و من کلام له علیه السّلام
لبعض أصحابه و قد سأله: کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام
و أنتم أحق به؟
از سخنان امام علیه السّلام است در پاسخ بعضى از یارانش که از آن حضرت پرسید: چگونه قوم شما، شما را از این مقام (خلافت) کنار زدند، در حالى که شما سزاوارترید؟
خطبه در یک نگاه
همان گونه که ذکر شد امام علیه السّلام این سخن را در پاسخ کسى فرمود، که از آن حضرت پرسید: با تمام شایستگىهایى که در شما وجود دارد، چرا این قوم، خلافت را به دیگرى سپردند؟
امام علیه السّلام در پاسخ، به دو نکته مهم اشاره مىکند که دو بخش این گفتار را تشکیل مىدهد:
نخست: به علت اصلى این موضوع که همان بخل و انحصار طلبى و دنیا پرستى بود اشاره مىفرماید.
و در بخش بعد مىفرماید: «تو از گذشته و آغاز خلافت تعجب مىکنى بیا و امروز را تماشا کن که گروهى «معاویه» را پذیرفتند و به دنبال او افتادند؛ در حالى که هیچ گونه صلاحیتى براى این مقام ندارد و اصلا قابل قیاس با من نیست.
بخش اوّل
فقال: یا أخا بنی أسد، إنّک لقلق الوضین ترسل فی غیر سدد، و لک بعد ذمامة الصّهر و حقّ المسألة، و قد استعلمت فاعلم: أمّا الإستبداد علینا بهذا المقام و نحن الأعلون نسبا، و الأشدّون برسول اللّه- صلّى اللّه علیه و آله- نوطا، فإنّها کانت أثرة شحّت علیها نفوس قوم، و سخت عنها نفوس آخرین؛ و الحکم اللّه، و المعود إلیه القیامة.
و دع عنک نهبا صیح فی حجراته
و لکن حدیثا ما حدیث الرّواحل
ترجمه:
امام علیه السّلام (در پاسخ آن مرد که از طایفه بنى اسد بود چنین) فرمود: اى برادر اسدى! تو مردى مضطرب و دستپاچهاى و بىهنگام پرسش مىکنى؛ ولى با این حال هم احترام خویشاوندى سببى دارى و هم حق پرسش. اکنون که مىخواهى بدانى، بدان: اما این که بعضى این مقام را از ما گرفتند و در انحصار خود در آوردند، در حالى که ما از نظر نسب بالاتر و از جهت رابطه با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پیوندمان محکمتر است، بدینجهت بود که عدهاى بر اثر خودخواهى و انحصار طلبى ناشى از جاذبههاى خلافت، به دیگران بخل ورزیدند، و (با نداشتن شایستگى، حق ما را غصب کردند) و گروهى دیگر (اشاره به خود حضرت و بنى هاشم است) با سخاوت از آن چشم پوشیدند. خدا در میان ما و آنها داورى خواهد کرد و بازگشت همه به سوى او در قیامت است (سپس امام علیه السّلام به سفر معروف «امرؤا القیس» تمسّک جست و فرمود:)
سخن از غارتهایى که در گذشته واقع شد، رها کن و از غارت امروز سخن بگو (که خلافت اسلامى به وسیله معاویه و دار و دسته منافقان مورد تهدید قرار گرفته).
شرح و تفسیر
چرا خلافت علوى غصب شد؟
همان گونه که بیان شد این گفتار به طور کامل در پاسخ یک سؤال ایراد شده است.سؤالى که قراین کلام نشان مىدهد که در محل یا زمان مناسبى ایراد نشده؛ ولى هر چه بود امام علیه السّلام براى این که سؤال را بى پاسخ نگذارد، به ذکر پاسخ فشرده و پر معنایى پرداخت.
نخست فرمود: «اى برادر اسدى! (سوال کننده از طایفه بنى اسد بود) تو مردى مضطرب و دستپاچهاى و بى هنگام پرسش مىکنى؛ ولى با این حال هم احترام خویشاوندى سببى دارى و هم حق پرسش. اکنون که مىخواهى بدانى، بدان» (یا أخا بنی أسد، إنّک لقلق الوضین ترسل فی غیر سدد(2)، و لک بعد ذمامة(3) الصّهر و حقّ المسألة، و قد استعلمت فاعلم).
در این که چرا امام علیه السّلام مخاطب را «أخا بنی أسد» خطاب کرد و در ضمن کلماتش فرمود: تو با ما خویشاوندى سببى دارى؟ در میان شارحان نهج البلاغه گفتگوست؛ بعضى مانند «ابن ابى الحدید» و مرحوم «مغنیه» معتقدند به دلیل آن است که یکى از همسران پیامبر صلّى اللّه علیه و آله «زینب بنت جحش» از طایفه بنى اسد بود(4) و بعضى احتمال مىدهند، على علیه السّلام همسرى از «بنى اسد» انتخاب کرده بود؛ هر چند در تواریخ ذکرى از آن نیامده (جمع میان این دو تفسیر نیز مانعى ندارد).
