جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خطبه 162(1)

زمان مطالعه: 18 دقیقه

و من کلام له علیه السّلام

لبعض أصحابه و قد سأله: کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام

و أنتم أحق به؟

از سخنان امام علیه السّلام است در پاسخ بعضى از یارانش که از آن حضرت پرسید: چگونه قوم شما، شما را از این مقام (خلافت) کنار زدند، در حالى که شما سزاوارترید؟

خطبه در یک نگاه‏

همان گونه که ذکر شد امام علیه السّلام این سخن را در پاسخ کسى فرمود، که از آن حضرت پرسید: با تمام شایستگى‏هایى که در شما وجود دارد، چرا این قوم، خلافت را به دیگرى سپردند؟

امام علیه السّلام در پاسخ، به دو نکته مهم اشاره مى‏کند که دو بخش این گفتار را تشکیل مى‏دهد:

نخست: به علت اصلى این موضوع که همان بخل و انحصار طلبى و دنیا پرستى بود اشاره مى‏فرماید.

و در بخش بعد مى‏فرماید: «تو از گذشته و آغاز خلافت تعجب مى‏کنى بیا و امروز را تماشا کن که گروهى «معاویه» را پذیرفتند و به دنبال او افتادند؛ در حالى که هیچ گونه صلاحیتى براى این مقام ندارد و اصلا قابل قیاس با من نیست.

بخش اوّل‏

فقال: یا أخا بنی أسد، إنّک لقلق الوضین ترسل فی غیر سدد، و لک بعد ذمامة الصّهر و حقّ المسألة، و قد استعلمت فاعلم: أمّا الإستبداد علینا بهذا المقام و نحن الأعلون نسبا، و الأشدّون برسول اللّه- صلّى اللّه علیه و آله- نوطا، فإنّها کانت أثرة شحّت علیها نفوس قوم، و سخت عنها نفوس آخرین؛ و الحکم اللّه، و المعود إلیه القیامة.

و دع عنک نهبا صیح فی حجراته

و لکن حدیثا ما حدیث الرّواحل‏

ترجمه‏:

امام علیه السّلام (در پاسخ آن مرد که از طایفه بنى اسد بود چنین) فرمود: اى برادر اسدى! تو مردى مضطرب و دستپاچه‏اى و بى‏هنگام پرسش مى‏کنى؛ ولى با این حال هم احترام خویشاوندى سببى دارى و هم حق پرسش. اکنون که مى‏خواهى بدانى، بدان: اما این که بعضى این مقام را از ما گرفتند و در انحصار خود در آوردند، در حالى که ما از نظر نسب بالاتر و از جهت رابطه با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پیوندمان محکم‏تر است، بدین‏جهت بود که عده‏اى بر اثر خودخواهى و انحصار طلبى ناشى از جاذبه‏هاى خلافت، به دیگران بخل ورزیدند، و (با نداشتن شایستگى، حق ما را غصب کردند) و گروهى دیگر (اشاره به خود حضرت و بنى هاشم است) با سخاوت از آن چشم پوشیدند. خدا در میان ما و آن‏ها داورى خواهد کرد و بازگشت همه به سوى او در قیامت است (سپس امام علیه السّلام به سفر معروف «امرؤا القیس» تمسّک جست و فرمود:)

سخن از غارت‏هایى که در گذشته واقع شد، رها کن و از غارت امروز سخن بگو (که خلافت اسلامى به وسیله معاویه و دار و دسته منافقان مورد تهدید قرار گرفته).

شرح و تفسیر

چرا خلافت علوى غصب شد؟

همان گونه که بیان شد این گفتار به طور کامل در پاسخ یک سؤال ایراد شده است.سؤالى که قراین کلام نشان مى‏دهد که در محل یا زمان مناسبى ایراد نشده؛ ولى هر چه بود امام علیه السّلام براى این که سؤال را بى پاسخ نگذارد، به ذکر پاسخ فشرده و پر معنایى پرداخت.

نخست فرمود: «اى برادر اسدى! (سوال کننده از طایفه بنى اسد بود) تو مردى مضطرب و دستپاچه‏اى و بى هنگام پرسش مى‏کنى؛ ولى با این حال هم احترام خویشاوندى سببى دارى و هم حق پرسش. اکنون که مى‏خواهى بدانى، بدان» (یا أخا بنی أسد، إنّک لقلق الوضین ترسل فی غیر سدد(2)، و لک بعد ذمامة(3) الصّهر و حقّ المسألة، و قد استعلمت فاعلم).

در این که چرا امام علیه السّلام مخاطب را «أخا بنی أسد» خطاب کرد و در ضمن کلماتش فرمود: تو با ما خویشاوندى سببى دارى؟ در میان شارحان نهج البلاغه گفتگوست؛ بعضى مانند «ابن ابى الحدید» و مرحوم «مغنیه» معتقدند به دلیل آن است که یکى از همسران پیامبر صلّى اللّه علیه و آله «زینب بنت جحش» از طایفه بنى اسد بود(4) و بعضى احتمال مى‏دهند، على علیه السّلام همسرى از «بنى اسد» انتخاب کرده بود؛ هر چند در تواریخ ذکرى از آن نیامده (جمع میان این دو تفسیر نیز مانعى ندارد).

