و من خطبة له علیه السّلام
فى استنفار النّاس الى أهل الشّام بعد فراغه من أمر الخوارج. و فیها یتأفّف بالنّاس، و ینصح لهم بطریق السّداد
امام علیه السّلام این خطبه را براى بسیج مردم به سوى شامیان بعد از پایان کار خوارج در نهروان (و خاموش شدن فتنه آنان) ایراد کرد و در این خطبه (از سستى و کوتاهى مردم در امر جهاد با دشمن) سخت، اظهار ناراحتى مىکند و آنان را به طریق صحیح و منطقى ارشاد مىکند.
شأن ورود خطبه
همان گونه که در بالا اشاره شد، این خطبه را امام علیه السّلام بعد از پایان جنگ نهروان ایراد فرموده است. از ظاهر کلام ابن ابى الحدید استفاده مىشود که امام خطبه را در همان سرزمین نهروان بیان فرمود، در حالى که از نصر بن مزاحم، نقل مىکند که امام علیه السّلام خطبه مذکور را پس از بازگشت از نهروان و مشاهده سستى سپاهیان در آمادگى براى جنگ با شامیان، در کوفه، ایراد کرد.(2)
بعضى دیگر از شارحان نهج البلاغه نیز تصریح کردهاند که امام در نهروان اصرار فرمود که لشکر بدون فوت وقت، آماده حرکت به سوى شام شود تا بقیه مردم نیز به آنها ملحق شوند، زیرا مىدانست اگر به کوفه بازگردند و لباس جنگ از تن در آورند، آماده کردن آنان، به این آسانى امکان پذیر نیست، ولى آنها به بهانههاى مختلفى، مانند سردى هوا و وجود مجروحان و کافى نبودن سلاحهاى، جنگى از اطاعت فرمان امام سر باز زدند.
امام ناچار به کوفه آمد و به آنها تأکید کرد که خود را آماده جهاد با دشمن اصلى کنند، ولى (همان گونه که پیش بینى مىشد) آنان تعلّل ورزیدند. اینجا بود که امام علیه السّلام با نهایت ناراحتى، این خطبه را ایراد کرد.(3)
خطبه در یک نگاه
این خطبه سه موضوع مهم را تعقیب مىکند:
1- بخش زیادى از این خطبه بر محور تأکید بر جهاد با دشمن و عواقب شوم ترک جهاد، دور مىزند. امام علیه السّلام در این بخش از خطبه- که قسمت عمده آن را تشکیل مىدهد- کوفیان را زیر رگبار ملامتهاى خود مىگیرد و با تعبیرات تند و تکان دهنده، آنها را مورد سرزنش قرار مىدهد.
این بعد از آن است که بارها از طریق ملایم و محبت آمیز و مستدل و منطقى، آنها را براى جهاد با دشمن بسیج کرده، ولى اثر نبخشیده است. لذا بناچار از آخرین دارو- که دارویى است بسیار تلخ و گزنده- کمک مىگیرد. گاه آنها را به افراد دیوانهاى تشبیه مىکند که درک و شعور خود را از دست داده و سود و زیان خویش را تشخیص نمىدهند. و گاه آنها را به شتران سرگردانى تشبیه مىکند که در بیابان از ساربان خود فاصله گرفتهاند و انضباط معمولى را به کلّى از دست داده و سپس با
هشدارهاى شدید نسبت به دشمن بىرحم و خونخوارى که در انتظار آنها است سعى در بسیج آنان مىفرماید.
2- در بخش دیگرى از این خطبه امام از عزم راسخ و اراده خود در پیکار با دشمن، سخن مىگوید خواه گروه بسیارى با او حرکت کنند یا گروه کمترى.
3- در آخرین بخش خطبه از حقوق متقابل امام و امّت سخن مىگوید. نخست به بیان حقوق امّت بر امام مىپردازد و در چهار جمله کوتاه اصول آن را بیان مىفرماید و سپس در چهار جمله پر معناى دیگر از حقّ امام بر امّت سخن مىگوید. گویى امام مىخواهد تلخى سرزنشهاى نخستین این خطبه را با شیرینى سخنان پایانى بیامیزد و معجونى مناسب براى درمان درد سستى و تنبلى آنان فراهم آورد.
بخش اول
أفّ لکم! لقد سئمت عتابکم! أرضیتم بالحیاة الدّنیا من الآخرة عوضا؟ و بالذّلّ من العزّ خلفا؟ إذا دعوتکم إلى جهاد عدوّکم دارت أعینکم، کأنّکم من الموت فی غمرة و من الذّهول فی سکرة. یرتج علیکم حواری فتعمهون، و کأنّ قلوبکم مألوسة فأنتم لا تعقلون! ما أنتم لی بثقة سجیس اللّیالی، و ما أنتم برکن یمال بکم، و لا زوافر عزّ یفتقر إلیکم.
ترجمه
نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم! آیا زندگى پست دنیا را به جاى حیات (سعادت بخش و جاویدان) آخرت پذیرفتهاید؟ و در برابر عزت و سربلندى، بدبختى و ذلّت را برگزیدهاید؟ هنگامى که شما را به سوى جهاد با دشمن فرا مىخوانم، چشمانتان از ترس بىاختیار در حدقهها دور مىزند، گویى وحشت از مرگ، هوش را از سرتان برده و مانند مستانى از خود بىخود شدهاید! سخنان مکرّر من به گوش شما فرو نمىرود (و در پیدا کردن راه صحیح زندگى) سرگردان گشتهاید و گویى عقلهاى شما از دست رفته و چیزى درک نمىکنید! شما هرگز مورد اعتماد من نیستید و هیچ گاه تکیهگاه مطمئنّى نمىباشید تا (در برابر دشمنان خونخوار و حیلهگر) بتوان بر شما اعتماد کرد و نه یاران قدرتمندى هستید که در نیازها بتوان رو به سوى شما آورد.
شرح و تفسیر
نفرین بر شما! چرا از شهادت مىترسید؟
در نخستین بخش این خطبه امام علیه السّلام در برابر خیره سرى لشکر کوفه و بىتوجّهى به خطراتى که تمام کشور اسلام را تهدید مىکرد و آنها بىاعتنا از کنار آن مىگذشتند، رگبار سرزنشها و سخنان عتاب آلود خود را متوجه آنها مىسازد، باشد که روح بىدرد آنها تکان بخورد و بیدار شود و گامى مؤثّر در پیشگیرى از خطر بردارد.
این در حالى بود که غارتگران شام پیوسته به مناطق مختلف کشور اسلام حمله مىکردند و دست به خونریزى و غارتگرى و جنایات دیگر مىزدند تا از این طریق روحیه لشکر على علیه السّلام را تضعیف کنند، سپس بر آنها ضرر وارد سازند.
لذا امام علیه السّلام مىفرماید: «نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم، خسته شدم! (أفّ لکم(4)! لقد سئمت عتابکم)(5)»
دلیل این خستگى روشن است، چرا که عتاب آن هم از شخص بزرگى مانند على علیه السّلام باید تأثیر واضحى در تحریک عتاب شدگان و وادار ساختن آنها به تجدید
نظر و بازنگرى در اعمال نادرستشان داشته باشد، امّا هنگامى که به خاطر شدّت غفلت و بىخبرى مخاطبان اثر نگذارد و تکرار شود، بسیار خسته کننده است.
سپس مىافزاید: آیا شما زندگى پست دنیا را به جاى حیات (سعادت بخش و جاویدان) آخرت پذیرفتهاید؟ و در برابر عزّت و سربلندى، بدبختى و ذلّت را برگزیدهاید؟
(أ رضیتم بالحیاة الدّنیا من الآخرة عوضا؟ و بالذّلّ من العزّ خلفا؟)
این سکوت مرگبار و فرار شما از جهاد، نشان مىدهد که از یک سو آخرت خود را تباه کردهاید که آن را با زندگى چند روزه دنیا معاوضه کردید. و از سوى دیگر دنیاى خود را ویران ساختهاید، چرا که عزّت و سربلندى را با ذلّت مبادله کردهاید؟ در حالى که مرگ با عزّت بر زندگى توأم با ذلّت به مراتب شرف دارد.
این پیامى است که همیشه بزرگمردان تاریخ بشریت و اولیاء اللّه به پیروان خود در تمام قرون و اعصار، ابلاغ کردهاند. على علیه السّلام در جایى دیگر از همین نهج البلاغه مىفرماید: «فالموت فى حیاتکم مقهورین و الحیاة فى موتکم قاهرین، مرگ در زندگى توأم با شکست شما است و زندگى در مرگ همراه با پیروزى.»(6)
و سالار شهیدان، در آن گفتار تاریخى خود، مىفرماید: «ألا و انّ الدّعى بن الدّعى قدر کزنى بین اثنین بین السّلّة و الذّلّة و هیهات منّا الذّلّة، آگاه باشید که این مرد ناپاک و ناپاک زاده، مرا بر سر دو راهى قرار داده: یا در برابر شمشیر بایستم یا تن به ذلّت دهم! و هیهات که ما ذلّت را بپذیریم. (بىشک، ایستادگى و شهادت را از میان این دو بر مىگزینیم)».
و در جاى دیگر خطاب به لشکر کوفه مىفرماید: «ان لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعاد فکونوا أحرارا فى دنیاکم، اگر شما دین ندارید و از روز آخرت نمىترسید، لا اقل در دنیاى خود حرّ و آزاده باشید».
در واقع این جملههاى امام علیه السّلام بمنزله دلیل بر خستگى آن حضرت از عتاب و
سرزنش آنها است.
گویى آنها تصمیم گرفته بودند که ذلّت و حقارت و خشم پروردگار را بر عزّت و شرف و رضایت حق ترجیح دهند، و به همین دلیل سرزنشها در آنها اثر نمىکرد، تا آنجا که امام علیه السّلام را از عتاب خسته کردند.
