمام»؛ (عموها و عمه‏ها) به گفته بعضى همسر ابولهب «ام‏جمیل» و منظور از «اخوال»؛ (دایى‏ها) «ولید بن عتبه» است؛ ولى با توجّه به اینکه «اعمام» غالباً جمع عمو است و اطلاق آن به عنوان تغلیب بر عمه‏ها کم است و «اخوال» نیز جمع است و بعید به نظر مى‏رسد که بر یک نفر اطلاق شود به علاوه «ام جمیل» به قتل نرسید، از این رو بعضى از محققان گفته‏اند: منظور در اینجا عموها و دایى‏هاى پدر و مادر معاویه است، بلکه گاه به تمام نزدیکان پدر و مادر اعمام و اخوال مى‏گویند که آنها متعدد بوده‏اند.(31)

در واقع امام مى‏خواهد قداست خیالى معاویه را در هم بشکند و بر ادعاى او در طرفدارى از اسلام و خلفا خط بطلان کشد و به او نشان دهد که تو باقى مانده دشمنان قسم خورده اسلام هستى و گواهش اینکه بسیارى از خویشاندان پدرى و مادرى تو در صف دشمنان اسلام بودند و در میدان‏هاى جنگ به دست مسلمانان کشته شدند.

سپس امام علیه السلام در بخش آخر این نامه به پاسخ یکى دیگر از سخنان معاویه پرداخته مى‏فرماید: «تو درباره قاتلان عثمان زیاد سخن گفتى بیا نخست همچون سایر مردم با من بیعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکایت نما تا من بر طبق کتاب اللَّه میان تو و آنها داورى کنم»؛(وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ، أَحْمِلْکَ وَإِیَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى).

این پاسخى منطقى و روشن است که امام در مقابل بهانه قتل عثمان به معاویه‏

فرموده، زیرا اولًا مسأله قصاص باید در حضور حاکم شرع و بعد از طرح دعوا و اثبات آن باشد؛ کسى که هنوز حکومت اسلامى را به رسمیت نشناخته چگونه مى‏تواند چنین تقاضایى کند.

ثانیاً حاکم اسلامى نمى‏تواند پیش از محاکمه عادلانه قاتلان، کسى را به دست صاحبان خون بسپارد، بلکه باید قاتلان حقیقى دقیقا شناخته شوند سپس به قصاص اقدام گردد.

ثالثاً معاویه از صاحبان خون حساب نمى‏شود، بلکه این فرزندان مقتول هستند که در درجه اوّل باید خونخواهى کنند.

رابعاً از همه اینها گذشته قاتلان حقیقى که مورد قصاص واقع مى‏شوند کسانى هستند که مباشر قتل بوده‏اند نه آنهایى که راه را براى قاتلان گشوده‏اند یا آنها را تشویق نموده‏اند و مى‏دانیم مباشران قتل عثمان در همان روز در خانه عثمان کشته شدند(32) و کسان دیگرى که به نحوى معاونت کردند و راه را براى قتل عثمان گشودند قصاص نمى‏شوند.

خامساً کسى که به اوضاع آن زمان آشنا بوده مى‏دانسته که در آن شرایط قصاص قاتلان عثمان (به فرض که قاتلانى جز آنها که کشته شده‏اند داشته است) غیر ممکن بوده، زیرا طرفداران قتل عثمان- همان‏گونه که امام در خطبه 168 بیان فرموده- گروه عظیمى بودند که کسى نمى‏توانست با آنها مقابله کند و چنان‏که در ذیل نامه 58 از اخبار الطوال دینورى نقل کرده‏ایم گروهى در حدود ده هزار نفر در حضور امام در مسجد در حالى که همه مسلح بودند فریاد مى‏زدند همه ما قاتلان عثمان هستیم(33)

ولى معاویه مى‏خواست با این بهانه از یک سو مردم شام را بر ضد على علیه السلام‏

بشوراند و از سوى دیگرى ادعا کند که جمعى از دوستان و اطرافیان امیرمؤمنان على علیه السلام به نحوى راضى و دخیل در این قتل بوده‏اند و همه آنها باید کشته شوند در حالى که ادعاى معاویه از نظر حقوق اسلامى و قوانین بشرى از جهات مختلف مخدوش و بى‏اعتبار بود و به یقین خود او هم به این نکته توجّه داشت؛ ولى چون فکر مى‏کرد بهانه خوبى به دست آورده پیوسته آن را تکرار مى‏کرد.

