و من کتاب له علیهالسلام
إلى مُعاوِیَةَ جَواباً
نامهاى از امام علیه السلام است
که در پاسخ نامهاى از معاویه نگاشته است.(1)
نامه در یک نگاه
همانگونه که در بالا اشاره شد، این نامه پاسخ نامه شیطنتآمیزى است که معاویه براى امام نوشته است و دوازدهمین نامهاى است که تا کنون در نهجالبلاغه به آن اشاره شده و با توجّه به سه نامه دیگرى که بعدا خواهد آمد مجموع نامههاى امام به معاویه در نهجالبلاغه به پانزده نامه مىرسد.
به هر حال بخشهاى مختلف این نامه ناظر به ادعاهاى واهى و بىاساس معاویه است از جمله:
1. معاویه در نامه خود مىگوید ما فرزندان عبد مناف قرنها در صلح و صفا با هم مىزیستیم تا اینکه کارهاى شما میان ما تفرقه ایجاد کرد. امام علیه السلام به او پاسخ مىگوید که آنچه میان ما جدایى افکنده اسلام ما و بقاى شما بر کفر و نفاق است.
2. معاویه در نامه خود به کشته شدن طلحه و زبیر و تبعید عایشه از بصره به مدینه اشاره مىکند. امام علیه السلام در پاسخ او تنها به این قناعت مىکند که این ماجرا ارتباطى با تو ندارد اشاره به اینکه من حاکم مسلمانانم و براى اداره حکومت اسلامى و رفع نابسامانى، من باید تصمیم بگیرم.
3. معاویه در بخش دیگرى از نامهاش امام را تهدید به جنگ مىکند و امام برمىآشوبد و مىفرماید: به جاى اینکه تو به سوى من آیى من به سوى تو مىآیم گویا شجاعتهاى بىنظیر مرا در میدانهاى جنگهاى اسلامى و ضرباتى که بر برادر و جد و دایى تو وارد ساختم فراموش کردى.
4. در پایان نامه به مطالبى که معاویه درباره قتله قاتلان عثمان آورده اشاره مىکند و به او مىفرماید: تو باید نخست بیعت من را بپذیرى بعد درباره قتله عثمان از من درخواست کنى تا من درباره آنان تصمیم بگیرم.
کوتاه سخن اینکه نامه در عین فشردگى به نکات تاریخى مهمى اشاره دارد که حقانیت امام و بطلان سخنان معاویه را به وضوح ثابت مىکند.
بخش اوّل
أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ، فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ، وَالْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ، وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً، وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلَامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله علیه و آله حِزْباً.
وَذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَیْرَ، وَشَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ، وَنَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ! وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ، وَلَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ. وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ، وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ، فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَةِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ:
مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ
بِحَاصِبٍ بَیْنَ أَغْوَارٍ وَجُلْمُودِ
وَعِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِدٍ.
ترجمه
اما بعد از حمد و ثناى الهى همانگونه که گفتهاى ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتیم؛ ولى در گذشته آنچه میان ما و شما جدایى افکند این بود که ما ایمان (به خدا و پیغمبرش) آوردیم و شما بر کفر خود باقى ماندید و امروز هم ما در راه راست گام بر مىداریم و شما منحرف شدهاید آنها که از گروه شما مسلمان شدند از روى میل نبود، بلکه در حالى بود که همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا صلى الله علیه و آله تسلیم شدند و به حزب او درآمدند و نیز گفتهاى که من طلحه و زبیر را کشتهام و عایشه را آواره نمودهام و در میان کوفه و بصره اقامت گزیدهام (و دارالهجرة؛ یعنى مدینه پیغمبر را رها نمودم) ولى این امرى است که تو در آن
حاضر نبودهاى و مربوط به تو نیست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اینها را به خوبى مىدانى) و نیز گفتهاى که با گروهى از مهاجران و انصار به مقابله من خواهى شتافت (کدام مهاجر و انصار) هجرت از آن روزى که برادرت (یزید بن ابى سفیان در روز فتح مکه) اسیر شد پایان یافت.با این حال اگر در این رویارویى و ملاقات شتاب دارى (کمى) دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو آیم سزاوارتر است، چرا که خداوند مرا به سوى تو فرستاده تا از تو انتقام بگیرم و اگر تو به دیدار من آیى (با نیروى عظیم کوبندهاى روبرو خواهى شد و) چنان است که شاعر بنى اسد گفته:
«آنها به استقبال تندباد تابستانى مىشتابند که آنان را در میان سراشیبىها و تخته سنگها با سنگریزههایش در هم مىکوبد».
و (بدان) همان شمشیرى که با آن بر پیکر جد و دایى و برادرت در یک میدان نبرد (در میان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است.
شرح و تفسیر
با توجّه به اینکه تمام بخشهاى این نامه ناظر به پاسخگویى از سخنان واهى معاویه در نامهاى است که به سوى امام نگاشت لازم است قبلا خلاصهاى از متن نامه معاویه را در اینجا بیاوریم سپس به شرح نامه جوابیه امام علیه السلام بپردازیم. اینک خلاصه نامه معاویه:
او در نامه خود نخست مىگوید: ما بنى عبد مناف همه از سرچشمه واحدى سیراب مىشدیم؛ هیچ کدام بر دیگرى برترى نداشت و متحد و متفق بودیم و این امر همچنان ادامه پیدا کرد تا زمانى که تو نسبت به پسر عمویت (اشاره به عثمان است) حسد ورزیدى تا اینکه او به قتل رسید بى آنکه دفاعى از وى کنى، بلکه بر خلاف او اقدام کردى و بعد از وى مردم را به سوى خود فرا خواندى
سپس دو نفر از شیوخ مسلمانان «طلحه» و «زبیر» را به قتل رساندى در حالى که آنها (به زعم تو) جزء عشره مبشره بودند (ده نفرى که بشارت بهشت به آنها داده شده بود) به علاوه امالمؤمنین عایشه را با خوارى تبعید کردى.
