این نامه را سعید بن یحیى اموى در کتاب «المغازى» که تألیف کرده آورده است.
بسیارى از مردم به بخت خود پشت پا زدند، و به یارى حق نرفتند و از سعادت ابدى محروم شدند. به دنیا روى آوردند، و از روى هوى و هوس سخن گفتند و کار کردند. من در برابر این امر(1) در شگفتم که چگونه برخى خودپسند پیرامونش گرد آمدهاند، و خویشتن را ظاهرا هوادار آن قالب زدهاند. اوه، مدارا کردنم با این گروه درست به آدمى مىماند که روى زخمى مرهم بنهد، تا مبادا چرک بکند و بعد کارى دستش بدهد. و بدانکه علاقهمندتر و دمسازتر از من به امّت محمد- صلّى اللّه علیه و آله و سلّم- کسى یافت نمىشود. و البته از این رفتار امید ثواب و آرزوى بازگشت به سوى خدا دارم به عهدى که با خود بستهام وفادار خواهم ماند. اما تو باید از قرارى که پیش از رفتنت براى داورى با هم گذاشتیم پا را فراتر نگذارى، و حق را در سراچه ذهنت
بسپارى. در غیر این صورت بدبخت و تبهکار خواهى بود. زیرا بدبخت آنست که از خرد و تجربهاش محروم شود، و به راه راست و درستى که در پیش دارد نرود. و من از آدمى که سخن ناروا بگوید، و یا از خودم اگر در کار خلافتى که خداوند آن را با بیعت اصلاح فرموده است خللى وارد سازم، به خشم مىآیم. پس، آنچه را نمىدانى و یا در آن شک و تردید دارى مکن. چه، مردم نابکار و بد اندیش با سخنان ناروا و پریش از پى تو در پروازند، و یک کلام را چهل کلام مىسازند، و السلام.
1) منظور خلافت است.