جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نامه 44

زمان مطالعه: 17 دقیقه

و من کتاب له علیه‏السلام

إلى‏ زَیادِ ابْنِ أَبیهِ وَقَدْ بَلَغَهُ أنَّ مُعاوِیَةَ کَتَبَ إلَیْهِ

یُریدُ خَدیعَتَهُ بِاسْتِلْحاقِهِ‏

از نامه‏هاى امام علیه السلام‏

به زیاد بن ابیه است در هنگامى که به آن حضرت گزارش رسید معاویه

مى‏خواهد با ملحق ساختن زیاد به فرزندان ابوسفیان، وى را بفریبد. (1)«1»

نامه در یک نگاه‏

سرچشمه این نامه آن است که امام علیه السلام با خبر مى‏شود که معاویه نامه‏اى به زیاد بن ابیه نوشته است که او را برادر واقعى خود بداند به این ترتیب که زیاد را فرزند نامشروع ابوسفیان معرفى کند که از زن بدکارى متولد شده، و از این طریق او را

بفریبد و در چنگال خویش براى رسیدن به اهدافش قرار دهد.

امام علیه السلام به زیاد که در آن زمان از سوى آن حضرت به فرماندارى فارس منصوب شده بود هشدار داد که این برنامه شیطانى است که از سوى معاویه طراحى شده مبادا تو را بفریبد؛ هر فرزندى تعلق به پدر و مادرى دارد که در آن خانه متولّد شده است حتى نسبت نامشروع به ادعاى شخصى مثل ابوسفیان که زیاد از نطفه اوست ثابت نمى‏شود. هنگامى که نامه به زیاد رسید سخن امام علیه السلام را پذیرفت و آرام گرفت هرچند بعد از شهادت امام علیه السلام معاویه با همین نیرنگ به اضافه تهدید او را به سوى خود فرا خواند و زیاد به او پیوست.

از تواریخ استفاده مى‏شود که مادر زیاد، کنیز یکى از اطباى معروف عرب به نام «حارث بن کلده» بود که با برده‏اى به نام «عبید» ازدواج کرد و زیاد به حسب ظاهر نتیجه آن ازدواج بود لذا او را زیاد بن عبید مى‏گفتند؛ ولى چون پدرش غلام و برده ناشناخته‏اى بود بعضى ترجیح دادند که به او زیاد بن ابیه بگویند و ظاهرا خود او هم از این امر ابا نداشت؛ امّا بعدها که معاویه او را برادر خود خواند به او زیاد بن ابى سفیان گفتند! و به‏راستى انسان از این وقاحت در حیرت فرو مى‏رود که شخصى دعواى خلافت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله داشته باشد و با این صراحت کسى را به عنوان برادر ولد الزناى خود بخواند. شگفتى دیگر آن است که محیط چقدر آلوده بوده که زیاد بن ابیه این ماجرا را پذیرا شد.

وَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَةَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ لُبَّکَ، وَیَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ، فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ: یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ یَمِینِهِ وَعَنْ شِمَالِهِ، لِیَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ، وَیَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ. وَقَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ، وَنَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ: لَا یَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ، وَلَا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ، وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ، وَالنَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ.

فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ، وَلَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِیَةُ.

قال الرضی، قوله علیه السلام: «الواغِل» هُوَ الَّذی یَهْجُمُ عَلَى الشُّرْبِ لِیَشْرِبَ مَعَهُمْ، وَلَیْسَ مِنْهُمْ، فَلا یَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزاً. و «النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»: هُوَ ما یُناطُ بِرَحْلِ الرَّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ، فَهُوَ أَبَداً یَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَاسْتَعْجَلَ سَیرُهُ.

ترجمه‏

اطّلاع یافتم که معاویه نامه‏اى براى تو نوشته تا عقلت را بفریبد (و گمراه سازد) و عزم و تصمیمت را (در پایمردى بر وظیفه‏اى که بر عهده گرفته‏اى) سست کند و در هم بشکند. از او بر حذر باش که او به یقین شیطان است! او از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان مى‏آید تا او را در حال غفلت تسلیم خود سازد و درک و شعورش را غافل‏گیرانه بدزدد. (آرى) در زمان عمر بن خطاب ابو سفیان سخنى بدون اندیشه از پیش خود و با تحریکى از تحریکات‏

شیطان گفت (ولى این سخن کاملًا بى پایه بود) که نه با آن، نسب ثابت مى‏شود و نه استحقاق میراث را همراه دارد و کسى که به چنین سخن واهى و بى‏اساس تمسک جوید همچون بیگانه‏اى است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آنها آب بنوشد که همه او را کنار مى‏زنند و همانند ظرفى است که در کنار مرکب مى‏آویزند که به هنگام راه رفتن پیوسته تکان مى‏خورد و به این طرف و آن طرف مى‏رود.

