و من کتاب له علیهالسلام
إلى زَیادِ ابْنِ أَبیهِ وَقَدْ بَلَغَهُ أنَّ مُعاوِیَةَ کَتَبَ إلَیْهِ
یُریدُ خَدیعَتَهُ بِاسْتِلْحاقِهِ
از نامههاى امام علیه السلام
به زیاد بن ابیه است در هنگامى که به آن حضرت گزارش رسید معاویه
مىخواهد با ملحق ساختن زیاد به فرزندان ابوسفیان، وى را بفریبد. (1)«1»
نامه در یک نگاه
سرچشمه این نامه آن است که امام علیه السلام با خبر مىشود که معاویه نامهاى به زیاد بن ابیه نوشته است که او را برادر واقعى خود بداند به این ترتیب که زیاد را فرزند نامشروع ابوسفیان معرفى کند که از زن بدکارى متولد شده، و از این طریق او را
بفریبد و در چنگال خویش براى رسیدن به اهدافش قرار دهد.
امام علیه السلام به زیاد که در آن زمان از سوى آن حضرت به فرماندارى فارس منصوب شده بود هشدار داد که این برنامه شیطانى است که از سوى معاویه طراحى شده مبادا تو را بفریبد؛ هر فرزندى تعلق به پدر و مادرى دارد که در آن خانه متولّد شده است حتى نسبت نامشروع به ادعاى شخصى مثل ابوسفیان که زیاد از نطفه اوست ثابت نمىشود. هنگامى که نامه به زیاد رسید سخن امام علیه السلام را پذیرفت و آرام گرفت هرچند بعد از شهادت امام علیه السلام معاویه با همین نیرنگ به اضافه تهدید او را به سوى خود فرا خواند و زیاد به او پیوست.
از تواریخ استفاده مىشود که مادر زیاد، کنیز یکى از اطباى معروف عرب به نام «حارث بن کلده» بود که با بردهاى به نام «عبید» ازدواج کرد و زیاد به حسب ظاهر نتیجه آن ازدواج بود لذا او را زیاد بن عبید مىگفتند؛ ولى چون پدرش غلام و برده ناشناختهاى بود بعضى ترجیح دادند که به او زیاد بن ابیه بگویند و ظاهرا خود او هم از این امر ابا نداشت؛ امّا بعدها که معاویه او را برادر خود خواند به او زیاد بن ابى سفیان گفتند! و بهراستى انسان از این وقاحت در حیرت فرو مىرود که شخصى دعواى خلافت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله داشته باشد و با این صراحت کسى را به عنوان برادر ولد الزناى خود بخواند. شگفتى دیگر آن است که محیط چقدر آلوده بوده که زیاد بن ابیه این ماجرا را پذیرا شد.
وَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَةَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ لُبَّکَ، وَیَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ، فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ: یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ یَمِینِهِ وَعَنْ شِمَالِهِ، لِیَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ، وَیَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ. وَقَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ، وَنَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ: لَا یَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ، وَلَا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ، وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ، وَالنَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ.
فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ، وَلَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِیَةُ.
قال الرضی، قوله علیه السلام: «الواغِل» هُوَ الَّذی یَهْجُمُ عَلَى الشُّرْبِ لِیَشْرِبَ مَعَهُمْ، وَلَیْسَ مِنْهُمْ، فَلا یَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزاً. و «النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»: هُوَ ما یُناطُ بِرَحْلِ الرَّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ، فَهُوَ أَبَداً یَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَاسْتَعْجَلَ سَیرُهُ.
ترجمه
اطّلاع یافتم که معاویه نامهاى براى تو نوشته تا عقلت را بفریبد (و گمراه سازد) و عزم و تصمیمت را (در پایمردى بر وظیفهاى که بر عهده گرفتهاى) سست کند و در هم بشکند. از او بر حذر باش که او به یقین شیطان است! او از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان مىآید تا او را در حال غفلت تسلیم خود سازد و درک و شعورش را غافلگیرانه بدزدد. (آرى) در زمان عمر بن خطاب ابو سفیان سخنى بدون اندیشه از پیش خود و با تحریکى از تحریکات
شیطان گفت (ولى این سخن کاملًا بى پایه بود) که نه با آن، نسب ثابت مىشود و نه استحقاق میراث را همراه دارد و کسى که به چنین سخن واهى و بىاساس تمسک جوید همچون بیگانهاى است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آنها آب بنوشد که همه او را کنار مىزنند و همانند ظرفى است که در کنار مرکب مىآویزند که به هنگام راه رفتن پیوسته تکان مىخورد و به این طرف و آن طرف مىرود.