تعبیر به «قلق الوضین»، با توجه به این که «وضین» به معناى همان تنگ، یا نوار و طناب کمربند مانندى است که جهاز یا کجاوه شتر، یا زین اسب را از زیر شکم حیوان با آن مى‏بندند و «قلق» به معناى سست است. بدیهى است اگر آن طناب و نوار سست باشد، زین و جهاز شتر همواره، به این سو و آن سو حرکت مى‏کند؛ لذا به آدم دستپاچه و مضطرب «قلق الوضین» اطلاق شده است.

تعبیر به «حقّ المسألة»، تعبیر بسیار زنده‏اى است که نشان مى‏دهد هر کسى حق سؤال از پیشوایش دارد؛ و در ضمن استفاده مى‏شود، پیشواى او هم ملزم به جواب است؛ مگر آن جایى مانع خاصى در کار باشد.

امام علیه السّلام در ادامه این سخن مى‏فرماید: «اما این که بعضى این مقام را از ما گرفتند و در انحصار خود درآوردند، در حالى که ما از نظر نسب بالاتر و از جهت رابطه با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پیوندمان محکم‏تر است، بدین جهت بود که عده‏اى بر اثر خودخواهى و انحصار طلبى ناشى از جاذبه‏هاى خلافت، به دیگران بخل ورزیدند، و (با نداشتن شایستگى، حق ما را غصب کردند) و گروهى دیگر (اشاره به خود حضرت و بنى هاشم است) با سخاوت از آن چشم پوشیدند. خدا در میان ما و آن‏ها داورى خواهد کرد و بازگشت همه به سوى او در قیامت است» (أمّا الإستبداد علینا بهذا المقام و نحن الأعلون نسبا، و الأشدّون برسول اللّه- صلّى اللّه علیه و آله- نوطا(5)، فإنّها کانت أثرة(6) شحّت(7) علیها نفوس قوم، و سخت(8) عنها نفوس آخرین؛ و الحکم اللّه، و المعود(9) إلیه القیامة).

منظور از استبداد که از مادّه «بدد» (بر وزن عدد) به معناى دور کردن و متفرّق ساختن گرفته شده، این است که انسان چیزى را در اختیار خود بگیرد و دیگران از آن دور سازد.امام علیه السّلام در این بخش از گفتار دلیل اصلى غصب خلافت را با تمام شایستگى‏هایى که در آن حضرت بود، موضوع استبداد و بخل، ذکر مى‏کند که چشمان گروهى را بر واقعیات بست و با شتاب هر چه بیشتر دیگران را کنار زدند و بر جایگاه پیامبر اکرم نشستند.

روشن است که منظور از این گروه، همان کسانى‏اند که در سقیفه بنى ساعده براى در اختیار گرفتن خلافت اجتماع کردند؛ هر چند ابن ابى الحدید به علت پاره‏اى از تعصّب‏ها مى‏خواهد آن را به شوراى شش نفره عمر و مخالفت «عبد الرحمن بن عوف» با خلافت على علیه السّلام مربوط سازد که در واقع شبیه انکار بدیهیات است؛ چرا که سؤال سائل از اصل خلافت بعد از رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله بود و جواب امام نیز ناظر به همان است و شبیه چیزى است که در گفتار دیگرى از امام علیه السّلام در همین زمینه بیان شده است.

و منظور از جمله «و سخت عنها نفوس آخرین» این است که ما بنى هاشم هنگامى که اصرار عجیب آن گروه را در تصاحب خلافت دیدیم و مقاومت را سبب به هم ریختن نظام جامعه اسلامى دانستیم سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدیم و دست از هر گونه مقاومت برداشتیم.

سپس امام علیه السّلام به شعر معروف «امرؤا القیس» تمسّک مى‏جوید که گفته است: سخن از غارت‏هایى که در گذشته واقع شد رها کن و از غارت امروز سخن بگو (که خلافت اسلامى به وسیله معاویه و دار و دسته منافقان تهدید مى‏شود) (ودع عنک نهبا صیح فى حجراته(10) و لکن حدیثا ما حدیث الرّواحل).

این شعر از «امرؤ القیس» است و جریان آن چنین بوده که «امرؤ القیس» پس از کشته شدن پدرش به «خالد بن سدوس» پناهنده شد؛ گروهى از قبیله «بنى جدیله» به او حمله کردند و اموال و شترهایش را به غارت بردند. «امرؤا القیس» جریان را با «خالد» در

میان گذاشت. «خالد» گفت: شترهاى سوارى‏ات را که نزد توست در اختیار من بگذار تا شتران غارت شده‏ات را باز گردانم.