هنگامى که زیاد این نامه را مطالعه کرد گفت: به پروردگار کعبه سوگند که امام علیه السلام با این نامه‏اش آنچه را من در دل داشتم (که من از نطفه ابوسفیان نیستم) گواهى داد. و این مطلب همچنان در دل او بود (تا زمانى که معاویه بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام بى‏اندازه زیاد را وسوسه کرد تا سخن او در وى مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت.

مرحوم سیّد رضى به تفسیر چند لغت از لغات پیچیده ذیل این نامه پرداخته مى‏گوید: «واغل» (از ریشه وَغْل بر وزن فصل) به معناى کسى است که براى نوشیدن آب از آبشخور دیگران، هجوم مى‏آورد در حالى که از آنان نیست و پیوسته آنها وى را عقب مى‏رانند و منع مى‏کنند؛ و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»ظرف یا قدح یا مانند آن است که در کنار مرکب مى‏آویزند و دائماً از این طرف و آن طرف مى‏افتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد یا براى راه رفتن عجله کند، مى‏لرزد. (اشاره به اینکه این‏گونه الحاق نسب‏هاى مشکوک هرگز پایدار نیست و پیوسته متزلزل است).

شرح و تفسیر

مراقب باش عقل تو را نفریبند!

مطابق آنچه در کتاب تمام نهج‏البلاغه آمده، امام علیه السلام در آغاز این نامه زیاد بن‏

ابیه را مخاطب قرار داده و او را تشویق به صبر و استقامت در مقابل وسوسه‏هاى این و آن مى‏کند. سپس مى‏فرماید: «اطّلاع یافتم که معاویه نامه‏اى براى تو نوشته تا عقلت را بفریبد (و گمراه سازد) و عزم و تصمیمت را (در پایمردى بر وظیفه‏اى که بر عهده گرفته‏اى) سست کند و در هم بشکند. از او بر حذر باش که او به یقین شیطان است!»؛(وَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَةَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ (2)«1» لُبَّکَ (3)«2»،وَیَسْتَفِلُّ (4)«3» غَرْبَکَ (5)«4»، فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ).

از این تعبیر و تعبیرات دیگرى که در نامه‏هاى پیشین گذشت به خوبى استفاده مى‏شود که مأموران اطّلاعاتى امام علیه السلام در تمام جوانب کشور اسلامى حضور داشتند و حتّى نامه‏اى خصوصى را که براى بعضى از فرمانداران از سوى دشمن مى‏رسید به امام علیه السلام اطّلاع مى‏دادند تا به‏موقع جلوى خطر گرفته شود.امام علیه السلام در آغاز این نامه به زیاد بن ابیه هشدار مى‏دهد که معاویه شیطان است مراقب او باش.

سپس در توضیح آن مى‏افزاید: «او از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان مى‏آید تا او را در حال غفلت تسلیم خود سازد و درک و شعورش را غافل‏گیرانه بدزدد»؛(یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ یَمِینِهِ وَعَنْ شِمَالِهِ، لِیَقْتَحِمَ (6)«5» غَفْلَتَهُ، وَیَسْتَلِبَ (7)«6» غِرَّتَهُ (8)«7»).

سخن امام علیه السلام در اینجا برگرفته از آیه شریفه 17 سوره اعراف است که از قول‏

شیطان نقل مى‏کند: ««ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدیهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَیْمانِهِمْ وَعَنْ شَمائِلِهِمْ وَلا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شاکِرینَ»؛ سپس از پیش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ آنها، به سراغشان مى‏روم؛ و بیشتر آنها را شکرگزار نخواهى یافت».

منظور این است که شیطان براى فریفتن انسان‏ها از هر وسیله‏اى استفاده مى‏کند؛ گاه از طریق تطمیع و زمانى تهدید، گاهى شهوات و هوا و هوس نفسانى و هنگامى از طریق آمال و آرزوها و پست و مقام و هدف. در همه اینها یک چیز مدّ نظر است و آن گمراه ساختن انسان و کشاندن او به ورطه هلاکت.