در جملههاى بعد، حضرت انگشت روى ضعفهاى آنها مىگذارد تا به خود آیند و آنها را برطرف سازند و ریشههاى اصلى بدبختى خود را بسوزانند، مىفرماید: هنگامى که شما را به سوى جهاد با دشمن فرا مىخوانم، چشمانتان از ترس، بىاختیار در حدقهها دور مىزند، گویى وحشت از مرگ هوش را از سرتان برده و مانند مستانى از خود بىخود شدهاید. سخنان مکرّر من به گوش شما فرو نمىرود، به همین دلیل (در پیدا کردن راه صحیح زندگى) سرگردان گشتهاید!
(إذا دعوتکم إلى جهاد عدوّکم دارت أعینکم، کأنّکم من الموت فی غمرة(7) و من الذّهول فی سکرة. یرتج علیکم حواری(8) فتعمهون(9)).
جمله «یرتج علیکم حوارى» با توجه به این که «حوار» به معناى «سخن گفتن مکرّر» است و «یرتج» از مادّه «ر ت ج» به معناى «بسته شدن» است، تاب دو معنا را دارد: نخست همان چیزى که در بالا گفته شد، یعنى سخنان مکرّر من در شما اثر نمىکند و گویى اصلا آن را درک نمىکنید، چرا که درهاى فهم سخن به روى شما بسته شده است.
دیگر این که زبان شما در پاسخ من بسته مىشود، چرا که پاسخى منطقى در برابر حرفهاى، من ندارید.
به هر حال نتیجه هر دو معنا همان است که در جمله بعد آمده، یعنى سرگردانى آنها.
در تأکید همین سخن، اضافه مىفرماید: «گویى عقلهاى شما از دست رفته و چیزى را درک نمىکنید»! (و کأنّ قلوبکم مألوسة(10) فأنتم لا تعقلون).
سپس امام علیه السّلام در یک نتیجه گیرى از سخنان گذشتهاش، مىفرماید: «شما هرگز مورد اعتماد من نیستید».
«ما أنتم لی بثقة سجیس(11) اللّیالی».
با توجه به این که «سجیس اللیالى» به معناى «تاریکى شبها» است، مفهوم جمله چنین مىشود که تا شبها تاریکند، من به شما اعتماد نمىکنم و این کنایه از ابدیّت و همیشگى است، چرا که هرگز ظلمت از شب جدا نمىشود.
انتخاب تاریکى شب براى این تعبیر، با توجه به افکار و اعمال سیاه و ظلمانى کوفیان، نوعى رعایت مقتضاى حال است که از فنون بلاغت محسوب مىشود و در تأکید آن مىفرماید: «و شما هیچ گاه تکیه گاه مطمئنّى نمىباشید، تا (در برابر دشمنان خونخوار و حیلهگر) بتوان بر شما اعتماد کرد،» (و ما أنتم برکن یمال بکم) «و نه یاران قدرتمندى هستید که در نیازها بتوان رو به سوى شما آورد». (و لا زوافر(12) عزّ یفتقر إلیکم).
به این ترتیب امام علیه السّلام با جملههاى کوتاه و کوبندهاش، بىاعتمادى خود را نسبت به این گروه سست عنصر و بىاراده اظهار مىدارد و نقاط ضعف آنها را با صراحت
برمىشمرد، شاید که این سخنان وجدان خفته و روح بىدرد آنها را بیدار و آگاه سازد تا براى درهم کوبیدن دشمنان خونخوار بپا خیزند و متّحد شوند و شجاعانه وارد میدان نبرد گردند.
نکته
این همه توبیخ و سرزنش براى چیست؟
بار دیگر ناچاریم که به سراغ پاسخ این سؤال برویم که چرا امام علیه السّلام با آن درایت و آگاهى و مدیریت فوق العادهاى که دارد، این همه کوفیان را مورد عتاب و خطاب، آن هم با تعبیرهاى بسیار خشن قرار مىدهد؟
آیا این همه توبیخ و اظهار بىاعتمادى بر آنان، سبب دورى و نفرت و تعصّب و لجاجت آنها نمىشد؟
پس چرا امام علیه السّلام با این سخنان عتاب آلود آنها را از اهداف خود دورتر ساخت؟
در پاسخ این سؤال باید به این نکته توجه داشت که امام علیه السّلام با یک روانکاوى عمیق، روحیات کوفیان را خوب درک کرده بود و همان طور که تاریخ نشان مىدهد، وضع آنان به گونهاى بود که تا شخصیّت خود را در معرض نابودى کامل نمىدیدند، تکان نمىخوردند و به اصطلاح تا به حسّاسترین رگهاى وجودشان، نیشتر توبیخ و عتاب وارد نمىشد، به حرکت در نمىآمدند.
در میان جوامع بشرى همیشه گروهى را هر چند اندک، مىتوان یافت که تا آخرین ضربت بر آنها فرود نیاید، بیدار نمىشوند.
مفهوم سخنان امام علیه السّلام در اینجا، این نیست که ما این روش را در مقابل هر گروه وظیفه نشناس و غافل و بىخبر به کار بریم، چرا که افراد مختلفند: بعضى با یک سرزنش مختصر و به اصطلاح با یک «از گل نازکتر» گفتن به خود مىآیند و راه خود را پیدا مىکنند. بعضى مانند فیل هستند که تا فیلبان با چکش بر مغز آنها نکوبد، به حرکت در نمىآیند.
بنا بر این استفاده از این روش در برابر آن گروه خاص، به عنوان دارو، کارى است زیبنده و درمانى است منحصر به فرد.
تاریخ نشان مىدهد که این سخنان مؤثّر افتاد و گروه عظیمى از مردم کوفه به سوى لشکرگاه نخیله، که در نزدیکى کوفه بود، حرکت کردند و آماده مبارزه با یاغیان شام شدند، هر چند با نهایت تأسّف، اجل مهلت نداد و امام علیه السّلام با ضربه شمشیر اشقى الآخرین، ابن ملجم، به شهادت رسید.
شاهد دیگر این سخن، این که امام علیه السّلام در آغاز حکومتش، از مردم کوفه تمجید فراوان مىکرد،(13) امّا هنگامى که آنها به سستى گرویدند و لشکریان معاویه جسور شدند و هر روز، بخشى از کشور اسلام را مورد حمله قرار مىدادند، امام علیه السّلام به این تعبیرات تند متوسّل شد.
بخش دوم
ما أنتم إلّا کإبل ضلّ رعاتها فکلّما جمعت من جانب انتشرت من آخر لبئس لعمر اللّه! سعر نار الحرب أنتم! تکادون و لا تکیدون، و تنتقص أطرافکم فلا تمتعضون! لا ینام عنکم و أنتم فی غفلة ساهون، غلب و اللّه المتخاذلون! و ایم اللّه إنّی لأظنّ بکم أن لو حمس الوغى، و استحرّ الموت، قد انفرجتم عن ابن أبی طالب انفراج الرّأس.
ترجمه
شما به شتران بىساربان مىمانید که هرگاه از یک طرف گرد آورى شوند، از سوى دیگر، پراکنده مىگردند.
به خدا سوگند! شما وسیله ابدى براى افروختن آتش جنگ (ضدّ دشمنان) هستید. نقشههاى شوم و خطرناکى ضدّ شما کشیده مىشود، امّا شما طرح و نقشهاى در برابر آن ندارید، و پیوسته اطراف شما کم مىشود، (شهرهاى اطراف شما را مىگیرند و انسانها را از بین مىبرند و شما به خشم نمىآیید) دیده دشمن (براى ضربه زدن به شما) به خواب نمىرود، در حالى که شما در غفلت و بىخبرى به سر مىبرید.
به خدا سوگند! شکست براى کسانى که دست از یارى هم بردارند حتمى است.
به خدا قسم! من گمان مىکنم، اگر جنگ سختى درگیرد و حرارت و سوزش مرگ به شما نزدیک شود، از فرزند ابو طالب جدا مىشوید، مانند جدا شدن سر از بدن، که التیامى در آن نیست.
شرح و تفسیر
دشمن بیدار است و شما در خواب!
در این بخش از خطبه، امام علیه السّلام در ادامه توبیخها و سرزنشهاى کوبنده و در عین حال منطقى و مستدل، لشکر کوفه را سرزنشهاى جدیدى مىکند و مىافزاید: شما به شتران بىساربان مىمانید که هرگاه از یک طرف گرد آورى شوند، از سوى دیگر پراکنده مىگردند.
(ما أنتم إلّا کإبل ضلّ رعاتها فکلّما جمعت من جانب انتشرت من آخر).
اشاره به این که، شما ارادهاى سست و افکارى متشتّت و پراکنده دارید و مصالح خود را تشخیص نمىدهید و اتحاد نظر در آن ندارید و با نظم و قدرت براى دفع دشمن به پا نمىخیزید.
تشبیه به شتران، اشاره به کوتاهى فکر آنها و تعبیر به «ضلّ رعاتها» اشاره به عدم اطاعت آنها از پیشوا و امامشان است.
بدیهى است که چنین گروهى، هرگز، نمىتوانند ارتش نیرومندى را در برابر دشمن تشکیل دهند.
به همین دلیل حضرت در ادامه سخن مىفرماید: «به خدا سوگند! شما وسیله بدى براى افروختن آتش جنگ (بر ضد دشمنان) هستید»، (لبئس لعمر(14) اللّه! سعر(15) نار الحرب أنتم).
جنگ مسلّما پدیدهاى بسیار شوم و نامطلوب است و اثر آن، ویرانى شهرها و نابودى گروهى از انسانها و ناقص العضو شدن گروهى دیگر و فقر و بدبختى و عقب ماندگى است، ولى همین پدیده شوم، گاه به صورت داروى حیات بخش
جامعه در مىآید و این در صورتى است که دشمنان خونخوارى براى غصب حقوق مظلومان به پا خیزند و آتش فساد و ظلم را بر افروزند.
در چنین شرایطى، جز به وسیله جنگ، نمىتوان آرامش و عدالت و صلح و صفا را به جوامع انسانى باز گرداند.