«امرؤ القیس» قبول کرد. خالد سوار شد تا به نزد قبیله «بنى جدیله» رسید. «خالد» گفت: شتران پناهنده مرا گرفته‏اید؛ باید فورا باز گردانید و شاهد پناهندگى او، همین شتران سوارى اوست که من بر یکى سوارم. «بنى جدیله» «خالد» را از مرکب پیاده کردند و باقى مانده شتران را با خود بردند. هنگامى که خبر به «امرؤ القیس» رسید، قطعه شعرى سرود که بیت اوّلش همان است که ذکر شد و مضمونش این است: غارت گذشته را رها کن و فعلا سخن از این بگو که «خالد» با دست خودش شتران دیگر مرا به غارتگران واگذار کرده است.(11)

این بخش، داراى دو نکته مهمّ است که در پایان خطبه بیان خواهد شد.

بخش دوّم‏

و هلمّ الخطب فی ابن أبی سفیان، فلقد أضحکنی الدّهر بعد إبکائه؛ و لا غرو و اللّه، فیاله خطبا یستفرغ العجب، و یکثر الأود! حاول القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه، و سدّ فوّاره من ینبوعه، و جدحوا بینی و بینهم شربا و بیئا، فإن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى، أحملهم من الحقّ على محضه؛ و إن تکن الأخرى، «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِما یَصْنَعُونَ».

ترجمه‏:

(بحث درباره گذشته خلافت را با تمام اشکالاتش رها کن) اکنون بیا و مشکل مهمّ پسر ابو سفیان را تماشا کن. به راستى روزگار مرا خنداند بعد از آن که گریانید! به خدا سوگند! تعجب هم ندارد. آه! چه حادثه عظیمى که دیگر تعجبى باقى نگذاشت و کژى و انحراف بسیار به بار آورد! آن‏ها کوشیدند نور خدا را که از چراغش مى‏درخشید خاموش سازند و مجراى فوران چشمه فیض الهى را مسدود کنند و این آب زلال را میان من و خودشان به بیمارى‏ها و سموم آلوده سازند. هرگاه این مشکلات موجود از ما و آن‏ها برطرف شود، من آن‏ها را به سوى حق خالص مى‏برم و اگر مسیر حوادث به گونه دیگرى بود (عاقبت شومى دارند) بر آن‏ها حسرت مخور؛ زیرا خداوند از آن چه انجام مى‏دهند، آگاه است.

شرح و تفسیر

این بخش شرحى است بر آن چه امام علیه السّلام به طور اشاره با ذکر شعر «امرؤ القیس» بیان فرمود. امام با آن شعر به این حقیقت اشاره کرد که گذشته را (با تمام عیوب و اشکالاتش) رها کن و امروز را بنگر که چه غوغایى برپاست. اکنون در این بخش به شرح آن مى‏پردازد و مى‏فرماید: «بیا و مشکل مهمّ پسر ابو سفیان را تماشا کن. به راستى روزگار مرا خنداند بعد از آن که گریانید!» (و هلمّ(12) الخطب(13) فی ابن أبی سفیان، فلقد أضحکنی الدّهر بعد إبکائه).

تو از من سؤال مى‏کنى که چرا بعد از رحلت رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله خلافت را از ما دریغ داشتند، در حالى که از همه شایسته‏تر بودى؟ بیا و امروز را ببین که فرزند ابو سفیان، دشمن شماره یک اسلام در برابر من قد علم کرده و خلافت را از من مطالبه مى‏کند. به راستى گریه آور است و هم خنده آور! گریه آور است به جهت این که کار مسلمانان به جایى رسیده که فرزند خطرناک‏ترین دشمن اسلام بخواهد بر مسلمین حکومت کند و از حوزه اسلام و مسلمین دفاع کند و خنده آور است از این نظر که او در هیچ چیز با من قابل مقایسه نیست؛ بلکه در دو نقطه متضادّ قرار داریم.

این احتمال نیز وجود دارد که این خنده و گریه به یک زمان باز نگردد؛ گریه براى پایمال شدن حق اسلام و مسلمین بعد از رحلت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله به دست مدّعیان اسلام و خنده بر وضع مسلمین در برابر بنى امیّه که چگونه راضى شدند این تفاله‏هاى عصر جاهلیّت بر آن‏ها حکومت کنند.

سپس مى‏افزاید: «به خدا سوگند! این تعجب ندارد. آه! چه حادثه عظیمى که دیگر

تعجّبى باقى نگذارده و کژى و انحراف بسیار به بار آورد!» (و لا غرو(14) و اللّه، فیا له خطبا یستفرغ(15) العجب، و یکثر الأود!(16)).

ممکن است در اوّلین نگاه، صدر و ذیل این عبارت، متناقض پنداشته شود؛ ولى در واقع، نوعى فصاحت و بلاغت در آن به کار رفته است؛ همانند چیزى که شاعر در شعرش آورده است؛ مى‏گوید:

قد صرت فی المیدان یوم طرادهم

فعجبت حتّى کدت أن لا أعجبا(17)

«آن روز که با آن‏ها (دشمنان) درگیر شدند و دنبال کردند من قدم به میدان گذاشتم و آن قدر از وضع آن‏ها تعجّب کردم که نزدیک بود تعجّب نکنم».

