و من کلام له علیه السّلام
و قد سأله ذعلب الیمانی فقال: هل رأیت ربک یا أمیر المؤمنین؟ فقال علیه السّلام: أ فأعبد ما لا أراه؟ فقال: و کیف تراه؟ فقال:
از سخنان امام علیه السّلام است «ذعلب یمانى» از امام علیه السّلام پرسید: امیر مؤمنان آیا پروردگارت را دیدهاى؟
امام علیه السّلام فرمود: آیا کسى را عبادت کنم که نمىبینم؟ ذعلب پرسید: چگونه او را دیدهاى؟
امام خطبه ذیل را ایراد فرمود.
خطبه در یک نگاه
این کلام عمدتا درباره صفات خداوند سخن مىگوید و بر این معنا تأکید مىکند که اگر خدا را با چشم سر نمىتوان دید با چشم دل و در لابهلاى صفاتش مىتوان به خوبى مشاهده کرد.
بخش اوّل
فقال: لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان، و لکن تدرکه القلوب بحقائق الإیمان. قریب من الأشیاء غیر ملابس، بعید منها غیر مباین. متکلّم لا برویّة، مرید لا بهمّة، صانع لا بجارحة. لطیف لا یوصف بالخفاء، کبیر لا یوصف بالجفاء، بصیر لا یوصف بالحاسّة، رحیم لا یوصف بالرّقّة. تعنو الوجوه لعظمته، و تجب القلوب من مخافته.
ترجمه:
چشمها هرگز او را آشکارا نمىبیند؛ ولى قلبها با حقایق ایمان، او را درک مىکند؛ او به همه چیز نزدیک است؛ اما نه آن گونه که به آنها چسبیده باشد و از همه چیز دور است؛ اما نه آن گونه که از آنها بیگانه گردد. او سخن مىگوید: بى آن که نیاز به تفکّر داشته باشد و اراده مىکند؛ بى آن که محتاج به تصمیم گرفتن باشد. او خالق و سازنده است؛ اما نه با (دست و) اعضا پیکر، او لطیف است؛ اما نه به این معنا که پنهان باشد و بزرگ و قدرتمند است؛ ولى نه به این معنا که جفا کار باشد. بیناست؛ نه با عضو بینایى یعنى چشم، و مهربان است نه به معناى نازک دل بودن. صورتها در برابر عظمتش خاضع و قلبها از هیبتش لرزان است.
شرح و تفسیر
آیا خدا را دیدهاى؟
از روایات مختلف در شرح حال امیر مؤمنان على علیه السّلام استفاده مىشود که حضرت بارها مىفرمود: «سلونی قبل أن تفقدونی؛ هر مطلبى را که مىخواهید از من سؤال کنید پیش از آن که از میان شما بروم» و به این ترتیب آمادگى خود را براى پاسخ به هر سؤال مربوط به دین و دنیاى مردم بیان مىفرمود؛ حتى بعد از آن که ضربه هولناک ابن ملجم بر فرق مبارکش وارد شد در ملاقاتى که با تودههاى مردم در بستر شهادتش داشت، همین جمله را تکرار فرمود!!
از جمله مواردى که امام علیه السّلام این جمله را بیان فرمود هنگامى بود که بر کرسى خلافت ظاهرى نشست و براى مردم خطبهاى خواند و در ضمن آن خطبه جمله «سلونی قبل أن تفقدونی» را تکرار فرمود و بر این معنا تأکید کرد که مخصوصا از تمام آیات قرآن و زمان و شأن نزول و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه آن با خبرم. در این هنگام، «ذعلب یمانى» که مردى شجاع و فصیح بود برخاست و سؤال مزبور را مطرح کرد و امام علیه السّلام با زیبایى تمام به پاسخ او پرداخت.(2)
«آیا ممکن است کسى را که نمىبینم عبادت کنم؟!» (أ فاعبد ما لا أرى؟).
به این معنا که عبادت، فرع بر معرفت است و معرفت درجاتى دارد که بالاترین درجه آن درجه شهود است و امام علیه السّلام در این سخن به مرحله عالى عبادت خود نظر دارد که آن را همراه با مشاهده ذات پاک پروردگار مىشمرد.