سپس دارالهجره (مدینه پیغمبر) را که بهترین جایگاه بود رها ساختى و از حرمین شریفین دور شدى و به زندگى در کوفه راضى گشتى و پیش از این نیز بر دو خلیفه پیغمبر عیب مىگرفتى و حاضر نبودى با آنها بیعت کنى و حکومت امروز تو مشکلى از مسلمانان را حل نمىکند و من تصمیم دارم با جمعى از مهاجران و انصار با شمشیرهاى کشیده بهسوى تو آیم. قاتلان عثمان را به من بسپار و خود را رهایى بخش.(2)
این نامه که مملوّ از تعبیرات زشت و دشنامها و توهینهاى بىشرمانهاى است که ما از ذکر آن خوددارى کردهایم و مملوّ از دروغها و تهمتهاى نارواست سبب شد که امام نامه مورد بحث را در پاسخ او مرقوم دارد و به دروغها و تهمتهاى معاویه پاسخ گوید که در شرح نامه یکى بعد از دیگرى خواهد آمد.
امام علیه السلام در آغاز مىفرماید: «اما بعد از حمد و ثناى الهى همانگونه که گفتهاى ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتیم؛ ولى در گذشته آنچه میان ما و شما جدایى افکند این بود که ما ایمان (به خدا و پیغمبرش) آوردیم و شما بر کفر خود باقى ماندید و امروز هم ما در راه راست گام بر مىداریم و شما منحرف شدهاید»؛(أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَةِ وَالْجَمَاعَةِ، فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ، وَالْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ(3)).
آنگاه امام علیه السلام مىافزاید: «آنها که از گروه شما مسلمان شدند از روى میل نبود
بلکه در حالى بود که همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا صلى الله علیه و آله تسلیم شدند و به حزب او درآمدند»؛(وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً، وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ(4) الْإِسْلَامِ کُلُّهُلِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله علیه و آله حِزْباً).
هر کس کمترین آشنایى با تاریخ اسلام داشته باشد آنچه را امام در این چند جمله فرموده است تصدیق مىکند، زیرا همه مورخان نوشتهاند: بنىامیّه به رهبرى ابوسفیان در میدانهاى نبرد اسلامى در برابر پیغمبر اکرم قرار داشتند و از هیچ کارشکنى بر ضد آن حضرت خوددارى نکردند و اسلام آنها تنها در زمان فتح مکه که رسول خدا با لشکر عظیمى براى فتح مکه آمد و مکیان همه تسلیم شدند صورت گرفت و به گفته «محمد عبده» در شرح نهجالبلاغه اش، ابوسفیان تنها یک شب پیش از فتح مکه آن هم از ترس قتل و خوف از لشکر پیغمبر که بیش از ده هزار نفر بودند (ظاهراً) ایمان آورد در حالى که اشراف عرب قبل از آن اسلام را پذیرا شده بودند.(5)
راستى شگفتآور است که معاویه براى تحمیق جمعى از شامیان سادهلوح آن زمان، یک چنین حقیقت مسلم تاریخى را انکار مىکند و به مغالطه مىپردازد.
عجیب اینکه- هرچند از یک نظر عجیب نیست- سخن معاویه در برابر امام دقیقاً همان چیزى است که ابو جهل در برابر پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله گفت؛ او مىگفت:قریش همه با هم متحد بودند تا اینکه محمد آمد و میان آنها تفرقه افکند.(6)
تعبیر به«کَرْهاً»؛(پذیرش اسلام آنها از روى اکراه بود) اشاره به این است که ابوسفیان در فتح مکه ظاهراً ایمان آورد؛ ولى در دل ایمانى نداشت. شاهد این مدعا این است که عباس عموى پیغمبر در حالى که سوار بر مرکب رسول خدا بود در اطراف مکه به دنبال کسى مىگشت که نزد قریش بفرستد تا آنها را به عذرخواهى نزد پیغمبر اکرم فرا خواند و فتح مکه بدون خونریزى پایان گیرد.ناگهان ابوسفیان را دید. به او گفت پشت سر من سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا ببرم و امان نامه از آن حضرت براى تو بگیرم. هنگامى که ابوسفیان نزد پیامبر آمد آن حضرت اسلام را بر او عرضه داشت او قبول نکرد. عمر گفت: یا رسول اللَّه اجازه بده گردنش را بزنم و عباس به دلیل خویشاوندى که با او داشت مانع شد عرض کرد: یا رسول اللَّه او فردا اسلام مىآورد و فردا او را نزد پیغمبر اکرم آورد.پیامبر بار دیگر اسلام را بر او عرضه کرد. ابوسفیان باز هم خوددارى کرد. عباس آهسته زیر گوش او گفت: اى ابوسفیان هرچند به دل نمىگویى؛ اما به زبان گواهى ده که خداوند یگانه است و محمد رسول خداست که اگر نگویى جانت (به علت جنایتهایى که از پیش مرتکب شدهاى) در خطر است. ابوسفیان از روى اکراه و ترس شهادتین را بر زبان جارى کرد. این در حالى بود که ده هزار نفر لشکر اسلام گرداگرد آن حضرت را گرفته بودند و تعبیر به «حزباً» اشاره به همین است.(7)
تعبیر به «انْفُ الإسْلامِ؛ بینى اسلام» کنایه از ایمان آوردن اشراف عرب به پیغمبر اکرم است زیرا این واژه در ادبیات عرب گاه در این گونه موارد به کار مىرود.
به این ترتیب، امام پاسخ کوبندهاى به بخش اوّل نامه معاویه داده است.
آنگاه تهمت دیگرى را که معاویه در نامه خود آورده یاد مىکند و مىفرماید:«و نیز گفتهاى که من طلحه و زبیر را کشتهام و عایشه را آواره نمودهام و در میان کوفه و بصره اقامت گزیدهام (و دارالهجرة؛ یعنى مدینه پیغمبر را رها نمودم) ولى این امرى است که تو در آن حاضر نبودهاى و مربوط به تو نیست و لزومى ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اینها را به خوبى مىدانى)»؛(وَذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَالزُّبَیْرَ، وَشَرَّدْتُ(8) بِعَائِشَةَ، وَنَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ(9)!وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ، وَلَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ).
