و من کتاب له علیهالسلام
إلَیْه أَیْضاً
و نیز از نامهاى امام علیه السلام
به معاویه است.(1)
نامه در یک نگاه
همانطور که در سند نامه ذکر کردهایم، امام این نامه را در جواب نامه دیگرى از معاویه نگاشته است. کلام امام علیه السلام در این نامه به سه محور اساسى تقسیم مىشود:
در بخش اوّل امام معاویه را پند داده به او مىگوید: وقت آن رسیده است که به راه راست برگردد و دست از خدعه و نیرنگ و شبهه افکنى در برابر حق و حقیقت بر دارد.
در بخش دوم به محتواى نامهاى که او به حضرت نوشته اشاره مىکند و بیان مىدارد که آن نامه آکنده از افسانههایى بود که از دانش و بردبارى در آن اثرى یافت نمىشد. امام به او مىگوید که با نوشتن این نامه به هدفى که انتظار آن را دارد نمىرسد و اگر هم اکنون به فکر چاره نباشد درهاى نجات بر روى او بسته خواهد شد و راه چاره اى براى او باقى نخواهد ماند.
در بخش سوم مىفرماید: این فکر را از سر خود بیرون کن که بتوانى والى و حاکم بر مسلمانان باشى و یا من بخشى از کشور اسلام (شام و مصر) را به تو واگذار کنم و پیش از آنکه لشکر حق بر تو پیروز شوند و راه هاى چاره به رویت بسته شود چارهاى بیندیش و به راه حق باز گرد.
بخش اوّل
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ آنَ لَکَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِیَانِ الْأُمُورِ، فَقَدْ سَلَکْتَ مَدَارِجَ أَسْلَافِکَ بِادِّعَائِکَ الْأَبَاطِیلَ، وَاقْتِحَامِکَ غُرُورَ الْمَیْنِ وَالْأَکَاذِیبِ، وَبِانْتِحَالِکَ مَا قَدْ عَلَا عَنْکَ، وَابْتِزَازِکَ لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ دُونَکَ، فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ، وَجُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَکَ مِنْ لَحْمِکَ وَدَمِکَ؛ مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُکَ، وَمُلِئَ بِهِ صَدْرُکَ، فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ الْمُبِینُ، وَبَعْدَ الْبَیَانِ إِلَّا اللَّبْسُ؟ فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ وَاشْتِمَالَهَا عَلَى لُبْسَتِهَا، فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلَابِیبَهَا وَأَغْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا.
ترجمه
اما بعد از حمد و ثناى الهى زمان آن فرا رسیده است که تو از مشاهده حقایقِ روشن با چشم بینا بهرهمند گردى (و ادعاهاى باطل خود را کنار بگذارى) ولى (معالاسف) تو همان مسیر گذشتگان خود را با ادعاهاى باطل و ورود در دروغ و فریبافکنى و اکاذیب مىپیمایى و آنچه بالاتر از شأن توست به خود نسبت مىدهى و به آنچه بدان نباید برسى (و شایسته آن نیستى) دست مىافکنى. همه این کارها براى فرار از حق و انکار چیزى بود که پذیرش آن از گوشت و خونت براى تو لازمتر بود و نیز براى این بود که از چیزى که گوش تو شنیده و سینهات از آن پر شده فرار کنى. آیا پس از روشن شدن حق چیزى جز گمراهى آشکار وجود دارد و آیا بعد از بیان واضح چیزى جز مغلطهکارى و شبههافکنى تصور مىشود؟بنابراین از اشتباهکارى و غلطهایى که در آن است بپرهیز، زیرا از دیرزمانى فتنه پردههاى سیاه خود را گسترده و ظلمتش بر دیدههایى پرده افکنده است.
شرح و تفسیر
همانگونه که از عنوان نامه پیداست امام علیه السلام این نامه را در جواب نامهاى نوشته است که از سوى معاویه به آن حضرت بعد از جنگ نهروان و کشتن خوارج خدمت آن حضرت فرستاده شد.