تعبیر به «قلق الوضین»، با توجه به این که «وضین» به معناى همان تنگ، یا نوار و طناب کمربند مانندى است که جهاز یا کجاوه شتر، یا زین اسب را از زیر شکم حیوان با آن مىبندند و «قلق» به معناى سست است. بدیهى است اگر آن طناب و نوار سست باشد، زین و جهاز شتر همواره، به این سو و آن سو حرکت مىکند؛ لذا به آدم دستپاچه و مضطرب «قلق الوضین» اطلاق شده است.
تعبیر به «حقّ المسألة»، تعبیر بسیار زندهاى است که نشان مىدهد هر کسى حق سؤال از پیشوایش دارد؛ و در ضمن استفاده مىشود، پیشواى او هم ملزم به جواب است؛ مگر آن جایى مانع خاصى در کار باشد.
امام علیه السّلام در ادامه این سخن مىفرماید: «اما این که بعضى این مقام را از ما گرفتند و در انحصار خود درآوردند، در حالى که ما از نظر نسب بالاتر و از جهت رابطه با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پیوندمان محکمتر است، بدین جهت بود که عدهاى بر اثر خودخواهى و انحصار طلبى ناشى از جاذبههاى خلافت، به دیگران بخل ورزیدند، و (با نداشتن شایستگى، حق ما را غصب کردند) و گروهى دیگر (اشاره به خود حضرت و بنى هاشم است) با سخاوت از آن چشم پوشیدند. خدا در میان ما و آنها داورى خواهد کرد و بازگشت همه به سوى او در قیامت است» (أمّا الإستبداد علینا بهذا المقام و نحن الأعلون نسبا، و الأشدّون برسول اللّه- صلّى اللّه علیه و آله- نوطا(5)، فإنّها کانت أثرة(6) شحّت(7) علیها نفوس قوم، و سخت(8) عنها نفوس آخرین؛ و الحکم اللّه، و المعود(9) إلیه القیامة).
منظور از استبداد که از مادّه «بدد» (بر وزن عدد) به معناى دور کردن و متفرّق ساختن گرفته شده، این است که انسان چیزى را در اختیار خود بگیرد و دیگران از آن دور سازد.امام علیه السّلام در این بخش از گفتار دلیل اصلى غصب خلافت را با تمام شایستگىهایى که در آن حضرت بود، موضوع استبداد و بخل، ذکر مىکند که چشمان گروهى را بر واقعیات بست و با شتاب هر چه بیشتر دیگران را کنار زدند و بر جایگاه پیامبر اکرم نشستند.
روشن است که منظور از این گروه، همان کسانىاند که در سقیفه بنى ساعده براى در اختیار گرفتن خلافت اجتماع کردند؛ هر چند ابن ابى الحدید به علت پارهاى از تعصّبها مىخواهد آن را به شوراى شش نفره عمر و مخالفت «عبد الرحمن بن عوف» با خلافت على علیه السّلام مربوط سازد که در واقع شبیه انکار بدیهیات است؛ چرا که سؤال سائل از اصل خلافت بعد از رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله بود و جواب امام نیز ناظر به همان است و شبیه چیزى است که در گفتار دیگرى از امام علیه السّلام در همین زمینه بیان شده است.
و منظور از جمله «و سخت عنها نفوس آخرین» این است که ما بنى هاشم هنگامى که اصرار عجیب آن گروه را در تصاحب خلافت دیدیم و مقاومت را سبب به هم ریختن نظام جامعه اسلامى دانستیم سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدیم و دست از هر گونه مقاومت برداشتیم.
سپس امام علیه السّلام به شعر معروف «امرؤا القیس» تمسّک مىجوید که گفته است: سخن از غارتهایى که در گذشته واقع شد رها کن و از غارت امروز سخن بگو (که خلافت اسلامى به وسیله معاویه و دار و دسته منافقان تهدید مىشود) (ودع عنک نهبا صیح فى حجراته(10) و لکن حدیثا ما حدیث الرّواحل).
این شعر از «امرؤ القیس» است و جریان آن چنین بوده که «امرؤ القیس» پس از کشته شدن پدرش به «خالد بن سدوس» پناهنده شد؛ گروهى از قبیله «بنى جدیله» به او حمله کردند و اموال و شترهایش را به غارت بردند. «امرؤا القیس» جریان را با «خالد» در
میان گذاشت. «خالد» گفت: شترهاى سوارىات را که نزد توست در اختیار من بگذار تا شتران غارت شدهات را باز گردانم.