همه مىدانیم عامل قتل طلحه و زبیر در واقع خودشان بودند که نخست با امام بیعت کردند و بعد بر او شوریدند و آتش جنگ جمل را برافروختند و نیز همه مىدانیم عایشه با پاى خود و با میل خود شورشیان بصره را همراهى کرد و امیرمؤمنان على علیه السلام نهایت جوانمردى را به خرج داد و با احترام کامل براى احترام به پیغمبر خدا او را به مدینه بازگرداند و به یقین معاویه تمام اینها را مىدانسته؛ ولى هدفش فتنهانگیزى در میان شامیان بوده است و قاعدتاً دستور مىداد نامهاش را بر فراز تمام منابر شام بخوانند و شامیان ناآگاه زمان را بر ضد على علیه السلام بشورانند و اگر امام علیه السلام جواب مشروحى به معاویه نداد به سبب این بود که توضیح واضح محسوب مىشد از این رو با بى اعتنایى به او فرمود: اینها به تو مربوط نیست.
ابن ابىالحدید در اینجا تعبیرات جالبى دارد که شایسته ذکر است، مىگوید:جواب مشروح به معاویه در اینجا این است که طلحه و زبیر خودشان سبب قتل خود شدند به سبب سرکشى و فتنهانگیزى و شکستن بیعت؛ اگر آنها در مسیر
صحیح قرار مىگرفتند سالم مىماندند و هر کس به حق کشته شود خونش هدر است.
سپس مىافزاید: اما اینکه آنها از شیوخ اسلام بودند جاى شک نیست ولى گاهى عیب، دامان شخص بزرگ را هم مىگیرد و اصحاب ما معتقدند که آنها توبه کردند و با حال ندامت از آنچه در جنگ جمل انجام دادند از دنیا رفتند و ما نیز چنین مىگوییم، بنابراین آنها بر اساس توبه اهل بهشتند و اگر توبه نکرده بودند، بیچاره بودند زیرا خداوند با کسى در مورد اطاعت و تقوا دوستى خاصى ندارد؛ اما اینکه آنها جزء عشره مبشره بودند و وعده بهشت به آنها داده شده بود این وعده مشروط بود؛ مشروط به حسن عاقبت و اگر ثابت شود که آنها توبه کردند وعده مزبور محقق است (ولى ابن ابى الحدید روشن نساخته که آیا مىشود انسان سبب ریختن خون هفده هزار نفر شود و سپس با یک استغفار، خداوند گناهان او را ببخشد؟!).
سپس مىافزاید: اما در مورد عایشه امام علیه السلام او را تبعید نکرد، بلکه او خودش را به این سرنوشت گرفتار نمود، زیرا اگر در منزلش نشسته بود (آنگونه که قرآن دستور داده است) در میان اعراب و کوفیان خوار و بىمقدار نمىشد. اضافه بر این، امیرمؤمنان على علیه السلام بعد از جنگ او را گرامى داشت و کاملًا احترام کرد و اگر عایشه چنین رفتارى را با عمر کرده بود و مرتکب اختلافافکنى و فتنهانگیزى شده بود و عمر به او دست مىیافت او را مىکشت و قطعه قطعه مىکرد؛ ولى على علیه السلام داراى حلم و بزرگوارى خاصى بود.(10)
شایان توجّه اینکه «احمد زکى صفوة» بنا به نقل «سید عبد الزهراء خطیب» (صاحب کتاب مصادر نهجالبلاغه) مىگوید: عایشه خودش خود را آواره کرد؛ بهسوى بصره به عنوان خونخواهى عثمان آمد و آن مشکلات را براى خود فراهم
ساخت؛ ولى على علیه السلام هنگامى که طرفداران عایشه متلاشى شدند به برادر عایشه محمد بن ابى بکر گفت: خیمهاى بزن و با دقت خواهرت را در آنجا وارسى کن ببین کاملًا سالم است و جراحتى به او نرسیده. محمد چنین کرد و گواهى داد:عایشه مشکلى ندارد. سپس امام علیه السلام دستور داد او را با احترام تمام به مدینه باز گردانند و آنچه از مرکب و زاد و توشه لازم بود با او بفرستند و چهل نفر از زنان شناخته شده بصره را دستور داد که او را تا مدینه همراهى کنند.(11)
به عقیده ما این محبّت و احترامى که حضرت نسبت به عایشه در برابر آن همه خلافکارى انجام داد کافى بود که عایشه تا آخر عمر خود را مدیون امام بداند؛ ولى تاریخ مىگوید: او حقشناسى نکرد و همچنان به مخالفتش ادامه داد.
از جمله ایرادهایى که معاویه در نامه خود به آن حضرت گرفته بود این بود که چرا مدینه، شهر پیامبر را رها کردهاى و به کوفه و بصره آمدى؛ جایى با آن عظمت را رها کردن و به چنین مکانى منتقل شدن کار درستى نیست.
به یقین نیت معاویه این بود که على علیه السلام در مدینه بماند و به علت بُعد طریق، او بر تمام شام و عراق مسلط گردد و آمدن امام به کوفه نقشههاى شوم او را بر هم زد.
شاهد این سخن آنکه معاویه قبلا به «زبیر» نوشته بود که من در شام براى تو بیعت گرفتم و بعد از تو براى «طلحه»؛ به سراغ عراق بروید و آنجا را تصرف کنید در این صورت تمام عراق و شام در اختیار شماست.(12)
معاویه به آنچه در این زمینه گفته بود بسنده نکرد، بلکه تعبیر زشتى را در اینجا بهکار برد و گفت: «در حدیث پیغمبر آمده است: هر کس از مدینه خارج
شود خبیث و آلوده است» غافل از اینکه این حدیث قبل از هر کس خود معاویه را شامل مىشود و همچنین طلحه، زبیر و عایشه را که معاویه نسبت به آنها عشق مىورزید. اضافه بر این بعضى از بزرگان و صالحان اصحاب پیغمبر همچون ابوذر، سلمان و ابن مسعود و غیر آنها از مدینه خارج شدند و در شهرهاى دور و نزدیک چشم از جهان فرو بستند.