به گفته ابن ابىالحدید امام علیه السلام در این نامه تلویحا اشاره به حدیث معروف پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله مىکند که به آن حضرت فرمود:«أُمِرْتُ بِقِتَالِ النَّاکِثِینَ وَالْقَاسِطِینَ وَالْمَارِقِینَ؛من مأمور شدم به پیکار با پیمان شکنان و ظالمان و از دین خارج شدگان».(2) و در بیان دیگرى آمده است:«أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ عَلِىّ بن ابى طالب بِقِتَالِالنَّاکِثِینَ وَالْقَاسِطِینَ وَالْمَارِقِین».(3)
بنابراین معاویه که از این حدیث باخبر بود با دیدن جنگهاى جمل و نهروان مىبایست از خواب غفلت بیدار مىشد، چرا که سخن پیامبر درباره على علیه السلام و جنگهاى او کاملًا به وقوع پیوسته بود و از این رو امام نامه را چنین آغاز مىکند، مىفرماید: «اما بعد از حمد و ثناى الهى زمان آن فرا رسیده است که تو از مشاهده حقایقِ روشن با چشم بینا بهرهمند گردى (و ادعاهاى باطل خود را کنار بگذارى)»؛(أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ آنَ(4) لَکَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ(5) الْبَاصِرِ(6) مِنْ عِیَانِ الْأُمُورِ، فَقَدْسَلَکْتَ مَدَارِجَ(7) أَسْلَافِکَ بِادِّعَائِکَ الْأَبَاطِیلَ).
منظور از«مَدَارِجَ أَسْلَاف»همان برنامههاى ابوسفیان در مقابله با پیغمبر اسلام
و مسلمین و برافروختن آتشهاى جنگهاى متعدد بر ضد مسلمانان است و همچنین جد مادرى معاویه «عتبة بن ربیعه» و دایىاش «ولید بن عتبه» است که همه از سران کفر، شرک، بتپرستى و نفاق بودهاند.
«ولى (مع الاسف) تو همان مسیر گذشتگان خود را با ادعاهاى باطل و ورود در دروغ و فریبافکنى و اکاذیب مىپیمایى و آنچه بالاتر از شأن توست به خود نسبت مىدهى و به آنچه بدان نباید برسى (و شایسته آن نیستى) دست مىافکنى»؛(وَاقْتِحَامِکَ(8) غُرُورَ الْمَیْنِ(9) وَالْأَکَاذِیبِ، وَبِانْتِحَالِکَ(10) مَا قَدْ عَلَا عَنْکَ،وَابْتِزَازِکَ(11) لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ(12) دُونَکَ).
منظور از ادعاى باطل همان ادعاى خلافت است که معاویه در شام براى خود بیعت گرفت و منظور از ورود در دروغ، فریبافکنى و اکاذیب، ادعاى خونخواهى عثمان و مظلوم بودن طلحه و زبیر و عایشه است و منظور از نسبت دادن چیزى که در شأن او نیست به خود و دست انداختن به آنچه حق او نیست همان حکومت مصر و شام است که انتظار داشت امام آن دو را به او واگذار کند و آن را شرط بیعت قرار داده بود. و جمله«وَابْتِزَازِکَ…» به گفته بعضى از شارحان
نهجالبلاغه مىتواند اشاره به بیعتى باشد که معاویه براى خود براى خلافت از اهل شام گرفت.(13)
طبرى در کتاب خود در حوادث سال 60 هجرى نقل مىکند که معاویه از اهل شام در این سال در ماه ذى القعده بعد از پایان کار حکَمین به عنوان خلافت پیامبر بیعت گرفت در حالى که قبلًا براى مطالبه خون عثمان از آنها بیعت گرفته بود.(14)
این احتمال نیز داده شده که منظور امام بیعت گرفتن معاویه نسبت به مطالبه خون عثمان باشد، زیرا این کار در حد او نیست؛ این گونه خونها را صاحبان خون (در درجه اوّل فرزندان) از امام مسلمانان مطالبه مىکنند؛ معاویه نه از اولیاى دم بود و نه امام المسلمین و در واقع همانطور که امام مىفرماید همه اینها براى فرار از پذیرش حق؛ یعنى بیعت با امیرمؤمنان على علیه السلام بود.
این تعبیراتِ گویا و حسابشده پرده را از روى مغالطهکارىهاى معاویه در نامهاش برمىدارد و هدف نهایى او را که رسیدن به حکومت به ناحق مصر و شام یا حکومت بر قاطبه مسلمانان است برمىدارد. امام نیّات فاسد واقعى او را آشکار مىسازد، هرچند بر خردمندان نه در آن زمان و نه در این زمان مخفى و پنهان نبوده و نیست.
آنگاه امام دلیل این ادعاى باطل را چنین بیان مىکند و مىفرماید: «همه این کارها براى فرار از حق و انکار چیزى بود که پذیرش آن از گوشت و خونت براى تو لازمتر بود و نیز براى این بود که از چیزى که گوش تو شنیده و سینهات از آن پر شده فرار کنى»؛(فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ، وَجُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَکَ مِنْ لَحْمِکَ وَدَمِکَ، مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُکَ وَمُلِئَ بِهِ صَدْرُکَ).