از همین رو است که قرآن مجید مىفرماید: ««أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ»(16)، به کسانى که جنگ بر آنان تحمیل گردیده، اجازه جهاد داده شده است، چرا که مورد ستم قرار گرفتهاند و خدا بر یارى آنها توانا است».
و در جاى دیگرى مىفرماید: ««وَ قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقاتِلُونَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ»(17)، و در راه خدا با کسانى که با شما مىجنگند نبرد کنید، ولى از حد تجاوز نکنید که خدا تعدّى کنندگان را دوست ندارد».
بنا بر این، اگر امام علیه السّلام در اینجا اشاره به افروختن آتش جنگ مىکند، به خاطر آن است که غارتگران خونآشام شام، بارها به مرزهاى کشور اسلام تجاوز کرده بودند و خونهایى را ریخته و اموالى را به غارت مىبردند و اصولا، با جانشین پیامبر- که همه مردم با او بیعت کرده بودند- سر ناسازگارى داشتند و براى رسیدن به خواستههاى نامشروعشان، راه جنگ را برگزیده بودند.
به همین دلیل در ادامه این سخن، سه جمله، بیان مىفرماید: که هر کدام گواهى بر این مدّعا است. نخست مىفرماید: «نقشههاى شوم و خطرناکى، بر ضدّ شما کشیده مىشود، امّا شما طرح و نقشهاى در برابر آن ندارید، «تکادون و لا تکیدون».
دیگر این که: پیوسته اطراف شما کم مىشود (شهرهاى اطراف شما را مىگیرند و انسانها را از بین مىبرند) و شما هرگز، به خشم نمىآیید و احساس درد و
ناراحتى نمىکنید)، «و تنتقص أطرافکم فلا تمتعضون»!(18)
سوم این که: دیده دشمن (براى ضربه زدن به شما) به خواب نمىرود، در حالى که شما در غفلت و بىخبرى به سر مىبرید.
(لا ینام عنکم و أنتم فی غفلة ساهون)!
ناگفته پیدا است که گروهى که در برابر طرحهاى خرابکارانه دشمن طرح صحیح نظامى ندارد و پیوسته شهرها و آبادیهایش را در اطراف مرزها از دست او بیرون مىبرند و انسانهاى مؤمنش را به قتل مىرسانند و همواره در خواب غفلت است، در حالى که، دشمن، بیدار و هوشیار است، چه سرنوشت شوم و خطرناکى در انتظارشان است! و به همین دلیل، پیشواى بیدار و آگاه و مدیر و مدبّرى که مىخواهد با اتکاى به آنان، با دشمن خونخوارش پیکار کند، مىسوزد و فریاد مىکشد و از هر وسیله ممکنى، براى بیدار ساختن آنها استفاده مىکند.
چه دردناک است که افرادى، بدون آگاهى از وضع روحى و جسمى لشکر کوفه و نفاق و تمرّد و ضعف و ناتوانى حاکم بر آنان، در باره تدبیرهاى جنگى امیر مؤمنان على علیه السّلام و تاریخ زندگى او در این برهه خاص داورى کنند و حضرت را به ضعف مدیریت در این امر متّهم سازند، کسى که همیشه در میدان جنگهاى اسلامى، به عنوان بهترین افسر و یار و یاور پیامبر، جنگیده و امتحان لیاقت و کفایت خویش را داده است!
سپس در ادامه این سخن، امام نتیجه کار آنها و آینده خودش را در دو جمله کوتاه و گویا بیان مىکند، مىفرماید: به خدا سوگند! شکست براى کسانى که دست از یارى هم بردارند، حتمى است، (غلب و اللّه المتخاذلون).
تنها شما نیستید که بر اثر نفاق و از دست دادن وحدت و همبستگى و ترک قیام شجاعانه بر ضدّ دشمن گرفتار شکست شدهاید، بلکه این یک قانون همیشگى و جاودانه است که هر کس، این گونه، برنامههایى را که شما دارید دنبال کند،
سرنوشتش به یقین ناکامى و ذلّت و شکست است.
امام براى این که سخنش تأثیر بیشترى بر آنان بگذارد، مطلب را به صورت یک موضوع شخصى بیان نمىکند، بلکه به شکل یک حکم عام که در تمام طول بشر حاکم بوده و هست بیان مىدارد.
دیگر این که مىفرماید: به خدا قسم! من گمان مىکنم که اگر جنگ سختى درگیرد و حرارت و سوزش مرگ به شما نزدیک شود، از فرزند ابو طالب جدا مىشوید، مانند جدا شدن سر (از بدن که التیامى در آن نیست)، (و ایم(19) اللّه إنّی لأظنّ بکم أن لو حمس(20) الوغى(21) و استحرّ(22) الموت، قد انفرجتم عن ابن أبی طالب انفراج الرّأس.
امام با این تشبیه گویا به نکات مختلفى اشاره مىکند.
نخست این که موقعیت او گر چه مانند موقعیّت سر براى بدن است، ولى آیا سر- که مرکز هوش و چشم و گوش و زبان است- مىتواند بدون اعضاى دیگر بدن کارى را از پیش ببرد؟
دیگر این که آیا بدن، اگر از سر جدا شود، حیات و بقایى خواهد داشت، و اگر داشته باشد، بدون چشم و گوش و عقل و هوش کارى را از پیش مىبرد و آیا سرنوشتش جز حرکاتى مذبوحانه و سپس براى همیشه از بین رفتن، چیز دیگرى خواهد بود.
و دیگر این که اگر چنین حادثهاى پیش آید، تنها زیانش به من نمىرسد، بلکه شما بیشترین زیان را خواهید دید.
و دیگر این که اگر سر از بدن جدا شود، التیام آن عادتا امکان پذیر نیست، در حالى که پیوند سایر اعضا کم و بیش امکان پذیر است.
بنا بر این مقصود امام این است که با گرم شدن آتش جنگ، چنان وحشتى شما را فرا مىگیرد و از من فرار مىکنید و دور مىشوید که دیگر به سراغ من نخواهید آمد! این احتمال نیز از سوى بعضى از شارحان داده شده است که منظور از «انفراج الرّأس» شکاف برداشتن سر بر اثر ضربه شمشیر یا مانند آن است که غالبا قابل التیام نیست.(23)
نکته
باز هم عوامل ضعف و شکست
امام علیه السّلام این رهبر بزرگ انسانى و سیاسى و نظامى، بار دیگر در این فراز از خطبه به سراغ عوامل شکست و عقب ماندگى مىرود و با تعبیراتى پر معنا بخش مهمى از این عوامل را بازگو مىکند که نخستین آنها پراکندگى و تفرقه و نداشتن رهبرى واحد است، همان مطلبى که امروز در بعضى از کشورهاى اسلامى دیده مىشود که شکاف و پراکندگى در میان آنها سبب عمده شکست و ویرانى و نابسامانى شده است.
و جالب این که همه از وحدت دم مىزنند، در حالى که هر یک به سهم خود، آتش پراکندگى و نفاق مىافروزند.
دوم، نداشتن برنامه و نقشه صحیح در برابر نقشههاى شوم و حساب شده دشمن است، که در جمله «تکادون و لا تکیدون» به آن اشاره شده است.
سوم ناچیز شمردن حوادث بظاهر کوچک- و در واقع بزرگ- که در جمله «و تنتقص أطرافکم فلا تمتعضون» به آن اشاره شده است.
بسیارى از حوادث کوچک، از مسایل مهم پنهانى پرده بر مىدارند. گاه، یک تغییر جزئى در سطح بدن، خبر از ویرانى مهمى در درون مىدهد.
در مسائل اجتماعى و سیاسى و نظامى نیز همین گونه است.
هنگامى که ببینیم دشمن، به یک منطقه کوچک مرزى حمله ور شده یا شخصیتى را به قتل رسانده، باید بدانیم که خود را براى درگیرىهاى بزرگتر آماده کرده و گرنه، چنین جرأت و جسارتى به خود نمىداد.
این نخستین جرقهها را باید مهم شمرد و از کانون مهم آتشى که پشت آن نهفته است، غفلت نکرد.
چهارم، این که دشمن بیدار باشد و دوست در خواب. او پیوسته به تهیه عدّه و عدّه مشغول گردد و ما با خوش باورى و ساده اندیشى، وضع موجود را صلح آبرومندانه و شرافتمندانه بپنداریم و آن گاه از خواب بیدار شویم که فاصله میان ما و دشمن، آن اندازه شده باشد که فرصتى براى پر کردن آن نداشته باشیم!
پنجم، ترس از مرگ و فرار از شهادت در راه خدا که در جمله «و ایم اللّه! انّى لأظنّ …» به آن اشاره شده است.
نوعا، انسانها غافل از این هستند که ترس از مرگ، خود، عامل مرگ است و آمادگى براى ایثار و جانبازى، خود، عامل حفظ جان است.
این بود بخشى از نکات مهمى که امام امیر المؤمنین على علیه السّلام در ارتباط با عوامل ضعف و شکست، به آن اشاره فرموده و در بحث آینده نیز این مسأله پیگیرى مىشود.
در خطبه 25 (در همین جلد) بحثهاى دیگرى در این زمینه آمده است و در
آنجا نیز امام علیه السّلام تحلیلهاى عمیق و ارزندهاى در باره عوامل شکست بیان فرموده است.
بخش سوم
و اللّه! انّ امرء یمکّن عدوّه من نفسه یعرق لحمه و یهشم عظمه و یفری جلده لعظیم عجزه، ضعیف ما ضمّت علیه جوانح صدره. أنت فکن ذاک إن شئت، فأمّا أنا، فو اللّه! دون أن أعطی ذلک ضرب بالمشرفیّة تطیر منه فراش الهام، و تطیح السّواعد و الأقدام، و یفعل اللّه بعد ذلک ما یشاء.
ترجمه
به خدا سوگند! کسى که دشمن را بر خویش مسلّط کند تا گوشتش را بخورد، استخوانش را بشکند و پوستش را بشکافد، عجز و ناتوانیش، بسیار بزرگ و آنچه در درون سینه دارد (یعنى قلب و اراده و تصمیمش) بسیار ضعیف و کوچک است.