«امرؤ القیس» قبول کرد. خالد سوار شد تا به نزد قبیله «بنى جدیله» رسید. «خالد» گفت: شتران پناهنده مرا گرفتهاید؛ باید فورا باز گردانید و شاهد پناهندگى او، همین شتران سوارى اوست که من بر یکى سوارم. «بنى جدیله» «خالد» را از مرکب پیاده کردند و باقى مانده شتران را با خود بردند. هنگامى که خبر به «امرؤ القیس» رسید، قطعه شعرى سرود که بیت اوّلش همان است که ذکر شد و مضمونش این است: غارت گذشته را رها کن و فعلا سخن از این بگو که «خالد» با دست خودش شتران دیگر مرا به غارتگران واگذار کرده است.(11)
این بخش، داراى دو نکته مهمّ است که در پایان خطبه بیان خواهد شد.
بخش دوّم
و هلمّ الخطب فی ابن أبی سفیان، فلقد أضحکنی الدّهر بعد إبکائه؛ و لا غرو و اللّه، فیاله خطبا یستفرغ العجب، و یکثر الأود! حاول القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه، و سدّ فوّاره من ینبوعه، و جدحوا بینی و بینهم شربا و بیئا، فإن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى، أحملهم من الحقّ على محضه؛ و إن تکن الأخرى، «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِما یَصْنَعُونَ».
ترجمه:
(بحث درباره گذشته خلافت را با تمام اشکالاتش رها کن) اکنون بیا و مشکل مهمّ پسر ابو سفیان را تماشا کن. به راستى روزگار مرا خنداند بعد از آن که گریانید! به خدا سوگند! تعجب هم ندارد. آه! چه حادثه عظیمى که دیگر تعجبى باقى نگذاشت و کژى و انحراف بسیار به بار آورد! آنها کوشیدند نور خدا را که از چراغش مىدرخشید خاموش سازند و مجراى فوران چشمه فیض الهى را مسدود کنند و این آب زلال را میان من و خودشان به بیمارىها و سموم آلوده سازند. هرگاه این مشکلات موجود از ما و آنها برطرف شود، من آنها را به سوى حق خالص مىبرم و اگر مسیر حوادث به گونه دیگرى بود (عاقبت شومى دارند) بر آنها حسرت مخور؛ زیرا خداوند از آن چه انجام مىدهند، آگاه است.
شرح و تفسیر
این بخش شرحى است بر آن چه امام علیه السّلام به طور اشاره با ذکر شعر «امرؤ القیس» بیان فرمود. امام با آن شعر به این حقیقت اشاره کرد که گذشته را (با تمام عیوب و اشکالاتش) رها کن و امروز را بنگر که چه غوغایى برپاست. اکنون در این بخش به شرح آن مىپردازد و مىفرماید: «بیا و مشکل مهمّ پسر ابو سفیان را تماشا کن. به راستى روزگار مرا خنداند بعد از آن که گریانید!» (و هلمّ(12) الخطب(13) فی ابن أبی سفیان، فلقد أضحکنی الدّهر بعد إبکائه).
تو از من سؤال مىکنى که چرا بعد از رحلت رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله خلافت را از ما دریغ داشتند، در حالى که از همه شایستهتر بودى؟ بیا و امروز را ببین که فرزند ابو سفیان، دشمن شماره یک اسلام در برابر من قد علم کرده و خلافت را از من مطالبه مىکند. به راستى گریه آور است و هم خنده آور! گریه آور است به جهت این که کار مسلمانان به جایى رسیده که فرزند خطرناکترین دشمن اسلام بخواهد بر مسلمین حکومت کند و از حوزه اسلام و مسلمین دفاع کند و خنده آور است از این نظر که او در هیچ چیز با من قابل مقایسه نیست؛ بلکه در دو نقطه متضادّ قرار داریم.
این احتمال نیز وجود دارد که این خنده و گریه به یک زمان باز نگردد؛ گریه براى پایمال شدن حق اسلام و مسلمین بعد از رحلت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله به دست مدّعیان اسلام و خنده بر وضع مسلمین در برابر بنى امیّه که چگونه راضى شدند این تفالههاى عصر جاهلیّت بر آنها حکومت کنند.
سپس مىافزاید: «به خدا سوگند! این تعجب ندارد. آه! چه حادثه عظیمى که دیگر
تعجّبى باقى نگذارده و کژى و انحراف بسیار به بار آورد!» (و لا غرو(14) و اللّه، فیا له خطبا یستفرغ(15) العجب، و یکثر الأود!(16)).
