جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خطبه 221

زمان مطالعه: 35 دقیقه

و من کلام له علیه السّلام

قال بعد تلاوته: «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»

از سخنان امام علیه السّلام است

که هنگام تلاوت آیات «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» بیان فرموده است.(1)

خطبه در یک نگاه‏

گرچه در واقع تمام این خطبه ناظر به تفسیر «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»(2) است؛ ولى مجموع آن را مى‏توان به چهار بخش تقسیم کرد.

در بخش اوّل سخن از بى‏خبرى بازماندگان از سرنوشت خویش است که‏

چگونه از وضع خفتگان در زیر خاک پند و عبرت نمى‏گیرند.

در بخش دوم چگونگى حال گذشتگان را بیان مى‏کند که چگونه در زیر خاک و در قبرهاى سرد و خاموش آرمیده‏اند، کسى از آنها خبرى نمى‏گیرد. خانه‏هاى آنها خالى و زندگى آنان به فراموشى سپرده شده است.

در بخش سوم گویا امام گفت‏گویى با آنها دارد و آنها با زبان حال پاسخهایى مى‏گویند که بسیار بیدارگر و تکان‏دهنده است.

در بخش چهارم امام علیه السّلام از روزهاى پایانى عمر انسان سخن مى‏گوید که چگونه طبیبان از درمان مأیوس مى‏شوند و داروها از اثر مى‏افتد و لحظه به لحظه انسان به آخر عمر نزدیک مى‏شود و از دوستان و بستگان فاصله مى‏گیرد زبان از کار مى‏افتد گوش شنوایى خود را از دست مى‏دهد و مرگ بر همه وجود انسان سایه مى‏افکند. دقت در بخشهاى مختلف این خطبه، هر انسانى را هرقدر قسى القلب باشد تحت تأثیر قرار مى‏دهد و بیدار مى‏سازد.

بخش اوّل‏

یا له مراما ما أبعده! و زورا ما أغفله! و خطرا ما أفظعه! لقد استخلوا منهم أیّ مدّکر، و تناوشوهم من مکان بعید! أفبمصارع آبائهم یفخرون! أم بعدید الهلکى یتکاثرون! یرتجعون منهم أجسادا خوت، و حرکات سکنت و لأنّ یکونوا عبرا، أحقّ من أن یکونوا مفتخرا؛ و لأنّ یهبطوا بهم جناب ذلّة، أحجى من أن یقوموا بهم مقام عزّة! لقد نظروا إلیهم بأبصار العشوة، و ضربوا منهم فی غمرة جهالة، و لو استنطقوا عنهم عرصات تلک الدّیار الخاویة، و الرّبوع الخالیة، لقالت: ذهبوا فی الأرض ضلّالّا، و ذهبتم فی أعقابهم جهّالا، تطؤون فی هامهم، و تستنبتون فی أجسادهم، و ترتعون فیما لفظوا، و تسکنون فیما خرّبوا؛ و إنّما الأیّام بینکم و بینهم بواک و نوائح علیکم.

ترجمه‏

شگفتا! چه هدف و مقصد بسیار دورى و چه زیارت کنندگان غافلى و چه افتخار موهوم و نفرت‏انگیزى (که بر کنار قبور پیشینیان خود مى‏آیند و به تعداد آنها بر یکدیگر تفاخر مى‏کنند) آنها به سراغ کسانى رفتند که از دسترسشان دورند (و یک عالم میان آنها فاصله است) آیا به گورها و محل سقوط اجساد پدرانشان افتخار مى‏کنند یا با شمارش تعداد مردگان، فزونى مى‏طلبند؟! گویى آنها مى‏خواهند اجساد بى‏جان و بدنهاى بى‏روح و از کار افتاده را باز گردانند (چه خیال باطل و فکر محالى)؛ ولى اگر آن (اجساد بى‏جان و استخوانهاى پوسیده) مایه عبرت گردد، سزاوارتر است تا مایه تفاخر شود و اگر با توجّه به‏

وضع آنان این بازماندگان، به آستانه تواضع و ذلّت فرود آیند عاقلانه‏تر است از اینکه آنها را وسیله سربلندى و عزّت خود بدانند (آرى!) این به جهت آن است که آنها با چشمان کم‏نور به مردگان خود نگریستند و در دریاى جهل و غرور فرو رفتند، اگر شرح‏حال آنان را از عرصه‏هاى ویران شده آن دیار و خانه‏هاى خالى مى‏پرسیدند در پاسخ به آنها مى‏گفتند: آنها در زمین گم شدند (و اجسادشان خاک و پراکنده شد)؛ ولى شما از روى جهل همان مسیر آنها را ادامه دادید در حالى که از روى جمجمه‏هایشان عبور مى‏کنید و روى اجسادشان زراعت مى‏نمایید و از آنچه آنها باقى گذاردند مى‏خورید و در خانه‏هاى آنها که رو به ویرانى مى‏رود سکونت مى‏گزینید (شما بر آنها مى‏گریید) در حالى که روزهایى که در میان شما و آنها قرار دارد بر شما مى‏گریند و نوحه‏گرى مى‏کنند!

شرح و تفسیر

تفاخر بى‏معنا به جاى عبرت گرفتن!

همان‏گونه که در بالا اشاره شد این خطبه یکى از مهم‏ترین و جامع‏ترین و مؤثّرترین خطبه‏هاى امیر مؤمنان على علیه السّلام است.

ابن ابى الحدید تعریفات عجیبى درباره این خطبه دارد و آن را از نظر فصاحت و بلاغت بى‏نظیر مى‏شمرد و مى‏گوید: کسى که آن را بررسى کند، کلام معاویه درباره على علیه السّلام را باور خواهد کرد. او مى‏گفت: «و اللّه ما سنّ الفصاحة لقریش غیره؛ به خدا سوگند فصاحت را براى قریش غیر او بنیانگذارى نکرد». سپس به این نکته مى‏پردازد که گاهى شعرا هنگام شنیدن اشعار فصیح و بلیغ سجده مى‏کردند و مى‏گفتند همان‏گونه که قاریان قرآن مواضع سجود قرآن را مى‏دانند ما نیز مواضع سجود شعر را مى‏دانیم آنگاه ابن ابى الحدید مى‏افزاید سزاوار است تمام فصحاى عرب اجتماع کنند و این خطبه بر آنها خوانده شود و

به جهت عظمت آن (براى آفریدگار) سجده کنند.

آنگاه اضافه مى‏کند: من به راستى بسیار تعجب مى‏کنم از کسى که درباره جنگ خطبه‏اى مى‏خواند که نشان مى‏دهد طبع او همانند شیران است. سپس همان‏کس خطبه‏اى مى‏خواند که نشان مى‏دهد طبع او همچون زاهدى است که چشم از دنیا پوشیده که نه در عمر خود خونى ریخته و نه گوشت حیوانى خورده است، و یا همانند مسیح ابن مریم اسطوره زهد و ترک دنیا بود. از همه جالب‏تر اینکه مى‏گوید من به کسى که به همه امّتها سوگند مى‏خورد، قسم یاد مى‏کنم که در طول 50 سال از عمرم بیش از هزار بار این خطبه را خوانده‏ام و هیچ زمان نبوده، که به هنگام تلاوت این خطبه در من اثرى از خوف و پند و موعظه و لرزش در اندام من حاصل نشود. واعظان و خطبا و فصحا در این زمینه بسیار سخن گفته‏اند و من بارها آنها را بررسى کرده‏ام؛ ولى هیچ‏کدام از آنها تأثیر این خطبه را در من نداشته است.(3)

با توجّه به آنچه گفته شد سزاوار است هنگام شرح و تفصیل این خطبه به عمق سخنان امام علیه السّلام بیندیشیم و بهره کافى از آن ببریم و آثار آن را در روح و جان خود احساس کنیم.

همان‏گونه که در عنوان خطبه آمد این سخن در واقع تفسیرى است براى دو آیه آغاز سوره تکاثر «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»

نخست یک نظرى اجمالى به تفسیر این دو آیه بیفکنیم:

1. مفسّران معروف، دو تفسیر براى آن ذکر کرده‏اند: الف. منظور آن است که فزون‏طلبى شما را از خدا و قیامت غافل ساخت تا زمانى که از دنیا بروید و به قبرها سپرده شوید. ب. منظور آن است که فزونى طلبى و تفاخر شما را از خدا و قیامت غافل ساخت تا آنجا که براى اثبات برترى خود به زیارت و دیدار قبرها

رفتید و هریک قبور مردگان خود را برشمردید تا برترى خود را ثابت کنید.

به یقین تفسیر دوم صحیح‏تر است، زیرا اوّلا زیارت قبور به معناى دفن شدن در قبرها معناى بسیار بعیدى است و دیگر اینکه اگر تفسیر اوّل صحیح باشد باید بگوید: «تزوروا القبور» یعنى فعل به صورت مضارع باشد نه ماضى، زیرا فرض براین است که مخاطبان زنده‏اند.

سخن امام در این خطبه نیز بر محور دوم دور مى‏زند و این خود دلیل روشن بر ترجیح این تفسیر است.

امام علیه السّلام نخست مى‏فرماید: «شگفتا! چه هدف و مقصد بسیار دورى و چه زیارت کنندگان غافلى و چه افتخار موهوم و نفرت‏انگیزى»؛ (یا له مراما(4) ما أبعده! و زورا(5) ما أغفله! و خطرا(6) ما أفظعه!(7)).

آرى استخوانهاى پوسیده در زیر خاک و بدنهایى که مور و مار به آن در آویخته چیزى نیست که به آن افتخار کنند چه خوب بود به جاى این افتخارات موهوم عبرت مى‏گرفتند و فرداى خود را در زیر خروارها خاک در گورهایى سرد و خاموش و بریده از همه بستگان و دوستان با چشم خود مى‏دیدند و از این خواب سنگین غفلت بیدار مى‏شدند. از همین‏رو امام علیه السّلام در ادامه این سخن مى‏فرماید: «آنها (در حال زیارت قبور) همه جا را از پیشینیان خود خالى دیدند چه عبرت بزرگى (ولى این غافلان بیدار نشدند) آنها به سراغ کسانى رفتند که بسیار از دسترسشان دورند (و یک عالم میان آنها فاصله است)»؛ (لقد استخلوا(8))

منهم أیّ مدّکر، و تناوشوهم(9) من مکان بعید!).