یعنى به قدرى تعجّب کردم که دیگر تعجّبى براى من باقى نماند و طبق ضرب المثل معروف «الشّى‏ء إذا تجاوز حدّه إنقلب ضدّه؛ چیزى که از حد خود بگذرد به ضدّش منقلب مى‏شود».

جمله «یکثر الأود» اشاره به این است که با حکومت افرادى همچون فرزند ابى سفیان، جامعه اسلامى به کلّى از راه راست منحرف مى‏گردد و کژى و انحراف در همه چیز و همه جا ظاهر مى‏شود.

آن گاه امام علیه السّلام به شرح این مطلب پرداخته، مى‏فرماید: «آن‏ها کوشیدند نور خدا را که از چراغش مى‏درخشید، خاموش سازند و مجراى فوران چشمه فیض الهى را مسدود کنند و این آب زلال را میان من و خودشان به بیمارى‏ها و سموم آلوده سازند» (حاول‏

القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه، و سدّ فوّاره(18) من ینبوعه، و جدحوا(19) بینی و بینهم شربا و بیئا(20)).

جمله «حاول القوم …» اشاره به این است که بنى امیّه تنها براى رسیدن به مقام و حکومت بر مردم، تلاش نمى‏کردند؛ بلکه هدفشان خاموش کردن نور اسلام و قرآن بود.هدف این بود که مردم را به دوران ظلمانى جاهلیّت باز گردانند و اعمال آن‏ها بیانگر این مطلب بود.

جمله «و سدّ فوّاره …» همین معنا را به تعبیر دیگرى بیان مى‏فرماید. اسلام و قرآن را به چشمه جوشانى تشبیه مى‏کند که در کویر جاهلیّت عرب آشکار شد و سرزمین دل‏ها را آبیارى کرد و گل‏ها و میوه‏ها بر شاخسارش نمایان گشت. بنى امیّه مى‏کوشیدند راه این چشمه را مسدود کنند و مردم را بار دیگر به همان کویر باز گردانند.

جمله «و جدحوا …» تعبیر گویاى دیگرى از همین معناست. آن‏ها آب زلال شریعت اسلام را با سموم کشنده آلوده ساختند تا مزاج فکر و اخلاق مردم را که خواهان اسلام بودند، مسموم کنند؛ زیرا تا زمانى که مردم، سالم مى‏اندیشیدند و سالم حرکت مى‏کردند زیر بار جنایتکاران آلوده‏اى همچون بنى امیّه و آل ابى سفیان نمى‏رفتند.

آرى، آن‏ها نه تنها براى خاموش کردن نور ولایت بپا خاستند، بلکه همچون مشرکان در آغاز اسلام که قرآن درباره آن‏ها مى‏گوید: «یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ»(21) براى خاموش کردن نور خدا یعنى اسلام و قرآن به پا خاستند و جلوى نشر اسلام و علوم‏

الهى را گرفتند و با جعل احادیث فراوان، این آب زلال را آلوده و مسموم ساختند.

سپس امام علیه السّلام در پایان این سخن، تصمیم نهایى خود را در ضمن چند جمله کوتاه بیان کرده چنین مى‏فرماید: «اگر این مشکلات موجود از ما و آن‏ها برطرف گردد، من آن‏ها را به سوى حق خالص مى‏برم و اگر مسیر حوادث به گونه دیگرى بود (عاقبت شومى دارند) بر آن‏ها حسرت مخور؛ زیرا خداوند از آن چه انجام مى‏دهند، آگاه است» (فإن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى، أحملهم من الحقّ على محضه؛ و إن تکن الأخرى، «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِما یَصْنَعُونَ»).

اشاره به این که اگر موانع بر طرف گردد، من براى بازگرداندن جامعه اسلامى به جامعه عصر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله آمادگى کامل دارم و تلاش و کوشش خود را در این راه به کار مى‏گیرم؛ ولى اگر شرایط اجازه نداد باز هم مشکلى نیست؛ چرا که ما به وظیفه خود عمل کرده‏ایم و آن‏ها نیز به سزاى اعمالشان خواهند رسید.

نکته‏ها

1. حق پرسشگرى‏

هر انسانى در برابر انبوهى از مجهولات و مشکلات درباره خود و دیگران قرار دارد که گاه مربوط به مسائل مادّى است و گاه معنوى و کلید حلّ آن‏ها غالبا سؤال از آگاهان و اندیش‏مندان است.