تو اگر مىخواهى، آن چنان باش که گفتم، (ضعیف و ناتوان و تسلیم در برابر دشمن خونخوار) ولى من، به خدا سوگند! پیش از آن که تسلیم شوم، با شمشیر آبدار «مشرفى» (شمشیر برنده مخصوصى که از منطقهاى به نام «مشرف» از یمن یا شام مىآورند) چنان ضربتى بر دشمن وارد مىکنم که ریزههاى استخوان سرش، به هر سو، پراکنده شود و بازو و پاهایش جدا گردد. پس از آن، خداوند، آنچه را بخواهد انجام مىدهد (و من تسلیم رضاى او هستم).
شرح و تفسیر
من یک تنه در برابر دشمن ایستادهام!
در این فراز، امام در باره کسانى که بر اثر سستى و ضعف و زبونى دشمن را بر
خود مسلّط مىکنند سخنان کوبنده بیشترى دارد و مىفرماید: «به خدا سوگند! کسى که دشمن را بر خویش مسلّط کند تا گوشتش را بخورد و استخوانش را بشکند و پوستش را بشکافد، عجز و ناتوانیش بسیار بزرگ و آنچه در درون سینه دارد (یعنى قلب و اراده و تصمیمش) بسیار ضعیف و کوچک است.
«و اللّه! انّ امرء یمکّن عدوّه من نفسه یعرق(24) لحمه و یهشم(25) عظمه و یفری(26) جلده لعظیم عجزه، ضعیف ما ضمّت علیه جوانح(27) صدره».
این تعبیر، به خوبى نشان مىدهد که لشکر کوفه، آن قدر از خودشان ضعف نشان داده بودند که دشمن، نسبت به آنها کاملا جرى و جسور شده بود و کارى بر سرشان مىآورد که هم ردیف شکافتن پوست و جدا کردن گوشت و شکستن استخوانشان بود، و این گویاترین تعبیرى است که در باره سلطه یک دشمن خونخوار و بىرحم بر انسانهاى ضعیف و ناتوان تصور مىشود و نهایت فصاحت و بلاغت در آن رعایت شده است و در واقع تعبیرى است که اگر لشکر کوفه، کمترین احساسى را داشتند، باید آنها را به حرکت در آورد.
آرى، خونخواران لشکر شام در برابر مردم عراق چنین حالى را داشتند: بر هیچ چیز رحم نمىکردند، انسانهاى بىگناه را مىکشتند، اموالشان را غارت و خانههایشان را ویران مىکردند.
عمل آنها در حقیقت، به کار قصّاب با حیوان مذبوح تشبیه شده است که پوستش را مىکند و گوشتش را جدا مىکند و با ساتور استخوانش را مىشکند و
آماده خوردن مىسازد.
بعضى از مفسران نهج البلاغه، هر یک از این سه جمله را اشاره به نکته مستقلّى دانستهاند. و جمله «یعرق لحمه»، (گوشتش را جدا مىکند) را اشاره به غارت اموال و جمله «و یهشم عظمه»، را اشاره به کشتن انسانها و جمله «و یفرى جلده» را اشاره به برهم زدن نظم جامعه، گرفتهاند.(28) ولى در عین حال قرینه روشنى، براى این تفسیر، در دست نیست.
مرحوم مغنیه در شرح خود، در ذیل این جمله مىگوید: بارها شنیدهایم که کسانى براى مبارزه منفى در مقابل ظالمان و ستمگران دست به خود سوزى و انتحار زدهاند، ولى هرگز نشنیدهایم که کسى خودش را چنان تسلیم دشمن کند که پوستش را بشکافد و گوشتش را جدا کند و استخوانش را در هم شکند، بى آن که کمترین دفاعى از خود نشان دهد! هیچ نوع از انواع ترس و تسلیم، وحشتناکتر از این نیست که آدم ترسو و ضعیف، خود را دست بسته در برابر قصّاب انسانیت و دشمن خونخوار بیفکند تا کارى را بر سر او بیاورد که درندگان بیابان بر سر طعمه و شکار خود مىآورند.(29)
این احتمال در تفسیر جملههاى بالا نیز وجود دارد که هر سه کار در باره یک فرد نباشد، بلکه دشمن به مقتضاى حال و شرارتش، با گروهى از بىدفاعان، کارى کند که همانند دریدن پوست باشد و در باره گروهى دیگر، کارى کند که مانند جدا ساختن گوشت از استخوان و آماده کردن براى خوردن باشد.
بر سر گروه سوم، بلایى بیاورد که مانند شکستن و خورد کردن استخوانها باشد.مطابق این تفسیر، مشکل ترتیب جملهها نیز حل خواهد شد، سؤال شده است که «چرا امام شکافتن پوست را در آخر قرار داده است؟».
جواب این است که حضرت، گویى مىخواهد بفرماید: که جنایات این دشمنان خونخوار، نسبت به شما، در یک مرحله مانند جدا ساختن گوشت از استخوان
است و در یک مرحله بالاتر، همانند شکستن استخوانها و در مرحله پایینتر بسان دریدن پوست تن است.
بعضى از مفسّران نهج البلاغه معتقدند که این تعبیرات اشاره به حوادثى است که بعد از شهادت آن حضرت و سلطه لشکریان خونخوار معاویه بر عراق واقع شد که بر صغیر و کبیر، صحیح و مریض، فقیر و غنى و مردان و زنان رحم نکردند، همان گونه که تاریخ بروشنى در این باره گواهى مىدهد همه اینها بر اثر این بود که در برابر این گونه دشمنان ضعف و سستى به خرج دادند و به فرمان نجات بخش امام و پیشوایشان گوش نکردند.(30)
ولى ظاهرا، این مسأله اختصاص به آن زمان نداشت، هر چند در آن موقع شدیدتر و وحشتناکتر بود.
جمله «ما ضمّت علیه جوانح صدره» با توجه به این که «جوانح» جمع جانحه، به معناى «استخوان دنده» است، از نظر تحت اللفظى، چنین معنا مىدهد: «آنچه درون دندههاى سینه قرار داده شده است» و این کنایه روشنى براى قلب است و هدف امام علیه السّلام در جمله «ما ضمّت علیه جوانح صدره» بیان ضعف روحیه لشکر کوفه و ناتوانى آنها است.
سپس امام در ادامه این سخن به سراغ این نکته مهم و اساسى مىرود که او تصمیم خودش را براى آینده، بدون هیچ گونه تردید و هراس گرفته است، مىفرماید:
«تو اگر مىخواهى آن چنان باش (که گفتم، ضعیف و ناتوان و تسلیم در برابر دشمن خونخوار) ولى من، به خدا سوگند! پیش از آن که تسلیم شوم، چنان ضربهاى با شمشیر آبدار مشرفى بر دشمن وارد مىکنم که ریزههاى استخوان سرش به هر سو پراکنده شود و بازوها و پاهایش جدا گردد، پس از آن خداوند آنچه را بخواهد انجام مىدهد (و من تسلیم رضاى او هستم)، «أنت فکن ذاک إن شئت فأمّا أنا- فو اللّه!
دون أن أعطی ذلک ضرب بالمشرفیّة تطیر منه فراش(31) الهام، و تطیح(32) السّواعد و الأقدام، و یفعل اللّه بعد ذلک ما یشاء.»
در این که مخاطب «أنت»، کیست؟ دو احتمال داده شده است: نخست این که منظور یک انسان کلّى و به تعبیر دیگر، فرد فرد لشکر ضعیف و ناتوان کوفه است.
دیگر این که منظور، اشعث بن قیس منافق است که در اینجا به امیر مؤمنان على علیه السّلام پیشنهاد تسلیم شدن در برابر دشمن را داد، همانند تسلیم شدن عثمان در برابر مجاهدان مصر.
حضرت روى به او کرد و فرمود: تو در مقابل دشمن تسلیم شو، ولى من هرگز چنین نخواهم کرد و چنان تکیه بر قدرت و قوّت خویش مىکنم که دشمن در حیرت فرو رود.
در واقع على علیه السّلام بعد از آن که از وضع آنها مأیوس مىشود، حساب خود را از آنان جدا مىکند، مىفرماید که اگر شما تصمیم بر تسلیم در برابر دشمن خونخوار گرفتهاید، من هرگز با شما همراه نخواهم بود و یک تنه با آنان مىجنگم تا قضاى الهى فرا رسد.
شما وظیفهاى دارید و من وظیفهاى و خداوند هم مشیّتى دارد که حساب هر یک از دیگرى جدا است.
اگر شما به وظیفه خود عمل نکنید و تن به ذلّت و تسلیم و مرگ ناشرافتمندانه بدهید و کشور اسلام را به ویرانى بکشید و ظالمان خونآشام را بر جان و مال و ناموس مسلمانان مسلّط سازید و نه تنها نسل امروز که نسل آینده را نیز به تباهى بکشانید، من یک تنه به پا مىخیزم و وظیفه خودم را در این میان انجام مىدهم و شهادت و مرگ پر افتخار را بر هر چیز مقدّم مىشمارم و تمام قدرت خود را به کار
مىگیرم و لحظهاى تن به ضعف و ذلّت نمىسپارم.
گویا امام در اینجا مىخواهد آن گروه اندک شجاع را که در لابهلاى لشکر ضعیف بودند، دلگرمى دهد و افراد مردّد را از شک و تردید در آورد و به خود ملحق سازد، و همان گونه که تاریخ گواهى مىدهد این بیان امام مؤثّر افتاد و خون تازهاى در عروق لشکر به جریان در آمد و آماده پیکار با دشمن شدند.
نکته
آخرین تصمیم یک رهبر شجاع!
در زندگى اجتماعى و سیاسى، گاه لحظات حسّاسى پیش مىآید که رهبران بزرگ را در تنگنا قرار مىدهد و آن زمانى است که در میان پیروان اختلاف و پراکندگى و ضعف و تردید در تصمیم گیرى آشکار گردد و وجود این اختلاف و پراکندگى مایه دلگرمى و جسارت دشمن شود.