بعضى از مفسّران جمله (لقد استخلوا) را چنین تفسیر کرده‏اند: «آنها به یاد کسانى افتادند که مدتها پیش درگذشته و خاک شده‏اند»؛ (در تفسیر اوّل «استخلوا» به معناى خالى دیدن جاى آنها و در تفسیر دوم به معناى یاد کردن از گذشتگان است).

سپس در ادامه این سخن آنها را ملامت و سرزنش شدید مى‏کند و مى‏فرماید: «آیا به گورها و محل سقوط اجساد پدرانشان افتخار مى‏کنند یا با شمارش تعداد مردگان فزونى مى‏طلبند؟!»؛ (أفبمصارع آبائهم یفخرون! أم بعدید الهلکى یتکاثرون!).

انسان چه اندازه بى‏خبر باشد که بخواهد به آن استخوانهاى پوسیده افتخار کند و مردگان متلاشى شده را در صف زندگان قرار دهد و آنها را دلیل بر فزونى جمعیّت خویش بشمارد. در ادامه مى‏فرماید: «گویى آنها مى‏خواهند اجساد بى‏جان و بدنهاى بى‏روح و از کار افتاده را باز گردانند (چه خیال باطل و فکر محالى)»؛ (یرتجعون منهم أجسادا خوت(10)، و حرکات سکنت).

نیز مى‏افزاید: «اگر آن (اجساد بى‏جان و استخوانهاى پوسیده) مایه عبرت گردد، سزاوارتر است تا مایه افتخار شود و اگر با توجّه به وضع آنان این بازماندگان، به آستانه تواضع و ذلّت فرود آیند عاقلانه‏تر است از اینکه آنها را وسیله سربلندى و عزت بدانند»؛ (و لأنّ یکونوا عبرا، أحقّ من أن یکونوا مفتخرا؛ و لأن یهبطوا بهم جناب(11) ذلّة، أحجى(12) من أن یقوموا بهم مقام عزّة!).

امام علیه السّلام در این چند جمله براین نکته پافشارى مى‏کند که دیدگاه آنها درباره مردگان به کلّى وارونه است و چنان از بیراهه مى‏روند که زشت در نظرشان زیباست. آنها باید با دیده عبرت این گورستانهاى خاموش را بنگرند؛ وضع نیاکان خود را در زیر خاکها مشاهده کنند و آینده خویش را با توجّه به قانون مرگ که هرگز استثنایى ندارد، بنگرند.

در حدیثى آمده است: هنگامى که على علیه السّلام با اصحاب خود به سوى میدان صفّین مى‏رفت، به ساباط مدائن و اطراف رسید (جایى که روزى مرکز یکى از قدرتمندترین حکومتها بود؛ ولى همه‏چیز از آن رخت بربست). ناگهان یکى از یاران حضرت در حالى که نگاه به آثار کسرى مى‏کرد یکى از اشعار عبرت‏انگیز معروف عرب را بر زبان جارى ساخت:

جرت الرّیاح على مکان دیارهم

فکأنّهم کانوا على میعاد

بادها بر ویرانه‏هاى خانه‏ها و قصرهایشان مى‏زود. گویى آنها قرارى داشتند و بر سر قرارشان رفتند.

امام علیه السّلام به این مقدار نیز قانع نشد و فرمود چرا این آیات قرآن را نخواندید: ««کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ وَ نَعْمَةٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ کَذلِکَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِینَ»؛ چه بسیار باغها و چشمه‏هایى که خود به جاى گذاشتند- و کشتزارها، قصرهاى زیبا و گرانبها- و نعمتهاى فراوان دیگرى که در آن غرق بودند- آرى این چنین بود سرنوشت آنان ما آنها را به ارث به اقوام دیگرى دادیم».(13)،(14)

در ادامه این سخن، امام علیه السّلام به بیان این موضوع مى‏پردازد که چرا به جاى عبرت گرفتن از اجساد پوسیده اموات، آنها را وسیله تفاخر بر یکدیگر قرار دادند و مى‏فرماید: «(آرى!) این به علت آن است که آنها با چشمان کم نور به‏

مردگان خود نگریستند و (بر اثر کوته‏بینى) در دریاى جهل و غرور فرورفتند»؛ (لقد نظروا إلیهم بأبصارهم العشوة، و ضربوا منهم فی غمرة جهالة).

در ادامه این سخن مى‏فرماید: «(آنها راهى براى بیدار شدن از این خواب غفلت داشتند؛ ولى از آن راه نرفتند) اگر شرح‏حال آنان را از عرصه‏هاى ویران شده آن دیار و خانه‏هاى خالى مى‏پرسیدند در پاسخ به آنها مى‏گفتند: آنها در زمین گم شدند (و اجسادشان خاک شد و خاک آنها پراکنده گشت)؛ ولى شما از روى جهل همان مسیر آنها را ادامه دادید (در حالى که) از روى جمجمه‏هایشان عبور مى‏کنید و روى اجسادشان زراعت مى‏نمایید و از آنچه آنها باقى مى‏گذاردند مى‏خورید و در خانه‏هاى آنها که رو به ویرانى مى‏رود سکونت مى‏گزینید (شما بر آنها مى‏گریید) در حالى که روزهایى که در میان شما و آنها قرار دارد بر شما مى‏گریند و نوحه‏گرى مى‏کنند»؛ (و لو استنطقوا عنهم عرصات تلک الدّیار الخاویة، و الرّبوع(15) الخالیة، لقالت: ذهبوا فی الأرض ضلّالا(16)، و ذهبتم فی أعقابهم جهّالا، تطؤون فی هامهم(17)، و تستنبتون(18) فی أجسادهم، و ترتعون(19) فیما لفظوا(20)، و تسکنون فیما خرّبوا؛ و إنّما الأیّام بینکم و بینهم بواک(21) و نوائح(22) علیکم).

جمله «ضربوا منهم فی غمرة جهالة» اشاره به غرق‏شدن آنها در دریاى جهالت است و «ضرب» به قرینه آخر این جمله، همان معناى غرق‏شدن را مى‏رساند.

و جمله «تطؤون فی هامهم» اشاره به این است که هنگامى که بدنهاى انسانها مى‏پوسد و خاک مى‏شود بر اثر عوامل مختلف، همچون باد و باران و سیلاب و زیرورو شدن زمین بوسیله انسانها، آن خاکها به روى زمین منتقل مى‏شود و این انسانهاى غافل از روى آن مى‏گذرند و نمى‏دانند چه مى‏کنند و ذکر «هام» (فرق سر) براى این است که مهم‏ترین جاى بدن انسان، جمجمه اوست وگرنه تمام اجساد خاک شده زیر پاى عابران است.

جمله «تستنبتون فی أجسادهم» اشاره به این است که زارعان، بذرافشانى به روى زمینهایى مى‏کنند که آمیخته با خاک جسدهاى پیشینیان است و با این حال در خواب غفلتند.

جمله «ترتعون فیما لفظوا» گاه به آن معنا که در بالا گفتیم تفسیر شده (ترتعون به معناى بهره گرفتن و لفظوا به معناى ترک کردن) و گاه گفته‏اند که از اجساد آنها، اجزایى پراکنده مى‏شود و باغبانها ناآگاهانه نهال بر آن مى‏نشانند و از میوه‏هاى آن بهره مى‏گیرند.

جمله «تسکنون فیما خرّبوا» ممکن است اشاره به این باشد که آنها مدتى در این خانه‏هاى زیبا زندگى کردند و پس از آنکه رو به ویرانى گذارد آن را رها کردند و به زیر خاک رفتند و شما در آن ساکن شدید و بعضى از شارحان، جمله «خربوا» را به معناى خالى شدن از ساکنان تفسیر کرده‏اند، این احتمال نیز داده شده که منظور خراب بودن خانه‏ها به علّت ترک ذکر خدا و عبادت بوده همان‏گونه که عمران و آبادى را در آیه شریفه «إِنَّما یَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ»(23) به عمران و

آبادى با ذکر و عبادت خدا تفسیر کرده‏اند.

آرى! آنها حق این مساکن را ادا نکردند و با غرور و غفلت و فراموش کردن ذکر خدا عملا آن را تخریب نمودند، هرچند به ظاهر آباد بود و به دست غافلان همچون خود سپردند و رفتند.

جمله «و إنّما الأیّام بینکم و بینهم بواک» اشاره لطیفى به این نکته است که شما براى مردگان و از دست رفتگان اشک مى‏ریزید و ناله سر مى‏دهید؛ ولى روزگار بر شما مى‏گرید و نوحه‏گرى مى‏کند که چقدر از سرنوشت خود غافل و بى‏خبرید و فراموش مى‏کنید که خودتان نیز باید این مسیر را به زودى طى کنید.

بخش دوم‏

أولئکم سلف غایتکم، و فرّاط مناهلکم، الّذین کانت لهم مقاوم العزّ، و حلبات الفخر، ملوکا و سوقا. سلکوا فی بطون البرزخ سبیلا سلّطت الأرض علیهم فیه، فأکلت من لحومهم، و شربت من دمائهم؛ فأصبحوا فی فجوات قبورهم جمادا لا ینمون، و ضمارا لا یوجدون؛ لا یفزعهم ورود الأهوال، و لا یحزنهم تنکّر الأحوال، و لا یحفلون بالرّواجف، و لا یأذنون للقواصف. غیّبا لا ینتظرون، و شهودا لا یحضرون، و إنّما کانوا جمیعا فتشتّتوا، و آلافا فافترقوا، و ما عن طول عهدهم، و لا بعد محلّهم، عمیّت أخبارهم، و صمّت دیارهم، و لکنّهم سقوا کأسا بدّلتهم بالنّطق خرسا، و بالسّمع صمما، و بالحرکات سکونا، فکأنّهم فی ارتجال الصّفة صرعى سبات. جیران لا یتأنّسون، و أحبّاء لا یتزاورون. بلیّت بینهم عرا التّعارف، و انقطعت منهم أسباب الإخاء، فکلّهم وحید و هم جمیع، و بجانب الهجر و هم أخلّاء، لا یتعارفون للیل صباحا، و لا لنهار مساء.

أیّ الجدیدین ظعنوا فیه کان علیهم سرمدا، شاهدوا من أخطار دارهم أفظع ممّا خافوا، و رأوا من آیاتها أعظم ممّا قدّروا، فکلتا الغایتین مدّت لهم إلى مباءة، فاتت مبالغ الخوف و الرّجاء. فلو کانوا ینطقون بها لعیّوا بصفة ما شاهدوا و ما عاینوا.