به همین دلیل امام علیه السلام در آخرین جمله مى‏فرماید: «اما آنچه را تو مى‏خواهى همچون خدعه و فریب دادن طفلى است که در آغاز از شیر باز گرفتن است»؛(وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ(34)).

اشاره به اینکه ادعاى تو در طلب قاتلان عثمان نیرنگى بى‏ارزش است که هرکس اندک فکرى داشته باشد مى‏داند که فریبى کودکانه و بى‏پایه و اساس است.

آن‏گاه با این جمله نامه را پایان مى‏دهد: «سلام و درود بر آنها که لیاقت آن را دارند»؛(وَالسَّلَامُ لِأَهْلِهِ).

کنایه از آن که تو با این اعمال و گفتار و رفتارت اهل این که سلام الهى شامل حالت شود نیستى.

نکته

آیا باز هم مى‏گویید همه صحابه اهل بهشتند؟

در کتاب صفین نصر بن مزاحم که پیش از سیّد رضى مى‏زیسته ذیل این نامه مطالب دیگرى نیز آمده است که حاصلش این است:«وَلَعَمْرِی لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ قُرَیْشٍ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَاعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِینَ لَاتَحِلُّ لَهُمُ الْخِلَافَةُ وَلَا تُعْرَضُ فِیهِمُ الشُّورَى وَقَدْ أَرْسَلْتُ إِلَیْکَ وَإِلَى مَنْ قِبَلَکَ جَرِیرَ بْنَ‏

عَبْدِ اللَّهِ وَهُوَ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ وَالْهِجْرَةِ فَبَایِعْ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ؛(اى معاویه) به جان خودم سوگند هر گاه به عقل خود بنگرى و هوا و هوس را کنار بگذارى مرا پاک‏ترین فرد قریش از خون عثمان مى‏یابى (که هیچ‏گونه دخالتى در آن نداشته‏ام) و بدان تو از طلقا (کفار آزادشده روز فتح مکه) هستى که خلافت براى آنها جایز نیست و شورى نیز شامل حال آنها نمى‏شود. من جریر بن عبداللَّه را که مردى است اهل ایمان و از مهاجران است به سوى تو فرستادم و او نماینده من است که از تو بیعت بگیرد. با او بیعت کن و لا قوة الا باللَّه».

هنگامى که معاویه این نامه را خواند، جریر بن عبداللَّه برخاست، حمد و ثناى الهى را به جا آورد و خطاب به مردم گفت: جریان کار عثمان آنها را که حاضر و ناظر بودند خسته و ناتوان ساخته (که چرا و چه کسى او را به قتل رسانده است) پس چگونه کسانى که در آنجا حضور نداشته‏اند مى‏خواهند در این رابطه قضاوت کنند؟ مردم با على علیه السلام با رضایت کامل و بدون درگیرى و اجبار بیعت کردند و طلحه و زبیر نیز در صف بیعت‏کنندگان بودند. سپس بى‏آنکه حادثه‏اى رخ داده باشد بیعت خود را شکستند. بدانید این دین تاب تحمل فتنه‏ها را ندارد و عرب در شرایطى هستند که طاقت شمشیر ندارند. دیروز در بصره آن حادثه خونین واقع شد مبادا مانند آن (دوباره) واقع شود. (بدانید) عامه مردم با على علیه السلام بیعت کردند و ما اگر اختیار امورمان به دستمان باشد جز او را براى این کار انتخاب نخواهیم کرد و هر کس مخالفت کرده درخور سرزنش است، بنابراین اى معاویه تو هم راهى را که مردم پیموده‏اند بپیما.

سپس رو به معاویه کرد و به او گفت: مى‏گویى عثمان تو را بر این مقام (حکومت شام) انتخاب کرده و معزول نساخته اگر این سخن درست باشد هر کسى مقامى را که در دست دارد براى خود حفظ مى‏کند و حاکمان آینده اختیارى نخواهند داشت؛ ولى بدان این مقام‏ها چنان است که هر کدام روى کار مى‏آید

گذشته را نسخ مى‏کند.

معاویه در پاسخ گفت: تو منتظر باش و من هم در انتظارم.