هنگامى که زیاد این نامه را مطالعه کرد گفت: به پروردگار کعبه سوگند که امام علیه السلام با این نامهاش آنچه را من در دل داشتم (که من از نطفه ابوسفیان نیستم) گواهى داد. و این مطلب همچنان در دل او بود (تا زمانى که معاویه بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام بىاندازه زیاد را وسوسه کرد تا سخن او در وى مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت.
مرحوم سیّد رضى به تفسیر چند لغت از لغات پیچیده ذیل این نامه پرداخته مىگوید: «واغل» (از ریشه وَغْل بر وزن فصل) به معناى کسى است که براى نوشیدن آب از آبشخور دیگران، هجوم مىآورد در حالى که از آنان نیست و پیوسته آنها وى را عقب مىرانند و منع مىکنند؛ و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»ظرف یا قدح یا مانند آن است که در کنار مرکب مىآویزند و دائماً از این طرف و آن طرف مىافتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد یا براى راه رفتن عجله کند، مىلرزد. (اشاره به اینکه اینگونه الحاق نسبهاى مشکوک هرگز پایدار نیست و پیوسته متزلزل است).
شرح و تفسیر
مراقب باش عقل تو را نفریبند!
مطابق آنچه در کتاب تمام نهجالبلاغه آمده، امام علیه السلام در آغاز این نامه زیاد بن
ابیه را مخاطب قرار داده و او را تشویق به صبر و استقامت در مقابل وسوسههاى این و آن مىکند. سپس مىفرماید: «اطّلاع یافتم که معاویه نامهاى براى تو نوشته تا عقلت را بفریبد (و گمراه سازد) و عزم و تصمیمت را (در پایمردى بر وظیفهاى که بر عهده گرفتهاى) سست کند و در هم بشکند. از او بر حذر باش که او به یقین شیطان است!»؛(وَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَةَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ (2)«1» لُبَّکَ (3)«2»،وَیَسْتَفِلُّ (4)«3» غَرْبَکَ (5)«4»، فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ).
از این تعبیر و تعبیرات دیگرى که در نامههاى پیشین گذشت به خوبى استفاده مىشود که مأموران اطّلاعاتى امام علیه السلام در تمام جوانب کشور اسلامى حضور داشتند و حتّى نامهاى خصوصى را که براى بعضى از فرمانداران از سوى دشمن مىرسید به امام علیه السلام اطّلاع مىدادند تا بهموقع جلوى خطر گرفته شود.امام علیه السلام در آغاز این نامه به زیاد بن ابیه هشدار مىدهد که معاویه شیطان است مراقب او باش.
سپس در توضیح آن مىافزاید: «او از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان مىآید تا او را در حال غفلت تسلیم خود سازد و درک و شعورش را غافلگیرانه بدزدد»؛(یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ یَمِینِهِ وَعَنْ شِمَالِهِ، لِیَقْتَحِمَ (6)«5» غَفْلَتَهُ، وَیَسْتَلِبَ (7)«6» غِرَّتَهُ (8)«7»).
سخن امام علیه السلام در اینجا برگرفته از آیه شریفه 17 سوره اعراف است که از قول
شیطان نقل مىکند: ««ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدیهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَیْمانِهِمْ وَعَنْ شَمائِلِهِمْ وَلا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شاکِرینَ»؛ سپس از پیش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ آنها، به سراغشان مىروم؛ و بیشتر آنها را شکرگزار نخواهى یافت».
منظور این است که شیطان براى فریفتن انسانها از هر وسیلهاى استفاده مىکند؛ گاه از طریق تطمیع و زمانى تهدید، گاهى شهوات و هوا و هوس نفسانى و هنگامى از طریق آمال و آرزوها و پست و مقام و هدف. در همه اینها یک چیز مدّ نظر است و آن گمراه ساختن انسان و کشاندن او به ورطه هلاکت.
شیطانِ شام نیز از همین روشها استفاده مىکند و سعى دارد هر کسى را از طریقى بفریبد و به سوى خود جلب کند و از وجودش در مسیر شهوات خود بهره بگیرد.