ذعلب در فکر فرو رفت که منظور امام علیه السّلام در این جا کدام مشاهده است؟ آیا مشاهده حسى است که قائلان به جسمیت خداوند (مجسّمه) عقیده دارند؟ یا مشاهده روحانى و معنوى مىباشد که چیزى برتر از مشاهده عقلى است؟ لذا بلافاصله سؤال کرد: چگونه خدا را مىبینى؟ «و کیف تراه؟» آیا این سؤال و استفهام براى کشف حقیقت بود یا نوعى
انکار و جدال؟ پاسخ این سؤال بسته به این است که «ذعلب» را چگونه انسانى بدانیم. اگر او را از یاران خاص و ارادتمندان ویژه آن حضرت بدانیم بدون شک سؤال او براى کشف حقیقت است و اگر او را انسانى ماجراجو بشمریم- آن گونه که از بعضى روایات گذشته استفاده شد- در این صورت سؤالش بوى انکار و مجادله مىدهد. به هر حال، امام علیه السّلام در پاسخ او سخنى گفت و پرده از روى حقایقى برداشت و همه مخاطبان حتى ذعلب را تأثیر فوق العاده قرار داد تا آن جا که خواندیم ذعلب در پایان این سخن، مدهوش شد و بوى گلشن چنان مست کرد که دامنش از دست برفت. امام علیه السّلام چنین فرمود:
«چشمها هرگز او را آشکارا نبیند؛ اما قلبها با نیروى حقایق ایمان، وى را درک مىکند» (فقال: لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان، و لکن تدرکه القلوب بحقائق الإیمان).
منظور از حقایق ایمان، اصول اعتقادى و معارف حقه است.
براى توضیح این سخن باید به این نکته توجّه کرد که مشاهده بر سه گونه است: 1.مشاهده حسى که با چشم صورت مىگیرد و گاه چشم را نیز به سلاحى همچون دوربینها و تلسکوپها مسلح مىکند؛ 2. مشاهده عقلى که انسان از طریق استدلال به آن مىرسد و حقایقى را همچون آفتاب با چشم دل مىبیند؛ آن گونه- که به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه- کسانى مانند نیوتون مشاهده کردند؛ از افتادن یک سیب از درخت به روى زمین، قانون جاذبه را که هرگز با چشم سر دیده نمىشود مشاهده کرد و به آن پى برد؛ 3. شهود باطن و درون که یک نوع ادراک باطنى است؛ اما نه استدلالى.انسان با چشم دل واقعیت موجود را مىبیند و آن را باور مىکند؛ بى آن که احتیاج به استدلالى داشته باشد و این درک و دیدى است که تا انسان به آن نرسد فهم آن مشکل است.
این موضوع، نمونههاى فراوانى در قرآن و روایات اسلامى دارد. درباره حضرت ابراهیم علیه السّلام مىخوانیم: خداوند ملکوت آسمانها و زمین را به او نشان داد: «وَ کَذلِکَ
نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».(3)
درباره حضرت یعقوب علیه السّلام مىخوانیم: هنگامى که برادران یوسف علیه السّلام، پیراهن وى را در مصر از او گرفتند و حرکت کردند، یعقوب علیه السّلام گفت: من بوى یوسف را احساس مىکنم:«إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ».(4)
پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله به هنگام حفر خندق، قبل از شروع جنگ احزاب، زمانى که کلنگ را بر فرق سنگى که مانع پیشرفت کار خندق شده بود در سه نوبت فرو کوفت و جرقههاى پرید، فرمود: «من کاخ کسرى و قصر قیصر و قصرهاى صنعا در یمن را دیدم که به روى اصحاب من گشوده مىشود».(5)
على علیه السّلام بارها در نهج البلاغه از آینده خبر مىدهد و در بعضى موارد مىگوید: «فلان گروه را مىبینم که چنین و چنان خواهند کرد». حتى بعضى از مؤمنان مخلص به چنین کشف و شهودى نایل مىشدند. داستان جوان پاکدلى که صبحگاهان در صف جماعت پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله بود معروف است که مىگفت: هم اکنون بهشتیان را در بهشت و دوزخیان را در جهنم مىبینم!» و پیامبر صلّى اللّه علیه و آله او را تصدیق کرد و فرمود: «این جوان، بندهاى است که خداوند، قلبش را به نور ایمان روشن کرده است؛ هذا عبد نوّر اللّه قلبه للإیمان».(6)
و موارد دیگر که شرح آن در خور کتاب مستقلى درباره کشف و شهود است و همگى دلالت بر این مىکند که غیر از مشاهده حسى و عقلى، نوع دیگرى از شهود وجود دارد که برتر از اینهاست.(7)
سپس امام علیه السّلام براى توضیح این مطلب که چگونه دلها به حقایق ایمان، خدا را درک
مىکند یازده وصف از اوصاف و اسماى حسناى او را بیان مىنماید که نه مورد از آنها همراه با تعبیراتى است که صفات مخلوقات را از او نفى مىکند.
در وصف اوّل و دوّم مىفرماید: «او به همه چیز نزدیک است؛ اما نه آن گونه که به آنها چسبیده باشد و از همه چیز دور است؛ اما نه آن گونه که از آنها بیگانه گردد» (قریب من الأشیاء غیر ملابس(8)، بعید منها غیر مباین).