شیطانِ شام نیز از همین روش‏ها استفاده مى‏کند و سعى دارد هر کسى را از طریقى بفریبد و به سوى خود جلب کند و از وجودش در مسیر شهوات خود بهره بگیرد.

از یکى از عرفا سخنى نقل شده که مى‏گوید: در هر صبحگاهان شیطان از چهار سو به سراغ من مى‏آید گاه از پیش رو مى‏آید و مى‏گوید: (اگر گناه مى‏کنى) نترس خدا غفور و رحیم است من در برابر او این آیه را مى‏خوانم که خدا مى‏گوید: ««وَإِنِّی لَغَفَّارٌ لِّمَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدَى‏»؛ و من هر که را توبه کند، و ایمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدایت شود، مى‏آمرزم» (9)«1» و گاه از پشت سر من ظاهر مى‏شود (و مرا دعوت به زیاده طلبى در دنیا مى‏کند) و از ضایع شدن زندگى فرزندانم در آینده مرا مى‏ترساند من در برابر او این آیه را یادآور مى‏شوم: ««وَما مِنْ دَابَّةٍ فِى الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها»؛ هیچ جنبنده‏اى در زمین نیست مگر اینکه روزى او بر خداست» (10)«2» و گاه از طرف راست من مى‏آید و مى‏گوید: کارى کن که ثناخوان‏ها و مداحان تو فراوان باشند. من در برابر او این‏

آیه را یادآور مى‏شوم: ««وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقین»؛ و سرانجام (نیک) براى پرهیزکاران است» (11)«1» و گاه از سمت چپ مى‏آید و مرا به شهوات دعوت مى‏کند. من در برابر او این آیه را مى‏خوانم: ««وَحیلَ بَیْنَهُمْ وَبَیْنَ ما یَشْتَهُونَ»؛ (خداوند درباه کافران سرکش و مغرورى که گرفتار عذاب در دنیا مى‏شوند مى‏فرماید:) و (سرانجام) میان آنها و خواسته‏هایشان جدایى افکنده شد». (12)«2» (13)«3»

براى این چهار جهت که شیطان از سوى آن مى‏آید روایتى ذکر شده که خلاصه آن چنین است: «شیطان از پیش رو مى‏آید یعنى مسائل مربوط به آخرت را که در پیش دارد در نظر انسان سست مى‏کند و از پشت سر مى‏آید و او را به جمع اموال از هر طریق بى آنکه حقوق شرعى آن را بپردازد و باقى گذاردن براى فرزندان و بازماندگان خود فرا مى‏خواند و از طرف راست مى‏آید و امور معنوى را به‏وسیله شبهات و شک و تردید در نظر او ضایع مى‏کند و از طرف چپ مى‏آید و شهوات را در نظر او زینت مى‏دهد». (14)«4»

آرى وسوسه‏هاى شیاطین جنّ و انس که از هر درى براى گمراه ساختن انسان‏ها وارد مى‏شوند، این‏گونه است.

در اینجا یک سؤال باقى مى‏ماند و آن اینکه چرا از جهت فوق و تحت (بالا و پایین) سخنى به میان نیامده بعضى گفته‏اند براى آن است که جهت بالا جهت رحمت است، زیرا پیوسته رحمت الهى از آن سو نازل مى‏شود و جهت پایین مایه وحشت است که اگر کسى از زیر زمین سر بر آورد و انسان را به کارى دعوت کند از او مى‏ترسد و نمى‏پذیرد.

این احتمال نیز وجود دارد که شیاطین به شکل معمولى انسان‏ها به سراغ او

مى‏آیند و مى‏دانیم کسى از جهت فوق یا تحت به سراغ کسى نمى‏آید بلکه از یکى از چهار جهت است.

آن‏گاه امام علیه السلام سخن معاویه را در مورد ملحق ساختن زیاد بن ابیه به خودش (به عنوان برادر حرام‏زاده) با دلیلى منطقى ابطال مى‏کند و مى‏فرماید: «(آرى) در زمان عمر بن خطاب ابو سفیان سخنى بدون اندیشه از پیش خود و با تحریکى از تحریکات شیطان گفت (ولى این سخن کاملًا بى پایه بود) که نه با آن، نسب ثابت مى‏شود و نه استحقاق میراث را همراه دارد»؛(وَقَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ (15)«1» مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ، وَنَزْغَةٌ (16)«2» مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ: لَایَثْبُتُ بِهَانَسَبٌ، وَلَا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ).