درست است که مجاورت با قبر رسول اللَّه داراى برکاتى است؛ اما وظیفه امام این است که براى خاموش کردن آتش فتنه گاهى از مجاورت آن قبر نورانى چشم بپوشد و به مناطقى که بهتر مىتوان آتش فتنه را خاموش کرد قدم بگذارد.
ولى امام علیه السلام در پاسخ معاویه تنها به این نکته قناعت فرمود که این امر ارتباطى به تو ندارد، زیرا مسأله واضحتر از آن بود که نیاز به شرح و تفصیل داشته باشد.
تعبیر امام به«ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ؛این امرى است که تو از آن غایب بودى و چیزى بر تو نیست» کنایه از این است که ربطى به تو ندارد که گاه در فارسى در تعبیرات عامیانه مىگوییم: «فضولى موقوف».
سپس امام علیه السلام از تهدید معاویه که تهدیدى توأم با مغالطه و سفسطه بود پاسخ مىدهد و مىفرماید: «و نیز گفتهاى که با گروهى از مهاجران و انصار به مقابله من خواهى شتافت (کدام مهاجر و انصار) هجرت از آن روزى که برادرت (یزید بن ابىسفیان در روز فتح مکه) اسیر شد پایان یافت»؛(وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ، وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ).
مىدانیم اطرافیان معاویه و یاران نزدیک او و حتى خود او جمعى از بازماندگان دوران جاهلیت عرب بودند، همانهایى که تا روز فتح مکه مقاومت نمودند، هنگامى که همه مقاومتها در هم شکست اظهار ایمان کردند و پیغمبر اکرم فرمان آزادى آنها را صادر فرمود و به همین جهت «طُلَقاء» نامیده شدند.
از سویى دیگر مىدانیم مهاجران افرادى بودند که پیش از فتح مکه ایمان
آوردند و به پیغمبر اکرم در مدینه ملحق شدند و انصار کسانى بودند که از آنها حمایت کردند، ولى هنگامى که مکه فتح شد و آن منطقه از حجاز یکپارچه در اختیار پیغمبر قرار گرفت دیگر هجرت مفهومى نداشت، از این رو پیغمبر اکرم فرمود:«لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ».(13)
جالب اینکه در روز فتح مکه برادر معاویه به نام «یزید بن ابوسفیان» و جماعتى در گوشهاى از مکه تصمیم بر مقاومت در برابر لشکر اسلام گرفتند.پیامبر گروهى را فرستاد و آنها را در هم شکست و برادر معاویه اسیر شد. خود معاویه نیز جزء طُلَقا بود.
افزون بر این ابوسفیان نیز در روز فتح مکه همانند اسیرى همراه عباس عموى پیغمبر به خدمت حضرت رسید و اسلام را ظاهرا پذیرفت و پیامبر او را عملا آزاد ساخت. این موضوع با نسخه دیگرى که از نهجالبلاغه در دست است که به جاى «أخُوکَ» واژه «أبُوکَ» آمده سازگار است.(14)
به هر حال نه معاویه و نه پدر و برادرش جزء مهاجران بودند و نه اطرافیان او بلکه آنها بقایاى دوران کفر و بتپرستى محسوب مىشدند این در حالى بود که گرداگرد على علیه السلام گروه عظیمى از مهاجران و انصار مشاهده مىشدند.
مرحوم مغنیّه در شرح نهجالبلاغه خود مىنویسد که در اطراف معاویه کسى از مهاجران نبود و از انصار فقط دو نفر بودند که طمع در دنیا، آنها را به پیروى از معاویه کشانده بود در حالى که همراه امام علیه السلام نهصد نفر از انصار و هشتصد نفر از مهاجران بودند؛ لشکر معاویه را بنىامیّه و گروهى از منافقانى که همراه ابوسفیان با رسول خدا جنگیدند تشکیل مىداد (ولى اصحاب على علیه السلام مجاهدان راستین
اسلام بودند) و این جاى تعجب نیست، زیرا على علیه السلام ادامه وجود مبارک پیغمبر اکرم بود در حالى که معاویه ادامه پدرش ابوسفیان (دشمن شماره یک اسلام) بود.(15)
امام علیه السلام در ادامه این سخن مىفرماید: «با این حال اگر در این رویارویى و ملاقات شتاب دارى (کمى) دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو آیم سزاوارتر است، چرا که خداوند مرا به سوى تو فرستاده تا از تو انتقام بگیرم و اگر تو به دیدار من آیى (با نیروى عظیم کوبندهاى روبهرو خواهى شد و) چنان است که شاعر بنى اسد گفته:
آنها به استقبال تندباد تابستانى مىشتابند که آنان را در میان سراشیبىها و تخته سنگها با سنگریزههایش در هم مىکوبد.
و (بدان) همان شمشیرى که با آن بر پیکر جد و دایى و برادرت در یک میدان نبرد (در میان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است»؛(فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ(16)،فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَةِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ:
مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ
بِحَاصِبٍ(17) بَیْنَ أَغْوَارٍ(18) وَجُلْمُودِ(19)
وَعِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ(20) بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِد).
اشاره به اینکه دست از تهدیدهاى توخالى بر دار؛ تو که على را در میدان جنگها دیدهاى؛ تنها در یک میدان جنگ بدر سه نفر از نزدیکان تو که در صفوف مشرکان و دشمنان اسلام بودند با ضربات او بر خاک افتادند؛ جدت «قطبة بن ربیعه»، دائیت «ولید بن عتبه» و برادرت «حنظلة بن ابى سفیان». چنین مرد جنگى را نمىتوان با این گونه تهدیدها به وحشت انداخت و امام عملا شجاعت خود و یارانش را در میدان صفین- افزون بر میدان جمل و نهروان- به شامیان نشان داد که اگر حیله عمرو عاص و سادهلوحى جمعى از مردم فریبخورده کوفه نبود جنگ به طور کامل به نفع امام پایان یافته بود.