از یکى از عرفا سخنى نقل شده که مىگوید: در هر صبحگاهان شیطان از چهار سو به سراغ من مىآید گاه از پیش رو مىآید و مىگوید: (اگر گناه مىکنى) نترس خدا غفور و رحیم است من در برابر او این آیه را مىخوانم که خدا مىگوید: ««وَإِنِّی لَغَفَّارٌ لِّمَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدَى»؛ و من هر که را توبه کند، و ایمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدایت شود، مىآمرزم» (9)«1» و گاه از پشت سر من ظاهر مىشود (و مرا دعوت به زیاده طلبى در دنیا مىکند) و از ضایع شدن زندگى فرزندانم در آینده مرا مىترساند من در برابر او این آیه را یادآور مىشوم: ««وَما مِنْ دَابَّةٍ فِى الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها»؛ هیچ جنبندهاى در زمین نیست مگر اینکه روزى او بر خداست» (10)«2» و گاه از طرف راست من مىآید و مىگوید: کارى کن که ثناخوانها و مداحان تو فراوان باشند. من در برابر او این
آیه را یادآور مىشوم: ««وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقین»؛ و سرانجام (نیک) براى پرهیزکاران است» (11)«1» و گاه از سمت چپ مىآید و مرا به شهوات دعوت مىکند. من در برابر او این آیه را مىخوانم: ««وَحیلَ بَیْنَهُمْ وَبَیْنَ ما یَشْتَهُونَ»؛ (خداوند درباه کافران سرکش و مغرورى که گرفتار عذاب در دنیا مىشوند مىفرماید:) و (سرانجام) میان آنها و خواستههایشان جدایى افکنده شد». (12)«2» (13)«3»
براى این چهار جهت که شیطان از سوى آن مىآید روایتى ذکر شده که خلاصه آن چنین است: «شیطان از پیش رو مىآید یعنى مسائل مربوط به آخرت را که در پیش دارد در نظر انسان سست مىکند و از پشت سر مىآید و او را به جمع اموال از هر طریق بى آنکه حقوق شرعى آن را بپردازد و باقى گذاردن براى فرزندان و بازماندگان خود فرا مىخواند و از طرف راست مىآید و امور معنوى را بهوسیله شبهات و شک و تردید در نظر او ضایع مىکند و از طرف چپ مىآید و شهوات را در نظر او زینت مىدهد». (14)«4»
آرى وسوسههاى شیاطین جنّ و انس که از هر درى براى گمراه ساختن انسانها وارد مىشوند، اینگونه است.
در اینجا یک سؤال باقى مىماند و آن اینکه چرا از جهت فوق و تحت (بالا و پایین) سخنى به میان نیامده بعضى گفتهاند براى آن است که جهت بالا جهت رحمت است، زیرا پیوسته رحمت الهى از آن سو نازل مىشود و جهت پایین مایه وحشت است که اگر کسى از زیر زمین سر بر آورد و انسان را به کارى دعوت کند از او مىترسد و نمىپذیرد.
این احتمال نیز وجود دارد که شیاطین به شکل معمولى انسانها به سراغ او
مىآیند و مىدانیم کسى از جهت فوق یا تحت به سراغ کسى نمىآید بلکه از یکى از چهار جهت است.
آنگاه امام علیه السلام سخن معاویه را در مورد ملحق ساختن زیاد بن ابیه به خودش (به عنوان برادر حرامزاده) با دلیلى منطقى ابطال مىکند و مىفرماید: «(آرى) در زمان عمر بن خطاب ابو سفیان سخنى بدون اندیشه از پیش خود و با تحریکى از تحریکات شیطان گفت (ولى این سخن کاملًا بى پایه بود) که نه با آن، نسب ثابت مىشود و نه استحقاق میراث را همراه دارد»؛(وَقَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ (15)«1» مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ، وَنَزْغَةٌ (16)«2» مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ: لَایَثْبُتُ بِهَانَسَبٌ، وَلَا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ).
تعبیر امام علیه السلام به صادر شدن«فَلْتَة؛سخن بىپایه و بدون اندیشه» از سوى ابوسفیان اشاره به چیزى است که ابن ابىالحدید در شرح خود از کتاب استیعاب ابن عبدالبر آورده است که عمر، زیاد را براى اصلاح بعضى از مفاسد که در یمن واقع شده بود فرستاد. هنگامى که زیاد باز گشت خطبهاى نزد عمر (و جمعى از حاضران) خواند که همانند آن شنیده نشده بود این در حالى بود که على علیه السلام و عمرو بن عاص و ابوسفیان حاضر بودند. عمرو بن عاص گفت: آفرین بر این جوان! اگر از قریش بود بر عرب حکومت مىکرد! ناگهان ابوسفیان گفت: او از قریش است و من مىشناسم کسى را که نطفه او را در رحم مادرش نهاد. على علیه السلام فرمود: او چه کسى بوده؟ ابوسفیان گفت: من بودم. على علیه السلام فرمود: خاموش باش ابوسفیان! و در روایت دیگرى آمده است: فرمود: خاموش ابوسفیان اگر عمر بشنود سریعاً تو را مجازات خواهد کرد.