اینجا است که رهبران شجاع و مصمّم، تصمیم نهایى خود را اعلام مىکنند و مىگویند که ما به تنهایى ایستادهایم، چه یار و یاورى باشد و چه نباشد، مىجنگیم و تسلیم نمىشویم هر چند شهید شویم.
ما با آغوش باز از شهادت استقبال مىکنیم و تن به ذلّت و شکست نمىدهیم.
این همان راهى است که امام علیه السّلام در خطبه بالا برگزیده است. شبیه آن را در سخنان فرزندش، سالار شهیدان کربلا نیز مشاهده کردیم.
پیروان این مکتب در شب عاشورا نیز با پیشوایان هم صدا شدند و در آن جلسه تاریخى معروف، هنگامى که امام علیه السّلام بیعت خود را از آنها برداشت و به آنان اجازه بازگشت داد و نامحرمان ضعیف و ناتوان راه خود را پیش گرفتند و فرار کردند و امام علیه السّلام را در برابر حوادث خطرناکى که در پیش بود، تنها گذاشتند و رفتند و گروه اندکى از یاران امام علیه السّلام، ماندند، هر یک بنوبه خود برخاستند و همین منطق را با عبارات مختلف که امروز به صورت یک حماسه جاویدان، در تاریخچه کربلا باقى مانده، بیان داشتند تا آنجا که بعضى گفتند که ما ایستادهایم، هر چند شهید شویم،
سپس پیکر ما را بسوزانند و بار دیگر زنده شویم و اگر هفتاد بار این کار تکرار گردد، دست از حمایت تو- که حمایت حق و عدالت است- بر نمىداریم.(33)
امام امیر المؤمنین على علیه السّلام در نامه 36، از نامههاى نهج البلاغه نیز به همین معنا در قالب عباراتى دیگر، اشاره فرموده است، آنجا که در پاسخ برادرش عقیل، که به صورت فرمانده لشکرى به سوى دشمن اعزام شده بود، مىفرماید:
«و أمّا ما سألت عنه من رأیى فى القتال، فانّ رأیى قتال المحلّین حتّى ألقى اللّه لا یزیدنی کثرة النّاس حولى عزّة و لا تفرّقهم عنّى وحشة و لا تحسبنّ ابن أبیک- و لو أسلمه النّاس- متضرّعا متخشّعا و لا مقرّا للضّیم واهنا».
امّا آنچه در مورد جنگ از من پرسیدهاى و نظر مرا در این باره خواستهاى، عقیده من این است که با کسانى که پیکار با ما را حلال مىشمارند، پیکار کنم تا آن گاه که خداوند را ملاقات کنم. (بدان و آگاه باش)! نه کثرت جمعیّت در اطرافم، موجب عزّت من خواهد شد و نه متفرق شدن آنان از اطرافم، موجب وحشت.
هرگز گمان مبر که فرزند پدرت- هر چند مردم دست از یارى او بردارند- به تضرّع و خشوع افتد و یا در برابر ظلم و ستم، سستى به خرج دهد و تسلیم گردد!
در داستان موسى بن عمران علیه السّلام نیز مىخوانیم که قوم او وقتى به دروازههاى بیت المقدس رسیدند، از قدرت گروه عمالقه- که حاکم بر آنجا بودند- به وحشت افتادند و تصمیم و اراده آنها سست گشت و سر به نافرمانى در برابر موسى علیه السّلام و برادرش هارون علیه السّلام برداشتند و با صراحت گفتند که تا آنها در این سرزمین هستند، ما هرگز وارد آن نخواهیم شد، لذا تو و پروردگارت- که وعده پیروزى به تو داده است- بروید و با آنها بجنگید، هنگامى که پیروز شدید ما را خبر کنید. ما در اینجا نشستهایم: «قالُوا یا مُوسى إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِیها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ».(34)
اینجا بود که موسى علیه السّلام ناچار شد از آنها اعلام جدایى کند و اعلام دارد که تنها، من و برادرم ایستادهایم و هر کس هر راهى را مىخواهد در پیش گیرد.
موسى علیه السّلام گفت: پروردگارا (در این شرایط) من تنها اختیار خود و برادرم را دارم.
میان من و این جمعیت گنهکار، جدایى بیفکن! «قالَ رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی وَ أَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ».(35)
پیامبر بزرگ الهى نوح علیه السّلام، در لحظات بحرانى و طوفانى عمرش در برابر قوم سرکش و جبّار نیز سخنى شبیه به همین داشت و گفت: اى قوم من! اگر موقعیّت من و تذکّراتم نسبت به آیات الهى بر شما سنگین و غیر قابل تحمّل است (هر کارى از دستتان ساخته است، بکنید).
من بر خدا توکل کردهام، شما فکر خود و قدرت معبودهایتان را جمع کنید، سپس چیزى بر شما پنهان نماند و بعد (اگر توانایى دارید) به حیات من پایان دهید و مهلت ندهید! (ولى بدانید که هرگز توانایى بر این کار ندارید).
«وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ إِنْ کانَ کَبُرَ عَلَیْکُمْ مَقامِی وَ تَذْکِیرِی بِآیاتِ اللَّهِ فَعَلَى اللَّهِ تَوَکَّلْتُ فَأَجْمِعُوا أَمْرَکُمْ وَ شُرَکاءَکُمْ ثُمَّ لا یَکُنْ أَمْرُکُمْ عَلَیْکُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَیَّ وَ لا تُنْظِرُونِ»(36)
این موضع گیرى قاطع رهبر و پیشوا تأثیر خود را بر پیروان مىگذارد، تأثیرى عمیق و آشکار. افراد با اراده و مصمّم را، هر چند اندک باشند، قوىتر و دل گرمتر مىسازد و بسیارى از افراد بىتفاوت را از آن حالت بیرون آورده و به موضعگیرى وا مىدارد.
حد اقل، این گونه موضعگیرى رهبران الهى در تاریخ ثبت مىشود و براى آیندگان الهام بخش خواهد شد، همان طور که حماسههاى کربلا و عاشورا، در تاریخ رنگ جاودانگى به خود گرفته و سرمشقى است براى جمعیّتها و ملّتها.
بخش چهارم
أیّها النّاس! إنّ لی علیکم حقّا، و لکم علیّ حقّ، فأمّا حقّکم علیّ: فالنّصیحة لکم، و توفیر فیئکم، علیکم، و تعلیمکم کیلا تجهلوا، و تأدیبکم کیما تعلموا. و أمّا حقّی علیکم: فالوفاء بالبیعة، و النّصیحة فی المشهد و المغیب، و الإجابة حین أدعوکم و الطّاعة حین آمرکم.
ترجمه
اى مردم! مرا بر شما حقّى است و شما را بر من حقّى: امّا حقّ شما بر من (نخست) این است که از خیر خواهى شما دریغ نورزم و بیت المال را در راه شما به طور کامل به کار گیرم و شما را تعلیم کنم تا از جهل و نادانى رهایى یابید و شما را تربیت کنم تا فرا گیرید و آگاه شوید.
و امّا حقّ من بر شما، این است که در بیعت خویش وفادار باشید و در آشکار و نهان، خیر خواهى را (در حقّ من) به جا آورید و هر وقت شما را بخوانم، اجابت کنید و هر زمان به شما فرمان دهم اطاعت کنید.
شرح و تفسیر
حقّ من بر شما و حقّ شما بر من!
در آخرین بخش این خطبه، امام علیه السّلام به سراغ یکى از مهمترین مسائل مربوط به حکومت مىرود و حقّ امام و رهبر را بر امّت و حقّ امّت را بر امام و رهبر، در جملههایى کوتاه و بسیار پر معنا بیان مىدارد و در هر قسمت به چهار حق اشاره مىکند.
نخست از حقوق امّت بر امام سخن مىگوید، چرا که مقدم داشتن این قسمت، علاوه بر این که سبب تأثیر در نفوس شنوندگان مىشود، جنبه مردمى حکومت اسلامى را آشکار مىسازد و نشان مىدهد که این حکومت، با حکومت خود کامگان و طاغوتها و زمامداران خودسر- که خود را مالک الرّقاب مردم مىدانستند و عملا با آنها معامله مالک نسبت به بردگان داشتند و تعبیر ارباب و رعیت در نظام آنها، از تعبیرهاى رایج و متداول بود- فرق بسیار دارد.
حضرت مىفرماید: «اى مردم! مرا بر شما حقى است و شما را بر من حقى، «أیّها النّاس! إنّ لی علیکم حقّا، و لکم علیّ حقّ».
گر چه حق در اینجا به صورت مفرد ذکر شده، ولى به معناى جنس حقّ است که مفهوم عامى دارد و ذکر آن به صورت نکره، اشاره به عظمت این حقوق است، زیرا گاه نکره آوردن براى تعظیم است.
حضرت سپس به سراغ نخستین حقّ امت بر امام مىرود و مىفرماید: «امّا حق شما بر من (نخست) این است که از خیر خواهى شما دریغ نورزم، «فأمّا حقّکم علیّ: فالنّصیحة لکم».
نصیحت، در اصل به معناى «خلوص» است و به همین دلیل عسل خالص را «ناصح» مىگویند. گاه به معناى «دوختن» نیز آمده است و به همین جهت خیاط را «ناصح» گفتهاند، سپس به هر گونه خیر خواهى خالصانه و خالى از غلّ و غش، اطلاق شده است.
این واژه در مورد خدا و پیامبر و قرآن و افراد مردم و در مورد امام و امّت به کار مىرود و در هر مورد، به مقتضاى حال، اشاره به مصداقى از آن مفهوم وسیع و جامع است.