ترجمه‏

آنها پیش از شما به کام مرگ که سرنوشت نهایى همه شماست فرورفتند و قبل از شما به این آبشخور وارد شدند. همانها که صاحب مقامات عزّت و

مرکبهاى افتخار بودند؛ گروهى سلاطین و گروهى رعایا. (آرى!) آنها همه درون قبرها خزیده‏اند و زمین در آنجا بر آنها مسلّط شد؛ از گوشتهایشان خورد و از خونهایشان نوشید. در حفره‏هاى گور خویش به صورت جمادى درآمده‏اند که هرگز نموّى ندارند و ناپیدایانى که امید یافت شدنشان نیست. حوادث هراس‏انگیز هرگز آنها را در وحشت فرونمى‏برد و دگرگونى حالات، آنان را اندوهگین نمى‏سازد. به زلزله‏ها و لرزه‏ها اعتنایى ندارند و به صداهاى وحشتناک گوش فرانمى‏دهند. غایبانى هستند که انتظار بازگشتشان نیست و شاهدانى که هرگز حضور ندارند. آنها جمع بودند و پراکنده شدند و با یکدیگر الفت داشتند و جدا گشتند. اگر اخبارشان به دست فراموشى سپرده شده و خانه‏هایشان در سکوت فرورفته، بر اثر طول زمان و دورى از محل سکونت نیست، بلکه جامى به آنها نوشانده شده که به جاى سخن گفتن گنگ بودن و به جاى شنوایى کر شدن را به آنها داده و حرکاتشان به سکون مبدّل شده است و در نگاه اوّل گمان مى‏برى که همگى افتاده‏اند و به خواب فرورفته‏اند (امّا چنین نیست). آنان همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى‏گیرند و دوستانى که به دیدار هم نمى‏روند. رشته‏هاى شناسایى در میان آنها کهنه شده و اسباب برادرى، قطع گردیده است. با اینکه همه جمع‏اند ولى تنهایند! و با اینکه دوستند از یکدیگر دورند! نه براى شب صبحگاهى مى‏شناسند و نه براى روز، شامگاهى. (آرى!) شب یا روزى که رخت سفر مرگ در آن بسته و از آن کوچ کرده‏اند براى آنها جاودان خواهد بود. آنها خطرات آن جهان را وحشتناک‏تر از آنچه مى‏ترسیدند یافتند و آیات و نشانه‏هاى (پاداش و ثواب) را بزرگترین از آنچه مى‏پنداشتند، مشاهده کردند و براى وصول به هریک از این دو نتیجه نهایى (بهشت یا دوزخ) تا رسیدن به قرارگاهشان مهلت داده شدند و عالمى از بیم و امید براى آنها فراهم ساخته که اگر قادر بر سخن گفتن بودند از وصف آنچه در آنجا (از عذاب الهى) مشاهده کرده‏اند یا (از نعمتهاى عظیم خداوند) دیده‏اند عاجز مى‏ماندند.

شرح و تفسیر

عالم عجیب پس از مرگ‏

امام علیه السّلام بعد از ملامت شدید و سرزنش کسانى که به قبور پیشینیان و اجساد متلاشى شده نیاکانشان افتخار مى‏کنند، به بیان این نکته مى‏پردازد که سرنوشت آنها مى‏تواند درس عبرت و اندرز تکان‏دهنده‏اى براى بازماندگان باشد، مى‏فرماید: «آنها پیش از شما به کام مرگ که سرنوشت نهایى شماست فرورفتند و قبل از شما به این آبشخور وارد شدند؛ همانها که صاحب مقامات عزّت و مرکّبهاى افتخار بودند؛ گروهى سلاطین و گروهى رعایا»؛ (أولئکم سلف غایتکم،(24) و فراط(25) مناهلکم(26)، الّذین کانت لهم مقاوم(27) العزّ، و حلبات(28) الفخر، ملوکا و سوقا(29)).

تعبیر به «سلف غایتکم» اشاره به این است که آنها به نقطه پایان زندگى که همان مرگ است، پیش از شما رسیده‏اند، و خلف باید حال خود را با توجّه به سرنوشت سلف دریابد و عبرت گیرد.

تعبیر به «فرّاط مناهلکم» اشاره به این است که گویى همه انسانها در یک قافله به سوى قبرها در حرکتند، گروهى در پیشاپیش این قافله و گروهى در پشت‏سر آنها حرکت مى‏کنند.

تعبیر به «مقاوم العزّ» اشاره براین است که صاحب قدرتها نیز این راه را مانند دیگران باید بپیمایند.

در جمله «و حلبات الفخر» مردم را تشبیه به گروههایى مى‏کند که در یک سلسله مسابقات عظیم و گسترده براى کسب افتخار بیشتر شرکت کرده‏اند، امام علیه السّلام مى‏فرماید: همه آنها نیز سرانجام به منزلگاهى مى‏رسند که نامش قبر است.

سرانجام در یک کلمه مى‏فرماید: «ملوکا و سوقا» هم پادشاهان مى‏روند و هم رعایا.

سپس براى توضیح بیشتر مى‏فرماید: «آنها درون قبرها خزیده‏اند و زمین در آنجا بر آنها مسلّط شد. از گوشتهایشان خورد و از خونهایشان نوشید»؛ (سلکوا فی بطون البرزخ سبیلا سلّطت الأرض علیهم فیه، فأکلت من لحومهم، و شربت من دمائهم).

برزخ گرچه معمولا بر عالمى اطلاق مى‏شود که واسطه میان دنیا و آخرت است همان‏گونه که قرآن مجید مى‏فرماید: «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى‏ یَوْمِ یُبْعَثُونَ»(30) ولى برزخ در اینجا به معناى قبر است به قرینه جمله‏هایى که بعد از آن آمده است همان‏گونه که در حدیثى از امام صادق علیه السّلام نیز آمده است: «البرزخ القبر»(31) البتّه قبر نیز گاه به معناى مادى آن است؛ مانند آنچه در این خطبه آمده است و گاه به معناى غیر مادى آن؛ مانند آنچه در حدیث مشهور آمده است: «القبر إمّا روضة من ریاض الجنّة او حفرة من حفر النّیران؛ قبر یا باغى از باغهاى بهشت است یا حفره‏اى از حفره‏هاى دوزخ».(32)

سپس در توضیح بیشتر مى‏فرماید: «آنها در حفره‏هاى گور خویش به صورت جمادى درآمده‏اند که هرگز نموّى ندارند و ناپیدایانى که امید یافت شدنشان‏

نیست. حوادث هراس‏انگیز هرگز آنها را در وحشت فرونمى‏برد و دگرگونى حالات، آنان را اندوهگین نمى‏سازد به زلزله‏ها و لرزه‏ها اعتنایى ندارند و به صداهاى وحشتناکى گوش فرانمى‏دهند (و در یک کلمه هیچ‏گونه احساسى در برابر هیچ حادثه‏اى ندارند، زیرا مردگانى فاقد روحند و جسمى بى‏جان). غایبانى هستند که انتظار بازگشتشان نیست و شاهدانى که هرگز حضور ندارند. آنها جمع بودند و پراکنده شدند و با یکدیگر الفت داشتند و جدا گشتند»؛ (فأصبحوا فی فجوات(33) قبورهم جمادا لا ینمون، و ضمارا(34) لا یوجدون؛ لا یفزعهم ورود الأهوال، و لا یحزنهم تنکّر الأحوال، و لا یحفلون(35) بالرّواجف(36)، و لا یأذنون للقواصف(37). غیّبا لا ینتظرون، و شهودا لا یحضرون، و إنّما کانوا جمیعا فتشتّتوا، و آلافا(38) فافترقوا).

آنچه در این عبارات تکان دهنده آمده است اشاره به ظاهر جسم مردگان است، هرچند روح آنها در عالم دیگر داراى هرگونه احساس، هول و ترس، غم و اندوه مى‏باشد.

آرى در یک لحظه، انسان هوشیار و خندان یا غمگین و با نشاط یا محزون و پراحساس و پرتحرّک، ناگهان چشم از دنیا مى‏پوشد و همه ظواهر و آثار حیات برچیده مى‏شود به‏گونه‏اى که با قطعه سنگ بى‏روحى هیچ تفاوتى ندارد.

سپس امام علیه السّلام به نکته دیگرى در این زمینه اشاره کرده، مى‏فرماید: «اگر اخبارشان به دست فراموشى سپرده شده و خانه‏هایشان در سکوت فرورفته، بر اثر طول زمان و دورى از محل سکونت نیست، بلکه جامى به آنها نوشانده شده که به جاى سخن گفتن گنگ بودن و به جاى شنوایى کر شدن را به آنها داده و حرکاتشان به سکون مبدّل شده است و در نگاه اوّل چنین پندارى که همگى افتاده‏اند و به خواب فرورفته‏اند»؛ (و ما عن طول عهدهم، و لا بعد محلّهم، عمیّت أخبارهم، و صمّت دیارهم، و لکنّهم سقوا کأسا بدّلتهم بالنّطق خرسا، و بالسّمع صمما، و بالحرکات سکونا، فکأنّهم فی ارتجال(39) الصّفة صرعى(40) سبات(41)).

چه تعبیر گویا و تکان‏دهنده‏اى و چه گفتار بیدارگر و هوشیار کننده‏اى! آرى! آنها چنان فراموش شدند که گویى قرنها با ما فاصله داشتند و چنان خانه‏هاى آنها خاموش است که گویى سالیان دراز آن رخت بربستند، در حالى که گاه در یک لحظه کوتاه، جام مرگ را نوشیدند و همه‏چیز پایان گرفت.

سپس امام در تعبیرات پرمعنا و تکان‏دهنده دیگرى مى‏افزاید: «آنان همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى‏گیرند و دوستانى که به دیدار هم نمى‏روند. رشته‏هاى شناسایى در میان آنها کهنه شده و اسباب برادرى، قطع گردیده است. با اینکه همه جمع‏اند ولى تنهایند و با اینکه دوستند از یکدیگر دورند. نه براى شب صبحگاهى مى‏شناسند و نه براى روز، شامگاهى. (آرى!) شب یا روزى که رخت سفر مرگ در آن بسته و از آن کوچ کرده‏اند براى آنها جاودان خواهد بود»؛ (جیران لا یتأنّسون، و أحبّاء لا یتزاورون. بلیت بینهم عرا(42)

التّعارف، و انقطعت منهم أسباب الإخاء، فکلّهم وحید و هم جمیع، و بجانب الهجر و هم أخلّاء، لا یتعارفون للیل صباحا، و لالنهار مساء. أیّ الجدیدین ظعنوا فیه کان علیهم سرمدا).