ممکن است در اوّلین نگاه، صدر و ذیل این عبارت، متناقض پنداشته شود؛ ولى در واقع، نوعى فصاحت و بلاغت در آن به کار رفته است؛ همانند چیزى که شاعر در شعرش آورده است؛ مىگوید:
قد صرت فی المیدان یوم طرادهم
فعجبت حتّى کدت أن لا أعجبا(17)
«آن روز که با آنها (دشمنان) درگیر شدند و دنبال کردند من قدم به میدان گذاشتم و آن قدر از وضع آنها تعجّب کردم که نزدیک بود تعجّب نکنم».
یعنى به قدرى تعجّب کردم که دیگر تعجّبى براى من باقى نماند و طبق ضرب المثل معروف «الشّىء إذا تجاوز حدّه إنقلب ضدّه؛ چیزى که از حد خود بگذرد به ضدّش منقلب مىشود».
جمله «یکثر الأود» اشاره به این است که با حکومت افرادى همچون فرزند ابى سفیان، جامعه اسلامى به کلّى از راه راست منحرف مىگردد و کژى و انحراف در همه چیز و همه جا ظاهر مىشود.
آن گاه امام علیه السّلام به شرح این مطلب پرداخته، مىفرماید: «آنها کوشیدند نور خدا را که از چراغش مىدرخشید، خاموش سازند و مجراى فوران چشمه فیض الهى را مسدود کنند و این آب زلال را میان من و خودشان به بیمارىها و سموم آلوده سازند» (حاول
القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه، و سدّ فوّاره(18) من ینبوعه، و جدحوا(19) بینی و بینهم شربا و بیئا(20)).
جمله «حاول القوم …» اشاره به این است که بنى امیّه تنها براى رسیدن به مقام و حکومت بر مردم، تلاش نمىکردند؛ بلکه هدفشان خاموش کردن نور اسلام و قرآن بود.هدف این بود که مردم را به دوران ظلمانى جاهلیّت باز گردانند و اعمال آنها بیانگر این مطلب بود.
جمله «و سدّ فوّاره …» همین معنا را به تعبیر دیگرى بیان مىفرماید. اسلام و قرآن را به چشمه جوشانى تشبیه مىکند که در کویر جاهلیّت عرب آشکار شد و سرزمین دلها را آبیارى کرد و گلها و میوهها بر شاخسارش نمایان گشت. بنى امیّه مىکوشیدند راه این چشمه را مسدود کنند و مردم را بار دیگر به همان کویر باز گردانند.
جمله «و جدحوا …» تعبیر گویاى دیگرى از همین معناست. آنها آب زلال شریعت اسلام را با سموم کشنده آلوده ساختند تا مزاج فکر و اخلاق مردم را که خواهان اسلام بودند، مسموم کنند؛ زیرا تا زمانى که مردم، سالم مىاندیشیدند و سالم حرکت مىکردند زیر بار جنایتکاران آلودهاى همچون بنى امیّه و آل ابى سفیان نمىرفتند.
آرى، آنها نه تنها براى خاموش کردن نور ولایت بپا خاستند، بلکه همچون مشرکان در آغاز اسلام که قرآن درباره آنها مىگوید: «یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ»(21) براى خاموش کردن نور خدا یعنى اسلام و قرآن به پا خاستند و جلوى نشر اسلام و علوم
الهى را گرفتند و با جعل احادیث فراوان، این آب زلال را آلوده و مسموم ساختند.
سپس امام علیه السّلام در پایان این سخن، تصمیم نهایى خود را در ضمن چند جمله کوتاه بیان کرده چنین مىفرماید: «اگر این مشکلات موجود از ما و آنها برطرف گردد، من آنها را به سوى حق خالص مىبرم و اگر مسیر حوادث به گونه دیگرى بود (عاقبت شومى دارند) بر آنها حسرت مخور؛ زیرا خداوند از آن چه انجام مىدهند، آگاه است» (فإن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى، أحملهم من الحقّ على محضه؛ و إن تکن الأخرى، «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِما یَصْنَعُونَ»).
اشاره به این که اگر موانع بر طرف گردد، من براى بازگرداندن جامعه اسلامى به جامعه عصر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله آمادگى کامل دارم و تلاش و کوشش خود را در این راه به کار مىگیرم؛ ولى اگر شرایط اجازه نداد باز هم مشکلى نیست؛ چرا که ما به وظیفه خود عمل کردهایم و آنها نیز به سزاى اعمالشان خواهند رسید.
نکتهها
1. حق پرسشگرى
هر انسانى در برابر انبوهى از مجهولات و مشکلات درباره خود و دیگران قرار دارد که گاه مربوط به مسائل مادّى است و گاه معنوى و کلید حلّ آنها غالبا سؤال از آگاهان و اندیشمندان است.