در روایت سومى آمده است که عمرو بن عاص به او گفت: اگر مىدانى زیاد فرزند توست چرا او را به خود ملحق نمىکنى؟ گفت: از این جمعیت مىترسم که پوست از سر من بکنند. (17)«1»
روشن است که ابوسفیان هرگز نمىتوانست به سبب عمل منافى عفتى که با مادر زیاد داشت ثابت کند که حتماً نطفهاى که منعقد شده از ناحیه اوست، تنها به ظن و گمان تکیه کرد و با وقاحت و بىشرمى در حضور على علیه السلام و بعضى دیگر چنین سخنى را بر زبان راند و به همین دلیل، امام علیه السلام در نامه بالا به زیاد یادآور مىشود که اینگونه ادعاهاى شیطانى در اسلام معیار اثبات نسبت نیست و به همین دلیل تو هرگز نمىتوانى از ابوسفیان ارث ببرى زیرا فرزند نامشروع از پدر و مادر خود ارث نمىبرد (و تاکنون هم ادعاى میراثى نداشتهاى) بنابراین تسلیم وسوسههاى شیطانى معاویه نشو!
حضرت در پایان مىفرماید: «و کسى که به چنین سخن واهى و بىاساس تمسّک جوید همچون بیگانهاى است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آنها آب بنوشد که همه او را کنار مىزنند و همانند ظرفى است که در کنار مرکب مىآویزند که به هنگام راه رفتن پیوسته تکان مىخورد و به این طرف و آن طرف مىرود»؛(وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ (18)«2»، وَالنَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ).
به تعبیر دیگر اگر معاویه از این طریق بخواهد تو را برادر خود بخواند و تو هم بپذیرى، هرگز نه فرزند ابوسفیان خواهى بود و نه برادر معاویه، بلکه لکه ننگى بر تو نیز خواهد نشست که تو زنا زادهاى و حتى از آن خاندان بیگانهاى؛ نه ارث مىبرى و نه برادر مشروع محسوب مىشوى، هرچند برادرى معاویه با آن اعمال زشتش نیز براى تو افتخار نیست.
این نامه به قدرى در زیاد مؤثر افتاد که مطابق آنچه مرحوم سیّد رضى در ذیل این نامه آورده است: «هنگامى که زیاد این نامه را مطالعه کرد گفت: به پروردگار کعبه سوگند که امام علیه السلام با این نامهاش آنچه را من در دل داشتم (که من از نطفه ابوسفیان نیستم) گواهى داد. و این مطلب همچنان در دل او بود (تا زمانى که معاویه بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام بىاندازه زیاد را وسوسه کرد تا سخن او در وى مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت»؛(فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ، وَلَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِیَةُ).
معاویه بعد از آن زیاد را در فرماندارى بخشى از فارس ابقا کرد و سپس او را به عراق آورد و بخش مهمى از عراق را به او سپرد و این لکه ننگ بر دامان زیاد به موجب حبّ جاه و مقام نشست و عاقبتش به شر گرایید.
این احتمال نیز در تفسیر این جمله ذکر شده که منظور زیاد این باشد که ابوسفیان به یقین شهادت به مطلب بالا داده که من از نطفه او هستم و این معنا همچنان در دل او بود تا زمانى که معاویه وى را به خود ملحق ساخت.
مرحوم سیّد رضى در اینجا به تفسیر چند لغت از لغات پیچیده ذیل این نامه پرداخته مىگوید: «واغِل» (از ریشه وغل بر وزن فصل) به معناى کسى است که براى نوشیدن آب از آبشخور دیگران، هجوم مىآورد در حالى که از آنان نیست و پیوسته آنها وى را عقب مىرانند و منع مىکنند؛ و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»ظرف یا قدح یا مانند آن است که در کنار مرکب مىآویزند و دائماً از این طرف و آن طرف مىافتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد یا براى راه رفتن عجله کند، مىلرزد. (اشاره به اینکه اینگونه الحاق نسبهاى مشکوک هرگز پایدار نیست و پیوسته متزلزل است)»؛(قال الرضی، قوله علیه السلام: «الواغِل» هُوَ الَّذی یَهْجُمُ عَلَى الشُّرْبِ لِیَشْرِبَ مَعَهُمْ، وَلَیْسَ مِنْهُمْ، فَلا یَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزاً. و «النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»:
هُوَ ما یُناطُ بِرَحْلِ الرَّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ، فَهُوَ أَبَداً یَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَاسْتَعْجَلَ سَیْرَهُ).