آرى! همه چیز آنها با زندگان متفاوت است؛ خانه‏هاى قبر آنها دیوار به دیوار یکدیگر است بى‏آنکه از هم باخبر باشند یا به دیدار یکدیگر بروند؛ آنها در درون جمع خود تنهایند و در عین دوستى با یکدیگر گویى از هم قهرند؛ اگر در شب از دنیا رفتند هرگز طلوع صبح را نمى‏بینند و اگر در روز چشم از جهان فروبستند هرگز شب تاریکى نخواهند دید و به گفته یکى از شعراى عرب:

لابدّ من یوم بلا لیلة

أو لیلة تأتی بلا یوم‏

سرانجام روزى خواهیم داشت بدون شب و یا شبى بدون روز.

سپس امام علیه السّلام به بخش دیگرى از حالات مردگان و ارواح آنها هنگام مشاهده عذاب الهى یا پاداشهاى عظیم او اشاره کرده، مى‏فرماید: «آنها خطرات آن جهان را وحشتناک‏تر از آنچه مى‏ترسیدند یافتند و آیات و نشانه‏هاى (پاداش و ثواب) را بزرگتر از آنچه مى‏پنداشتند، مشاهده کردند و براى وصول به هریک از این دو نتیجه نهایى (بهشت یا دوزخ) تا رسیدن به قرارگاهشان مهلت داده شدند و عالمى از بیم و امید براى آنها فراهم ساخته که اگر قادر بر سخن گفتن بودند از وصف آنچه در آنجا (از عذاب الهى) مشاهده کرده‏اند یا (از نعمتهاى عظیم خداوند) دیده‏اند عاجز مى‏ماندند»؛ (شاهدوا من أخطار دارهم أفظع(43) ممّا خافوا، و رأوا من آیاتها أعظم ممّا قدّروا، فکلتا الغایتین مدّت لهم إلى مباءة(44)، فاتت مبالغ الخوف و الرّجاء. فلو کانوا ینطقون بها لعیّوا(45) بصفة ما شاهدوا و ما عاینوا).

در واقع آنچه امام علیه السّلام در اینجا بیان فرموده همان چیزى است که در خطبه 114 از نهج البلاغه با صراحت آمده است و مى‏فرماید: «کلّ شى‏ء من الدّنیا سماعه أعظم من عیانه و کلّ شى‏ء من الآخرة عیانه أعظم من سماعه؛ هرچیزى از دنیا، شنیدنش بزرگتر از دیدن آن است (و دور نمایش، دل‏انگیزتر از آن است که با چشم از نزدیک دیده مى‏شود) و هرچیزى از آخرت، دیدنش عظیم‏تر از شنیدن مى‏باشد.

دلیل آن هم روشن است، زیرا جهان آخرت، بسیار وسیع‏تر و گسترده‏تر است تا آنجا که آن را در مقایسه با دنیا همچون دنیا با عالم جنین و رحم مادر دانسته‏اند.

بخش سوم‏

و لئن عمیت آثارهم، و انقطعت أخبارهم، لقد رجعت فیهم أبصار العبر، و سمعت عنهم آذان العقول، و تکلّموا من غیر جهات النّطق، فقالوا: کلحت الوجوه النّواضر، و خوت الأجسام النّواعم، و لبسنا أهدام البلى، و تکاءدنا ضیق المنضجع، و توارثنا الوحشة، و تهکّمت علینا الرّبوع الصّموت، فانمحت محاسن أجسادنا، و تنکّرت معارف صورنا، و طالت فی مساکن الوحشة إقامتنا؛ و لم نجد من کرب فرجا، و لا من ضیق متّسعا! فلو مثّلتهم بعقلک، أو کشف عنهم محجوب الغطاء لک، و قد ارتسخت أسماعهم بالهوامّ فاستکّت، و اکتحلت أبصارهم بالتّراب فخسفت، و تقطّعت الألسنة فی أفواههم بعد ذلاقتها، و همدت القلوب فی صدورهم بعد یقظتها، و عاث فی کلّ جارحة منهم جدید بلى سمّجها و سهّل طرق الافة إلیها، مستسلمات فلا أید تدفع، و لا قلوب تجزع، لرأیت أشجان قلوب، و أقذاء عیون، لهم فی کلّ فظاعة صفة حال لا تنتقل، و غمرة لا تنجلی.

ترجمه‏

هرچند آثارشان محو شده و اخبارشان منقطع گشته؛ ولى چشمان عبرت‏بین آنان را مى‏بیند و گوشهاى عقل گفتارشان را مى‏شنود. (آرى!) آنها سخن مى‏گویند؛ ولى نه از طریق زبان، آنها (با زبان حال) مى‏گویند: چهره‏هاى خرم و زیباى ما زشت و پژمرده شد و بدنهاى نرم و نازک (که در ناز و نعمت پرورش یافته بود) بر زمین افتاد و از هم متلاشى گشت، لباس کهنگى و فرسودگى بر تن پوشیدیم و تنگى قبر، سخت ما را در فشار قرار داد. وحشت و ترس را از

یکدیگر به ارث برده‏ایم و خانه‏هاى خاموش قبر بر ما فروریخته است. زیباییهاى بدنهاى ما محو شده و نشانه‏هاى شناسایى چهره ما دگرگون گشته، اقامت ما در این خانه‏هاى وحشت، طولانى شده نه از این درد و رنج، فرجى یافته‏ایم و نه از تنگى قبر، گشایشى. اگر با عقل خود آنها را در نظر خویش، مجسم سازى یا پرده‏هاى کنار رود و با چشم خود آنها را ببینى درحالى‏که گوشهاى آنها را حشرات خورده‏اند و از کار افتاده و بر چشمهایشان سرمه خاک کشیده شده و (در کاسه) فرورفته، زبانهایى که با سرعت و فصاحت سخن مى‏گفتند پاره‏پاره شده، قلبها در سینه‏هاى آنها پس از بیدارى خاموش گشته و در هریک از اعضاى آنان پوسیدگى تازه‏اى آشکار شده و آن را زشت و بدمنظر ساخته و راه آفات را به سوى آن به آسانى گشوده درحالى‏که همه آنها در برابر این امور تسلیمند. نه دستى براى دفاع وجود دارد و نه قلبى براى جزع و بى‏تابى (و ناله سر دادن) (آرى اگر حال آنها را در نظر خود مجسم سازى) قلبهایى پر از غم و چشمهایى پر خاشاک را مى‏بینى (که بر آنها نوحه‏گرى مى‏کنند و از همه مصیبت‏بارتر اینکه) آنها در هر شدت و سختى، حالات ناراحت کننده‏اى دارند که هرگز دگرگون نمى‏شود (و به سوى خوبى نمى‏گراید) و بلاى فراگیرى دارند که هیچ گاه بر طرف نمى‏گردد.

شرح و تفسیر

شرح حال خفتگان در خاک!

امام علیه السّلام در این بخش از خطبه، وضع مردگان و خفتگان قبور را با بیان رسا و تکان دهنده دیگرى شرح مى‏دهد و مى‏فرماید: «هر چند آثارشان محو شده و اخبارشان منقطع گشته؛ ولى چشمان عبرت بین آنان را مى‏بیند و گوشهاى عقل گفتارشان را مى‏شنود. (آرى!) آنها سخن مى‏گویند؛ ولى نه از طریق زبان»؛ (و لئن‏

عمیت آثارهم، و انقطعت أخبارهم، لقد رجعت فیهم أبصار العبر، و سمعت عنهم آذان العقول، و تکلّموا من غیر جهات النّطق).

در واقع امام علیه السّلام در این عبارت به دو نکته اشاره مى‏فرماید: نخست اینکه خبر گرفتن از آنان از طرق عادى (مانند چشم گوش) نیست، بلکه از راههاى عمیق‏تر و قوى‏تر است از طریق چشم دل و گوش عقل، همچنین سخن گفتن آنها نیز با زبان قال نیست، بلکه با زبان حال است که آثارش بسیار عمیق‏تر است، زیرا زبان قال ممکن است آمیخته با دروغ باشد، ولى زبان حال هیچ گاه دروغ نمى‏گوید.

اکنون ببینیم آنها با زبان حال چه مى‏گویند؟ امام علیه السّلام سخن آنها را چنین بیان مى‏کند: «آنها مى‏گویند: چهره‏هاى خرم و زیباى ما زشت و پژمرده شد و بدنهاى نرم و نازک (که در ناز و نعمت پرورش یافته بود) بر زمین افتاد و از هم متلاشى شد، لباس کهنگى و فرسودگى بر تن پوشیدیم و تنگى قبر، سخت ما را در فشار قرار داد. وحشت و ترس را از یکدیگر به ارث برده‏ایم و خانه‏هاى خاموش قبر بر ما فروریخته است»؛ (فقالوا: کلحت(46) الوجوه النّواضر(47)، و خوت(48) الأجسام النّواعم، و لبسنا أهدام(49) البلى، و تکاءدنا(50) ضیق المضجع، و توارثنا الوحشة، و تهکّمت(51) علینا الرّبوع الصّموت(52)).

آرى! آنها گاه از سرنوشت بدنهایشان سخن مى‏گویند و گاه از جایگاهایشان. بدنها نخست پژمرده، چهره‏ها در هم کشیده، سپس از هم متلاشى شده و

سرانجام پوسیده و خاک شده است. قبرها تنگ و تاریک و سرد و خاموش است و امواج وحشت آنها را در بر گرفته و همگى در سکوت فرورفته‏اند.

سپس مى‏افزاید: «زیباییهاى بدنهاى ما محو شده و نشانه‏هاى شناسایى چهره ما دگرگون گشته، اقامت ما در این خانه‏هاى وحشت، طولانى شده نه از این درد و رنج، فرجى یافته‏ایم و نه از تنگى قبر، گشایشى»؛ (فانمحت محاسن أجسادنا، و تنکّرت معارف صورنا، و طالت فی مساکن الوحشة إقامتنا؛ و لم نجد من کرب فرجا، و لا من ضیق متّسعا!).