به همین دلیل، خداوند در عالم تکوین و تشریع درهاى سؤال را به روى انسان گشوده است. از نظر تشریع در دستورات اسلامى نه تنها اجازه سؤال به هر کس و درباره هر چیز را داده است، بلکه به سؤال کردن امر کرده است، قرآن مجید در دو آیه مىفرماید:
««فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»؛ از آگاهان سؤال کنید اگر نمىدانید».(22)
امیر مؤمنان در بعضى از کلمات پر معنایش در نهج البلاغه مىفرماید: «و لا یستحیینّ أحد إذا لم یعلم الشّىء أن یتعلّمه؛ هیچ گاه کسى در فراگیرى علم و سؤال از مجهولات، شرم و حیا به خود راه ندهد».(23)
آرى، سؤال کردن عیب نیست. عیب آن است که انسان پرسش نکند و در جهل و نادانى بماند.
جالب این است که در خطبه یاد شده سؤال کردن را حقى براى هر کس ذکر فرموده و این معنا در مورد جوانان و نوجوانان بسیار مهمتر است چرا که آنها داراى مجهولات فراوان:
از نظر تکوین و آفرینش نیز خداوند، حسّ کنجکاوى و جستجوگرى را در ذات انسان قرار داده است. انسان، همواره مایل است از چیزهایى که نمىداند، بپرسد و بداند. این حس در جوانان و نوجوانان شدیدتر است؛ به سبب همان نیازى که دارند، گاه آن قدر پدر و مادر را سؤال پیچ مىکنند که داد و فریادشان بلند مىشود؛ در حالى که وظیفه آنها این است که با محبّت و مدارا به این نیاز روحىشان پاسخ مثبت دهند. آن چه را مىدانند، در اختیارشان بگذارند و آن چه را نمىدانند به کسانى که مىدانند ارجاع دهند.
بعضى فکر مىکنند اگر از مسائل اصول عقاید سؤال کنند نشانه کفر و بىاعتقادى است؛ در حالى که این پرسشها براى تحقیق بیشتر و استحکام بخشیدن به عقیده است.
دانشمندان و آگاهان، به ویژه عالمان دینى وظیفه دارند که در هر حال و در هر شرایط، براى پاسخ به سؤالات اعلام آمادگى کنند و با محبّت و احترام از پرسش کنندگان استقبال کنند و فراموش نکنند که بر اساس روایتى که از امیر مؤمنان على علیه السّلام نقل شده،
چنین وظیفهاى بر دوش دارند: «خداوند از افراد نادان، پیمان فراگیرى علم نگرفته، مگر آن که پیش از آن از دانشمندان پیمان آموزش گرفته است» (إنّ اللّه لم یأخذ على الجهّال عهدا بطلب العلم حتّى أخذ على العلماء عهدا ببذل العلم للجهّال).(24)
این بحث را با ذکر چند حدیث پر معنا پایان مىدهیم:
نخست حدیثى است از امام صادق علیه السّلام که یکى از یارانش به نام «حمران بن أعینى» را تشویق به سؤال کرد و فرمود: «إنّما یهلک النّاس لأنّهم لا یسألون؛ مردم به علت این هلاک و گمراه مىشوند که پرسش نمىکنند».(25)
در حدیث دیگرى از امام على علیه السّلام مىخوانیم: «القلوب اقفال مفاتحها السّؤال؛ دلها قفل شده است و کلید آن، سؤال است».(26)
و در حدیثى از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مىخوانیم: «العلم خزائن و مفاتیحه السّؤال فاسئلوا یرحمکم اللّه فإنّه یوجر فیه أربعة: السّائل و المعلّم و المستمع و المحبّ لهم؛ علم، خزانههایى است و کلیدهاى آن سؤال است. خدا شما را رحمت کند، همواره سؤال کنید؛ چرا که چهار گروه براى آن پاداش داده مىشوند: سؤال کننده، پاسخ گوینده، کسانى که در آن جا مستمعند و آنها که بدانها علاقهمندند».(27)
در روز جنگ جمل، مرد عربى به امیر مؤمنان علیه السّلام عرض کرد: اى امیر مؤمنان! تو مىگویى خداوند یگانه است؟ (منظور از این یگانگى چیست؟) مردم از هر سو به او حمله کردند. گفتند: اى مرد عرب، نمىبینى تمام فکر امیر مؤمنان متوجّه جنگ است؟ (هر سخن جایى و هر نکته مقامى دارد!) امام فرمود: «او را رها کنید. چیزى که این مرد عرب
مىخواهد، همان چیزى است که ما از این قوم مىخواهیم (ما هم از این گروه، توحید و یگانگى مىطلبیم و جنگ براى فراگیرى این تعلیمات مقدّس است)». سپس امام علیه السّلام توحید را به چهار بخش تقسیم کرد: دو قسم آن را مردود شمرد و دو قسم را مقبول.(28)
2. هدف اصلى این پرسش و پاسخ
در این که منظور مرد اسدى از سؤالش درباره خلافت و پاسخ امام علیه السّلام به آن چیست؟کاملا روشن است، اشاره به داستان سقیفه و تغییر محور خلافت از خاندان پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در روز رحلت آن حضرت است؛ ولى بعضى از شارحان، مانند «ابن ابى الحدید» که با پیشداورىهاى مذهبى خود، قافیه را در این جا سخت بر خود تنگ دیدهاند، احتمال ضعیفى ذکر کرده و به آن دل بستهاند و گفتهاند: منظور، مخالفت «عبد الرحمان بن عوف» در شوراى شش نفرى عمر با خلافت على علیه السّلام و سوق دادن آن به سوى عثمان است.