نکته
داستان پیچیده نسب «زیاد»
در اینجا سخن بسیار است به حدّى که بعضى از شارحان نهجالبلاغه در این باره دهها صفحه نوشتهاند و ما تنها به چند مسأله اشاره مىکنیم:
1. آیا زیاد فرزند نامشروع بود؟
از نامه بالا استفاده مىشود که امام علیه السلام ادّعاى ابوسفیان و همچنین معاویه را در اینکه زیاد، فرزند نامشروع ابوسفیان بوده نفى مىکند و مىفرماید: این ادعایى شیطانى است و از نظر ظاهر شرع هر فرزندى ملحق به پدر و مادرى است که با هم ازدواج کردهاند و فرزند در آن خانه زاده شده است.
افزون بر این مىدانیم امام علیه السلام، زیاد را به فرماندارى فارس منصوب کرد و این منصب مفهومش اجازه امامت جمعه و جماعت بود. چگونه ممکن است امام علیه السلام کسى را که ولد الزناست به چنین مقامى بگمارد در حالى که مىدانیم یکى از شرایط امامت جمعه و جماعت طیب مولد است.
از سویى دیگر، در تواریخ کربلا و عاشورا آمده است که حضرت سیدالشهدا فرمود:«أَلَا وَإِنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیَّ قَدْ تَرَکَنِی بَیْنَ السِّلَّةِ وَالذِّلَّةِ … هَیْهَاتَ مِنِّی الذِّلَّة؛آگاه باشید ناپاک زاده فرزند ناپاک زاده مرا در میان دو چیز مخیّر ساخته. یا تن به شمشیر بدهم یا تسلیم ذلّت شوم و تن به بیعت با او دهم و محال است که تسلیم ذلت شوم». (19)«1»
در اینکه «دعىّ» از نظر لغت به چه معناست، بعضى آن را به معناى فرزند نامشروع تفسیر کردهاند در حالى که در متون لغت مفهوم عامى دارد؛ هم به پسرخوانده گفته مىشود و هم به کسى که در نسبش متّهم است. در لسانالعرب آمده است: «دعى به معناى پسرخوانده است و همچنین فرزندى که به پدر دیگرى نسبت داده مىشود». قرآن مجید نیز مىگوید: ««وَما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُم»؛ و خداوند پسرخواندههاى شما را پسر (واقعى) شما قرار نداده است (و احکام او را ندارد)»، (20)«1» بنابراین ممکن است امام علیه السلام بخواهد بگوید زیاد در خانوادهاى پست و بىارزش همچون بردگان متولّد شده که براى کسب موقعیت، او را به غیر پدرش نسبت دادند.
این احتمال نیز وجود دارد که امام امیرالمؤمنین علیه السلام حکم ظاهرى را بیان مىکند که«الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»؛ولى امام حسین علیه السلام واقع مطلب را مىفرماید که او در واقع فرزند نامشروع بوده است.
امّا در مورد ابن زیاد مسأله روشنتر است که او فرزند نامشروع بوده و مادرش مرجانه به فجور مشهور بوده است. به همین دلیل مطابق آنچه در تواریخ کربلا آمده، حضرت زینب علیها السلام هنگامى که مىخواست او را سرزنش کند با تعبیر «یابن مرجانة» او را مخاطب ساخت.
این احتمال نیز هست که مراد از «الدعیَّ بْنَ الدَّعیّ» یزید و پدرش معاویه باشند و این جمله به نسب آلوده و متهم آنها اشاره کند.
2. پدر و مادر زیاد
معروف این است که پدر زیاد بردهاى بود به نام عبید که با سمیّه کنیز «حارث بن کلده» که از اطباى مشهور عرب بود، ازدواج کرد و زیاد در خانه او متولّد شد،
هرچند ابوسفیان و پس از او معاویه سعى داشتند وى را فرزند نامشروع ابوسفیان بدانند؛ و اینکه بعضى گفتهاند سمیه از ذوات الاعلام (زنان آلوده به فحشا که آشکارا خود را به این امر معرفى مىکردند) بود، بعید به نظر مىرسد، زیرا کنیزِ طبیب معروفى مثل حارث بن کلده قاعدتاً نمىتواند از ذوات الاعلام باشد.
البته در تواریخ آمده است که ابوسفیان در سفرى که به طایف رفته بود از شخصى به نام ابو مریم که مرد بسیار آلودهاى بود زن آلودهاى را درخواست کرد و ابو مریم به سمیّه مادر زیاد، را پیشنهاد نمود، او گفت: بگذار شب همسرم عبید که از بیابان برگشته به خواب برود و من خواهم آمد و بعد نزد ابوسفیان رفت و با او آمیزش داشت و شاید اینکه ابوسفیان مىگوید زیاد فرزند من است از همین واقعه سرچشمه مىگیرد.