در بعضى از منابع لغت مىخوانیم که نصیحت، جامع معانى پراکندهاى است. مثلا نصیحت براى خدا، به معناى «اعتقاد به وحدانیت او و اخلاص نیّت در عبادتش و یارى کردن حق» است و نصیحت نسبت به قرآن، به معناى «تصدیق و
عمل به آن و دفاع در برابر تأویل جاهلان و تحریف غالیان» است و نصیحت براى پیامبر خدا، همان تصدیق به نبوّت و رسالت و اطاعت اوامر او است. (و نیز در هر مورد، به تناسب آن مورد، مفهوم خاصى را تداعى مىکند).(37)
به همین دلیل، به نظر مىرسد که منظور از نصیحت و خیر خواهى خالصانه امّت، در خطبه بالا، همان برنامهریزى کامل و همه جانبه براى پیشرفت و تعالى مردم در تمام جنبههاى معنوى و مادى است، چرا که نخستین گام در طریق خیر خواهى امّت، چیزى جز برنامهریزى صحیح نیست، و به این ترتیب امام و والى و زمامدار و رهبر در درجه نخست، باید برنامه صحیح و جامعى را که تضمین و تأمین کننده منافع معنوى و مادّى تودههاى مردم و سبب رسیدن به کمال مطلوب است با حدّاقل ضایعات، تنظیم کند و این معنا در دنیاى امروز از اهمّیت فوق العادهاى برخوردار است و صاحبان فکر و اندیشه معتقدند که اشکالاتى که در نظامهاى اجتماعى پیدا مىشود، نخست به خاطر عدم برنامه ریزى صحیح است.
حضرت، سپس به سراغ دومین حق امت- که مربوط به مسائل اقتصادى است- مىرود و مىفرماید: «و این که بیت المال شما را، در راه شما به طور کامل به کار گیرم، «و توفیر فیئکم، علیکم».
مسأله عدالت اجتماعى در زمینه مسائل اقتصادى همیشه مهمترین مشکل جوامع انسانى بوده است و غالب جنگها و نزاعهاى خونین و بسیارى از مفاسد اجتماعى، به خاطر زیر پا گذاشتن این اصل ظهور و بروز مىکند.
این مسأله، موضوع بیشترین پروندههاى دادگسترىها را تشکیل مىدهد و به همین دلیل براى ایجاد صلح و صفا و نظم و آرامش و مبارزه با مفاسد اخلاقى و انواع انحرافات، باید نخست به سراغ احیاى عدالت اجتماعى رفت و اگر مىبینیم بعد از موضوع برنامه ریزى کلى جامعه، امام علیه السّلام انگشت روى این موضوع مىگذارد، به خاطر جهاتى است که در بالا ذکر شد.
با توجه به این که «فیء» به گفته ارباب لغت، در اصل به معناى «بازگشت و رجوع به حالت نیکو» است، به سایه هنگامى که از طرف غرب به شرق بر مىگردد، «فیء» گفته مىشود. این واژه در آیات قرآن و احادیث معمولا بر اموالى اطلاق مىشود که از کفّار به مسلمانان مىرسد، گاه به خصوص اموالى که بدون جنگ، از آنها به دست مىآید و گاه به همه این اموال و گاه حتّى به انفال (ثروتهاى طبیعى که متعلّق به حکومت اسلامى است و مالک مشخصى ندارد) نیز اطلاق مىگردد.
فیء در جمله بالا، در کلام امام علیه السّلام اشاره به تمام اموال بیت المال است و تعبیر به «توفیر فیئکم» با توجه به این که «توفیر» از مادّه «وفر» به معناى «مال بسیار» و «توفیر» به معناى «اداى آن» است اشاره به این است که وظیفه حاکم، این است که اموال عمومى را، به طور کامل در اختیار نیازمندان و تمام صاحبان حق قرار دهد و به طور کلى به امور اقتصادى و معیشت مردم سامان بخشد.
سومین وظیفه حاکم، پرداختن به مسائل مربوط به آموزش و کارهاى فرهنگى است.
امام علیه السّلام در این زمینه مىفرماید: حق دیگر شما بر من، این است که شما را تعلیم کنم تا از جهل و نادانى رهایى یابید، «و تعلیمکم کیلا تجهلوا»، آرى والى باید با آموزشهاى صحیح و سالم به مبارزه با جهل برخیزد و سطح افکار مردم را بالا ببرد و فرهنگ جامعه را تقویت کند و عامل مهم بدبختىها را- که جهل و نادانى است- ریشه کن سازد. حضرت مىفرماید: چهارمین حق شما بر من، این است که «شما را تربیت کنم و پرورش دهم تا فرا گیرید و آگاه شوید، «و تأدیبکم کیما تعلموا».
در واقع امام علیه السّلام در جملههاى کوتاه و پر معناى بالا، به چهار بعد مهم حکومت اسلامى و حقوق ملتها بر حاکمان اشاره فرموده است:
اوّل- برنامه ریزى صحیح،
دوم- تنظیم عادلانه مسائل اقتصادى،
سوم- توجه کامل به امر آموزش،
چهارم- توجه به امر پرورش و تهذیب اخلاق و مبارزه با مفاسد اخلاقى.
قابل توجه این که در مورد حق سوم مىفرماید: «باید شما را تعلیم دهم تا از جهل رهایى یابید» و در مورد حق چهارم مىفرماید: «شما را تربیت کنم تا فرا گیرید و آگاه شوید».
در حالى که نتیجه تعلیم، گر چه آگاهى است، ولى نتیجه تأدیب، پرورش صفات اخلاقى است و نه مسأله آگاهى، ولى منظور امام علیه السّلام این است که از آثار فضایل و زیانهاى رذایل آگاهى پیدا کنید تا فضایل را در وجود خود پیاده کرده و با رذایل مبارزه کنید.
در واقع حق سوم، اشاره به عقل نظرى دارد و حقّ چهارم اشاره به عقل عملى است.
سپس امام علیه السّلام به بیان حقّ خود- یا به تعبیرى دیگر حقّ زمامدار بر امّت اسلامى پرداخته و آن نیز در چهار بخش خلاصه مىکند.
نخست مىفرماید: امّا حقّ من بر شما این است که در بیعت خویش وفادار باشید، «و أمّا حقّی علیکم: فالوفاء بالبیعة».
بیعت، در واقع همان پیمانى است که میان امّت و امام برقرار مىشود، پیمانى محکم و لازم الاجراء و بر اساس این پیمان امام علیه السّلام و حاکم باید در همه جا مصلحت امّت را در نظر بگیرد و امنیّت و نظم را برقرار سازد و با دشمنان به مبارزه برخیزد و اسباب پیشرفت و تکامل جامعه را فراهم کند و امّت نیز باید پشت سر امامش بایستد و مانند بازویى نیرومند براى او عمل کند و کارى که بر خلاف این عهد و پیمان است، هرگز انجام ندهد.
حضرت در مورد حقّ دوم مىفرماید، «در آشکار و نهان خیر خواهى را (در حقّ من) به جا آورید». «و النّصیحة فی المشهد و المغیب».
مانند متعلّمان چاپلوس یا منافقان چند چهره نباشید که در حضور من سخن از دوستى و محبّت و اخلاص بزنید و اعلام خیر خواهى کنید، امّا در پشت سر یا
بىتفاوت باشید و یا طریق خیانت و فساد را در پیش گیرید.
اگر من همه جا حاضر نیستم خداى من همه جا حاضر و ناظر است و این جهان همه جایش، محضر خدا است و براى انسانهاى با ایمان حضور و غیاب من تفاوتى نمىکند.
حضرت بعد به سراغ سومین حق مىرود و مىفرماید: «هر وقت شما را بخوانم اجابت کنید»، «و الإجابة حین أدعوکم».
مانند افراد سست و ناتوان و بیمار گونه که در اجابت دعوتها تعلّل مىورزند نباشید.
همیشه باید گوش به فرمان امامتان باشید که گاه ساعتها و لحظهها سرنوشت ساز است و اندکى تعلّل و سستى و تأخیر، ممکن است زیانهاى غیر قابل جبرانى به بار آورد.
این انضباط و گوش به فرمان بودن، باید بر همه امّت حاکم باشد.
و در مورد چهارمین و آخرین حق مىفرماید: «هر زمان به شما فرمان دهم، اطاعت کنید» «و الطّاعة حین آمرکم».
ممکن است که گروهى فراخوانى امام علیه السّلام را پذیرا شوند و به دعوت او لبیک گویند، امّا هنگامى که به حضور او آمدند و فرمان سخت و سنگینى که حافظ منافع امّت است صادر شد، اطاعت نکنند. بنا بر این هم اجابت دعوت لازم است و هم اطاعت فرمان.
بدیهى است که این حقوق چهارگانه امام بر امّت، امورى است که منافع آن مستقیما به خود آنان باز مىگردد.
آنها منّتى در انجام دادن این امور بر امام ندارند، بلکه امام بر آنها منّت دارد که با استفاده از این حقوق امنیت و آبادى و آزادى و افتخارات آنها را تضمین مىکند.
بعضى از شارحان نهج البلاغه در اینجا افزودهاند که این حقوق چهارگانه متقابل، (در هر طرف چهار حق)، مخصوص امام عادل و منصوب از ناحیه خدا است و نه
همه زمامداران، اعم از خوب و بد، به همین دلیل امام فرموده است: «انّ لى علیکم حقّا،(38) مرا بر شما حقّى است». ولى به نظر مىرسد که آنچه در این بیان مبارک امام آمده، برنامهاى است که براى هر قوم و ملّتى تنظیم شده است. هر پیشوایى، خواه از ناحیه خدا باشد و یا به مصداق، «لا بدّ للنّاس من أمیر برّ أو فاجر».(39)
هر امیرى در هر جامعهاى بر سر کار آید، اگر بخواهد کار او پیشرفت کند باید این حقوق چهار گانه را محترم بشمارد و نیز هر ملّتى اگر بخواهد از وجود امیر خود بهره گیرد، باید اصول چهار گانه را به کار بندد.
در واقع آنچه در این خطبه آمده ارشاد و راهنمایى به حکم عقل و منطق است.
نکتهها
1- حقوق متقابل امام و امّت
حکومت پیوندى است در میان امام و امّت، همانند پیوند سر با بدن که بدون همکارى نزدیک و هماهنگى کامل، هرگز سامان نمىیابد.