به همین دلیل، خداوند در عالم تکوین و تشریع درهاى سؤال را به روى انسان گشوده است. از نظر تشریع در دستورات اسلامى نه تنها اجازه سؤال به هر کس و درباره هر چیز را داده است، بلکه به سؤال کردن امر کرده است، قرآن مجید در دو آیه مى‏فرماید:

««فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»؛ از آگاهان سؤال کنید اگر نمى‏دانید».(22)

امیر مؤمنان در بعضى از کلمات پر معنایش در نهج البلاغه مى‏فرماید: «و لا یستحیینّ أحد إذا لم یعلم الشّى‏ء أن یتعلّمه؛ هیچ گاه کسى در فراگیرى علم و سؤال از مجهولات، شرم و حیا به خود راه ندهد».(23)

آرى، سؤال کردن عیب نیست. عیب آن است که انسان پرسش نکند و در جهل و نادانى بماند.

جالب این است که در خطبه یاد شده سؤال کردن را حقى براى هر کس ذکر فرموده و این معنا در مورد جوانان و نوجوانان بسیار مهمتر است چرا که آنها داراى مجهولات فراوان:

از نظر تکوین و آفرینش نیز خداوند، حسّ کنجکاوى و جستجوگرى را در ذات انسان قرار داده است. انسان، همواره مایل است از چیزهایى که نمى‏داند، بپرسد و بداند. این حس در جوانان و نوجوانان شدیدتر است؛ به سبب همان نیازى که دارند، گاه آن قدر پدر و مادر را سؤال پیچ مى‏کنند که داد و فریادشان بلند مى‏شود؛ در حالى که وظیفه آن‏ها این است که با محبّت و مدارا به این نیاز روحى‏شان پاسخ مثبت دهند. آن چه را مى‏دانند، در اختیارشان بگذارند و آن چه را نمى‏دانند به کسانى که مى‏دانند ارجاع دهند.

بعضى فکر مى‏کنند اگر از مسائل اصول عقاید سؤال کنند نشانه کفر و بى‏اعتقادى است؛ در حالى که این پرسش‏ها براى تحقیق بیش‏تر و استحکام بخشیدن به عقیده است.

دانشمندان و آگاهان، به ویژه عالمان دینى وظیفه دارند که در هر حال و در هر شرایط، براى پاسخ به سؤالات اعلام آمادگى کنند و با محبّت و احترام از پرسش کنندگان استقبال کنند و فراموش نکنند که بر اساس روایتى که از امیر مؤمنان على علیه السّلام نقل شده،

چنین وظیفه‏اى بر دوش دارند: «خداوند از افراد نادان، پیمان فراگیرى علم نگرفته، مگر آن که پیش از آن از دانشمندان پیمان آموزش گرفته است» (إنّ اللّه لم یأخذ على الجهّال عهدا بطلب العلم حتّى أخذ على العلماء عهدا ببذل العلم للجهّال).(24)

این بحث را با ذکر چند حدیث پر معنا پایان مى‏دهیم:

نخست حدیثى است از امام صادق علیه السّلام که یکى از یارانش به نام «حمران بن أعینى» را تشویق به سؤال کرد و فرمود: «إنّما یهلک النّاس لأنّهم لا یسألون؛ مردم به علت این هلاک و گمراه مى‏شوند که پرسش نمى‏کنند».(25)

در حدیث دیگرى از امام على علیه السّلام مى‏خوانیم: «القلوب اقفال مفاتحها السّؤال؛ دل‏ها قفل شده است و کلید آن، سؤال است».(26)

و در حدیثى از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مى‏خوانیم: «العلم خزائن و مفاتیحه السّؤال فاسئلوا یرحمکم اللّه فإنّه یوجر فیه أربعة: السّائل و المعلّم و المستمع و المحبّ لهم؛ علم، خزانه‏هایى است و کلیدهاى آن سؤال است. خدا شما را رحمت کند، همواره سؤال کنید؛ چرا که چهار گروه براى آن پاداش داده مى‏شوند: سؤال کننده، پاسخ گوینده، کسانى که در آن جا مستمعند و آن‏ها که بدان‏ها علاقه‏مندند».(27)

در روز جنگ جمل، مرد عربى به امیر مؤمنان علیه السّلام عرض کرد: اى امیر مؤمنان! تو مى‏گویى خداوند یگانه است؟ (منظور از این یگانگى چیست؟) مردم از هر سو به او حمله کردند. گفتند: اى مرد عرب، نمى‏بینى تمام فکر امیر مؤمنان متوجّه جنگ است؟ (هر سخن جایى و هر نکته مقامى دارد!) امام فرمود: «او را رها کنید. چیزى که این مرد عرب‏

مى‏خواهد، همان چیزى است که ما از این قوم مى‏خواهیم (ما هم از این گروه، توحید و یگانگى مى‏طلبیم و جنگ براى فراگیرى این تعلیمات مقدّس است)». سپس امام علیه السّلام توحید را به چهار بخش تقسیم کرد: دو قسم آن را مردود شمرد و دو قسم را مقبول.(28)

2. هدف اصلى این پرسش و پاسخ‏

در این که منظور مرد اسدى از سؤالش درباره خلافت و پاسخ امام علیه السّلام به آن چیست؟کاملا روشن است، اشاره به داستان سقیفه و تغییر محور خلافت از خاندان پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در روز رحلت آن حضرت است؛ ولى بعضى از شارحان، مانند «ابن ابى الحدید» که با پیشداورى‏هاى مذهبى خود، قافیه را در این جا سخت بر خود تنگ دیده‏اند، احتمال ضعیفى ذکر کرده و به آن دل بسته‏اند و گفته‏اند: منظور، مخالفت «عبد الرحمان بن عوف» در شوراى شش نفرى عمر با خلافت على علیه السّلام و سوق دادن آن به سوى عثمان است.