بخش دوم
وَإِنَّکَ وَاللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ؛ وَالْأَوْلَى أَنْ یُقَالَ لَکَ:إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَالَکَ، لِأَنَّکَ نَشَدْتَ غَیْرَ ضَالَّتِکَ، وَرَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلَا فِی مَعْدِنِهِ، فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!! وَقَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَأَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّی الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى اللَّه علیه وآله وسلم فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَیْثُ عَلِمْتَ، لَمْ یَدْفَعُوا عَظِیماً، وَلَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً، بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى، وَلَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَیْنَى وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ، أَحْمِلْکَ وَإِیَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى؛ وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ، وَالسَّلَامُ لِأَهْلِهِ.
ترجمه
به خدا سوگند مىدانم تو مردى پوشیده دل و ناقص العقل هستى و سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانى بالا رفتهاى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زیان توست نه به سود، تو زیرا تو به دنبال غیر گمشده خود هستى و گوسفندان دیگرى را مىچرانى و مقامى را مىطلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى. چقدر گفتار و کردارت از هم دور است! و چقدر تو با عموها و دایىهاى (بتپرستت) شباهت نزدیک دارى همانها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان ساخت که (آیین) محمد صلى الله علیه و آله را انکار کنند و همانگونه که مىدانى (با او ستیزه کردهاند تا) به خاک و خون غلطیدند و در برابر
شمشیرهایى که میدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمىیافته نتوانستند در مقابل بلاى بزرگ از خود دفاع کنند و یا از حریم خود حمایت نمایند. تو درباره قاتلان عثمان زیاد سخن گفتى بیا نخست همچون سایر مردم با من بیعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکایت نما تا من بر طبق کتاب اللَّه میان تو و آنها داورى کنم؛ اما آنچه را تو مىخواهى همچون خدعه و فریب دادن طفلى است که در آغاز از شیر باز گرفتن است. سلام و درود بر آنها که لیاقت آن را دارند.
شرح و تفسیر
امام علیه السلام در این بخش از نامه روى سخن را به معاویه کرده و او را زیر رگبار شدیدترین ملامتها و سرزنشها گرفته است. مىفرماید: «به خدا سوگند مىدانم تو مردى پوشیده دل و ناقص العقل هستى»؛(وَإِنَّکَ وَاللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ(21) الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ).
تعبیر به«الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ»به این معناست که قلب تو در غلاف قرار گرفته و چیزى به آن منتقل نمىشود و درک نمىکند. همانگونه که در قرآن مجید از زبان بعضى از کفار یهود آمده است که به عنوان استهزا مىگفتند ««قُلُوبُنَا غُلْفٌ»؛ یعنى ما چیزى از سخنان تو سر در نمىآوریم».(22)
تعبیر به«الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ»اشاره به کم عقلى معاویه است، زیرا «مقارب» به معناى چیزى است که حد وسط میان خوب و بد و به بیان دیگر داراى کمبود باشد؛ یعنى عقل تو کمبودى دارد و ناقص است که این گونه سخنان دور از منطق را بر زبان یا قلم جارى مىسازى.
آنگاه مىافزاید: «سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانى بالا رفتهاى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زیان توست نه به سود تو، زیرا تو به دنبال غیر گمشده خود هستى و گوسفندان دیگرى را مىچرانى و مقامى را مىطلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى»؛(وَالْأَوْلَى أَنْ یُقَالَ لَکَ: إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَالَکَ، لِأَنَّکَ نَشَدْتَ(23) غَیْرَضَالَّتِکَ(24)، وَرَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ(25)، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلَا فِی مَعْدِنِهِ).
مىدانیم معاویه همانطور که خودش نیز صریحاً پس از شهادت امام و سلطه بر عراق گفت علاقه شدیدى به حکومت و مقام داشت و حاضر بود همه چیز را فداى آن کند و حتى خونهاى بىگناهان را براى رسیدن به این هدف نامشروع بریزد؛ او با صراحت مىگفت:«ما قاتَلْتُکُمْ عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّکاةِ وَالْحَجِّ وَإنّما قاتَلْتُکُمْ لأتَأَمَّرَ عَلَیْکُمْ عَلى رِقابِکُمْ؛من با شما پیکار نکردم که نماز بخوانید و زکات بدهید و حج به جا آورید من براى این پیکار کردم که بر شما حکومت کنم و بر گردن شما سوار شوم».(26) در حالى که هیچگونه صلاحیت و شایستگى براى خلافت پیغمبر نداشت؛ از این رو امام علیه السلام نخست با این دو تشبیه (غیر گمشده خود را مىطلبى و گوسفندان دیگران را مىچرانى) و سپس با تصریح به او گوشزد مىفرماید که تو نه اهلیت براى این کار دارى و نه در معدن نبوّت پرورش یافتهاى. اشاره به اینکه حکومت پیامبر حکومتى ظاهرى چون پادشاهان دنیا نیست، بلکه حکومتى روحانى و معنوى است که تنها شایسته کسانى است که در
آن معدن پرورش یافته و علم و تقواى لازم را از آنجا کسب کردهاند.
آنگاه امام در ادامه این سخن خطاب به معاویه مىفرماید: «چقدر گفتار و کردارت از هم دور است!»؛(فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!!).
اشاره به اینکه تو از یک سو ادعاى خونخواهى عثمان مىکنى و از سوى دیگر بر امام و پیشواى خود که قاطبه مردم با او بیعت کردهاند به مبارزه برمىخیزى در حالى که مشروعیت ظاهرى امام و پیشواى تو از مشروعیت ظاهرى خلافت عثمان بسیار روشنتر است. معلوم نیست تو با خلیفه مسلمانان موافقى یا مخالف.