منظور از فرار از حق و انکار چیزى که از گوشت و خون براى معاویه لازمتر بوده است همان بیعت عمومى مهاجران و انصار و تودههاى مردم با على علیه السلام بود به اضافه مطالبى که معاویه با گوش خود درباره آن حضرت از پیغمبر شنیده بود، زیرا او در ماجراى غدیر حضور داشت و نص بر امامت على را از پیغمبر شنید و نیز در غزوه تبوک حاضر بود و حدیث معروف نبوى«أنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى؛تو نسبت به من همچون هارون برادر موسى نسبت به موسى هستى» و سخنان دیگرى درباره على علیه السلام را که پیغمبر اکرم با آن، او را در همه جا ستوده بود شنیده بود یا با چشم خود صحنهها را دیده بود.
بدیهى است شنیدن بیعت عمومى مسلمانان با على و آن سخنان بسیار روشن از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله این فریضه قطعى را براى معاویه فراهم ساخته بود که در نخستین فرصت با امام بیعت کند و در برابر او تسلیم شود؛ ولى معاویه دروغهایى به هم بافت و بر خلاف خواسته مسلمانان قیام کرد و از مردم شام براى خود بیعت گرفت(13) و سنگ زیربناى تفرقه و جدایى در میان مسلمانان را که مایه جنگهاى داخلى شد نهاد.
آنگاه امام با صراحت به او مىگوید: «آیا بعد از روشن شدن حق چیزى جز گمراهى آشکار وجود دارد و آیا بعد از بیان واضح چیزى جز مغلطهکارى و شبههافکنى تصور مىشود؟»؛(فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ الْمُبِینُ، وَبَعْدَ الْبَیَانِ إِلَّا اللَّبْسُ؟(15)).
چه گمراهى از این آشکارتر که بیعت عام مسلمانان را نادیده بگیرد و کسى که تا آخرین لحظه پیروزى اسلام خودش و خاندانش در صفوف کفر و دشمنان
بوده بخواهد بر جاى پیغمبر اکرم تکیه زند و لباس خلافت او را در تن بپوشد.
به گفته ابن ابىالحدید اگر ما سخنان شیعه را درباره نصب على علیه السلام به خلافت در غدیر خم را قبول نکنیم- که نمىکنیم- پیامبر سخنان فراوانى در هزار مورد درباره على بیان فرمود که مقدم بودن او را بر سایرین روشن مىسازد؛ از جمله اینکه فرمود:«حَرْبُکَ حَرْبى؛جنگ با تو جنگ با من است» و فرمود:«أنا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتَ وَسِلْمٌ لِمَنْ سالَمْتَ أللَّهُمَّ عادِ مَنْ عاداهُ وَوالِ مَنْ والاهُ؛من با کسى که با تو سر جنگ داشته باشد سر جنگ دارم و با هرکس صلح کنى صلح مىکنم خداوندا! آن کس که او را دوست دارد دوست بدار و آن کس که او را دشمن دارد دشمن بدار»(16) آیا همه این امور را نادیده گرفتن و به فراموشى سپردن چیزى جز ضلال مبین است؟!
جمله امام«فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِ…» برگرفته از تعبیر قرآن مجید است که در سوره یونس بعد از بیان نعمتهاى واضح خداوند مىفرماید: «فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ».(17)
در ذیل نامه 16 (جلد نهم همین کتاب) این جمله را از حسن بصرى نقل کردیم که مىگفت: چهار چیز در معاویه بود که حتى اگر تنها یکى از آنها را داشت، موجب هلاکت (اخروى) وى مىشد: نخست اینکه امر حکومت را با شمشیر به دست گرفت در حالى که بقایاى صحابه و صاحبان فضیلت که از او برتر بودند وجود داشتند. دوم اینکه فرزند شراب خوارش را که لباس ابریشمین مىپوشید و طنبور مىزد، خلیفه بعد از خود کرد. سوم اینکه ادعا کرد زیاد برادر من است در حالى که پیغمبر فرموده بود: فرزند به پدر رسمیش ملحق مىشود و نصیب فرد زناکار سنگ است. چهارم اینکه حجر بن عدى (آن مرد پاک ایمان)
را به قتل رساند.(18)
آنگاه امام علیه السلام براى تأکید و توضیح بیشترى درباره آنچه پیش از این بیان کرده است مىفرماید: «بنابراین از اشتباهکارى و غلطهایى که در آن است بپرهیز، زیرا از دیر زمانى فتنه پردههاى سیاه خود را گسترده و ظلمتش بر دیدههایى پرده افکنده است»؛(فَاحْذَرِ الشُّبْهَةَ وَاشْتِمَالَهَا عَلَى لُبْسَتِهَا، فَإِنَّ الْفِتْنَةَ طَالَمَا(19) أَغْدَفَتْ(20)جَلَابِیبَهَا(21) وَأَغْشَتِ(22) الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا).