تعبیر امام علیه السلام به صادر شدن‏«فَلْتَة؛سخن بى‏پایه و بدون اندیشه» از سوى ابوسفیان اشاره به چیزى است که ابن ابى‏الحدید در شرح خود از کتاب استیعاب ابن عبدالبر آورده است که عمر، زیاد را براى اصلاح بعضى از مفاسد که در یمن واقع شده بود فرستاد. هنگامى که زیاد باز گشت خطبه‏اى نزد عمر (و جمعى از حاضران) خواند که همانند آن شنیده نشده بود این در حالى بود که على علیه السلام و عمرو بن عاص و ابوسفیان حاضر بودند. عمرو بن عاص گفت: آفرین بر این جوان! اگر از قریش بود بر عرب حکومت مى‏کرد! ناگهان ابوسفیان گفت: او از قریش است و من مى‏شناسم کسى را که نطفه او را در رحم مادرش نهاد. على علیه السلام فرمود: او چه کسى بوده؟ ابوسفیان گفت: من بودم. على علیه السلام فرمود: خاموش باش ابوسفیان! و در روایت دیگرى آمده است: فرمود: خاموش ابوسفیان اگر عمر بشنود سریعاً تو را مجازات خواهد کرد.

در روایت سومى آمده است که عمرو بن عاص به او گفت: اگر مى‏دانى زیاد فرزند توست چرا او را به خود ملحق نمى‏کنى؟ گفت: از این جمعیت مى‏ترسم که پوست از سر من بکنند. (17)«1»

روشن است که ابوسفیان هرگز نمى‏توانست به سبب عمل منافى عفتى که با مادر زیاد داشت ثابت کند که حتماً نطفه‏اى که منعقد شده از ناحیه اوست، تنها به ظن و گمان تکیه کرد و با وقاحت و بى‏شرمى در حضور على علیه السلام و بعضى دیگر چنین سخنى را بر زبان راند و به همین دلیل، امام علیه السلام در نامه بالا به زیاد یادآور مى‏شود که این‏گونه ادعاهاى شیطانى در اسلام معیار اثبات نسبت نیست و به همین دلیل تو هرگز نمى‏توانى از ابوسفیان ارث ببرى زیرا فرزند نامشروع از پدر و مادر خود ارث نمى‏برد (و تاکنون هم ادعاى میراثى نداشته‏اى) بنابراین تسلیم وسوسه‏هاى شیطانى معاویه نشو!

حضرت در پایان مى‏فرماید: «و کسى که به چنین سخن واهى و بى‏اساس تمسّک جوید همچون بیگانه‏اى است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آنها آب بنوشد که همه او را کنار مى‏زنند و همانند ظرفى است که در کنار مرکب مى‏آویزند که به هنگام راه رفتن پیوسته تکان مى‏خورد و به این طرف و آن طرف مى‏رود»؛(وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ (18)«2»، وَالنَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ).

به تعبیر دیگر اگر معاویه از این طریق بخواهد تو را برادر خود بخواند و تو هم بپذیرى، هرگز نه فرزند ابوسفیان خواهى بود و نه برادر معاویه، بلکه لکه ننگى بر تو نیز خواهد نشست که تو زنا زاده‏اى و حتى از آن خاندان بیگانه‏اى؛ نه ارث مى‏برى و نه برادر مشروع محسوب مى‏شوى، هرچند برادرى معاویه با آن اعمال زشتش نیز براى تو افتخار نیست.

این نامه به قدرى در زیاد مؤثر افتاد که مطابق آنچه مرحوم سیّد رضى در ذیل این نامه آورده است: «هنگامى که زیاد این نامه را مطالعه کرد گفت: به پروردگار کعبه سوگند که امام علیه السلام با این نامه‏اش آنچه را من در دل داشتم (که من از نطفه ابوسفیان نیستم) گواهى داد. و این مطلب همچنان در دل او بود (تا زمانى که معاویه بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام بى‏اندازه زیاد را وسوسه کرد تا سخن او در وى مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت»؛(فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ، وَلَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِیَةُ).

معاویه بعد از آن زیاد را در فرماندارى بخشى از فارس ابقا کرد و سپس او را به عراق آورد و بخش مهمى از عراق را به او سپرد و این لکه ننگ بر دامان زیاد به موجب حبّ جاه و مقام نشست و عاقبتش به شر گرایید.