عجب این است که ابن ابى الحدید در این جا داستانى از استادش «ابو جعفر نقیب» نقل مى‏کند که کاملا با آن چه گفتیم موافق است و از هر نظر منطقى است؛ با این حال پاره‏اى از تعصب‏ها به مرد آزاد اندیشى همچون ابن ابى الحدید اجازه قبول واقعیت را نمى‏دهد.

او از استادش چنین نقل مى‏کند:

«از استادم که در پیروى از مذهب علوى مردى با انصاف بود و بهره وافرى از عقل و خرد داشت، پرسیدم: منظور سؤال کننده از افرادى که امام علیه السّلام را از حقش بر کنار ساختند کیانند؟ آیا منظور، روز سقیفه است یا روز شورا؟

گفت: سقیفه.

گفتم: من به خودم اجازه نمى‏دهم بگویم اصحاب پیامبر صلّى اللّه علیه و آله با پیامبر صلّى اللّه علیه و آله مخالفت نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند.

در پاسخم گفت: من هم به خودم اجازه نمى‏دهم به پیامبر صلّى اللّه علیه و آله این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزیده و مردم را بى سرپرست گذارده باشد؛ او که براى مسافرتى در بیرون مدینه کسى را به جاى خود بر مى‏گزید، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعیین نکرد؟

سپس اضافه نمود: همه معتقدند پیامبر صلّى اللّه علیه و آله از نظر عقل در مرحله کمال قرار داشت؛ عقیده مسلمانان در این باره معلوم است. یهود، نصارا، فلاسفه و حکما نیز معتقدند، او حکیمى کامل و داراى نظرى صائب بود که ملتى را به وجود آورد؛ قوانینى را آورد و با عقل و تدبیرش حکومت پهناورى بنیانگذارى کرد.

(صرف نظر از مقام نبوّت که تمام فرمان‏هایش از ناحیه خدا سرچشمه مى‏گیرد و به وسیله وحى است).

این انسان عاقل با عرب کاملا آشنا بود؛ کینه‏هاى آن‏ها را خوب مى‏دانست و از طبع آن‏ها اطلاع داشت؛ مى‏دانست اگر کسى از قبیله‏اى کشته شود آن قبیله انتقام خون او را از قاتل، اگر نشد، از نوادگان و بستگانش و اگر نشد از قبیله او خواهد گرفت؛ این از یک طرف، از سوى دیگر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به فاطمه، دختر مهربانش و به فرزندانش امام حسن و امام حسین و على علیهم السّلام علاقه‏مند بود. بدون تردید اگر او از وحى هم استمداد نمى‏جست، براى این که آن‏ها صدمه‏اى نبینند، بى سرپرستشان نمى‏گذاشت؛ گمان مى‏کنى او مى‏خواست فاطمه همچون یکى از ضعفاى مدینه باشد؟ آن هم در میان مردمى که على، خون خویشاوندانشان را ریخته بود؟ که در حقیقت پیامبر ریخته بود نه على. آرى، آن‏ها به خون نوادگانشان تشنه بودند.

خلاصه یک انسان عاقل که در چنین مقامى از ریاست قرار داشت، براى این که آیین و دودمانش به خطر نیفتد مى‏بایست خلافت را در میان آن‏ها قرار داده باشد- چه رسد به این که او پیامبر است و جز از وحى تبعیت نمى‏کند و همواره دستور مى‏داد مسلمانان باید وصیت کنند.

به او گفتم: مطلب شما قابل قبول؛ اما این سخن امام علیه السّلام دلالت بر نص بر خلاف ندارد.