این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که منظور از تضاد قول و فعل معاویه این است که از یک سو مىخواهد حمایت از خلیفه (عثمان) کند و خود را جانشین او بداند و از سوى دیگر آشکارا اعمالى بر خلاف شرع انجام مىدهد مانند پوشیدن لباس ابریشمى و نوشیدن شراب و ریختن خون بىگناهان.
سپس مىفرماید: «چقدر تو با عموها و دایىهاى (بتپرستت) شباهت نزدیک دارى همانها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان ساخت که (آیین) محمد صلى الله علیه و آله را انکار کنند و همانگونه که مىدانى (با او ستیزه کردهاند تا) به خاک و خون غلطیدند و در برابر شمشیرهایى که میدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمىیافته است نتوانستند در مقابل بلاى بزرگ از خود دفاع کنند و یا از حریم خود حمایت نمایند»؛(وَقَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَأَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّی الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله علیه و آله فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ(27)حَیْثُ عَلِمْتَ، لَمْیَدْفَعُوا عَظِیماً، وَلَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً، بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى(28)،
وَلَمْ تُمَاشِهَا(29) الْهُوَیْنَى(30)).
منظور از «اعمام»؛ (عموها و عمهها) به گفته بعضى همسر ابولهب «امجمیل» و منظور از «اخوال»؛ (دایىها) «ولید بن عتبه» است؛ ولى با توجّه به اینکه «اعمام» غالباً جمع عمو است و اطلاق آن به عنوان تغلیب بر عمهها کم است و «اخوال» نیز جمع است و بعید به نظر مىرسد که بر یک نفر اطلاق شود به علاوه «ام جمیل» به قتل نرسید، از این رو بعضى از محققان گفتهاند: منظور در اینجا عموها و دایىهاى پدر و مادر معاویه است، بلکه گاه به تمام نزدیکان پدر و مادر اعمام و اخوال مىگویند که آنها متعدد بودهاند.(31)
در واقع امام مىخواهد قداست خیالى معاویه را در هم بشکند و بر ادعاى او در طرفدارى از اسلام و خلفا خط بطلان کشد و به او نشان دهد که تو باقى مانده دشمنان قسم خورده اسلام هستى و گواهش اینکه بسیارى از خویشاندان پدرى و مادرى تو در صف دشمنان اسلام بودند و در میدانهاى جنگ به دست مسلمانان کشته شدند.
سپس امام علیه السلام در بخش آخر این نامه به پاسخ یکى دیگر از سخنان معاویه پرداخته مىفرماید: «تو درباره قاتلان عثمان زیاد سخن گفتى بیا نخست همچون سایر مردم با من بیعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکایت نما تا من بر طبق کتاب اللَّه میان تو و آنها داورى کنم»؛(وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ، أَحْمِلْکَ وَإِیَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى).
این پاسخى منطقى و روشن است که امام در مقابل بهانه قتل عثمان به معاویه
فرموده، زیرا اولًا مسأله قصاص باید در حضور حاکم شرع و بعد از طرح دعوا و اثبات آن باشد؛ کسى که هنوز حکومت اسلامى را به رسمیت نشناخته چگونه مىتواند چنین تقاضایى کند.
ثانیاً حاکم اسلامى نمىتواند پیش از محاکمه عادلانه قاتلان، کسى را به دست صاحبان خون بسپارد، بلکه باید قاتلان حقیقى دقیقا شناخته شوند سپس به قصاص اقدام گردد.
ثالثاً معاویه از صاحبان خون حساب نمىشود، بلکه این فرزندان مقتول هستند که در درجه اوّل باید خونخواهى کنند.
رابعاً از همه اینها گذشته قاتلان حقیقى که مورد قصاص واقع مىشوند کسانى هستند که مباشر قتل بودهاند نه آنهایى که راه را براى قاتلان گشودهاند یا آنها را تشویق نمودهاند و مىدانیم مباشران قتل عثمان در همان روز در خانه عثمان کشته شدند(32) و کسان دیگرى که به نحوى معاونت کردند و راه را براى قتل عثمان گشودند قصاص نمىشوند.
خامساً کسى که به اوضاع آن زمان آشنا بوده مىدانسته که در آن شرایط قصاص قاتلان عثمان (به فرض که قاتلانى جز آنها که کشته شدهاند داشته است) غیر ممکن بوده، زیرا طرفداران قتل عثمان- همانگونه که امام در خطبه 168 بیان فرموده- گروه عظیمى بودند که کسى نمىتوانست با آنها مقابله کند و چنانکه در ذیل نامه 58 از اخبار الطوال دینورى نقل کردهایم گروهى در حدود ده هزار نفر در حضور امام در مسجد در حالى که همه مسلح بودند فریاد مىزدند همه ما قاتلان عثمان هستیم(33)
ولى معاویه مىخواست با این بهانه از یک سو مردم شام را بر ضد على علیه السلام
بشوراند و از سوى دیگرى ادعا کند که جمعى از دوستان و اطرافیان امیرمؤمنان على علیه السلام به نحوى راضى و دخیل در این قتل بودهاند و همه آنها باید کشته شوند در حالى که ادعاى معاویه از نظر حقوق اسلامى و قوانین بشرى از جهات مختلف مخدوش و بىاعتبار بود و به یقین خود او هم به این نکته توجّه داشت؛ ولى چون فکر مىکرد بهانه خوبى به دست آورده پیوسته آن را تکرار مىکرد.
به همین دلیل امام علیه السلام در آخرین جمله مىفرماید: «اما آنچه را تو مىخواهى همچون خدعه و فریب دادن طفلى است که در آغاز از شیر باز گرفتن است»؛(وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ(34)).
اشاره به اینکه ادعاى تو در طلب قاتلان عثمان نیرنگى بىارزش است که هرکس اندک فکرى داشته باشد مىداند که فریبى کودکانه و بىپایه و اساس است.
آنگاه با این جمله نامه را پایان مىدهد: «سلام و درود بر آنها که لیاقت آن را دارند»؛(وَالسَّلَامُ لِأَهْلِهِ).
کنایه از آن که تو با این اعمال و گفتار و رفتارت اهل این که سلام الهى شامل حالت شود نیستى.