تعبیر به «شبهه» ممکن است اشاره به اشتباه افکنى معاویه در مورد خون عثمان باشد که آن را به على علیه السلام بدون هیچ دلیلى نسبت مىداد و جمله«اشْتِمَالَهَا عَلَى لُبْسَتِهَا»نیز مىتواند اشاره به همین موضوع باشد که معاویه این شبهه افکنى را گسترش داد تا در تمام شام شایع شد.
این احتمال نیز وجود دارد که منظور از جمله مزبور این است که از شبهه بپرهیز و همچنین از آثار ناشى از شبهه و یا اینکه از شبهه بپرهیز و از اینکه آن را همچون لباسى در بر کنى و همه جا از بهانه خونخواهى عثمان براى پیشبرد اهداف نامشروعت بهرهگیرى.(23)
منظور از «فتنه» همان اختلاف و شکافى است که معاویه در جهان اسلام
افکنده بود؛ نخست از شامیان براى خونخواهى عثمان بیعت گرفت و مدتى بعد، براى خلافت و آنها را از خلیفه به حق مسلمانان جدا ساخت. در مسأله خلافت بدعتى که سابقه نداشت ایجاد کرد و به دنبال او سایر بنىامیّه همان طریقه نادرست وى را در پیش گرفتند و خلفا را یکى بعد از دیگرى به زور تعیین کردند و بر مسلمانان تحمیل نمودند که اوّلین پایه شوم آن بیعت گرفتن براى فرزندش یزید بود.
بخش دوم
وَقَدْ أَتَانِی کِتَابٌ مِنْکَ ذُو أَفَانِینَ مِنَ الْقَوْلِ ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ، وَأَسَاطِیرَ لَمْ یَحُکْهَا مِنْکَ عِلْمٌ وَلَا حِلْمٌ، أَصْبَحْتَ مِنْهَا کَالْخَائِضِ فِی الدَّهَاسِ، وَالْخَابِطِ فِی الدِّیمَاسِ، وَتَرَقَّیْتَ إِلَى مَرْقَبَةٍ بَعِیدَةِ الْمَرَامِ، نَازِحَةِ الْأَعْلَامِ، تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ وَیُحَاذَى بِهَا الْعَیُّوقُ. وَحَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِیَ لِلْمُسْلِمِینَ بَعْدِی صَدْراً أَوْ وِرْداً، أَوْ أُجْرِیَ لَکَ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً!! فَمِنَ الآْنَ فَتَدَارَکْ نَفْسَکَ، وَانْظُرْ لَهَا، فَإِنَّکَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّى یَنْهَدَ إِلَیْکَ عِبَادُ اللَّهِ أُرْتِجَتْ عَلَیْکَ الْأُمُورُ، وَمُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْکَ الْیَوْمَ مَقْبُولٌ، وَالسَّلَامُ.
ترجمه
نامهاى از تو به من رسید که پر بود از یک سلسله پشت هم اندازى و سخنان بى محتوا و در آن از صلح و سلامت خبرى نبود. در اساطیر و سخنان افسانهگونهات هیچ اثرى از دانش و عقل به چشم نمىخورد. تو همچون کسى هستى که در زمینى سست و صعبالعبور فرو رفته و یا همچون کسى که در دخمههاى تاریک زیر زمینى راه خود را گم کرده است و مىخواهى به نقطهاى برسى که (از مرتبهات بسیار برتر و) رسیدن به آن (براى تو) دشوار و نشانههایش ناپیداست؛ مقامى که عقابان بلندپرواز را یاراى صعود به آن نیست و همطراز ستاره عیوق (از ستارگان دوردست آسمان) است. پناه به خدا مىبرم از اینکه که تو بعد از من سرپرست و پیشواى مسلمانان گردى و امور آنها را سامان دهى و یا اینکه من در این باره براى تو نسبت به (سرپرستى) یک تن از آنان قرارداد و عهدى امضا کنم. از هم اکنون تا دیر نشده خود را دریاب و براى خویشتن
چاره اندیش، زیرا اگر کوتاهى کنى تا زمانى که بندگان خدا (و لشکریان حق) به سوى تو به پا خیزند درهاى چاره به رویت بسته خواهد شد و چیزى که امروز از تو قبول مىشود آنروز مقبول نخواهد بود. والسلام.