به تعبیر دیگر، حاکمان الهى در عین این که نمایندگان خدا در میان امّتها هستند، نمایندگان مردم براى تأمین مصالح آنها نیز مىباشند و به همین دلیل سنگینترین حقوق را امام بر امّت و امّت بر امام دارد.
در روایات بحثهاى گستردهاى در زمینه این حقوق متقابل دیده مىشود که از دقّت و اهتمام اسلام به این امر مهم خبر مىدهد. مرحوم کلینى در جلد اوّل اصول کافى، بابى در همین زمینه دارد و در نخستین حدیث آن باب از ابو حمزه نقل مىکند که از امام باقر علیه السّلام پرسیدم:
«ما حقّ الإمام على النّاس»، حقّ امام بر مردم چیست؟
فرمود: «حقّه علیهم أن یسمعوا له و یطیعوه»، «حقّ امام بر مردم این است که به سخنانش گوش فرا دهند و فرمانش را اطاعت کنند».
سپس مىگوید: پرسیدم: «ما حقّهم علیه». «حق مردم بر امام چیست؟»
فرمود: «یقسّم بینهم بالسّویّة و یعدل فى الرّعیّة»، «همه چیز را در میان آنها مساوى تقسیم کند (و تبعیض در میان مردم قائل نشود) و عدالت را در میان آنها رعایت کند.
بعید نیست که جمله نخست اشاره به مسائل اقتصادى باشد و دومى به مسائل اجتماعى و سیاسى نظر داشته باشد.
در پایان آن حدیث حضرت فرمود: «فاذا کان ذلک فى النّاس فلا یبالى من أخذ هاهنا و هاهنا»، «هر گاه این امر در میان مردم حاکم باشد تفاوتى نمىکند که حقوقشان را از اینجا بگیرند یا از آنجا».(40)
اشاره به این که به هر حال مردم به حق خود مىرسند، خواه مصداق آن اینجا باشد یا جاى دیگر.
مرحوم محقّق مجلسى در مرآة العقول، در تفسیر این جمله نقل مىکند که گفته شده: «منظور این است که وقتى، حقّى از دو طرف انجام گیرد، هر کس هر کجا برود و هر کار کند، مشکلى براى او ایجاد نمىشود و یا هر کس هر مذهبى داشته باشد فرقى نمىکند.(41)
زندگى امیر مؤمنان و تاریخ پر افتخار او سرمشق بسیار مهم و پر ارزشى براى مسأله حکومت اسلامى است. او در امر عدالت بحدّى سختگیر بود که تمام وجود خویش و موقعیت خود را فداى آن کرد.
ابن ابى الحدید، در ذیل خطبه مورد بحث از یکى از مورّخان به نام فضیل بن جعد، نقل مىکند که مهمترین عامل جدایى گروهى از عرب از امیر مؤمنان على علیه السّلام مسائل مالى بود، چرا که آن حضرت، شرفا و شخصیتهاى معروف را بر دیگران برترى نمىداد و نژاد عرب را بر غیر عرب مقدّم نمىشمرد و با رؤساء و امراى قبایل سازشهاى پنهانى- آن گونه که معمول پادشاهان است- نداشت و هیچ کس را
به سوى شخص خود فرا نمىخواند، در حالى که معاویه دقیقا بر خلاف او بود. به همین دلیل دنیا پرستان على علیه السّلام را رها کرده و به معاویه پیوستند.
او سپس اضافه مىکند که على علیه السّلام از یارى نکردن اصحابش و فرار بعضى به سوى معاویه، با مالک اشتر سخن گفت و گله کرد.
مالک عرض کرد: «اى امیر مؤمنان! آن روز که ما با اهل بصره به کمک مردم بصره و اهل کوفه پیکار کردیم، مردم متحد بودند، ولى امروز اختلاف پیدا کرده و اراده آنها ضعیف و نفرات آنها کم شده است و تو نیز مىخواهى با عدالت با آنها رفتار کنى و حق را به حقدار برسانى و اگر افراد عادى در برابر سرشناسان مظلوم واقع شدند، حقّ آنها را از ظالمان بگیرى و افراد صاحب نفوذ و شرفا در نظر تو با افراد عادى تفاوتى ندارند. فریاد گروهى از اصحابت از اجراى حق در باره آنها بلند شده و از عدالت تو اندوهگین گشتهاند. از طرفى مشاهده مىکنند که معاویه به ثروتمندان و صاحبان نفوذ چه خدمتى مىکند! دلهاى آنها متوجه دنیا شده و کمتر کسى پیدا مىشود که اهل دنیا نباشد. اکثر آنها از حق کناره مىگیرند و خریدار باطل هستند و دنیا را بر آخرت ترجیح مىدهند، اگر اموال را در اختیار دنیا پرستان با نفوذ قرار دهى گردنها به سوى تو کشیده مىشود و خیر خواه تو مىشوند و به تو عشق مىورزند …»
على علیه السّلام (در پاسخ اشتر) فرمود: «امّا این که گفتى که ما با عدالت رفتار مىکنیم، این چیزى جز پیروى فرمان خدا نیست که مىفرماید: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَیْها وَ ما رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ»، هر کس عمل صالحى را انجام دهد، سودش براى خود او است و هر کس بدى کند، به خویشتن بدى کرده است، پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمىکند.(42)
و من از این که در آنچه گفتى (اجراى حق و عدالت) کوتاهى کرده باشم، بیشتر مىترسم (از آنچه مرا به سوى آن دعوت مىکنى).
و امّا این که گفتى حق بر آنها سنگین است و به همین جهت از ما جدا شدهاند (عیبى بر ما نیست) خدا مىداند که آنها به خاطر جور و ستم جدا نشدند و بعد از جدایى از ما به عدالت پناه نبردند، تنها به سراغ دنیاى ناپایدار رفتند و روز قیامت از آنها سؤال مىشود.
و امّا این که گفتى من بىحساب اموال بیت المال را بذل کنم، و به آن گروه از مردانى که اشاره کردى بخشش مخصوصى داشته باشم، این کار براى من ممکن نیست. من به هیچ کس بیش از حقّش نمىتوانم بدهم (و جدا شدن این گروه از ما لطمهاى به ما وارد نمىکند)، چرا که خداوند بحق مىفرماید: «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ»،(43) «چه بسیار گروههاى کوچکى که به فرمان خدا بر گروههائى عظیم پیروز شدند و خداوند با صابران و (استقامت کنندگان) است.(44)
باز هم در موارد مناسب، به ویژگیهاى حکومت اسلامى و حق امام بر امّت و حقّ امّت بر امام خواهیم پرداخت.
2- در کشاکش تعارض حق و مصلحت!
بسیار مىشود که واقعیتها با ملاحظات زودگذر و مصالح شخصى و گروهى در تعارض است و حق در یک طرف قرار مىگیرد و مصلحت اندیشى در طرف مقابل.
در اینجا معمولا سیاستمداران دنیا مصلحت اندیشى را بر حق و واقعیّت مقدّم مىدارند و حق را در پاى آن قربانى مىکنند.
تاریخ، پر است از نمونههاى این تعارض و این ترجیح و در عصر و زمان خود تقریبا همه روزه شاهد آن هستیم.
ولى مردان الهى و رجالى که گام در جاى آنها نهادهاند، بىتردید حق را ترجیح
مىدهند. یکى از موارد اختلاف امیر مؤمنان على علیه السّلام با دشمنان و حتّى با بعضى از دوستانش همین بود.
آنها مىگفتند که تقسیم عادلانه بیت المال، هر چند حق است، امّا هماهنگ با مصلحت نیست و باید سردمداران را مقدّم شمرد و ثروتمندان صاحب زور را سهم بیشترى داد و از سهم مستضعفان تسلیم در مقابل حق کاست در حالى که على علیه السّلام دقیقا طرفدار اجراى حق و عدالت بود، هر چند براى گروهى ناخوشایند باشد و دست از حمایت او بردارند یا به مخالفتش برخیزند و تنها ماندن على علیه السّلام که- آثارش در خطبه بالا و بسیارى از خطبههاى نهج البلاغه منعکس است- بیشتر به خاطر همین بود.
این نکته حائز اهمیّت است که اگر امام علیه السّلام آن گونه که خدا و پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم دستور داده بودند، بلافاصله پس از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم در جایگاه خود قرار مىگرفت بسیارى از این مشکلات وجود نداشت، چرا که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم جاده حق را هموار کرده بود و اکثریت قاطع تودههاى مردم آن را پذیرا شده بودند، ولى تبعیضهاى نارواى ایّام خلفا، مخصوصا هرج و مرج عجیبى که در امر بیت المال در عصر عثمان به وجود آمد و اموال بیت المال بىدریغ و بىحساب در میان اقوام و بستگان عثمان و گروهى از زورمندان تقسیم شد، وضع را به کلّى دگرگون ساخت و سنّت شوم و عادت بدى را در میان آنها به وجود آورد، بگونهاى که بازگرداندن آنها به حق بسیار مشکل شد.
وسوسه افزایش فوق العاده غنائم و قرار گرفتن اموال فراوان در بیت المال نیز سبب شد که گروهى مانند طلحه و زبیر- که از سابقان اسلام و از یاران خاص پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بودند- حق را در پاى مصالح شخصى قربانى کنند و در اینجا بود که مشکلات حکومت امام علیه السّلام چند برابر شد.
امیر مؤمنان على علیه السّلام با این که به خوبى مىدانست که ادامه سیاست ترجیح حق بر مصلحت چه مشکلاتى را براى او به بار خواهد آورد و ممکن است در بعضى از صحنهها مایه شکست گردد، باز دست از این برنامه الهى برنداشت، چرا که با این
عمل یک ارزش مهم اسلامى را زنده کرد و به یقین احیاى ارزشها و حفظ آن براى نسلهاى آینده در یک مکتب الهى مقدّم بر پیروزىهاى موقّت و مقطعى است و این مطلب مهمّى است که به بسیارى از سؤالات در باره چگونگى حکومت على علیه السّلام پاسخ مىدهد. و به خواست خدا باز در موقع مناسب از آن سخن خواهیم گفت.