بارها گفتهایم، مشکل مهم ما در فهم صفات خداوند، تداعى صفات مخلوقات و ممکنات است که تا از آن دور نشویم توان درک صفات او را نخواهیم داشت؛ مثلا در همین دو وصف وقتى مىگوییم خدا نزدیک است چیزى شبیه نزدیک بودن دو جسم با یکدیگر که در دو مکان حسى قرار دارند به نظر مىرسد و هنگامى که مىگوییم او دور است، بیگانگى و جدایى همچون جدایى دو جسم از یکدیگر تداعى مىشود؛ حال آن که دور و نزدیک بودن او چنین نیست. او به همه چیز نزدیک است، یعنى احاطه کامل به تمامى موجودات دارد و دور است، یعنى هرگز گرد و غبار امکان و صفات پر از نقص مخلوقات بر دامان کبریایىاش نمىنشیند.
در دوّمین و سوّمین وصف مىفرماید: «او سخن مىگوید؛ بى آن که نیاز به تفکر داشته باشد و اراده مىکند؛ بى آن که محتاج به تصمیم گرفتن باشد» (متکلّم لا برویّة(9)، مرید لا بهمّة(10)).
هنگامى که موضوع سخن گفتن و اراده کردن مطرح مىشود، فورى فکر ما متوجّه
کسى مىشود که زبانى را قبلا فرا گرفته، مطلبى را در نظر مىگیرد و آن را پس از اندیشه در غالب کلمات و جمله بندىها مىریزد؛ سپس زبان و لب را به کار مىگیرد تا صدایى را که از حنجره بر مىخیزد برشهاى لازم دهد و حروف و کلمات را ایجاد کند و به مخاطب منتقل سازد و در مورد اراده نیز به این معنا منتقل مىشویم که شخص اراده کننده از پیش فکر و اندیشه خود را به کار گرفته و صلاح و فساد چیزى را اندیشیده و سبک و سنگین کرده، سپس اجزاى کارى را موافق خویش دانسته و در انجام دادن آن تصمیم مىگیرد و به اعضا و جوارح خود فرمان اجراى آن را مىدهد.
به یقین هیچ یک از این امور درباره خداوند صادق نیست؛ او نه جسم است و نه اعضا و جوارح دارد و نه احتیاج دارد به اندیشیدن و موافق و مخالف منافع خویش را از هم جدا ساختن.
سخن گفتن او چیزى جز آفرینش امواج صوتى در فضا همانند آفرینش سایر موجودات نیست؛ شبیه همان امواجى که موسى علیه السّلام از درخت وادى طور شنید و اراده او چیزى جز علم به مصالح و مفاسد و نظام احسن نیست. این حقیقت در مورد صفات هفت گانه بعد نیز به طور دقیق صادق است.
این جاست که امیر مؤمنان على علیه السّلام برترین راه شناخت خدا را نفى صفات مخلوقات از او مىداند: «و کمال الإخلاص نفى الصّفات عنه».(11) در پنجمین وصف مىفرماید: «او سازنده و خالق است؛ اما به وسیله اعضاى پیکر» (صانع لا بجارحة).
آرى، او هر چه را اراده کند با فرمان «کن؛ موجود باش» بلافاصله ایجاد مىشود؛ حتى اگر به خواهد جهانى گسترده و پهناور همچون جهان کنونى ایجاد کند با یک فرمان موجود مىشود و تمام دقایق و ظرایف و ارکان و شرایط و اجزا را در یک لحظه مىآفریند و هرگاه اراده کند تدریجا و در طى دورانها ایجاد شود همان مسیر را طى مىکند؛ نه
همچون انسانها که با دست و ابزار و وسایل صنعتى و کارخانهها، مصنوعات محدودى را به وجود مىآورند.
و در ششمین و هفتمین وصف مىفرماید: «او لطیف است؛ اما نه به این معنا که پنهان باشد و بزرگ و قدرتمند است؛ ولى نه به این معنا که جفا کار باشد» (لطیف لا یوصف بالخفاء، کبیر لا یوصف بالجفاء).
شارحان نهج البلاغه در این جا و علماى علم کلام در باب صفات خدا درباره صفت لطیف سخن بسیار گفتهاند و معانى متعددى ذکر کردهاند. گاه لطیف به معناى ناپیدا و گاه به مفهوم آفریننده اشیاى ظریف و گاه به معناى کسى که داراى لطف و محبّت است تفسیر کردهاند و خداوند داراى همه این صفات است؛ ولى آن چه مناسب جمله یاد شده است، معناى اوّل است؛ یعنى ذات پاک خداوند، آن چنان ظریف است که ناپیداست؛ ولى نه به این معنا که از بندگان مخفى باشد؛ چرا که آثارش سراسر جهان هستى را در بر گرفته و از چهره همه موجودات تجلّى کرده است؛ به گفته شاعر:
با صد هزار جلوه برون آمدى که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
و نقطه مقابل آن، جمله «لا یوصف بالجفا» است؛ اشاره به این که او داراى عظمت است؛ ولى نه همچون عظمت گردنکشان و خود بزرگ بینان که همواره آمیخته با ظلم و ستم و جفاست؛ همان گونه که قرآن مجید در اواخر سوره حشر مىفرماید: ««الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ»؛ او پادشاهى است پاکیزه از هر عیب و نقص و ظلم و ستم».