پاسخ داد: درست است؛ ولى مطلب این است که سؤال کننده از وجود نص در مورد خلافت پرسش نکرد؛ بلکه پرسید: شما که از نظر خویشاوندى در مرحله بالا و از نظر نسب نزدیک به پیامبر قرار داشتید چرا شما را کنار زدند؟ و امام علیه السّلام پاسخ این سؤال را دادند.(29)

3. بنى امیه و توطئه محو اسلام‏

از تعبیرات امام علیه السّلام در خطبه یاد شده مخصوصا جمله «حاول القوم إطفاء نور اللّه من مصباحه …» چنین استفاده مى‏شود که هدف بنى امیّه تنها استیلاى بر خلافت اسلامى نبود؛ بلکه آن‏ها که تفاله‏هاى عصر جاهلیّت بودند کمر به محو اسلام بسته بودند و اگر با فداکارى‏هاى شهیدان کربلا و بیدارى مسلمین پرده از نیّات‏شان برداشته نمى‏شد، معلوم نبود که امروز، نامى از اسلام باقى مى‏ماند یا نه؟! شواهد تاریخى بر این مدّعا بسیار است؛ از جمله:

1- مورخ معروف، مسعودى در کتاب «مروج الذهب» داستانى نقل مى‏کند که مأمون، خلیفه عباسى در سال 212 ق. دستور اکیدى داد، منادى در همه جا ندا دهد که احدى حق ندارد از معاویه ذکر خیرى کند یا او را بر هیچ یک از صحابه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله مقدّم بشمرد.جمعى از آگاهان در اندیشه فرو رفتند که این دستور اکید و شدید براى چیست؟ بعدا معلوم شد این به سبب خبرى بود که از طرف فرزند «مغیرة بن شعبه» نقل شده بود که خلاصه‏اش چنین است:

او مى‏گوید: من با پدرم مغیره به شام آمدیم. پدرم هر روز نزد معاویه مى‏رفت و با او سخن مى‏گفت و بر مى‏گشت و از عقل و هوش او تعریف مى‏کرد. شبى از نزد معاویه برگشت. او را بسیار اندوهگین یافتم؛ به گونه‏اى که از خوردن شام خوددارى کرد. من تصور کردم مشکلى درباره خانواده ما پیدا شده است. پرسیدم: چرا امشب این همه‏

ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبیث‏ترین مردم بر مى‏گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى این که با معاویه خلوت کرده بودم. به او گفتم: مقام تو بالا گرفته؛ اگر عدالت را پیشه کنى و دست به کار خیر بزنى بسیار بجا است؛ مخصوصا به خویشاوندانت از بنى هاشم نیکى کن و صله رحم به جا آور. آن‏ها امروز خطرى براى تو ندارند. ناگهان (او منقلب و منفجر شد و) گفت: هیهات هیهات! اخوتیم «یعنى ابو بکر) به خلافت رسید و آن چه باید انجام بدهد انجام داد؛ اما هنگامى که از دنیا رفت نام او هم فراموش شد؛ فقط گاهى مى‏گویند: ابو بکر.سپس اخو عدى (یعنى عمر) به خلافت رسید و ده سال زحمت کشید. او نیز هنگامى که از دنیا رفت نامش هم از میان رفت. فقط گاهى مى‏گویند عمر. بعد برادرمان عثمان به خلافت رسید و کارهاى زیادى انجام داد. هنگامى که از دنیا رفت نام او هم از میان رفت؛ ولى اخو هاشم (اشاره به پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله است) هر روز پنج مرتبه به نام او فریاد مى‏زنند:

«أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه» با این حال چه عملى و چه نامى از ما باقى مى‏ماند. اى بى‏مادر؟! سپس گفت: «و اللّه إلّا دفنا دفنا(30)؛ به خدا سوگند! چاره‏اى جز این نیست که این نام براى همیشه دفن شود!».

هنگامى که مأمون این خبر را شنید در وحشت فرو رفت و آن دستور شدید را درباره معاویه صادر نمود.(31)

این خبر که در کتب معروف تاریخ آمده پرده از مسائل بسیارى بر مى‏دارد و به سؤالات بسیارى در برنامه‏هاى بنى امیّه پاسخ مى‏گوید.

سخنان فرزند معاویه، یزید که به هنگام شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه السّلام و انتقال سرهاى بریده به شام در میان جمعى از شنوندگان و اشعار معروفش (لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحى نزل) گواه زنده دیگرى بر این مدّعاست.

او و پدرش معاویه این تفکّر زشت و کفر آمیز را از پدر و جدّشان ابو سفیان به ارث برده بودند که به گفته تاریخ طبرى و دیگران، هنگامى که خلافت به عثمان (عثمان فرزند زاده امیّه بود) رسید بسیار خشنود شد و در یک جلسه خصوصى خطاب به «بنى عبد مناف» (و بنى امیّه) گفت: تلقّفوها تلقّف الکرة فما هناک جنّة و لا نار؛ گوى خلافت را از میدان ببرید که نه بهشتى در کار است و نه دوزخى!».(32)

و در عبارت مسعودى در مروج الذهب چنین ذکر شده است: «یا بنی امیّة، تلقّفوها تلقّف الکرة فو الّذی یحلف به ابو سفیان ما زلت ارجوها لکم و لتصبرنّ إلى صبیانکم وراتة؛ اى بنى امیّه، گوى خلافت بربایید. قسم به کسى که ابو سفیان به او سوگند یاد مى‏کند (اشاره به بت‏ها) من همیشه امیدوار بودم که خلافت به دامان شما برگردد و به یقین در آینده به بچه‏هاى شما نیز به ارث خواهد رسید».(33)

