هنگامیکه امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) از دفن پدر برگشتند. به خرابهای رسیدند. صدای نالهای بلند بود. وارد خرابه شدند پیرمردی نابینا است آقا حسن (ع) از او احوال پرسی نمود.
گفت مدتی اینجا هستم یک نفر هر روز میآمد احوالم را
میپرسید و به من احسان میکرد ولی نامش را به من نگفت، امروز سه روز است که نیامده است.
حضرت مجتبی (ع) نشانهاش را پرسید. گفت وقتی ذکر میخواند، در و دیوار، سنگها و کلوخ ها با او ذکر میخواندند.
آقا امام حسن (ع) گریست و فرمود او پدر ما علی (ع) بود که اینک از دفنش بازمیگردیم.
اشک چشم مستمندی خنده طفلی یتیم
آن گل ایجاد را خندان گریان میکند
قامت او را که هرگز هم نشد جز پیش حق
آه سرد پیر زالی سخت لرزان میکند
هر نگاهش جَنّت است و هر کلامش کوثر است
هر سر گیسوی او تفسیر قرآن میکند
خوردن نانِ جوین و حکمرانی مشکل است
قدرت زهد علی این مشکل آسان میکند