نکته
آیا باز هم مىگویید همه صحابه اهل بهشتند؟
در کتاب صفین نصر بن مزاحم که پیش از سیّد رضى مىزیسته ذیل این نامه مطالب دیگرى نیز آمده است که حاصلش این است:«وَلَعَمْرِی لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ قُرَیْشٍ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَاعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِینَ لَاتَحِلُّ لَهُمُ الْخِلَافَةُ وَلَا تُعْرَضُ فِیهِمُ الشُّورَى وَقَدْ أَرْسَلْتُ إِلَیْکَ وَإِلَى مَنْ قِبَلَکَ جَرِیرَ بْنَ
عَبْدِ اللَّهِ وَهُوَ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ وَالْهِجْرَةِ فَبَایِعْ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ؛(اى معاویه) به جان خودم سوگند هر گاه به عقل خود بنگرى و هوا و هوس را کنار بگذارى مرا پاکترین فرد قریش از خون عثمان مىیابى (که هیچگونه دخالتى در آن نداشتهام) و بدان تو از طلقا (کفار آزادشده روز فتح مکه) هستى که خلافت براى آنها جایز نیست و شورى نیز شامل حال آنها نمىشود. من جریر بن عبداللَّه را که مردى است اهل ایمان و از مهاجران است به سوى تو فرستادم و او نماینده من است که از تو بیعت بگیرد. با او بیعت کن و لا قوة الا باللَّه».
هنگامى که معاویه این نامه را خواند، جریر بن عبداللَّه برخاست، حمد و ثناى الهى را به جا آورد و خطاب به مردم گفت: جریان کار عثمان آنها را که حاضر و ناظر بودند خسته و ناتوان ساخته (که چرا و چه کسى او را به قتل رسانده است) پس چگونه کسانى که در آنجا حضور نداشتهاند مىخواهند در این رابطه قضاوت کنند؟ مردم با على علیه السلام با رضایت کامل و بدون درگیرى و اجبار بیعت کردند و طلحه و زبیر نیز در صف بیعتکنندگان بودند. سپس بىآنکه حادثهاى رخ داده باشد بیعت خود را شکستند. بدانید این دین تاب تحمل فتنهها را ندارد و عرب در شرایطى هستند که طاقت شمشیر ندارند. دیروز در بصره آن حادثه خونین واقع شد مبادا مانند آن (دوباره) واقع شود. (بدانید) عامه مردم با على علیه السلام بیعت کردند و ما اگر اختیار امورمان به دستمان باشد جز او را براى این کار انتخاب نخواهیم کرد و هر کس مخالفت کرده درخور سرزنش است، بنابراین اى معاویه تو هم راهى را که مردم پیمودهاند بپیما.
سپس رو به معاویه کرد و به او گفت: مىگویى عثمان تو را بر این مقام (حکومت شام) انتخاب کرده و معزول نساخته اگر این سخن درست باشد هر کسى مقامى را که در دست دارد براى خود حفظ مىکند و حاکمان آینده اختیارى نخواهند داشت؛ ولى بدان این مقامها چنان است که هر کدام روى کار مىآید
گذشته را نسخ مىکند.
معاویه در پاسخ گفت: تو منتظر باش و من هم در انتظارم.
سپس در اینجا نقشهاى شیطانى طرح کرد و گفت: بروید مردم را از هر سو فرا خوانید. هنگامى که گروه عظیمى از مردم جمع شدند بر فراز منبر رفت و بعد از سخنان طولانى گفت: اى مردم شما مىدانید من نماینده عمر بن خطاب و نماینده عثمان بن عفان در منطقه شما هستم و من هیچ مشکلى براى هیچ یک از شما فراهم نکردهام من صاحب خون عثمانم. او مظلوم کشته شد و خداوند مىگوید: کسى که مظلوم کشته شود ولیش حق دارد خونخواهى کند … و من دوست دارم شما آنچه در دل دارید درباره قتل عثمان بگویید.
شامیان (ناآگاه و بىخبر) همگى برخاستند و گفتند: ما هم طالب خون عثمانیم و در همانجا با معاویه براى خونخواهى عثمان بیعت کردند و به او اطمینان دادند که جان و مال خود را در این راه بدهند.(35)
به راستى شیطنت عجیبى است؛ همه مىدانند اولا: هنگامى که حاکم قبلى از دنیا رفت اختیار تمام زمامداران به دست حاکم بعد است و در هیچ نقطهاى از دنیا کسى به این منطق معاویه متوسل نمىشود که مثلًا وزیرى بگوید: مرا دولت پیشین به وزارت انتخاب کرده و همچنان وزیرم و از جاى خود تکان نمىخورم؛ همه بر او مىخندند.
ثانیاً عثمان نزدیکانى داشت که ولى دم او بودند و نوبت به معاویه نمىرسید.
ثالثاً از همه جالبتر اینکه چون معاویه زمام حکومت را به دست گرفت به سراغ احدى از کسانى که در قتل عثمان شرکت داشتند نرفت و نشان داد که تمام آنها بهانه براى رسیدن به حکومت بود.
عجیب این است که با این همه رسوایى باز هم گروهى مىگویند معاویه از صحابه بود و صحابه عادل، پاک و پاکیزه، بدون عیب و با تقوا هستند.
1) سند نامه:در کتاب مصادر نهجالبلاغه اسناد دیگرى براى این نامه (غیر از نهجالبلاغه) ذکر شده است از جمله اینکه ابن ابىالحدید نامه معاویه به امام که نامه امام پاسخ به آن است را در شرح این نامه آورده است و دلیل آن است که او نامه معاویه و پاسخ امام علیه السلام را در مصدر دیگرى غیر از نهجالبلاغه یافته است. و نیز ابن قتیبه (متوفاى 276) که پیش از سیّد رضى مىزیسته در کتاب الامامة والسیاسة این نامه را به صورت مختصرترى آورده است. بعد از سیّد رضى نیز آن را «طبرسى» در احتجاج (و دیگران در کتابهاى خود) ذکر کردهاند (مصادر نهجالبلاغه، ج 3، ص 456).