عجب این است که ابن ابى الحدید در این جا داستانى از استادش «ابو جعفر نقیب» نقل مىکند که کاملا با آن چه گفتیم موافق است و از هر نظر منطقى است؛ با این حال پارهاى از تعصبها به مرد آزاد اندیشى همچون ابن ابى الحدید اجازه قبول واقعیت را نمىدهد.
او از استادش چنین نقل مىکند:
«از استادم که در پیروى از مذهب علوى مردى با انصاف بود و بهره وافرى از عقل و خرد داشت، پرسیدم: منظور سؤال کننده از افرادى که امام علیه السّلام را از حقش بر کنار ساختند کیانند؟ آیا منظور، روز سقیفه است یا روز شورا؟
گفت: سقیفه.
گفتم: من به خودم اجازه نمىدهم بگویم اصحاب پیامبر صلّى اللّه علیه و آله با پیامبر صلّى اللّه علیه و آله مخالفت نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند.
در پاسخم گفت: من هم به خودم اجازه نمىدهم به پیامبر صلّى اللّه علیه و آله این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزیده و مردم را بى سرپرست گذارده باشد؛ او که براى مسافرتى در بیرون مدینه کسى را به جاى خود بر مىگزید، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعیین نکرد؟
سپس اضافه نمود: همه معتقدند پیامبر صلّى اللّه علیه و آله از نظر عقل در مرحله کمال قرار داشت؛ عقیده مسلمانان در این باره معلوم است. یهود، نصارا، فلاسفه و حکما نیز معتقدند، او حکیمى کامل و داراى نظرى صائب بود که ملتى را به وجود آورد؛ قوانینى را آورد و با عقل و تدبیرش حکومت پهناورى بنیانگذارى کرد.
(صرف نظر از مقام نبوّت که تمام فرمانهایش از ناحیه خدا سرچشمه مىگیرد و به وسیله وحى است).
این انسان عاقل با عرب کاملا آشنا بود؛ کینههاى آنها را خوب مىدانست و از طبع آنها اطلاع داشت؛ مىدانست اگر کسى از قبیلهاى کشته شود آن قبیله انتقام خون او را از قاتل، اگر نشد، از نوادگان و بستگانش و اگر نشد از قبیله او خواهد گرفت؛ این از یک طرف، از سوى دیگر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به فاطمه، دختر مهربانش و به فرزندانش امام حسن و امام حسین و على علیهم السّلام علاقهمند بود. بدون تردید اگر او از وحى هم استمداد نمىجست، براى این که آنها صدمهاى نبینند، بى سرپرستشان نمىگذاشت؛ گمان مىکنى او مىخواست فاطمه همچون یکى از ضعفاى مدینه باشد؟ آن هم در میان مردمى که على، خون خویشاوندانشان را ریخته بود؟ که در حقیقت پیامبر ریخته بود نه على. آرى، آنها به خون نوادگانشان تشنه بودند.
خلاصه یک انسان عاقل که در چنین مقامى از ریاست قرار داشت، براى این که آیین و دودمانش به خطر نیفتد مىبایست خلافت را در میان آنها قرار داده باشد- چه رسد به این که او پیامبر است و جز از وحى تبعیت نمىکند و همواره دستور مىداد مسلمانان باید وصیت کنند.
به او گفتم: مطلب شما قابل قبول؛ اما این سخن امام علیه السّلام دلالت بر نص بر خلاف ندارد.