در هشتمین و نهمین وصف مىفرماید: «بیناست؛ نه با عضو بینایى و چشم، و مهربان است نه به معناى نازک دل بودن» (بصیر لا یوصف بالحاسّة، رحیم لا یوصف بالرّقّة).
هنگامى که مىگوییم فلانى بیناست، فورى نظر ما به عضو بینایى یعنى چشم معطوف مىشود و هنگامى که مىگوییم فلان شخص، مهربان است نازک دلى و رقت قلب را تداعى مىکند؛ در حالى که تمام اینها صفات ممکنات و وجودهاى جسمانى
است و خداوند برتر و بالاتر از آن است.
بصیر و بینا بودن خداوند به معناى علم او به تمام موجوداتى است که با چشم دیده مىشود و رحیم بودن او به معناى لطف و رحمت و بخشش عطاى اوست به بندگانش؛ این گونه اوصاف ترکیبى است از کمال و نقص خداوند؛ کمال آن را داراست و از نقص آن منزه است.
سرانجام در پایان خطبه به آخرین اوصاف او (وصف دهم و یازدهم) پرداخته، مىفرماید: «صورتها در برابر عظمتش خاضع و قلبها از هیبتش لرزان است» (تعنو(12) الوجوه لعظمته، و تجب(13) القلوب من مخافته).
اشاره به این که گرچه او لطیف، رحیم و مهربان است، اما به گونهاى نیست که بندگانش این اوصاف را دستاویزى براى جرأت و جسارت در برابر آن ذات پاک قرار دهند؛ بلکه باید در عین امید به لطف و رحمتش از نافرمانى او خائف و از مجازاتش بیمناک باشند.
لذا قرآن مجید در وصف مؤمنان راستین مىگوید: ««وَ الَّذِینَ یُؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ»؛ و آنها که نهایت کوشش را در اجراى طاعات انجام مىدهند در حالى که دلهایشان ترسان است».(14)
و مىدانیم همیشه تعادل خوف و رجاست که انسان را در مسیر تکامل و قرب به خدا پیش مىبرد.
1) سند خطبه:گفتار بالا در چندین کتب معتبر از کتب علماى شیعه قبل از تألیف نهج البلاغه با طرق متعدد (و با تفاوتهایى در عبارت) نقل شده است؛ از جمله مرحوم کلینى در جلد اوّل اصول کافى در دو مورد آن را نقل کرده؛ مرحوم صدوق در کتاب توحید و مرحوم مفید در ارشاد آن را آورده است. از میان دانشمندان اهل سنّت، ابن جوزى حنفى آن را در کتاب تذکرة از ابن عباس نقل نموده است. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 437).
2) توحید صدوق، صفحه 305. (باب 43، حدیث 1 و 2).
3) انعام، آیه 75.
4) یوسف، آیه 94.
5) کامل ابن اثیر، جلد 2، صفحه 179.
6) اصول کافى، جلد 2، صفحه 53، (باب حقیقة الایمان و الیقین، حدیث 2).
7) براى توضیح بیشتر و فهم معنا شهود و اسباب و موانع آن به تفسیر پیام قرآن، جلد 1، صفحه 252 به بعد مراجعه فرمایید.
8) «ملابس» اسم فاعل از ماده «ملابسه» به معناى مخلوط شدن و یا چسبیدن به چیزى است.
9) «رویة» از ماده «ترویه» است که گاه به معناى سیراب شدن و گاه به معناى تفکّر و اندیشه کردن آمده است.
10) «همّة» از ماده «همّ» که به معناى عزم کردن براى انجام دادن چیزى است، گرفته شده. این واژهگاه به معناى غم و اندوهى که فکر انسان را به خود مشغول مىدارد نیز آمده است و در خطبه مزبور به معناى اوّل است.
11) نهج البلاغه، خطبه 1.
12) «تعنوا» از ماده «علوّ» (بر وزن غلوّ) به معناى تسلیم شدن و خضوع است.
13) «تجب» از ماده «وجوب» است که گاه به معناى ثبوت و گاه به معناى سقوط و افتادن آمده است که لازمه آن ثبوت و آرام گرفتن است. و هنگامى که در مورد قلب به کار مىرود به معناى اضطراب و لرزش مىآید.
14) مؤمنون، آیه 60.