3. داستان استلحاق
داستان ملحق ساختن معاویه زیاد را به خاندان ابوسفیان و عنوان برادرى دادن به او از عجایب تاریخ اسلام است. شیخ محمد عبده؛ استاد معروف مصرى در شرح نهج البلاغه خود چنین مىگوید: قصه زیاد بن ابیه قصه شگفتآورى است که انسان را به تأمل وا مىدارد، زیرا معاویه او را به ابو سفیان نسبت داد تا برادرش باشد او مدعى بود که ابوسفیان با مادرش سمیّه که زوجه مرد دیگرى بود (به صورت نامشروع) همبستر شد و زیاد از این آمیزش متولّد گشت.
آنگاه مىافزاید: از این شگفتآورتر این است که ادعاى این برادرى (نامشروع) در مجلسى علنى و رسمى (در شام) در حضور جمعیّت واقع شد؛ زیاد از این مسأله شرمنده نگشت، چرا که غنایم این برادرى را با نکوهشهاى مردم سنجید و برادرى (نامشروع) خلیفه را بر سلامت و صحت نسب خود
ترجیح داد. آرى اینگونه است در طریق سلطه و مقام که این مرد متکبّر از اینکه عِرض و نسب او مخدوش شود، در برابر منفعتى که به دست مىآورد شرمنده نباشد! (21)«1»
ما مىافزاییم از اینها شگفتآورتر اینکه محیط اسلامى ایجاد شده توسط پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله، بیش از حدود نیم قرن از آن نگذشته بود، بر اثر عوامل بنى امیه چنان آلوده شد که خلیفه جرأت مىکند در ملأ عام چنین امر منکرى را تثبیت کند. واى به حال مسلمانان اگر در چنگال چنین حکومتهاى جاهل آلودهاى گرفتار شوند.
به هر حال داستان از این قرار بود که به گفته مدائنى در کتاب فتوح الاسلام هنگامى که معاویه مىخواست زیاد را جزء خاندان خود کند وى را که به شام آمده بود پس از جمع کردن مردم بالاى منبر برد و پیش روى خود بر پلّه پایینتر نشاند. سپس حمد و ثناى الهى به جا آورد و گفت: اى مردم من از نسب زیاد در خاندانم آگاهم. هر کسى مىتواند به این امر گواهى دهد برخیزد. گروهى از مردم برخاستند و شهادت دادند که او فرزند ابوسفیان است و آنها اعتراف ابوسفیان را به این امر پیش از مرگش شنیدهاند. در اینجا ابو مریم سلولى که در جاهلیّت شراب فروش بود برخاست و گفت: اى امیرمؤمنان در طایف بودیم که ابوسفیان به آنجا نزد من آمد مقدارى گوشت و شراب و غذا خرید. هنگامى که آن را تناول کرد گفت: اى ابو مریم زن بدکارهاى را براى من پیدا کن. من به سراغ سمیّه رفتم و به او گفتم: تو ابوسفیان را مىشناسى بذل و بخشش فراوانى دارد و از من زن آلودهاى را خواسته. تو آمادگى دارى؟ سمیّه گفت: آرى. الان همسرم با گوسفندان باز مىگردد. هنگامى که غذا خورد و سر خود را بر بالش گذاشت خواهم آمد. من به سراغ ابوسفیان رفته ماجرا را به او گفتم. چیزى نگذشت که
سمیّه آمد و وارد بر او شد و تا صبح نزد او بود. هنگامى که سمیّه بازگشت من به ابوسفیان گفتم چگونه بود؟ گفت: خوب بود … این سخن به زیاد گران آمد و از بالاى منبر گفت: اى ابو مریم به مادر مردم دشنام مده که به مادرت دشنام خواهند داد. در این هنگام که سخن معاویه و گواهىطلبى او به پایان رسید زیاد برخاست مردم را خاموش کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد سپس گفت: اى مردم! معاویه و شهود آنچه را شنیدید گفتند و من نمىدانم کدام حق بود و کدام باطل.لابد معاویه و شهود آگاهترند به آنچه گفتند و بدانید عبید (پدرش) پدر نیکى بود امّا والى (ظاهراً اشاره به معاویه است) شخص صاحب نعمتى است. این سخن را گفت و از منبر پایین آمد. (22)«1»
4. نگاهى به زندگى زیاد بن ابیه
همانگونه که قبلًا اشاره شد او در اصل زیاد بن عبید بود. پدرش برده و چوپان و مادرش سمیّه کنیز حارث بن کلده، طبیب معروف عرب بود. گاهى او را به عنوان زیاد بن ابیه و گاه زیاد بن امه مىگفتند، زیرا پدرش برده بود و هیچ موقعیّت اجتماعى نداشت و بعد از آنکه معاویه او را به خود ملحق ساخت به او زیاد بن ابىسفیان مىگفتند. از نوجوانى فردى هوشیار و سخنرانى بلیغ بود. تولد او را در طائف در سال فتح مکّه و بعضى در سال هجرت و برخى در روز بدر گفتهاند؛ ولى او هیچگاه پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را ندید و با امیرمؤمنان على علیه السلام در تمام جنگهاى دوران آن حضرت و با امام حسن علیه السلام تا زمان صلح با معاویه همراه بود، بعدها معاویه او را فریب داد و به سوى خود برد. او در کوفه در ماه رمضان سنه 53 در سن 56 سالگى از دنیا رفت (و بعضى سن او را به گونه دیگرى ذکر کردهاند).