شرح و تفسیر
امام علیه السلام در این بخش از نامه نخست به سراغ ظاهر نامه و سپس به محتواى آن مىپردازد، زیرا معاویه در نامه خود الفاظى در کنار هم گذاشته بود که خود را فصیح و بلیغ نشان دهد و به پندارش با کلمات امام رقابت کند امام مىفرماید:«نامهاى از تو به من رسید که پر بود از یک سلسله پشت هم اندازى و سخنان بىمحتوا و در آن از صلح و سلامت خبرى نبود. در اساطیر و سخنان افسانهگونهات هیچ اثرى از دانش و عقل به چشم نمىخورد»؛(وَقَدْ أَتَانِی کِتَابٌ مِنْکَ ذُو أَفَانِینَ مِنَ الْقَوْلِ ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ(24)، وَأَسَاطِیرَ(25) لَمْ یَحُکْهَا(26) مِنْکَعِلْمٌ وَلَا حِلْمٌ).
«الأفانین» جمع «أفْنان» و آن جمع «فِنَن» به معناى اسلوب است؛ یعنى نامه تو از اسلوبهاى مختلف و ناهمگونى تشکیل شده بود.
جمله«ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ»اشاره به این است که هیچ اثرى از خیرخواهى
و سلامت در آن وجود نداشت. بعضى از شارحان نیز «سلم» را در اینجا به معناى اسلام دانستهاند؛ یعنى نشانههاى اسلام در نامه تو دیده نمىشد.
تعبیر به«أَسَاطِیرَ لَمْ یَحُکْهَا…» اشاره به این است که الفاظ و جملههایى که در نامهات به هم بافته بودى از علم و عقل نشأت نگرفته بود، بلکه مجموعهاى از شیطنتها را در الفاظى ناموزون ریخته بودى که نشانه جهل و بىخبرى نویسندهاش بود.
آنگاه امام به محتواى نامه مىپردازد که هدف اصلى معاویه از آن تکیه زدن بر تخت قدرت و خلافت مسلمانان و حد اقل آن حکومت بر شام و مصر دو بخش عظیم وبسیار مهم از کشور اسلامى بود مىفرماید: «تو همچون کسى هستى که در زمینى سست و صعبالعبور فرو رفته و یا همچون کسى که در دخمههاى تاریک زیرزمینى راه خود را گم کرده است ومىخواهى به نقطهاى برسى که (از مرتبهات بسیار برتر و) رسیدن (به آن) دشوار و نشانههایش ناپیداست؛ مقامى که عقابان بلندپرواز را یاراى صعود به آن نیست وهمطراز ستاره عیوق (از ستارگان دوردست آسمان) است»؛(أَصْبَحْتَ مِنْهَا کَالْخَائِضِ(27) فِی الدَّهَاسِ(28) وَالْخَابِطِ(29) فِی الدِّیمَاسِ(30)وَتَرَقَّیْتَ إِلَى مَرْقَبَةٍ(31) بَعِیدَةِ الْمَرَامِ، نَازِحَةِ(32) الْأَعْلَامِ، تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ(33) وَیُحَاذَى
بِهَا الْعَیُّوقُ(34)).
امام با تشبیهات زیبا و مثالهاى گویا این نکته را به معاویه گوشزد مىکند که مقام خلافت مسلمانان هرگز به او نمىرسد و هیچگاه شایستگى آن را ندارد؛ تقوایى در سرحد عصمت مىخواهد که ذرهاى از آن در وجود معاویه نبود و علم و دانشى فوقالعاده مىطلبد که در معاویه عُشرى از اعشار آن وجود نداشت و زیرا او مجموعهاى بود از مکر و خدعه و بىتقوایى؛ گاه او را به کسى تشبیه مىکند که مىخواهد از شنزارى عبور کند و پاهایش تا زانو در آن فرو رفته و گاه به کسى که مسیر خود را از دخمههاى زیرزمینى انتخاب کرده و گاه به پرنده ناتوان و شکستهبالى که مىخواهد خود را به جایگاه عقاب بر فراز کوهها برساند و یا به اوج آسمانها در کنار ستاره عیّوق قرار گیرد و با این همه ضعف و ناتوانى این همه بلندپروازى راستى عجیب است؛ گاه حکومت مصر و شام را مىخواهد و گاه جانشینى على بن ابى طالب را.