آرى! صورتهایى که در حال حیات بسیار زیبا و شناخته شده بود و منزلگاههایى که وسیع و زیبا و راحت بود، با فرارسیدن مرگ دگرگون مى‏شود، آن منزلگاه زیبا و فراخ به خانه تنگ و تاریک قبر مبدل مى‏گردد، و آن صورتهاى زیبا بعد از چند صباحى نه تنها طراوت و شادابى و جمال خود را از دست مى‏دهد، بلکه به صورت بسیار وحشتناکى در مى‏آید.

به همین دلیل پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله در گفتار کوتاه و تکان دهنده‏اى مى‏فرماید: «ما رأیت منظرا إلّا و القبر أفضع منه؛ من هیچ منظره وحشتناکى را ندیدم مگر اینکه قبر از آن وحشتناکتر است».(53)

سپس امام علیه السّلام با تعبیرات زنده‏اى سعى مى‏کند وضع حالات آنها را در قبر براى مخاطبان خود کاملا آشکار کند: «اگر با عقل خود آنها را در نظر خویش، مجسم سازى، یا پرده‏ها کنار رود و با چشم خود آنها را ببینى، در حالى که گوشهاى آنها را حشرات خورده‏اند و از کار افتاده، و بر چشمهایشان سرمه خاک کشیده شده و (در کاسه) فرو رفته، زبانهایى که با سرعت و فصاحت سخن مى‏گفتند پاره پاره شده، قلبها در سینه‏هاى آنها پس از بیدارى خاموش گشته است و در هر یک از اعضاى آنان پوسیدگى تازه‏اى آشکار شده و آن را زشت و

بد منظر ساخته و راه آفات را به سوى آن به آسانى گشوده است در حالى‏که همه آنها (در برابر این امور) تسلیم‏اند. نه دستى براى دفاع وجود دارد و نه قلبى براى جزع و بى‏تابى (و ناله سردادن). (آرى اگر حال آنها را این گونه در نظر خود مجسم سازى) قلبهایى پر از غم و چشمهایى پر از غم و چشمهایى پر خاشاک را مى‏بینى (که بر آنها نوحه‏گرى مى‏کنند)»؛ (فلو مثّلتهم بعقلک، أو کشف عنهم محجوب الغطاء لک، و قد ارتسخت(54) أسماعهم بالهوامّ(55) فاستکّت(56)، و اکتحلت أبصارهم بالتّراب فخسفت، و تقطّعت الألسنة فی أفواههم بعد ذلاقتها(57)، و همدت(58) القلوب فی صدورهم بعد یقظتها، و عاث(59) فی کلّ جارحة منهم جدید بلى(60) سمّجها(61) و سهّل طرق الآفة إلیها، مستسلمات فلا أید تدفع، و لا قلوب تجزع، لرأیت أشجان(62) قلوب، و أقذاء(63) عیون).

درست است که با قبض روح تمام همه از کار مى‏افتد؛ ولى تا زمانى که سالم است هنوز قابلیتى در آن وجود دارد که اگر فرضا روح به آن باز مى‏گشت فعال‏

مى‏شد؛ ولى پس از پوسیدن و متلاشى شدن دیگر هیچ کارایى ندارد، و به همین دلیل امام علیه السّلام مى‏فرماید: حشرات گوش آنها را از کار مى‏اندازند و سرمه خاک چشم آنان را و پاره شدن زبان نطق آنان را.

آنگاه در تکمیل این سخن در یک جمله به صورت جمع‏بندى مى‏فرماید: «آنها در هر شدّت و سختى حالات ناراحت کننده‏اى دارند که هرگز دگرگون نمى‏شود (و به سوى خوبى نمى‏گراید) و بلاى فراگیرى که هیچ گاه بر طرف نمى‏گردد»؛ (لهم فی کلّ فظاعة صفة حال لا تنقل، و غمرة(64) لا تنجلی).

اشاره به اینکه مصیبت بزرگ آنان این است که این گرفتاریها زایل نمى‏شود، بلکه روز به روز پیچیده‏تر مى‏گردد؛ بدبختى آنان در این است که آینده روشنى در پیش رو ندارند هر چه زمان بگذرد بدن متلاشى‏تر و استخوانها پوسیده‏تر مى‏شود.

بخش چهارم‏

فکم أکلت الأرض من عزیز جسد، و أنیق لون، کان فی الدّنیا غذیّ ترف، و ربیب شرف! یتعلّل بالسّرور فی ساعة حزنه، و یفزّع إلى السّلوة إن مصیبة نزلت به، ضنّا بغضارة عیشه، و شحاحة بلهوه و لعبه! فبیّنا هو یضحک إلى الدّنیا و تضحک إلیه فی ظلّ عیش غفول، إذ وطی‏ء الدّهر به حسکه و نقضت الأیّام قواه، و نظرت إلیه الحتوف من کثب فخالطه بثّ لا یعرفه، و نجیّ همّ ما کان یجده، و تولّدت فیه فترات علل، آنس ما کان بصحّته، ففزع إلى ما کان عوّده الاطبّاء من تسکین الحارّ بالقارّ، و تحریک البارد بالحارّ، فلم یطفى‏ء ببارد إلّا ثوّر حرارة، و لا حرّک بحارّ إلّا هیّج برودة، و لا اعتدل بممازج لتلک الطّبائع إلّا أمدّ منها کلّ ذات داء؛ حتّى فتر معلّله، و ذهل ممرّضه، و تعایا أهله بصفة دائه، و خرسوا عن جواب السّائلین عنه، و تنازعوا دونه شجیّ خبر یکتمونه: فقائل یقول: هو لمّا به، و ممّن لهم إیّاب عافیته، و مصبّر لهم على فقده، یذکّرهم أسى الماضین من قبله. فبینا هو کذلک على جناح من فراق الدّنیا، و ترک الأحبّة، إذ عرض له عارض من غصصه، فتحیّرت نوافذ فطنّته، و یبست رطوبة لسانه، فکم من مهمّ من جوابه عرفه فعیّ عن ردّه، و دعاء مؤلم بقلبه سمعه فتصامّ عنه، من کبیر کان یعظّمه، أو صغیر کان یرحمه! و إنّ للموت لغمرات هی أفظع من أن تستغرق بصفة، أو تعتدل على عقول أهل الدّنیا.

ترجمه‏

زمین‏ها، چه بسیار، اجساد نیرومند زیبا و خوش آب و رنگ را که در

دنیا نازپرورده و نعمت بودند و پرورش یافته دامان احترام و شرف، در کام خود فرو بردند، همانها که مى‏خواستند با سرور و خوشحالى غمها را از دل بزدایند و به هنگام فرارسیدن مصیبت براى از بین نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمیهاى آن به لذّت و خوشگذرانى پناه بردند. (آرى!) در آن هنگام که او به دنیا مى‏خندید و دنیا نیز در سایه زندگى مرفه و غفلت‏زا بر او خنده مى‏زد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فروکرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شکست و عوامل مرگ از نزدیک به او نظر افکند در نتیجه، غم و اندوهى که هرگز از آن آگاهى نداشت با او در آمیخت و غصه‏هاى پنهانى که حتى خیال آن را نمى‏کرد در وجودش راه یافت، سستى بیماریها در او ظاهر شد در حالى که به سلامت و تندرستى، انس شدید داشت. در این هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبیبان او را به آن، عادت داده بودند پناه برد که حرارت را با برودت، تسکین دهد و برودت را با حرارت تحریک کند؛ ولى در چنین حالتى هیچ حرارتى را با عوامل برودت فروننشاند جز اینکه حرارت شعله‏ورتر شد و هیچ برودتى را با داروى حرارت زا تحریک نکرد جز اینکه برودت را به هیجان در آورد. براى اعتدال مزاج به هیچ معجونى پناه نبرد جز آنکه به سبب آن، آماده بیمارى دیگرى شد. این وضع همچنان ادامه یافت تا آنجا که طبیب از درمانش ناتوان شد و پرستارش او را به فراموشى سپرد و خانواده‏اش از وصف بیمارى او خسته شدند و در پاسخ سؤال کنندگان فروماندند. آنها در کنار بیمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى که تا آن وقت از او مکتوم مى‏داشتند آشکارا به گفتگو پرداختند. یکى مى‏گفت او را به حال خود رها کنید (که رفتنى است) دیگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى‏کرد و (سومى) آنان را به شکیبایى در فقدانش، دعوت مى‏نمود و (براى تحمّل این مصیبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به یادشان مى‏آورد. در این حال که او در شرف فراق دنیا و ترک دوستان بود،

ناگهان عارضه‏اى گلوگیر شد که فهم و درک او را ناتوان ساخت و در حیرت و سرگردانى فروبرد و زبانش خشک شد. در این هنگام به فکر وصایا و سؤالات مهم و لازمى مى‏افتد که پاسخ آنها را مى‏دانست؛ امّا چه سود که زبانش از گفتن باز مانده است، و سخنانى مى‏شنود که قلب او را به درد مى‏آورد و مى‏خواهد جواب آنها را بگوید؛ امّا قدرت ندارد، از این رو خود را به ناشنوایى مى‏زند همان سخنان و زخم زبانهایى که گاه از شخص بزرگى صادر مى‏شود که این بیمار او را محترم مى‏شمرد یا از کوچکى که در گذشته بر او ترحم مى‏کرده است. (به هر حال) مرگ دشواریهایى دارد که انسان را در خود غرق مى‏کند، مشکلاتى که هراس‏انگیزتر از آن است که بتوان در قالب الفاظ ریخت یا اندیشه‏هاى اهل دنیا آن را درک کند.

شرح و تفسیر

دشوارى‏هاى مرگ که در قالب الفاظ نمى‏گنجد

امام علیه السّلام این گوینده تواناى فصیح بى‏نظیر، در آخرین بخش از این خطبه، باز از زوایاى دیگر به مسئله مرگ و پایان زندگى و عوارض سخت آن اشاره کرده و آن را در چهار مرحله خلاصه مى‏کند؛ نخست مى‏فرماید: «چه بسیار، زمین اجساد نیرومند زیبا و خوش آب و رنگ را که در دنیا پرورده ناز و نعمت بودند و پرورش یافته احترام و شرف، در کام خود فروبرد، همانها که مى‏خواستند با سرور و خوشحالى، غمها را از دل بزدایند و به هنگام فرارسیدن مصیبت، براى از بین نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمیهاى آن، به لذت و خوشگذرانى پناه بردند»؛ (فکم أکلت الأرض من عزیز(65) جسد، و أنیق(66) لون، کان‏

فی الدّنیا غذیّ(67) ترف، و ربیب(68) شرف! یتعلّل(69) بالسّرور فی ساعة حزنه، و یفزع إلى السّلوة(70) إن مصیبة نزلت به، ضنّا(71) بغضارة(72) عیشه، و شحاحة(73) بلهوه و لعبه!).