1) این خطبه را طبرى در تاریخ خود (جلد 6، صفحه 51) و ابن قتیبه در الامامة و السیاسة (جلد 1، صفحه 150) و بلاذرى در أنساب الاشراف (صفحه 380) به صورت مختصر آورده است. نیز مرحوم شیخ مفید، در امالى (مجلس 18) به طور مبسوطتر آورده از آنچه در نهج البلاغه آمده است روایت کرده (مصادر نهج البلاغه، جلد 1، صفحه 425).مرحوم علامه مجلسى، در بحار الانوار نیز این خطبه را از مطالب السئول محمد بن طلحه شافعى آورده است. (بحار، جلد 74، صفحه 333).
2) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 2، صفحه 192.
3) شرح نهج البلاغه، ابن میثم بحرانى، جلد 2، صفحه 77، و شرح نهج البلاغه، علامه خوئى، جلد 4، صفحه 72.
4) «راغب»، در مفردات مىگوید: «افّ» در اصل به معناى «هر چیز کثیف و آلوده» است، و به عنوان توهین و تحقیر نیز گفته مىشود. مثلا مىگویند «أففت بکذا»، یعنى آن چیز را آلوده شمرده و از آن اظهار نفرت کردم. بعضى گفتهاند که «اف» در اصل به معناى «چرکى که در زیر ناخن جمع مىشود» است. معناى دیگر نیز براى «اف» گفتهاند، از جمله اظهار ناراحتى، سرزنش و بوى بد، و از آنجا که جمله «نفرین بر شما»، دلیل بر اظهار تنفّر و ناراحتى و ملامت و سرزنش است، معادل جمله «اف لکم» را در فارسى «نفرین بر شما» برگزیدیم.بعضى دیگر گفتهاند که اصل این کلمه، از اینجا گرفته شده است که هرگاه، خاک یا خاکستر مختصرى روى بدن یا لباس انسان مىریزد، انسان با فوت کردن آن را از خود دور مىکند. صدایى که از دهان انسان، در این موقع بیرون مىآید، چیزى شبیه «اوف» یا «اف» و بعدا در معناى «اظهار ناراحتى و تنفّر» مخصوصا از چیزهاى کوچک، به کار رفته است.از جمع بندى آن چه در بالا ذکر شد و قرائن دیگر، چنین استفاده مىشود که این کلمه در اصل «اسم صوت» بوده است.
5) «سئمت» از ماده «سئم»، به معناى «ملالت» است که گاه با «من» متعدّى مىشود و گاه بدون «من» گفته مىشود: «سئمته» و «سئمت منه»، هر دو یک معنا دارد، بنا بر این «سئمت عتابکم» به معناى «سئمت من عتابکم» است.
6) نهج البلاغه، خطبه 51.
7) غمرة، در اصل به معناى «پوشاندن و پنهان کردن چیزى» است بطورى که هیچ اثرى از آن باقى نماند و در مواردى که غفلت و وحشت و سرگردانى، تمام فکر انسان را تحت تأثیر قرار مىدهد، این تعبیر به کار برده مىشود و از آنجا که لشکر کوفه از ترس مرگ، چنین حالتى را داشتند، این تعبیر را در باره آنان به کار برده است.
8) «حوار» از ماده «حور» در اصل به معناى «بازگشت» است و لذا این تعبیر در مورد لقمهاى که گلوگیر شود، هنگامى که فرو برود، اطلاق مىشود و به گفت و گوهایى که بین افراد، جریان دارد و رفت و آمدى در آن است «محاوره» مىگویند و در خطبه بالا نیز به همین معنا به کار رفته است.
9) «تعمهون» از ماده «عمه» به معناى «حیرت و سرگردانى» است.
10) «مألوسة» از ماده «ألس» در اصل به معناى «از دست دادن عقل» است. و به همین مناسبت در خدعه و فریب و نیرنگ- که عقل طرف را مىرباید- به کار مىرود.
11) «سجیس» از مادّه «سجس» به معناى «تغییر رنگ آب و کدورت آن» است. به همین مناسبت به تاریکى شب «سجیس اللّیالى» اطلاق شده و این تعبیر گاه کنایه از دوام و بقا است، مثل این که گفته شود «تا شب تاریک است و روز روشن، من به این کار ادامه مىدهم»، یعنى همیشه این کار را ادامه مىدهم، و خطبه بالا نیز همین معنا را مىرساند.
12) «زوافر»، جمع «زافرة» در اصل از مادّه «زفر» به معناى «نفس زدن شدید توأم با صدا» است، و به صداى آتش نیز زفیر گویند، زافرة به معناى «یاران و مددکاران و قوم و عشیره» به کار مىرود، به خاطر این که بار سنگین کمک را به دوش مىکشند و گویى، نفسزنان آن را به مقصد مىرسانند.
13) به عنوان مثال به خطبه 107 و 118 نهج البلاغه مراجعه کنید.
14) «لعمر اللّه»، مفهوم این کلمه، در اصل سوگند خوردن به عمر و مدّت زندگانى است، ولى از آنجا که عمر و مدت زندگى در باره خداوند معنا ندارد، در اینجا به معناى «سوگند به ذات خدا» است. شرح بیشترى در باره این سوگند، در آغاز خطبه 24، در همین جلد بیان شده است.
15) «سعر» جمع «ساعر» از مادّه «سعر» به معناى «بر افروختن آتش» است. و «سعر» در اینجا به معناى «شعلههاى بر افروزنده آتش» است.
16) سوره حج، آیه 39.
17) سوره بقره، آیه 190.
18) «تمتعضون» از مادّه «معض» به معناى «ناگوار کردن و به درد آوردن و خشمگین کردن» است.
19) در باره «أیم اللّه»- که مفهوم سوگند را مىرساند- در جلد اول صفحه 483، ذیل خطبه 10، هم شرح کافى داده شده است.
20) «حمس»، از مادّه «ح م س» به معناى «شدت یافتن» است و حماسه و تحمّس به معناى تشدید و تشدّد مخصوصا در جنگها آمده است و احمس به مرد شجاعى گفته مىشود که در برابر دشمن، با شدّت، ایستادگى مىکند.
21) «وغى» به معناى «سر و صداى- مخصوصا جنگاوران- در میدان نبرد» است. و گاه به خود جنگ نیز، وغى گفته مىشود. و در خطبه بالا، به همین معنا است.
22) «استحرّ»، از مادّه «حرر» و در اینجا به معناى «داغ شدن و شدت گرفتن» است و اشاره به این است که هنگامى که بازار شهادت داغ شود و جنگ به اوج خود برسد، افراد ضعیف و ناتوان، فرار را بر قرار ترجیح مىدهند.
23) این احتمال از این جهت بعید به نظر مىرسد که در جمله، حتما تقدیر وجود دارد، زیرا، جمله «قد انفرجتم عن ابن ابى طالب» ایجاب مىکند که جمله «انفراج الرّأس» در تقدیر چنین باشد: «انفراج الرّأس عن الجسد» یا «انفراج الجسد عن الرّأس» همان گونه که در خطبه 97، در تعبیر مشابهى آمده است: «انفرجتم عن علىّ بن ابى طالب انفراج المرأة عن قبلها» عجب این که بعضى از شارحان نهج البلاغه، احتمالات بعید و نامناسبى در تفسیر جمله بالا ذکر کردهاند و گاه به هشت وجه یا بیشتر رساندهاند که نیازى به ذکر آنها نیست.
24) «یعرق»، از مادّه «ع ر ق»، به معناى «جدا ساختن گوشت از استخوان»، و گاه به معناى «جدا کردن گوشت با دندان از استخوان و خوردن آن» آمده است.
25) «یهشم»، از مادّه «ه ش م»، به معناى «شکستن چیز خشک» است و گاه بر خصوص شکستن استخوانها، به طور مطلق، یا استخوانهاى، سر و صورت آمده است.
26) «یفرى»، از مادّه «ف ر ى»، به معناى «شکافتن چیزى» است، خواه خوب باشد یا بد و گاه به معناى «قطع کردن و بریدن» نیز آمده است.
27) «جوانح» جمع «جانحه» به معناى «دندههایى است که در طرف جلو سینه قرار گرفته» است و در اصل از مادّه «جنح» به معناى «کج شدن و تمایل پیدا کردن» مىباشد، و چون دندهها به شکل مستقیم نیستند این واژه بر آنها اطلاق مىشود.
28) شرح نهج البلاغه، ابن میثم، جلد 2، صفحه 81.
29) فى ظلال نهج البلاغه، جلد؟؟، صفحه 228.
30) مفتاح السّعادة، جلد 6، صفحه 82.
31) «فراش» جمع «فراشه» به معناى «استخوانهاى نازک، یا خصوص استخوانهاى پیشانى (و سر) است و «هام» جمع «هامه» به معناى سر است و گاهى به ریش و بزرگ قبیله نیز اطلاق مىشود.
32) «تطیح»، از مادّه «ط و ح» به معناى «هلاک شدن و نابود گشتن یا مشرف بر هلاک شدن» است، و از آنجا که جدا شدن دست و پا، مایه نابودى آنها مىشود، در جمله بالا، بر این معنا اطلاق شده است.
33) براى آگاهى بیشتر بر مضمون خطبه امام علیه السّلام در آن شب تاریخى و جوابهاى بسیار شجاعانه یارانش در برابر امام علیه السّلام، به جلد 44، بحار الانوار، صفحه 392 به بعد مراجعه فرمایید.
34) سوره مائده، آیه 24.
35) سوره مائده، آیه 25.
36) سوره یونس، آیه 71.
37) مجمع البحرین، مادّه «نصح».
38) مفتاح السعادة، جلد 6، صفحات 84- 85.
39) نهج البلاغه، خطبه 40.
40) اصول کافى، جلد 1، صفحه 405.
41) مرآة العقول، جلد 4، صفحه 335.
42) سوره فصلت، آیه 46.
43) سوره بقره، آیه 249.
44) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 2، صفحه 197- 198.