سپس امام علیه السلام در برابر تقاضاهاى معاویه در امر حکومت دست رد بر سینه این نامحرم زده و به صورت قاطعانه مىفرماید: «پناه به خدا مىبرم از اینکه که تو پس از من سرپرست و پیشواى مسلمانان گردى و امور آنها را سامان دهى و یا اینکه من در این باره براى تو نسبت به (سرپرستى) یک تن از آنان قرارداد و عهدى امضا کنم»؛(وَحَاشَ لِلَّهِ(35) أَنْ تَلِیَ لِلْمُسْلِمِینَ بَعْدِی صَدْراً أَوْ وِرْداً(36)، أَوْأُجْرِیَ لَکَ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً!!).
به این ترتیب امام معاویه را از اینکه امتیاز حکومت شام و مصر به او داده شود
و یا بعد از امام به خلافت مسلمانان منصوب گردد براى همیشه مأیوس مىسازد.
نصر بن مزاحم در صفین مىنویسد هنگامى که نماینده على بن ابىطالب «جریر بن عبد اللَّه» به شام نزد معاویه رفت تا براى آن حضرت بیعت بگیرد، معاویه به منزل جریر آمد گفت: من فکرى کردهام. جریر گفت: بگو ببینم. گفت:به على بنویس که حکومت شام و مصر را در اختیار من بگذارد و هنگامى که وفات او فرا رسد بیعت هیچ کس را بعد از خودش بر گردن من ننهد. در این صورت من تسلیم او مىشوم و مىنویسم که خلافت حق اوست. جریر گفت:آنچه مىخواهى بنویس من هم مىنویسم. معاویه این مطلب را خدمت على علیه السلام نوشت (و با نامه جریر به خدمت على علیه السلام فرستادند) امام در پاسخ به جریر مرقوم داشت که پیش از این «مغیرة بن شعبه» نیز چنین پیشنهادى را به من کرده بود که حکومت شام را به معاویه دهم. این در هنگامى بود که من در مدینه بودم من خوددارى کردم و امیدوارم که خداوند هرگز مرا چنان نبیند که گمراهان را یاور خود انتخاب کرده باشم.(37)
آنگاه امام علیه السلام در سخن نهایى خود به معاویه هشدار مىدهد مىفرماید: «از هم اکنون تا دیر نشده خود را دریاب و براى خویشتن چارهاندیش، زیرا اگر کوتاهى کنى تا زمانى که بندگان خدا (و لشکریان حق) به سوى تو به پا خیزند درهاى چاره به رویت بسته خواهد شد و چیزى که امروز از تو قبول مىشود آن روز مقبول نخواهد بود. و السلام»؛(فَمِنَ الآْنَ فَتَدَارَکْ نَفْسَکَ، وَانْظُرْ لَهَا، فَإِنَّکَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّى یَنْهَدَ(38) إِلَیْکَ عِبَادُاللَّهِ أُرْتِجَتْ(39) عَلَیْکَ الْأُمُورُ، وَمُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْکَ الْیَوْمَمَقْبُولٌ، وَالسَّلَامُ).
امام این نصیحت مشفقانه را به معاویه مىکند که تا دیر نشده از خواب غفلت
بیدار گردد و در برابر حق تسلیم شود و بیعت امام را بپذیرد که در این صورت ممکن است گناهان گذشته او مورد عفو قرار گیرد؛ ولى اگر این فرصت بگذرد و از آن استفاده نکند و لشکر اسلام بر او چیره شوند دیگر پشیمانى و ندامت سودى نخواهد داشت و توبه از اعمال گذشته از او پذیرفته نخواهد شد و به راستى اگر وسوسههاى «عمرو بن عاص» در میان گروهى از افراد جاهل و نادان از لشکر کوفه تأثیر نکرده بود تشکیلات معاویه به کلى در هم کوبیده مىشد و آنچه را امام در ذیل این نامه آورده است تحقق مىیافت.