همین معنا را «ابن عبد البرّ» در کتاب «استیعاب» نقل کرده است؛ او مى‏گوید: «این سخن در مجلس عثمان بود و هنگامى که عثمان انکار بهشت و دوزخ را از ابو سفیان شنید، فریاد زد: برخیز و از من دور شو».(34)


1) سند خطبه:از جمله کسانى که این گفتار على علیه السّلام را قبل از سیّد رضى و نهج البلاغه نقل کرده‏اند، مرحوم شیخ «صدوق» است که آن را در کتاب «امالى» به هنگام ذکر علت ترک مردم على علیه السّلام را بیان کرده است.«طبرى» در کتاب «مسترشد» و مرحوم «شیخ مفید» در «ارشاد» نیز آن را نقل کرده‏اند. آن‏ها سؤال کننده این مطلب را شخصى به نام «ابن دودان» ذکر کرده‏اند. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 377).

2) «سدد» به معناى صاف و درست بودن است.

3) «ذماقة» به معناى حق و حرمت است.

4) بنى اسد طایفه‏اى از عرب بودند که به جنگ‏جویى در عصر جاهلیّت و بعد از ظهور اسلام معروف بودند. آن‏ها در نزدیکى سرزمین «نجد» مى‏زیستند و بعد از ظهور اسلام مسلمان شدند و در جنگ قادسیه همراه «سعد بن ابى وقاص» جنگیدند و کشته‏هاى زیادى دادند.تاریخ بنى اسد مملوّ از حوادث گوناگون است. گروهى از آن‏ها به یارى شهداى کربلا براى دفن اجساد آن‏ها شتافتند و گروهى نیز طرفدار عبید اللّه بودند و با لشکر او همراهى کردند.

5) «نوط» به معناى پیوند و ارتباط است.

6) «اثرة» به معناى اختیار کردن و اختصاص دادن چیزى به خویش است (انحصار طلبى) به عکس ایثار که به معناى مقدّم داشتن دیگرى بر خویش است.

7) «شحت» از مادّه «شح» به معناى بخل است.

8) «سخت» از مادّه «سخاوت» است.

9) «معود» اسم مکان به معناى محل بازگشت است.

10) «حجرات» جمع «حجرة» (بر وزن ضربة) به معناى ناحیه است.

11) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 9، صفحه 244.

12) «هلّم» ترکیبى از «هاء تنبیه» و «لمّ» به معناى «جمع کن» است و این واژه، معمولا به صورت یک کلمه و به مفهوم «بیا به سوى ما و در کنار ما قرار بگیر» است.

13) «خطب» بر وزن ختم به معناى کار مهم است و خطاب و مخاطبه را از این رو خطاب و مخاطبه گفته‏اند که گفتگوى مهمى در جریان آن است.

14) «غرو» به معناى تعجّب است.

15) «یستفرغ» از ماده «فراغ» در این جا به معناى بیرون ریختن است و مفهوم جمله «یستفرغ العجب» این است که هر گونه تعجّب را بیرون مى‏ریزد و جایى براى آن باقى نمى‏گذارد.

16) «أود» از مادّه «أود» (بر وزن قول) به معناى کج شدن گرفته شده و «أود» (بر وزن سند) به معناى کجى است.

17) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 9، صفحه 247.

18) «فوّار» صیغه مبالغه به معناى کثیر الفوران است و نیز به معناى منبع آب و سوراخى که آب به شدّت از آن بیرون مى‏آید، مى‏باشد.

19) «جدحوا» از ماده «جدح» (بر وزن مدح) به معناى مخلوط کردن و ممزوج نمودن است.

20) «وبیأ» به معناى چیزى است که وبا در آن زیاد است (توجه داشته باشید «وبا» گاهى به مرض خاص مشهور، اطلاق مى‏شود و گاه به هر گونه مرض و در خطبه مزبور، معناى دوّم، مقصود است).

21) صف، آیه 8.

22) نحل، آیه 43؛ انبیاء، آیه 7.

23) کلمات قصار، 82.

24) کافى، جلد 1، صفحه 41.

25) همان، صفحه 40.

26) میزان الحکمه، جلد 4، صفحه 8039.

27) میزان الحکمه، جلد 4، حدیث 8041.

28) شرح آن را در کتاب «توحید صدوق»، صفحه 83، باب «معنى الواحد و التوحید» مطالعه فرمایید.

29) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 9، صفحه 248.

30) و در شرح ابن ابى الحدید نقل شده است: «لا و اللّه الّا دفنا دفنا».

31) مروج الذهب، جلد 3، صفحه 454؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 5، صفحه 129.

32) تاریخ طبرى، جلد 8، صفحه 185. حوادث سال 284 قمرى. به مناسبت نامه‏اى که براى معتضد عباسى درباره رسوائى‏هاى معاویه نوشته شده بود.

33) مروج الذهب، جلد 1، صفحه 403.

34) استیعاب، جلد 2، صفحه 690.