این سخن اشاره دقیقى به کسانى است که آنچنان به ناز و نعمت و عیش و نوش دنیا عادت کرده‏اند که به هنگام نزول مصیبتها و اندوهها سعى مى‏کنند خود را با انواع سرگرمیها و لهو و لعب، از آن دور دارند و آنچه را ممکن بود مایه بیدارى و هوشیارى آنان گردد به فراموشى بسپارند و این خود مصیبتى است بزرگ که انسان به عوامل بیدارى و عوامل مستى و بى‏خبرى پناه برد؛ ولى حوادث تلخ هرگز آنها را فراموش نمى‏کند و سرانجام زمین آنها را در کام خود فرو مى‏برد.

«(آرى) در آن هنگام که او (بر اثر ناز و نعمت) به دنیا مى‏خندید و دنیا نیز در سایه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مى‏زد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فروکرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شکست و عوامل مرگ از نزدیک به او نظر افکند، در نتیجه غم و اندوهى که هرگز از آن آگاهى نداشت با او در آمیخت، و غصه‏هاى پنهانى که حتى خیال آن را نمى‏کرد در وجودش راه یافت. سستى بیماریها در او ظاهر شد در حالى که به سلامت و تندرستى، انس شدید داشت»؛ (فبیّنا هو یضحک إلى الدّنیا و تضحک إلیه فی ظلّ‏

عیش غفول(74)؛ إذ وطی‏ء الدّهر به حسکه(75) و نقضت الأیّام قواه، و نظرت إلیه الحتوف(76) من کثب(77) فخالطه بثّ(78) لا یعرفه، و نجّی(79) همّ ما کان یجده، و تولّدت فیه فترات علل، آنس ما کان بصحّته).

اشاره به اینکه هر چند این بى‏خبران در برابر مصائب سعى دارند خود را به فراموشى بسپارند، پیوسته بر دنیا خنده سر مى‏دهند و دنیاى غافل کننده نیز بر آنها خنده مستانه مى‏زند؛ ولى دیرى نمى‏پاید که در سرازیرى مرگ قرار مى‏گیرند؛ قوا و نیروها یکى پس از دیگرى از بین مى‏رود، چشمها کم نور، گوشها سنگین، استخوانها سست و پوک، اعصاب خسته و ناتوان و انواع بیماریها به سوى او هجوم مى‏آورد و جهان نوحه مرگ را در گوش آنها مى‏خواند.

در واقع امام علیه السّلام در این بخش، نخست به تحلیل رفتن قوا و آشکار شدن انواع بیماریها به دنبال آن، که گام اوّل به سوى مرگ است اشاره فرمود. سپس به سراغ گام دوم مى‏رود که مراجعه پى‏درپى و مکرّر به اطبا و گرفتن انواع داروها و بى تأثیر بودن آنها است و مى‏فرماید: «در این هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبیبان او را به آن عادت داده بودند پناه برد که حرارت را با برودت تسکین دهد و برودت را با حرارت تحریک کند؛ ولى در چنین حالتى هیچ حرارتى را با عوامل برودت فروننشاند جز اینکه حرارت شعله‏ورتر شد، و هیچ برودتى را با داروى حرارت‏زا تحریک نکرد جز اینکه برودت را به هیجان در آورد. براى اعتدال مزاج به هیچ معجونى پناه نبرد جز آنکه به سبب آن آماده بیمارى دیگرى‏

شد»؛ (ففزع إلى ما کان عوّده الأطبّاء من تسکین الحارّ بالقارّ(80)، و تحریک البارد بالحارّ، فلم یطفى‏ء ببارد إلّا ثوّر(81) حرارة، و لا حرّک بحارّ إلّا هیّج برودة، و لا اعتدل بممازج(82) لتلک الطّبائع إلّا أمدّ منها کلّ ذات داء).

آرى! هنگامى که فرمان قطعى مرگ فرامى‏رسد اسباب صحت و سلامت به کندى مى‏گراید و به اصطلاح: «سر کنگبین صفرا مى‏فزاید و روغن بادام سبب خشکى مى‏شود». گویى داروها از اثر مى‏افتند و یا نتیجه معکوس مى‏دهند و طبق ضرب المثل معروف: «طبیبان ابله مى‏شوند» و راه بیمار به سوى پایان زندگى هموار مى‏گردد.

آنچه در تعبیرات حساب شده مولا در اینجا آمده، اشاره به تقسیماتى است که در طبّ قدیم رایج بود. در آن زمان اطبّا عقیده داشتند که چهار نوع مزاج وجود دارد: مزاج گرم، مزاج سرد، مزاج تر و خشک. از نگاه دیگر چهار نوع مزاج مرکب شناخته شده بود مزاج گرم و تر (که به آن دموى مى‏گفتند) و مزاج گرم و خشک (که آن را صفراوى مى‏نامیدند) و مزاج سرد و تر (که آن را بلغمى نام مى‏نهادند) و مزاج سرد و خشک (که آن را سوداوى مى‏گفتند).

البتّه این مزاجها هنگامى که در حدّ اعتدال بود لطمه‏اى به سلامت نمى‏زد و صاحبان آنها با تفاوت زیادى که با هم داشتند همگى داراى زندگى خوبى بودند؛ ولى اگر یکى از چهار تا (حرارت، برودت، رطوبت و یبوست) غلبه مى‏کرد ناچار بودند براى باز گرداندن اعتدال مزاج به عوامل مخالف پناه برند؛ حرارت را با برودت فرونشانند و برودت را با عوامل حرارت تحریک کنند و رطوبت را با یبوست بیامیزند و یبوست را با رطوبت تعدیل کنند.

تأثیر همه اینها در زمانى است که کار از کار نگذشته باشد. هنگامى که کار از

کار گذشت، همه بى‏اثر خواهد بود.

سپس امام علیه السّلام مرحله سوم را بازگو مى‏کند و آن مرحله یأس از بازگشت سلامت و انتظار پایان عمر در آینده نه چندان دور مى‏فرماید: «این وضع همچنان ادامه یافت تا آنجا که طبیب از درمانش ناتوان شد، و پرستارش او را به فراموشى سپرد، و خانواده‏اش از وصف بیمارى او خسته شدند، و در پاسخ سؤال کنندگان فرو ماندند»؛ (حتّى فتر معلّله(83)، و ذهل ممرّضه(84)، و تعایا(85) أهله بصفة دائه، و خرسوا عن جواب السّائلین عنه).

گویى امام بارها و بارها در کنار این گونه بیماران و خانواده‏هاى آنان بوده و حالات آنان را دقیقا زیر نظر گرفته است؛ طبیب، اظهار عجز مى‏کند و پرستار اظهار خستگى، و خانواده او نمى‏دانند درباره او به مردم چه بگویند. بگویند حال او بهتر است خلاف گفته‏اند. بگویند بدتر است خوشایند نیست. ناچار زبان را در کام فرومى‏برند و با نگاههاى مأیوسانه خود پاسخ مى‏گویند.

در ادامه مى‏افزاید: «آنها در کنار بیمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى که تا آن وقت از او مکتوم مى‏داشتند آشکارا به گفت و گو پرداختند؛ یکى مى‏گفت او را به حال خود رها کنید (که رفتنى است). دیگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى‏کرد و (سومى) آنان را به شکیبایى در فقدانش، دعوت مى‏نمود، و (براى تحمّل این مصیبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به یادشان مى‏آورد»؛ (و تنازعوا دونه شجىّ(86) خبر یکتمونه: فقائل یقول: هو لمّا به، و ممّن لهم إیاب عافیته، و مصبّر لهم على فقده، یذکّرهم أسى(87) الماضین من قبله).

سرانجام امام چهارمین و آخرین مرحله زندگى این بیمار را بیان مى‏کند. هنگامى که در آستانه مرگ قرار مى‏گیرد و آماده سفر آخرت و ترک این جهان مى‏شود، مى‏فرماید: «در این حال که او در شرف فراق دنیا و ترک دوستان بود، ناگهان عارضه‏اى گلوگیرش شد که فهم و درک او را ناتوان ساخت و در حیرت و سرگردانى فروبرد و زبانش خشک شد»؛ (فبینا هو کذلک على جناح من فراق الدّنیا، و ترک الأحبّة، إذ عرض له عارض من غصصه، فتحیّرت نوافذ فطنته، و یبست رطوبة لسانه).

در ادامه مى‏فرماید: «در این هنگام به فکر وصایا و سؤالات مهم و لازمى مى‏افتد که پاسخ آنها را مى‏دانست؛ امّا چه سود که زبانش از گفتن باز مانده است و سخنانى مى‏شنود که قلب او را به درد مى‏آورد (و مى‏خواهد جواب آنها را بگوید؛ امّا قدرت ندارد، از این رو) خود را به ناشنوایى مى‏زند و چه بسیار سخنان و زخم زبانهایى که گاه از شخص بزرگى صادر مى‏شود که این بیمار او را محترم مى‏شمرد یا از کوچکى است که در گذشته بر او ترحم مى‏کرده است»؛ (فکم من مهمّ من جوابه عرفه فعىّ عن ردّه، و دعاء مؤلم بقلبه سمعه فتصامّ(88) عنه، من کبیر کان یعظّمه، أو صغیر کان یرحمه!).

آرى! او در این حالت چون علم به فرارسیدن لحظه‏هاى پایان عمرش پیدا مى‏کند در فکر فرومى‏رود که اموال مخفى داشته یا بدهکاریهایى به اشخاص که مى‏بایست به بازماندگانش معرفى مى‏کرد و یا خانواده و دوستان او سؤالاتى درباره این امور و یا آنچه مربوط به دفن و موضع قبر اوست از او دارند که قادر به پاسخ گفتن نیست.

ابن ابى الحدید در اینجا داستان کوتاه و عبرت‏انگیزى را که خود شاهد و ناظر بوده نقل مى‏کند، که در لحظات آخر شخصى مى‏خواست وصیت لازمى کند، امّا

زبانش از گردش افتاده بود. به قلم و دواتى اشاره کرد تا خواسته خود را بنویسد؛ ولى افسوس دست آن قدر لرزان بود که کلمات نامفهوم نوشته شد و دستش همچنان مى‏لرزید تا جان داد.(89)

سرانجام امام علیه السّلام با این جمله، خطبه پر محتوا و تکان دهنده خود را پایان مى‏دهد و مى‏فرماید: «(به هر حال) مرگ دشواریهایى دارد که انسان را در خود غرق مى‏کند. مشکلاتى که هراس‏انگیزتر از آن است که بتوان در قالب الفاظ ریخت یا اندیشه‏هاى اهل دنیا آن را درک کند»؛ (و إنّ للموت لغمرات(90) هی أفظع من أن تستغرق بصفة، أو تعتدل على عقول أهل الدّنیا).