قابل توجّه اینکه امام نامه را با سلام پایان مىدهد تا نصیحت خیرخواهانه آخر نامه در معاویه مؤثر واقع شود؛ ولى از آنجا که معاویه باد غرور در سر داشت و عطش مقام و حکمرانى همه وجودش را پر کرده بود به علاوه کینههاى پیشین مربوط به کشته شدن بستگان نزدیکش در جنگهاى اسلامى به دست تواناى على علیه السلام را فراموش نکرده بود، این نامه در دل او اثر نکرد و همچنان به راه نادرست خود ادامه داد.
1) سند نامه:در کتاب مصادر نهجالبلاغه سند دیگرى غیر از نهجالبلاغه براى این نامه ذکر نشده است جز اینکه از قرائن کلمات ابن ابىالحدید استفاده مىکند منبع دیگرى در دسترس او بوده که هم نامه معاویه به امام را در آن دیده و هم پاسخ امام را (مصادر نهجالبلاغه، ج 3، ص 460).
2) شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 17، ص 24 (این حدیث در لسان العرب نیز در ریشه «قسط» نقلشده است).
3) مستدرک الصحیحین، ج 3، ص 139.
4) «آنَ» فعل ماضى است از ریشه «أیْن» بر وزن «عین» به معناى نزدیک شده و وقتش فرا رسیده است.
5) «اللّمْح» در اصل به معناى درخشیدن برق است سپس به معناى نگاه کردن سریع آمده است.
6) «الباصِر» به معناى نگاه دقیق است و این دو واژه «لمح» و «باصر» هنگامى که با هم به کار مىرود مفهومش این است که با یک نگاه دقیق و سریع چیزى را نگریستن.
7) «مَدارج» جمع «مَدْرَجه» به معناى گذرگاه است.
8) «اقتحام» به معناى ورود در چیزى بدون مطالعه است و بعضى به معناى ورود در چیزى با قدرت و شدتگرفتهاند و بعضى آن را به معناى ورود در کارهاى سخت و خوفناک تفسیر کردهاند (تفسیر اوّل از معجم الوسیط و تفسیر دوم از مجمع البحرین و تفسیر سوم از مفردات راغب است و تمام این تفسیرها در عبارت بالا مىتواند جمع باشد).
9) «المَیْن» در بسیارى از کتب لغت به معناى دروغ ذکر شده، بنابراین «اکاذیب» (جمع اکذوبه) تأکیدى بر آن است و بعضى گفتهاند: «مَیْن» غالباً با «کذب» ذکر مىشود و استعمال آن به تنهایى کمتر است. این احتمال نیز وجود دارد که «مین» اشاره به اصل دروغ باشد و «اکاذیب» اشاره به انواع دروغ.
10) «انْتِحال» به معناى ادعا کردن چیزى است که تعلق به گوینده ندارد و گاه به معناى اعتقاد به چیزى داشتن و آن را به عنوان مذهب خود پذیرفتن آمده است و در جمله بالا به همین معنا به کار رفته است.
11) «ابْتِزاز» در اصل به معناى ربودن یا دزدیدن آمده است و ضربالمثلى در عرب است که مىگوید: «من عزّ بزّ» یعنى کسى که غلبه کند اشیا را از دیگران مىرباید.
12) «اختُزِنَ» یعنى ذخیره شده است و «اخْتُزِنَ دُونَک» یعنى براى دیگرى ذخیره شده است از ریشه «خَزَنَ» به معناى چیزى را در جایى ذخیره کردن.
13) فى ظلال، ج 4، ص 166.
14) تاریخ طبرى، ج 4، ص 239.
15) «لَبْس» بر وزن «درس» به معناى پرده پوشى و اشتباه کارى است. (ماضى آن «لَبَسَ» بر وزن «ضَرَبَ» است) و «لُبْس» بر وزن «قفل» به معناى پوشیدن لباس است (و ماضى آن «لَبِسَ» بر وزن «حسب» است) و «لُبْسة» به معناى شبهه آمده است.
16) شرح نهج البلاغه ابن ابىالحدید، ج 18، ص 24.
17) یونس، آیه 32.
18) کامل التواریخ، ج 3، ص 487.
19) «طالَما» یعنى در زمانى طولانى این کار تحقق یافته است (توجّه داشته باشید که «طال» فعل است و بهگفته شارح کافیه «ما» ممکن است زائده و یا کافّه باشد).
20) «أغْدَفَتْ» به معناى فرو افکندن و رها ساختن است. این واژه در مورد فرو افکندن پرده یا نقاب بر صورت نیز به کار مىرود.
21) «جَلابیب» جمع «جِلباب» بر وزن «مفتاح» (به کسر جیم و فتح آن به معناى چادر و پارچهاى است که تمام بدن را مىپوشاند و به پیراهن بلند و گشاد نیز اطلاق شده است).