دوران زندگى او از دو دوران کاملًا متفاوت تشکیل مىشود. دوران نخست که در مسیر حق بود، مردى قابل اعتماد و مدیر و مدبّر و به همین دلیل على علیه السلام او را به فرماندارى فارس منصوب کرد. او منطقه را به خوبى اداره نمود و خراج را به خوبى جمعآورى کرد و براى امیرمؤمنان على علیه السلام فرستاد. این جریان به گوش معاویه رسید و سخت ناراحت شد. نامهاى به او نوشت که مضمونش این بود:اگر نبود که قلعههاى مستحکمى دارى و شبها همچون پرندگان به آشیانه خزیده به آن پناه مىبرى و چنانچه انتظارى که خدا مىداند من درباره تو دارم نبود، مانند سلیمان مىگفتم: ««فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لَّاقِبَلَ لَهُمْ بِها وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَهُمْ صاغِرُونَ»؛ بهسوى آنان بازگرد (و اعلام کن) با لشکریانى به سراغ آنان مىآییم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند؛ و آنان را از آن (سرزمین) با ذلّت و حقارت بیرون مىرانیم» (23)«1» و در ذیل آن شعرى نوشت که اشاره به مشکوک بودن نسب زیاد داشت.
هنگامى که این نامه به زیاد رسید برخاست و در میان مردم خطبهاى خواند و گفت: عجیب است فرزند هند جگرخوار و سرچشمه نفاق (معاویه) مرا تهدید مىکند در حالى که میان من و او پسر عموى رسول خدا صلى الله علیه و آله و همسر سیده نساء عالمین و پدر سبطین (امام حسن و امام حسین علیهما السلام) و صاحب ولایت و منزلت و اخوت رسول خداست با صد هزار لشکر از مهاجرین و انصار و تابعین. به خدا سوگند اگر این جمعیّت (طرفداران معاویه) قصد سوئى کنند، مرا مرد شجاع شمشیرزنى خواهند یافت (که آنها را در هم مىکوبد).
سپس نامهاى به امیرمؤمنان على علیه السلام نوشت و نامه معاویه را با نامه خود براى آن حضرت فرستاد. امام علیه السلام در پاسخ او چنین نوشت: «اما بعد از حمد و ثناى الهى من تو را والى آن سرزمین کردم و شایسته این مقام مىدیدم. آرى ابوسفیان
در ایام عمر سخن بىپایه و مایهاى گفت که نشانه گمراهى و دروغ بود (و ادعا کرد که تو فرزند نامشروع او هستى) چیزى که نه استحقاق میراث مىآورد و نه نسب محسوب مىشود. بدان معاویه مانند شیطان رجیم است که از هر سو به سراغ انسان مىآید. از پیش رو و از پشت سر، از طرف راست و از طرف چپ، از او برحذر باش، از او برحذر باش، باز از او برحذر باش».