مرحوم علّامه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود در اینجا حدیثى از کتاب کافى نقل مى‏کند که گروهى از عابدان بنى اسرائیل تصمیم گرفتند شهرهاى مختلف را بگردند و آثار عبرت‏انگیز را در آنها ببینند، در این گردش خود به قبرى رسیدند که باد، گرد و غبار بر آن پاشیده بود و جز اثر مختصرى از آن آشکار نبود. گفتند چه خوب است دعا کنیم و از درگاه خدا بخواهیم صاحب این قبر، شرح حال خود را براى ما بازگو کند. دعاى آنها مستجاب شد. از صاحب قبر پرسیدند طعم مرگ را چگونه یافتى؟ او با وحشت تمام در پاسخ گفت: نود و نه سال از دفن من مى‏گذرد و هنوز درد و رنج جان دادن و تلخى طعم آن در درون من است.(91)

نکته

گذرگاهى که همه از آن عبور مى‏کنند

بارها گفته‏اند و گفته‏ایم که اگر انسان در هر چیز شک و تردید به خود راه دهد

در این مسئله نمى‏تواند تردید کند که یک روز باید رخت سفر را از این دنیا بر بندد و کاسه مرگ را با اکراه یا با رغبت سر کشد.

همان گونه که هر جنینى به هر شکل و صورت و مربوط به هرکس، روزى باید از گذرگاه رحم بگذرد و به این دنیا گام بگذارد و هر میوه‏اى روزى از درخت مى‏افتد و یا آن را مى‏چینند، انسان نیز باید خواه‏ناخواه از گذرگاه مرگ بگذرد.

حال که چنین است چرا گروهى مایل نیستند نام مرگ برده شود؟ چرا تلاش مى‏کنند این واقعیتى که آنها را فراموش نمى‏کند، از یاد ببرند؟!

از آن مهم‏تر، مقدّمات و پیامدهاى مرگ است؛ حالات عجیبى که مولا امیر مؤمنان على علیه السّلام در این خطبه با موشکافى تمام آن را به صورت تابلوى بسیار زنده‏اى ترسیم کرده و بازتاب مرگ را در انسانى که آماده رفتن از این دنیا مى‏شود و همچنین در اطرافیان او به طور دقیق تشریح مى‏کند و به نظر مى‏رسد که هدف اصلى امام بیدار کردن غافلان و هوشیار ساختن مستان باده غرور و خودخواهى و هواپرستى است و الحقّ و الانصاف امام در این زمینه داد سخن داده و همه گفتنیها را گفته، به‏گونه‏اى که هر انسان غافل و بى‏خبرى آن را بخواند تکان مى‏خورد و سخت تحت تأثیر واقع مى‏شود.

امام علیه السّلام در حدیث دیگرى مى‏فرماید: «ما رأیت إیمانا مع یقین أشبه منه بشکّ، على هذا الإنسان إنّه کلّ یوم یودّع إلى القبور و یشیّع و إلى غرور الدّنیا یرجع و عن الشّهوة و الذّنوب لا یقلع؛ من هیچ ایمان توأم با یقین را شبیه‏تر به شک از کار این انسان ندیدم؛ او همه روز براى تشییع دوستان و بستگان و سپردن جسم بى‏جان آنها به قبرها مى‏رود ولى هنگامى که باز مى‏گردد باز به سراغ غرور دنیاست و از شهوت و گناه باز نمى‏ایستد».(92)

در مقابل ما افرادى را مى‏شناسیم که به استقبال مرگ مى‏رفتند و بر چهره آن لبخند مى‏زدند سکرات موت براى آنها مفهومى نداشت و همچون کسى که در انتظار عزیزى به سر مى‏برد، در لحظات آخر عمر، چنین حالى را داشتند. نمونه آشکار آن شخص امام علیه السّلام است که در کلام معروفش در همین نهج البلاغه مى‏فرماید: «اشتیاق من به مرگ و شهادت از اشتیاق طفل شیرخوار به پستان مادر بیشتر است».(93)

جالب اینکه در احادیث اسلامى نیز وارد شده که مرگ مؤمنان صالح العمل و اولیاء اللّه با دیگران متفاوت است. شخصى به امام صادق علیه السّلام عرض کرد: «صف لنا الموت؛ مرگ را براى ما وصف کن». فرمود: «للمؤمن کأطیب طیب یشّمه فینعس لطیبة و ینقطع التّعب و الألم عنه و للکافر کلسع الأفاعی و لدغ العقارب و أشدّ؛ مرگ براى مؤمن همانند عطر بسیار خوشبویى است که آن را استشمام مى‏کند و بخاطر خوشبویى آن مى‏آرامد و درد و رنج از او زایل مى‏شود ولى براى کافر مانند گزش افعى‏ها و نیش‏زدن عقربها بلکه شدیدتر از آن است».(94)

شک نیست عدم وابستگى مؤمن به زرق و برق دنیا و به عکس وابستگى‏هاى افراد بى‏ایمان به این جهان چنین بازتابى در این دوگروه داشته باشد هرچند الطاف الهى و مشاهدات مؤمن نسبت به مواهبى که در انتظار اوست و به عکس مشاهدات فرد بى‏ایمان نسبت به عذابهایى که در انتظار او مى‏باشد در این امر تأثیرگذار است.


1) سند خطبه:این کلام را على ابن محمد شاکر لیثى در کتاب عیون الحکم و المواعظ که در سال 453 هجرى تألیف شده و قاعدتا از سیّد رضى متأخر بوده است آورده؛ ولى تفاوت و تعبیرات در جمله‏هاى متعددى از این خطبه به خوبى نشان مى‏دهد که آن را از منبع دیگرى غیر از نهج البلاغه گرفته. ابن اثیر نیز در کتاب النهایه لغات پیچیده این خطبه را تفسیر کرده (و احتمالا او هم منبع دیگرى غیر از نهج البلاغه در دست داشته است) (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 145 با کمى تلخیص).

2) تکاثر، آیه 1- 2.

3) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 11، ص 152 به بعد (با تلخیص).

4) «مرام» به معناى مقصد و هدف است و از ریشه «روم» بر وزن «قوم» به معناى خواستن و قصد کردن گرفته شده است.

5) «زور» به معناى زیارت کننده است و بر مفرد و جمع هردو اطلاق مى‏شود.

6) «خطر» گاه به معناى امر خطرناک و گاه به معناى امر مهم آمده است و در جمله بالا اشاره به معناى دوم است؛ یعنى آنها کثرت قبور مردگانشان را مهم مى‏شمرند در حالى که افتخار موهوم و نفرت‏انگیزى است.

7) «أفظع» از ریشه «فضاعت» به معناى نفرت‏انگیز و زشت بودن گرفته شده است.

8) «استخلوا» از ریشه «خلوّ» بر وزن «غلوّ» به معناى خالى شدن و درگذشتن گرفته شده است.

9) «تناوشوا» از ریشه «تناوش» و از «نوش» بر وزن «خوف» به معناى برگرفتن چیزى با سهولت یا با قدرت است و تناوش از مکان بعید به معناى دسترسى پیدا کردن از نقطه دور دست مى‏باشد.

10) «خوت» از ریشه «خوى» بر وزن «هوا» در اصل به معناى خالى شدن است و گاه به معناى ویران گشتن نیز آمده و در عبارت بالا منظور همان معناى دوم است.

11) «جناب» از ریشه «جنب» به معناى پهلو گرفته شده. این واژه در معناى ناحیه و اطراف به کار مى‏رود و جناب ذلّه در جمله بالا به همین معناست.

12) «احجى» از واژه «حجا» بر وزن «رضا» به معناى عقل است، بنابراین احجى به معناى عاقلانه‏تر است.

13) دخان، آیه 25- 28.

14) بحار الانوار، ج 68، ص 327.

15) «ربوع» جمع «ربع» بر وزن «رفع» به معناى خانه، اقامتگاه و پناهگاه است.

16) «ضلال» جمع «ضال» به معناى گمراه است.

17) «هام» جمع «هامة» به معناى سر یا قسمت بالاى آن است.

18) «تستنبتون» از ریشه «نبت» بر وزن «ضبط» به معناى روییدن گرفته شده و نبات به معناى گیاه است و استنبات به معناى زراعت کردن و طلب رویش است.

19) «ترتعون» از ریشه «رتع»، بر وزن «قطع» در اصل به معناى چریدن و فراوان خوردن حیوانات است؛ ولى گاه در مورد انسان به معناى تفریح کردن و خورد و خوراک فراوان داشتن به کار مى‏رود و در جمله مورد بحث، به معناى دوم است.

20) «لفظوا» از ریشه «لفظ» به معناى بیرون افکندن چیزى گرفته شده و غالبا به معناى بیرون انداختن از دهان بکار مى‏رود و چون سخن از دهان بیرون مى‏آید، از این‏رو به آن لفظ گفته مى‏شود و در جمله بالا معناى اوّل اراده شده است.

21) «بواک» جمع «باکیه» در اصل به معناى زنان گریه‏کن و سوگوار است.

22) «نوائح» جمع «نائحه» به معناى زن نوحه‏گر است و تفاوت این دو، در این است که نوحه‏گرى به معناى گریه با سروصدا و ذکر الفاظ و مطالبى است در حالى که بکاء و گریه مفهوم عامى دارد.

23) توبه، آیه 18.

24) «غایت» به معناى نهایت و در اینجا به معناى مرگ است.

25) «فرّاط» از ریشه «فرط» بر وزن «شرط» به معناى سرعت کردن و عجله نمودن است و «فراط» جمع «فارط» غالبا به کسانى گفته مى‏شود که در پیشاپیش قافله حرکت مى‏کنند تا محل آب را شناسایى کنند سپس به تمام کسانى که پیشگام در امرى هستند، اطلاق شده است.

26) «مناهل» جمع «منهل» از ریشه «نهل» بر وزن «اهل» به معناى نوشیدن نخستین گرفته شده و «منهل» به جایى گفته مى‏شود که از آنجا مى‏توان از آب نهر استفاده کرد.