22) «أَغْشَت» از ریشه «غَشَیان» بر وزن «غلیان» در اصل به معناى پوشاندن و احاطه کردن است و در جمله بالا به همان معناى پوشاندن آمده است.
23) در صورت اوّل و دوم فاعل «اشتمال» ضمیر «ها» است که اشتمال اضافه به آن شده است و در احتمال سوم فاعل «اشتمال» معاویه است و ضمیر «ها» که به شبهه برمىگردد مفعول آن است.
24) براى «سِلم» چند معنا ذکر شده است: سلامت، صلح و اسلام و در اینجا مناسب همان معناى اوّل و دوماست؛ یعنى نامه تو نه نشانهاى از صلحطلبى داشت و نه سلامت روح و فکر.
25) «اساطیر» جمع «اسطوره» به حکایات و داستانهاى خلافى و دروغین گفته مىشود که در قرآن مجید از زبان کفار تکرار شده و همیشه آن را با اوّلین توصیف مىکردند تا بگویند دعوت انبیا خرافاتى است که تازگى هم ندارد؛ ولى این واژه مفهوم عامى دارد که اشاره به مطالب سست و بیهوده و بىارزش است و در کلام امام نیز همین معنا اراده شده و بعضى گفتهاند: «اساطیر» جمع جمع است؛ یعنى «اساطیر» جمع «اسطار» و «اسطار» جمع «سطر» است و «سطر» در اصل به معناى «صف» آمده است و چون «اساطیر» خرافاتى است که پشت هم مىاندازند این واژه بر آن اطلاق شده است.
26) «یَحُکْها» از ریشه «حیاکة» به معناى بافتن است و در جمله بالا اشاره به این است که معاویه در نامه خود مطالب بى اساس و دور از منطقى را به هم بافته بود.
27) «الخائِض» به معناى فرو رفته از ریشه «خَوْض» بر وزن «حوض» در اصل به معناى وارد شدن تدریجىدر آب است، ولى بعداً به هرگونه ورود در چیزى و یا حتى شروع به چیزى اطلاق شده است.
28) «الدِّهاس» به معناى زمین بسیار سستى است که پاى انسان در آن فرو مىرود و عبور از آن بسیار مشکل است.
29) «الخابِط» به معناى گمکرده راه و یا کسى که کورکورانه و بدون اطلاع کارى را انجام مىدهد.
30) «الدِّیماس» به معناى محل تاریک و یا دخمههاى زیر زمینى است.
31) «مَرْقَبَة» به معناى محل بلند و به محل دیدهبانى و رصدخانه نیز اطلاق مىشود.
32) «نازِحَة» به معناى دور و دوردست و همچنین دور کننده است از ریشه «نَزْح» بر وزن «فتح» به معناى دور شدن و دور کردن است و به همین جهت این واژه بر کشیدن آب از چاه نیز اطلاق مىشود و به آن «نَزْح بئر» مىگویند، بنابراین «نازِحَة الأعلام» یعنى چیزى که نشانههاى آن دور است.
33) «الأنُوق» به معناى عقاب است و گاه به سیمرغ که پرندهاى افسانهاى است نیز اطلاق مىشود و از آنجایى که اهمّیّت فوقالعادهاى براى تخم خود قائل است بر بالاى قلههاى کوهها رفته و در آنجا تخمگذارى مىکند.
34) «العَیُّوق» ستاره معروفى است که بسیار دوردست به نظر مىرسد و در کنار کهکشان یا ستاره ثریا دیده مىشود و ضربالمثل است در دورى.
35) «حاش للَّه» در اصل «حاشى للَّه» بوده و «حاشى» به معناى «کنارگیرى کرد» است. این جمله به معناىمبادا، خدا نکند، به خدا پناه مىبرم، به کار مىرود.
36) «صَدْراً أوْ وِرْداً» ورد به معناى وارد شدن بر آبگاه و صدر به معناى خارج شدن از آن است و تعبیر به «صدراً أو ورداً» به معناى دخالت کردن و سرپرستى نمودن امور است.
37) صفین، ص 52 با اندکى تلخیص.
38) «یَنْهد» از ریشه «نهود» بر وزن «صعود» به معناى برآمدن، بلند شدن و برخاستن گرفته شده است.
39) «أُرْتِجَت» از ریشه «ارتاج» و «رَتْج» بر وزن «رنج» به معناى غفل کردن و بستن گرفته شده است.