سپس در اینجا نقشه‏اى شیطانى طرح کرد و گفت: بروید مردم را از هر سو فرا خوانید. هنگامى که گروه عظیمى از مردم جمع شدند بر فراز منبر رفت و بعد از سخنان طولانى گفت: اى مردم شما مى‏دانید من نماینده عمر بن خطاب و نماینده عثمان بن عفان در منطقه شما هستم و من هیچ مشکلى براى هیچ یک از شما فراهم نکرده‏ام من صاحب خون عثمانم. او مظلوم کشته شد و خداوند مى‏گوید: کسى که مظلوم کشته شود ولیش حق دارد خونخواهى کند … و من دوست دارم شما آنچه در دل دارید درباره قتل عثمان بگویید.

شامیان (ناآگاه و بى‏خبر) همگى برخاستند و گفتند: ما هم طالب خون عثمانیم و در همانجا با معاویه براى خونخواهى عثمان بیعت کردند و به او اطمینان دادند که جان و مال خود را در این راه بدهند.(35)

به راستى شیطنت عجیبى است؛ همه مى‏دانند اولا: هنگامى که حاکم قبلى از دنیا رفت اختیار تمام زمامداران به دست حاکم بعد است و در هیچ نقطه‏اى از دنیا کسى به این منطق معاویه متوسل نمى‏شود که مثلًا وزیرى بگوید: مرا دولت پیشین به وزارت انتخاب کرده و همچنان وزیرم و از جاى خود تکان نمى‏خورم؛ همه بر او مى‏خندند.

ثانیاً عثمان نزدیکانى داشت که ولى دم او بودند و نوبت به معاویه نمى‏رسید.

ثالثاً از همه جالب‏تر اینکه چون معاویه زمام حکومت را به دست گرفت به سراغ احدى از کسانى که در قتل عثمان شرکت داشتند نرفت و نشان داد که تمام آنها بهانه براى رسیدن به حکومت بود.

عجیب این است که با این همه رسوایى باز هم گروهى مى‏گویند معاویه از صحابه بود و صحابه عادل، پاک و پاکیزه، بدون عیب و با تقوا هستند.


1) سند نامه:در کتاب مصادر نهج‏البلاغه اسناد دیگرى براى این نامه (غیر از نهج‏البلاغه) ذکر شده است از جمله اینکه ابن ابى‏الحدید نامه معاویه به امام که نامه امام پاسخ به آن است را در شرح این نامه آورده است و دلیل آن است که او نامه معاویه و پاسخ امام علیه السلام را در مصدر دیگرى غیر از نهج‏البلاغه یافته است. و نیز ابن قتیبه (متوفاى 276) که پیش از سیّد رضى مى‏زیسته در کتاب الامامة والسیاسة این نامه را به صورت مختصرترى آورده است. بعد از سیّد رضى نیز آن را «طبرسى» در احتجاج (و دیگران در کتاب‏هاى خود) ذکر کرده‏اند (مصادر نهج‏البلاغه، ج 3، ص 456).

2) این نامه را ابن ابى‏الحدید در شرح نهج البلاغه خود، ج 17، ص 251 آورده است‏.

3) «فُتِنْتُم» از ریشه «فتنه» است که معانى متعددى دارد از جمله: آزمایش و امتحان، فریب دادن، بلا و عذاب، سوختن در آتش، ضلالت و گمراهى و شرک و بت‏پرستى است و در اینجا دو معناى اخیر مراد است‏.

4) «أنْفُ» همان‏طور که در شرح این کلام آمده است در اصل به معناى بینى است؛ ولى در ادبیات عرب گاه‏کنایه از آغاز چیزى و گاه کنایه از افراد و اشخاص برجسته است، از این رو شارحان نهج‏البلاغه هر کدام یکى از این دو معنا را انتخاب کرده‏اند ولى با توجّه به کلمه «کله» معناى دوم مناسب‏تر است؛ یعنى برجستگان عرب همگى اسلام را پذیرفتند. البته اگر نسخه «حَرْبا» به جاى «حِزْبا» پذیرفته شود معناى جمله چنین خواهد بود: «شما بنى‏امیّه اسلام را بعد از آن پذیرفتید که در تمام سال‏هاى آغازین اسلام با پیغمبر اسلام مى‏جنگیدید».

5) شرح نهج‏البلاغه محمد عبده، ذیل نامه مورد بحث‏.

6) شرح نهج البلاغه علّامه شوشترى، ج 4، ص 252.

7) شرح نهج‏البلاغه ابن میثم، ذیل نامه مورد بحث. طبرى نیز در تاریخ خود (ج 2، ص 331) نیز اشاره‏اى به این معنا دارد.

8) «شَرَّدْتُ» از ریشه «تشرید» در اصل به معناى رم دادن و فرارى دادن است و گاه به معناى تبعید نمودن وآواره ساختن نیز مى‏آید.