27) «مقاوم» جمع «مقام» است و بعضى آن را جمع «مقامه» دانسته‏اند و هردو به معناى مجلس است.

28) «حلبات» جمع «حلبه» بر وزن «دفعه» به معناى اسبهایى است که براى مسابقه گردآورى مى‏شوند.

29) «سوق» جمع «سوقه» بر وزن «روزه» به معناى رعیّت و توده مردم است و از ریشه «سوق» بر وزن «فوق» گرفته شده؛ زیرا زمامداران آنها را به سوى اهداف مورد نظر پیش مى‏رانند.

30) مؤمنون، آیه 100.

31) بحارالانوار، ج 6، ص 217.

32) همان، ص 214 و صحیح ترمذى، ج 4، کتاب صفة القیامة، باب 26، ح 2460.

33) «فجوات» جمع «فجوه» به معناى محل وسیع و گشاده است و به معناى فراخى و گشادگى میان دو شی‏ء نیز آمده است و در اینجا اشاره به شکاف قبرهاست.

34) «ضمار» در اصل به معناى غائب یا بدهى و مالى است که چندان امید بازگشت آن نیست و از ریشه «ضمر» بر وزن «امر» به معناى پنهان شدن گرفته شده است.

35) «یحفلون» از ریشه «حفول» به معناى جمع شدن افراد گرفته شده است و نیز به معناى اعتنا کردن به چیزى آمده است و «لا یحفلون» در جمله بالا به همین معناست یعنى اعتنا نمى‏کنند.

36) «رواجف» جمع «راجفه» به معناى لرزاننده و تکان‏دهنده است و از ریشه «رجف» بر وزن «ربط» به معناى اضطراب و لرزش شدید گرفته شده است.

37) «قواصف» جمع «قاصف» به معناى باد و طوفان شکننده است و از ریشه «قصف» بر وزن «وصف» به معناى شکستن گرفته شده است.

38) «آلاف» جمع «الیف» به معناى کسى است که به چیزى دل بسته و از ریشه «الفت» گرفته شده است.

39) «ارتجال» به معناى بیان مطلبى بدون مطالعه قبلى است و از ریشه «رجل» بر وزن «اجر» به معناى راه رفتن با پاست و از آنجا که افراد ابداع کننده مطلبى گویى با پاى خود راه مى‏روند بر این معنا اطلاق شده است.

40) «صرعى» جمع «صریع» به معناى شخص یا جنازه‏اى است که بر زمین افکنده شده از جمع «صرع» بر وزن «فرع» به معناى بر زمین افکندن گرفته شده است.

41) «سبات» از ریشه «سبت» در اصل به معناى قطع و بریدن است سپس به معناى تعطیل عمل براى استراحت آمده است و به همین جهت به خواب نیز «سبات» گفته مى‏شود.

42) «عرى» جمع «عروه» به معناى دستگیره است.

43) «افظع» از ریشه «فظع» بر وزن «جزع» به معناى بزرگ شمردن و وحشت کردن گرفته شده است.

44) «مباءه» به معناى منزلگاه است و در اصل به معناى محلى است که شتر به آنجا بازگشت مى‏کند از ریشه «بواء» بر وزن «دواء» به معناى بازگشت کردن و منزل گرفته شده است.

45) «عیّوا» از ریشه «عىّ» بر وزن «حىّ» به معناى عجز و ناتوانى است.

46) «کلحت» از ریشه «کلوح» بر وزن «طلوع» به معناى چین و چروک برداشتن و چهره عبوس کردن و در هم کشیدن گرفته شده است.

47) «نواضر» از ریشه «نضرة» بر وزن «دفعة» به معناى خرمى و شادابى و شکوفایى گرفته شده است.

48) «خوت» از ریشه «خواء» به معناى فروریختن و از هم متلاشى شدن است.

49) «اهدام» جمع «هدم» بر وزن «حرص» به معناى لباس کهنه وصله‏دار است.

50) «تکائدنا» از «تکائد» به معناى مشقت بار شدن گرفته شده و ریشه آن «کآد» بر وزن «رعد» است.

51) «تهکمت» از «تهکّم» به معناى سقوط در چاه و مانند آن و یا فروریختن و ویران شدن است.

52) «صموت» به معناى خاموش شدن و لب فروبستن است و در عبارت بالا مصدرى است که معناى وصفى دارد.

53) سنن ترمذى، ج 3، ص 379؛ میزان الحکمه، ماده «قبر»، ح 16251.

54) «ارتسخت» از ریشه «ارتساخ» به معناى ثابت شدن و فرورفتن از ریشه «رسوخ» به معناى نفوذ کردن و جذب شدن گرفته شده است.

55) «هوام» جمع «هامة» به معناى حشرات داراى سمّ کشنده‏اى است؛ مانند مار و گاه به هر نوع حشره اطلاق مى‏شود.

56) «استکت» از ریشه «سکّ» بر وزن «حک» به معناى فروبستن گرفته شده است.

57) «ذلاقه» به معناى برّندگى و تیزى است؛ سپس به معناى لسان و سرعت بیان به کار رفته است و خطیب ذلق به گوینده فصیح و سخنور گفته مى‏شود.

58) «همدت» از ریشه «همود» بر وزن «سجود» در اصل به معناى خاموش شدن آتش است. سپس به معناى سکوت و سکون و از کار افتادن به کار رفته است.

59) «عاث» از ریشه «عیث» بر وزن «حیف» به معناى فاسد کردن گرفته شده و به معناى تبذیر و اتلاف نیز آمده است و در جمله بالا همان معناى اوّل اراده شده است.

60) «جدید بلى» با توجّه به اینکه «جدید» به معناى نو و «بلى» به معناى کهنه است در عبارت بالا نوعى صناعت بدیع به کار رفته که دو ضد در کنار هم به صورت مضاف و مضاف الیه آمده و معناى آن پوسیدگى تازه است.

61) «سمجّ» از ریشه «سماجت» به معناى ناهنجار بودن و نفرت انگیز شدن گرفته شده و «سمج» بر وزن «خشن» به کسانى گفته مى‏شود که به طریقه زشت و ناپسند چیزى را دنبال مى‏کنند.

62) «اشجان» جمع «شجن» بر وزن «کفن» به معناى غم و اندوه است.

63) «اقذاء» جمع «قذى» بر وزن «قبا» به معناى خار و خاشاک و اجسام کوچکى است که در چشمش مى‏ریزد و انسان را ناراحت مى‏کند که ساعت به ساعت در بدن بى‏جان مردگان ظاهر مى‏شود.

64) «غمره» در اصل به معناى آبى است که فراگیر باشد و اشیایى را بپوشاند؛ سپس به معناى هر امر فراگیر شدید به کار رفته است.

65) «عزیز» در اصل به معناى قوى و شکست‏ناپذیر است که لازمه آن، نفى ذلّت از انسان است؛ ولى معلوم نیست چرا بعضى از شارحان نهج البلاغه آن را به معناى با طراوت و زیبا تفسیر کرده‏اند.

66) «انیق» به معناى زیبا و خوش آب و رنگ است.

67) «غذىّ» از ریشه «غذاء» به معناى طعام گرفته شده و «غذىّ ترف» با توجّه با اینکه «ترف» به معناى ناز و نعمت است به این معناست که او با ناز و نعمت، پرورش یافته است.

68) «ربیب» از ریشه «ربّ» به معناى تربیت و تدبیر گرفته شده، بنابراین «ربیب شرف» یعنى کسى که در دامان عزت و احترام پرورش یافته است.

69) «یتعلّل» از ریشه «تعلّل» به معناى خود را به فراموشى زدن و سرگرم ساختن است.

70) «سلوة» به معناى زندگى آرام‏بخش است.

71) «ضنّ» به معناى بخل شدید است.

72) «غضارة عیش» به معناى زندگى پر نعمت است.

73) «شحاحة» به معناى بخل است و گاه گفته شده که درجه بالاى بخل محسوب مى‏شود. بخیل کسى است که نسبت به آنچه در دست خود دارد بخل مى‏ورزد؛ امّا شحیح کسى است که هم نسبت به آن و هم نسبت به آنچه در دست مردم است، بخل دارد.

74) «غفول» از ریشه «غفلت» گرفته شده و به معناى غافل کننده و غفلت‏آور است.

75) «حسکه» از ریشه «حسک» بر وزن «فدک» به معناى گیاه خار دارى است که انسان را سخت مى‏آزارد و به معناى عداوت و کینه نیز آمده و در اینجا منظور معناى اوّل است.

76) «حتوف» جمع «حتف» به معناى مرگ است.

77) «کثب» از ریشه «کثب» بر وزن «کسب» به معناى نزدیک شدن است.

78) «بثّ» به معناى اندوه شدید است. این واژه به معناى گستردن و پراکنده کردن و منتشر ساختن نیز آمده و در اینجا همان معناى اوّل مراد است.

79) «نجىّ» به معناى پنهان و پوشیده است از ریشه «نجوا» به معناى سخنان در گوشى گرفته شده است.

80) «قارّ» یعنى سرد از ریشه «قرّ» بر وزن «حرّ» به معناى برودت است.

81) «ثوّر» از ریشه «ثوران» به معناى هیجان است.

82) «ممازج» به معناى معجون و چیزهایى است که به هم آمیخته شده باشد.

83) «معلّل» به معناى معالجه کننده است و در اصل از «علة» به معناى بیمارى گرفته شده است.

84) «ممرّض» به معناى پرستار از ریشه «مرض» است.

85) «تعایا» از ریشه «عىّ» به معناى عجز است.

86) «شجىّ» به معناى غم‏انگیز از ریشه «شجو» بر وزن «هجو» به معناى غم و اندوه گرفته شده است.

87) «أسى» به معناى غم و اندوه است و در بعضى از نسخه‏ها «أسى» (به ضم همزه آمده) جمع «اسو» به معناى پیشگام است و هر دو معنا در عبارت خطبه مناسب است.

88) «فتصام» از ریشه «صمّ» به معناى کر شدن گرفته شده و «تصام» یعنى خود را به کرى زد.

89) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 11، ص 167.

90) «غمرات» جمع «غمره» معناى آن در فقره قبلى گذشت.

91) کافى، ج 3، ص 260، ح 38 (با تلخیص).

92) بحار الانوار، ج 6، ص 137.

93) نهج البلاغه، خطبه 5.

94) بحار الانوار، ج 6، ص 172، ح 50.