پاسخ داد: درست است؛ ولى مطلب این است که سؤال کننده از وجود نص در مورد خلافت پرسش نکرد؛ بلکه پرسید: شما که از نظر خویشاوندى در مرحله بالا و از نظر نسب نزدیک به پیامبر قرار داشتید چرا شما را کنار زدند؟ و امام علیه السّلام پاسخ این سؤال را دادند.(29)
3. بنى امیه و توطئه محو اسلام
از تعبیرات امام علیه السّلام در خطبه یاد شده مخصوصا جمله «حاول القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه …» چنین استفاده مىشود که هدف بنى امیّه تنها استیلاى بر خلافت اسلامى نبود؛ بلکه آنها که تفالههاى عصر جاهلیّت بودند کمر به محو اسلام بسته بودند و اگر با فداکارىهاى شهیدان کربلا و بیدارى مسلمین پرده از نیّاتشان برداشته نمىشد، معلوم نبود که امروز، نامى از اسلام باقى مىماند یا نه؟! شواهد تاریخى بر این مدّعا بسیار است؛ از جمله:
1- مورخ معروف، مسعودى در کتاب «مروج الذهب» داستانى نقل مىکند که مأمون، خلیفه عباسى در سال 212 ق. دستور اکیدى داد، منادى در همه جا ندا دهد که احدى حق ندارد از معاویه ذکر خیرى کند یا او را بر هیچ یک از صحابه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله مقدّم بشمرد.جمعى از آگاهان در اندیشه فرو رفتند که این دستور اکید و شدید براى چیست؟ بعدا معلوم شد این به سبب خبرى بود که از طرف فرزند «مغیرة بن شعبه» نقل شده بود که خلاصهاش چنین است:
او مىگوید: من با پدرم مغیره به شام آمدیم. پدرم هر روز نزد معاویه مىرفت و با او سخن مىگفت و بر مىگشت و از عقل و هوش او تعریف مىکرد. شبى از نزد معاویه برگشت. او را بسیار اندوهگین یافتم؛ به گونهاى که از خوردن شام خوددارى کرد. من تصور کردم مشکلى درباره خانواده ما پیدا شده است. پرسیدم: چرا امشب این همه
ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبیثترین مردم بر مىگردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى این که با معاویه خلوت کرده بودم. به او گفتم: مقام تو بالا گرفته؛ اگر عدالت را پیشه کنى و دست به کار خیر بزنى بسیار بجا است؛ مخصوصا به خویشاوندانت از بنى هاشم نیکى کن و صله رحم به جا آور. آنها امروز خطرى براى تو ندارند. ناگهان (او منقلب و منفجر شد و) گفت: هیهات هیهات! اخوتیم «یعنى ابو بکر) به خلافت رسید و آن چه باید انجام بدهد انجام داد؛ اما هنگامى که از دنیا رفت نام او هم فراموش شد؛ فقط گاهى مىگویند: ابو بکر.سپس اخو عدى (یعنى عمر) به خلافت رسید و ده سال زحمت کشید. او نیز هنگامى که از دنیا رفت نامش هم از میان رفت. فقط گاهى مىگویند عمر. بعد برادرمان عثمان به خلافت رسید و کارهاى زیادى انجام داد. هنگامى که از دنیا رفت نام او هم از میان رفت؛ ولى اخو هاشم (اشاره به پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله است) هر روز پنج مرتبه به نام او فریاد مىزنند:
«أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه» با این حال چه عملى و چه نامى از ما باقى مىماند. اى بىمادر؟! سپس گفت: «و اللّه إلّا دفنا دفنا(30)؛ به خدا سوگند! چارهاى جز این نیست که این نام براى همیشه دفن شود!».
هنگامى که مأمون این خبر را شنید در وحشت فرو رفت و آن دستور شدید را درباره معاویه صادر نمود.(31)
این خبر که در کتب معروف تاریخ آمده پرده از مسائل بسیارى بر مىدارد و به سؤالات بسیارى در برنامههاى بنى امیّه پاسخ مىگوید.
سخنان فرزند معاویه، یزید که به هنگام شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه السّلام و انتقال سرهاى بریده به شام در میان جمعى از شنوندگان و اشعار معروفش (لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحى نزل) گواه زنده دیگرى بر این مدّعاست.
او و پدرش معاویه این تفکّر زشت و کفر آمیز را از پدر و جدّشان ابو سفیان به ارث برده بودند که به گفته تاریخ طبرى و دیگران، هنگامى که خلافت به عثمان (عثمان فرزند زاده امیّه بود) رسید بسیار خشنود شد و در یک جلسه خصوصى خطاب به «بنى عبد مناف» (و بنى امیّه) گفت: تلقّفوها تلقّف الکرة فما هناک جنّة و لا نار؛ گوى خلافت را از میدان ببرید که نه بهشتى در کار است و نه دوزخى!».(32)
و در عبارت مسعودى در مروج الذهب چنین ذکر شده است: «یا بنی امیّة، تلقّفوها تلقّف الکرة فو الّذی یحلف به ابو سفیان ما زلت ارجوها لکم و لتصبرنّ إلى صبیانکم وراتة؛ اى بنى امیّه، گوى خلافت بربایید. قسم به کسى که ابو سفیان به او سوگند یاد مىکند (اشاره به بتها) من همیشه امیدوار بودم که خلافت به دامان شما برگردد و به یقین در آینده به بچههاى شما نیز به ارث خواهد رسید».(33)
همین معنا را «ابن عبد البرّ» در کتاب «استیعاب» نقل کرده است؛ او مىگوید: «این سخن در مجلس عثمان بود و هنگامى که عثمان انکار بهشت و دوزخ را از ابو سفیان شنید، فریاد زد: برخیز و از من دور شو».(34)
1) سند خطبه:از جمله کسانى که این گفتار على علیه السّلام را قبل از سیّد رضى و نهج البلاغه نقل کردهاند، مرحوم شیخ «صدوق» است که آن را در کتاب «امالى» به هنگام ذکر علت ترک مردم على علیه السّلام را بیان کرده است.«طبرى» در کتاب «مسترشد» و مرحوم «شیخ مفید» در «ارشاد» نیز آن را نقل کردهاند. آنها سؤال کننده این مطلب را شخصى به نام «ابن دودان» ذکر کردهاند. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 377).