اما دوران دوم کاملًا با دوران پیش متفاوت و یکصد و هشتاد درجه با آن فرق دارد. زمانى که معاویه او را به وسیله مغیرة بن شعبه فریب داد و از نقطه ضعف او که حبّ جاه و مقام بود سوء استفاده کرد. وى پس از داستان صلح امام حسن علیه السلام او را بهسوى خود برد و برادر خویش و (فرزند نامشروع ابوسفیان) معرفى کرد و حکومت فارس را همچنان به او سپرد و پس از آن مقام برترى به او داد و حکومت کوفه و عراق را به او بخشید. او هم براى تثبیت حکومت خود و مبارزه با قیامهاى مردمى بر ضد معاویه و طرفداران او شروع به کشتار بىگناهان کرد. مخصوصاً شیعیان را هر کجا مىشناخت به قتل مىرساند و جنایات بىشمارى مرتکب شد که روى او را در تاریخ اسلام کاملًا سیاه کرد، از جمله «حجر بن عدى» آن مرد شجاع و باایمان را که از شیعیان خالص على علیه السلام بود و همه جا به نیکى و پاکى شهرت داشت و از صحابه معروف پیامبر صلى الله علیه و آله محسوب مىشد با جمعى از یارانش دستگیر کرد و به سوى شام فرستاد و معاویه هم آنها را در سرزمین مرج عذراء به قتل رسانید و به این ترتیب ورق سیاه دیگرى بر اوراق تاریک پایان زندگى خود افزود. کار به جایى رسید که حسن بصرى که رابطه چندان خوبى با على علیه السلام نداشت درباره او چنین گفت: معاویه سه کار کرد که اگر تنها یکى از آنها را انجام داده بود براى هلاکت او کافى بود:نخست حکمرانى بر این ملت بهوسیله گروهى از سفیهان و ناآگاهان. دوم ملحق ساختن زیاد به خود، در حالى که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرموده بود فرزند به شوهر
تعلق دارد و سهم مرد زناکار سنگ است و دیگر کشتن حجر بن عدى. واى بر او از سوى حجر و یاران حجر. (24)«1»
ما هم مىگوییم: پناه بر خدا از سوء عاقبت و گرفتار شدن انسان در چنگال شیاطین جن و انس و جان دادن در حال کفر و ضلالت و جنایت.
1) سند نامه:این نامه را قبل از سید رضى، مدائنى (در کتاب فتوح الاسلام) آورده و قابل توجّه است که روایت مدائنى با آنچه سیّد رضى نقل کرده است تفاوتهایى دارد و نشان مىدهد که سیّد رضى این روایت را از مدائنى نگرفته بلکه از جاى دیگرى به دست آورده است. بعد از مرحوم سیّد رضى، ابن اثیر در کتاب کامل در حوادث سنه 44 و در اسدالغابة و ابن عبدالبرّ در استیعاب در شرح حال زیاد آوردهاند (مصادر نهجالبلاغه، ج 3، ص 352).
2) «یَسْتَزِلُّ» از ریشه «زلل» بر وزن «قمر» به معناى خطا گرفته شده و «یستزل» یعنى مىخواهد به خطابیفکند.
3) «لُبّ» در اصل به معناى مغز هر چیزى است و به عقل «لبّ» گفته مىشود.
4) «یَسْتَفِلُّ» از ریشه «فلل» بر وزن «قمر» به معناى کند کردن و شکستن چیزى است.
5) «غَرْب» به معناى نشاط و هیجان و تصمیم است.
6) «لِیَقْتَحِمَ» از ریشه «اقتحام» به معناى وارد شدن به زور در چیزى است.
7) «یَسْتَلِب» از ریشه «استلابة» به معناى ربودن و غارت و سرقت کردن گرفته شده و ریشه اصلى آن «سَلْب» است.
8) «غِرَّة» به معناى غفلت و سهلانگارى است.
9) طه، آیه 82.
10) هود، آیه 6.
11) اعراف، آیه 128.
12) سبأ، آیه 54.
13) بهج الصباغه، ج 14، ص 372.
14) مجمع البیان، ذیل آیه 17 از سوره اعراف.
15) «فَلْتة» از ریشه «فَلْت» بر وزن «ثبت» در اصل به معناى از دست در رفتن چیزى است، لذا به سخنانى کهبدون مطالعه از دهان انسان مىپرد و همچنین حوادث ناگهانى و بدون تأمل «فلتة» گفته مىشود.
16) «نَزْغَة» از ریشه «نزغ» بر وزن «نظم» به معناى وارد شدن در کارى است به قصد افساد و به هم انداختن مردم و «نَزَغاتِ شیطان» به وسوسههاى او گفته مىشود که افراد را به جان هم مىاندازد.
17) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 16، ص 180.
18) «مُدَفَّع» از ریشه «دفع» گرفته شده و به معناى کسى است که او را از کارى جلوگیرى مىکنند.
19) بحارالانوار، ج 45، ص 83.
20) احزاب، آیه 4.
21) شرح نهج البلاغه عبده، ذیل نامه 44، ص 458.
22) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 16، ص 187.
23) نمل، آیه 37.
24) آنچه در بالا آمد برگرفته از کتاب استیعاب، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، تنقیح المقال علّامه مامقانى و شرح نهجالبلاغه علّامه تسترى است.