2) این نامه را ابن ابىالحدید در شرح نهج البلاغه خود، ج 17، ص 251 آورده است.
3) «فُتِنْتُم» از ریشه «فتنه» است که معانى متعددى دارد از جمله: آزمایش و امتحان، فریب دادن، بلا و عذاب، سوختن در آتش، ضلالت و گمراهى و شرک و بتپرستى است و در اینجا دو معناى اخیر مراد است.
4) «أنْفُ» همانطور که در شرح این کلام آمده است در اصل به معناى بینى است؛ ولى در ادبیات عرب گاهکنایه از آغاز چیزى و گاه کنایه از افراد و اشخاص برجسته است، از این رو شارحان نهجالبلاغه هر کدام یکى از این دو معنا را انتخاب کردهاند ولى با توجّه به کلمه «کله» معناى دوم مناسبتر است؛ یعنى برجستگان عرب همگى اسلام را پذیرفتند. البته اگر نسخه «حَرْبا» به جاى «حِزْبا» پذیرفته شود معناى جمله چنین خواهد بود: «شما بنىامیّه اسلام را بعد از آن پذیرفتید که در تمام سالهاى آغازین اسلام با پیغمبر اسلام مىجنگیدید».
5) شرح نهجالبلاغه محمد عبده، ذیل نامه مورد بحث.
6) شرح نهج البلاغه علّامه شوشترى، ج 4، ص 252.
7) شرح نهجالبلاغه ابن میثم، ذیل نامه مورد بحث. طبرى نیز در تاریخ خود (ج 2، ص 331) نیز اشارهاى به این معنا دارد.
8) «شَرَّدْتُ» از ریشه «تشرید» در اصل به معناى رم دادن و فرارى دادن است و گاه به معناى تبعید نمودن وآواره ساختن نیز مىآید.
9) «المِصْرَیْن» به معناى دو شهر، در اینجا اشاره به کوفه و بصره است.
10) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 17، ص 254.
11) مصادر نهجالبلاغه، ج 3، ص 456. طبرى نیز در تاریخ خود در ج 3، ص 547 شبیه همین معنا را نقل کرده است.
12) البدء و التاریخ مَقدسى، ج 5، ص 211.
13) این حدیث در کافى از امام صادق علیه السلام از رسول اللَّه صلى الله علیه و آله نقل شده است. (اصول کافى، ج 5، ص، 443، ح 5) و در کتب اهل سنّت نیز در کتاب استیعاب، ج 2، ص 720 و صحیح بخارى، ج 3، ص 210 آمده است.
14) علّامه شوشترى در شرح نهجالبلاغه خود، ج 4، ص 260 این نسخه را ترجیح داده است.
15) فى ظلال نهجالبلاغه، ج 4، ص 161.
16) «اسْتَرْفِه» از ریشه «رفاهیة» به معناى زندگى آرام و راحتبخش است، بنابراین جمله «اسْتَرْفِه» مفهومشاین است که آسوده باش.
17) «حاصِب» به معناى طوفان و بادى است که سنگریزهها را به حرکت در مىآورد و پشت سر هم بر جایى مىکوبد و در اصل از «حصباء» به معناى سنگریزه گرفته شده است.
18) «أغْوار» جمع «غور» بر وزن «فور» به معناى سراشیبى و قعر چیزى است.
19) «جُلْمُود» به معناى تخته سنگ است.
20) «أعْضَضْتُ» از ریشه «اعضاض» و «عضّ» به معناى گزیدن گرفته شده و «اعضاض» به معناى چیزى را به گزیدن وادار کردن است و در اینجا اشاره به ضربات شمشیر است.
21) «الاغلف» به معناى چیزى است که در غلاف است و از ریشه «غلاف» گرفته شده است این واژه از صفات مشبهه است که مفرد و جمع در آن یکسان است.
22) بقره، آیه 88.
23) «نَشَدْتَ» از ریشه «نَشْد» بر وزن «نشر» به معناى یاد آوردن و نیز طلب کردن شىء گمشده است.
24) «ضالَّة» به معناى گمشده است.
25) «سائِمَة» به معناى چهارپایى است که در بیابان مىچرد.
26) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 16، ص 14. این سخن معاویه را تنها ابن ابىالحدید نقل نکرده بلکهعده زیادى از مورخان و محدثان اهل سنّت در کتابهاى خود آوردهاند از جمله: ابنکثیر در البدایة والنهایه، ج 8، ص 140 و ابن عساکر در تاریخ دمشق، ج 59، ص 151 و ذهبى در سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 146 و جمعى دیگر.
27) «مَصارِع» از ریشه «صَرْع» بر وزن «فرع» به معناى به زمین افکندن است و «مَصارِعْ» جمع «مَصْرَع» بهمحلى که شخصى بر زمین مىافتد و یا به قتلگاه شهیدان گفته مىشود.
28) «الوَغى» به معناى سر و صدایى است که از جنگجویان در میدان جنگ ظاهر مىشود و به صداى گروهزنبوران نیز «وَغى» گفته مىشود و گاه به صورت کنایه از جنگ یا میدان نبرد استعمال مىگردد و در عبارت بالا همین معنا اراده شده است.
29) «لَمْ تُماشِها» از ریشه «مماشاة» گرفته شده که به معناى با چیزى همراهى کردن است. و جمله «لَمْ تُماشِها الْهُوَیْنى» یعنى سستى با آن (شمشیرها) مماشات نمىکند و سازگار نیست.
30) «الْهُوَیْنى» همانگونه که در نامه قبل آمده به معناى چیز کوچک، ساده و آسان است.
31) شرح نهجالبلاغه علّامه شوشترى، ج 4، ص 268.
32) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 14، ص 38.
33) اخبار الطوال، ص 162 و 163.
34) «فِصال» به معناى از شیر باز گرفتن از ریشه «فصل» به معناى جدایى است.
35) بحارالانوار، ج 32، ص 368، روایت 341 به نقل از واقعه صفین، ص 29.