2) «سدد» به معناى صاف و درست بودن است.
3) «ذماقة» به معناى حق و حرمت است.
4) بنى اسد طایفهاى از عرب بودند که به جنگجویى در عصر جاهلیّت و بعد از ظهور اسلام معروف بودند. آنها در نزدیکى سرزمین «نجد» مىزیستند و بعد از ظهور اسلام مسلمان شدند و در جنگ قادسیه همراه «سعد بن ابى وقاص» جنگیدند و کشتههاى زیادى دادند.تاریخ بنى اسد مملوّ از حوادث گوناگون است. گروهى از آنها به یارى شهداى کربلا براى دفن اجساد آنها شتافتند و گروهى نیز طرفدار عبید اللّه بودند و با لشکر او همراهى کردند.
5) «نوط» به معناى پیوند و ارتباط است.
6) «اثرة» به معناى اختیار کردن و اختصاص دادن چیزى به خویش است (انحصار طلبى) به عکس ایثار که به معناى مقدّم داشتن دیگرى بر خویش است.
7) «شحت» از مادّه «شح» به معناى بخل است.
8) «سخت» از مادّه «سخاوت» است.
9) «معود» اسم مکان به معناى محل بازگشت است.
10) «حجرات» جمع «حجرة» (بر وزن ضربة) به معناى ناحیه است.
11) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 9، صفحه 244.
12) «هلّم» ترکیبى از «هاء تنبیه» و «لمّ» به معناى «جمع کن» است و این واژه، معمولا به صورت یک کلمه و به مفهوم «بیا به سوى ما و در کنار ما قرار بگیر» است.
13) «خطب» بر وزن ختم به معناى کار مهم است و خطاب و مخاطبه را از این رو خطاب و مخاطبه گفتهاند که گفتگوى مهمى در جریان آن است.
14) «غرو» به معناى تعجّب است.
15) «یستفرغ» از ماده «فراغ» در این جا به معناى بیرون ریختن است و مفهوم جمله «یستفرغ العجب» این است که هر گونه تعجّب را بیرون مىریزد و جایى براى آن باقى نمىگذارد.
16) «أود» از مادّه «أود» (بر وزن قول) به معناى کج شدن گرفته شده و «أود» (بر وزن سند) به معناى کجى است.
17) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 9، صفحه 247.
18) «فوّار» صیغه مبالغه به معناى کثیر الفوران است و نیز به معناى منبع آب و سوراخى که آب به شدّت از آن بیرون مىآید، مىباشد.
19) «جدحوا» از ماده «جدح» (بر وزن مدح) به معناى مخلوط کردن و ممزوج نمودن است.
20) «وبیأ» به معناى چیزى است که وبا در آن زیاد است (توجه داشته باشید «وبا» گاهى به مرض خاص مشهور، اطلاق مىشود و گاه به هر گونه مرض و در خطبه مزبور، معناى دوّم، مقصود است).
21) صف، آیه 8.
22) نحل، آیه 43؛ انبیاء، آیه 7.
23) کلمات قصار، 82.
24) کافى، جلد 1، صفحه 41.
25) همان، صفحه 40.
26) میزان الحکمه، جلد 4، صفحه 8039.
27) میزان الحکمه، جلد 4، حدیث 8041.
28) شرح آن را در کتاب «توحید صدوق»، صفحه 83، باب «معنى الواحد و التوحید» مطالعه فرمایید.
29) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 9، صفحه 248.
30) و در شرح ابن ابى الحدید نقل شده است: «لا و اللّه الّا دفنا دفنا».
31) مروج الذهب، جلد 3، صفحه 454؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 5، صفحه 129.
32) تاریخ طبرى، جلد 8، صفحه 185. حوادث سال 284 قمرى. به مناسبت نامهاى که براى معتضد عباسى درباره رسوائىهاى معاویه نوشته شده بود.
33) مروج الذهب، جلد 1، صفحه 403.
34) استیعاب، جلد 2، صفحه 690.