9) «المِصْرَیْن» به معناى دو شهر، در اینجا اشاره به کوفه و بصره است‏.

10) شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 17، ص 254.

11) مصادر نهج‏البلاغه، ج 3، ص 456. طبرى نیز در تاریخ خود در ج 3، ص 547 شبیه همین معنا را نقل کرده است‏.

12) البدء و التاریخ مَقدسى، ج 5، ص 211.

13) این حدیث در کافى از امام صادق علیه السلام از رسول اللَّه صلى الله علیه و آله نقل شده است. (اصول کافى، ج 5، ص، 443، ح 5) و در کتب اهل سنّت نیز در کتاب استیعاب، ج 2، ص 720 و صحیح بخارى، ج 3، ص 210 آمده است‏.

14) علّامه شوشترى در شرح نهج‏البلاغه خود، ج 4، ص 260 این نسخه را ترجیح داده است‏.

15) فى ظلال نهج‏البلاغه، ج 4، ص 161.

16) «اسْتَرْفِه» از ریشه «رفاهیة» به معناى زندگى آرام و راحت‏بخش است، بنابراین جمله «اسْتَرْفِه» مفهومش‏این است که آسوده باش‏.

17) «حاصِب» به معناى طوفان و بادى است که سنگریزه‏ها را به حرکت در مى‏آورد و پشت سر هم بر جایى مى‏کوبد و در اصل از «حصباء» به معناى سنگریزه گرفته شده است‏.

18) «أغْوار» جمع «غور» بر وزن «فور» به معناى سراشیبى و قعر چیزى است‏.

19) «جُلْمُود» به معناى تخته سنگ است‏.

20) «أعْضَضْتُ» از ریشه «اعضاض» و «عضّ» به معناى گزیدن گرفته شده و «اعضاض» به معناى چیزى را به گزیدن وادار کردن است و در اینجا اشاره به ضربات شمشیر است‏.

21) «الاغلف» به معناى چیزى است که در غلاف است و از ریشه «غلاف» گرفته شده است این واژه از صفات مشبهه است که مفرد و جمع در آن یکسان است‏.

22) بقره، آیه 88.

23) «نَشَدْتَ» از ریشه «نَشْد» بر وزن «نشر» به معناى یاد آوردن و نیز طلب کردن شى‏ء گمشده است‏.

24) «ضالَّة» به معناى گمشده است‏.

25) «سائِمَة» به معناى چهارپایى است که در بیابان مى‏چرد.

26) شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 16، ص 14. این سخن معاویه را تنها ابن ابى‏الحدید نقل نکرده بلکه‏عده زیادى از مورخان و محدثان اهل سنّت در کتاب‏هاى خود آورده‏اند از جمله: ابن‏کثیر در البدایة والنهایه، ج 8، ص 140 و ابن عساکر در تاریخ دمشق، ج 59، ص 151 و ذهبى در سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 146 و جمعى دیگر.

27) «مَصارِع» از ریشه «صَرْع» بر وزن «فرع» به معناى به زمین افکندن است و «مَصارِعْ» جمع «مَصْرَع» به‏محلى که شخصى بر زمین مى‏افتد و یا به قتلگاه شهیدان گفته مى‏شود.

28) «الوَغى‏» به معناى سر و صدایى است که از جنگجویان در میدان جنگ ظاهر مى‏شود و به صداى گروه‏زنبوران نیز «وَغى‏» گفته مى‏شود و گاه به صورت کنایه از جنگ یا میدان نبرد استعمال مى‏گردد و در عبارت بالا همین معنا اراده شده است‏.

29) «لَمْ تُماشِها» از ریشه «مماشاة» گرفته شده که به معناى با چیزى همراهى کردن است. و جمله «لَمْ تُماشِها الْهُوَیْنى» یعنى سستى با آن (شمشیرها) مماشات نمى‏کند و سازگار نیست‏.

30) «الْهُوَیْنى» همان‏گونه که در نامه قبل آمده به معناى چیز کوچک، ساده و آسان است‏.

31) شرح نهج‏البلاغه علّامه شوشترى، ج 4، ص 268.

32) شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 14، ص 38.

33) اخبار الطوال، ص 162 و 163.

34) «فِصال» به معناى از شیر باز گرفتن از ریشه «فصل» به معناى جدایى است‏.

35) بحارالانوار، ج 32، ص 368، روایت 341 به نقل از واقعه صفین، ص 29.