اما بعد، چنانکه یاد آورى کردى پیشترها ما و شما گرد هم بودیم و با یکدیگر الفت داشتیم، و دیروز اسلام میان ما تفرقه انداخت، به این معنى که ما به خدا و رسول او ایمان آوردیم ولى شما کفر ورزیدید، و
امروز ما در دین خود پایدارى کردیم اما شما به فتنه و آشوب گرائیدید. بگذار بگویم که هیچکدامتان داوطلبانه اسلام نیاوردید، بلکه چون دیدید همه بزرگان عرب اسلام پذیرفتند و در حزب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم رفتند از روى ترس و اکراه مسلمان شدید(1)، و این دین را قبول کردید. و نیز گفتى که من طلحه و زبیر را کشتم، و سبب ویلانى و سرگردانى عائشه گشتم، و دو ولایت کوفه و بصره را در قلمرو خود هشتم البتّه این چیزى است که دور از اطلاع تو شد، پس نه ربطى به تو دارد، و نه کسى عذر و گلهاش را پیش تو مىآرد. و نوشته بودى که با سپاهى از مهاجرین و انصار به دیدارم مىآئى، اما فراموش کردى روزى که برادرت(2) اسیر شد داستان هجرت و مهاجرین پایان یافت، پس اگر براى نبرد شتاب دارى اندکى شرم کن و لاف کمتر زن. زیرا چنانچه من بسراغ تو بیایم که کارى است بس شایسته و بجا، چون خدا مرا براى گرفتن انتقام از تو بسویت روانه مىسازد ولى اگر تو بخواهى بسر وقت من بیائى که بقول آن شاعر بنى اسد: پذیرا مىشوند بادهاى تابستان را که این بادها، با خاک و شنى که با خود دارند بر آنها مىوزند.
شمشیرى که با آن پدر بزرگت و دائیت و برادرت(3) را در یک نبرد از
پا در آوردم هنوز در دستم هست، و تو را هم که دلت را در غلاف گمراهى و آشوب طلبى پنهان کردهاى، و با همه کم عقلیت خویشتن را در رده خردمندان در آوردهاى، به خدا با همان شمشیر خواهم خست. و رواست که به تو گفته شود: «از نردبانى که تو را به جائى زیانبخش و نه سود آور کشانده است بالا رفتى، زیرا در پى چیزى غیر از گم گشته خود شتافتى، و چون نفهمیده گله دیگرى را به چریدن وا داشتى لذا هیچ بهرهاى از آن نیافتى.» آرى، تو داوطلب کارى هستى، که شایسته آن نبوده و از معدنش هم نیستى. وه، چقدر گفتارت از کردارت دور است و چه زود خویشتن را به عموها و دائیهایت که گردنکشیهاى بىحاصل و آرزوهاى باطل آنان را به کینه توزى با محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم برانگیخت، و سرانجام چنانکه مىدانى در بدر و حنین کشته شدند و خونشان در میادن کارزار ریخت، تشبیه کردى. ببین هنوز آن شمشیرها در جنگها دور از آنها مىدرخشد، و به بد اندیشان جز مرگ و نابودى چیزى دیگر نمىبخشد. در باره قاتلان عثمان بسیار پر حرفى نمودى، پس بیا و اول مانند همه مردم در کار بیعت داخل بشو، آن گاه به محاکمه آن گروه و بازخواست از ایشان برو. و من هم کتاب خدا را میان تو و آنان داور قرار مىدهم، و بر طبق آن سزاى تبهکار را کف دستش مىنهم. امّا چیزى را که تو مىخواهى و خون عثمان را براى بدست آوردن آن بهانه کردهاى نیرنگى است که بیشتر به فریب دادن کودک هنگام باز گرفتن او از شیر مىماند، و السّلام به آنکه شایستگى سلام را دارد.
1) ابو سفیان، پدر معاویه، از ترس این که مبادا بدست سپاهیان پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم کشته شود، یک شب پیش از فتح مکه اسلام آورد. ماجراى اسلام آوردن ابو سفیان این است که عباس عموى پیغمبر سوار بر استر در مکه مىگشت و قریش را به اسلام فرا مىخواند. همین که ابو سفیان را دید گفت دیگر پا فشارى تو سودى ندارد بیا تا تو را نزد رسول خدا ببرم و از او برایت امان بگیرم. ابو سفیان پذیرفت و نزد پیغمبر آمد. پیغمبر به او گفت اسلام بیاور، ولى او زیر بار نرفت. عمر بن خطاب شمشیر را کشید و گفت یا رسول اللّه فرمان بده تا گردنش را بزنم. عباس خود را بمیان انداخت و مانع شد و گفت یا رسول الله خود اسلام مىآورد. فردا هم اسلام نیاورد. عباس آهسته به او گفت: به ظاهر هم شده است به خدا و رسول او گواهى بده و گر نه کشته مىشوى. ابو سفیان از روى اکراه شهادتین بر زبان آورد و ظاهرا مسلمان شد.
2) برادر معاویه: عمرو بن ابى سفیان است که در جنگ بدر اسیر شد..
3) پدر بزرگ معاویه عتبة بن ربیعه و دائیش ولید بن عتبه و برادرش حنظله که در جنگ بدر به دست امیر المؤمنین کشته شدند مىباشند.