این احتمال نیز در تفسیر این جمله ذکر شده که منظور زیاد این باشد که ابوسفیان به یقین شهادت به مطلب بالا داده که من از نطفه او هستم و این معنا همچنان در دل او بود تا زمانى که معاویه وى را به خود ملحق ساخت.

مرحوم سیّد رضى در اینجا به تفسیر چند لغت از لغات پیچیده ذیل این نامه پرداخته مى‏گوید: «واغِل» (از ریشه وغل بر وزن فصل) به معناى کسى است که براى نوشیدن آب از آبشخور دیگران، هجوم مى‏آورد در حالى که از آنان نیست و پیوسته آنها وى را عقب مى‏رانند و منع مى‏کنند؛ و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»ظرف یا قدح یا مانند آن است که در کنار مرکب مى‏آویزند و دائماً از این طرف و آن طرف مى‏افتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد یا براى راه رفتن عجله کند، مى‏لرزد. (اشاره به اینکه این‏گونه الحاق نسب‏هاى مشکوک هرگز پایدار نیست و پیوسته متزلزل است)»؛(قال الرضی، قوله علیه السلام: «الواغِل» هُوَ الَّذی یَهْجُمُ عَلَى الشُّرْبِ لِیَشْرِبَ مَعَهُمْ، وَلَیْسَ مِنْهُمْ، فَلا یَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزاً. و «النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»:

هُوَ ما یُناطُ بِرَحْلِ الرَّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ، فَهُوَ أَبَداً یَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَاسْتَعْجَلَ سَیْرَهُ).

نکته

داستان پیچیده نسب «زیاد»

در اینجا سخن بسیار است به حدّى که بعضى از شارحان نهج‏البلاغه در این باره ده‏ها صفحه نوشته‏اند و ما تنها به چند مسأله اشاره مى‏کنیم:

1. آیا زیاد فرزند نامشروع بود؟

از نامه بالا استفاده مى‏شود که امام علیه السلام ادّعاى ابوسفیان و همچنین معاویه را در اینکه زیاد، فرزند نامشروع ابوسفیان بوده نفى مى‏کند و مى‏فرماید: این ادعایى شیطانى است و از نظر ظاهر شرع هر فرزندى ملحق به پدر و مادرى است که با هم ازدواج کرده‏اند و فرزند در آن خانه زاده شده است.

افزون بر این مى‏دانیم امام علیه السلام، زیاد را به فرماندارى فارس منصوب کرد و این منصب مفهومش اجازه امامت جمعه و جماعت بود. چگونه ممکن است امام علیه السلام کسى را که ولد الزناست به چنین مقامى بگمارد در حالى که مى‏دانیم یکى از شرایط امامت جمعه و جماعت طیب مولد است.

از سویى دیگر، در تواریخ کربلا و عاشورا آمده است که حضرت سیدالشهدا فرمود:«أَلَا وَإِنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیَّ قَدْ تَرَکَنِی بَیْنَ السِّلَّةِ وَالذِّلَّةِ … هَیْهَاتَ مِنِّی الذِّلَّة؛آگاه باشید ناپاک زاده فرزند ناپاک زاده مرا در میان دو چیز مخیّر ساخته. یا تن به شمشیر بدهم یا تسلیم ذلّت شوم و تن به بیعت با او دهم و محال است که تسلیم ذلت شوم». (19)«1»

در اینکه «دعىّ» از نظر لغت به چه معناست، بعضى آن را به معناى فرزند نامشروع تفسیر کرده‏اند در حالى که در متون لغت مفهوم عامى دارد؛ هم به پسرخوانده گفته مى‏شود و هم به کسى که در نسبش متّهم است. در لسان‏العرب آمده است: «دعى به معناى پسرخوانده است و همچنین فرزندى که به پدر دیگرى نسبت داده مى‏شود». قرآن مجید نیز مى‏گوید: ««وَما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُم»؛ و خداوند پسرخوانده‏هاى شما را پسر (واقعى) شما قرار نداده است (و احکام او را ندارد)»، (20)«1» بنابراین ممکن است امام علیه السلام بخواهد بگوید زیاد در خانواده‏اى پست و بى‏ارزش همچون بردگان متولّد شده که براى کسب موقعیت، او را به غیر پدرش نسبت دادند.

این احتمال نیز وجود دارد که امام امیرالمؤمنین علیه السلام حکم ظاهرى را بیان مى‏کند که‏«الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»؛ولى امام حسین علیه السلام واقع مطلب را مى‏فرماید که او در واقع فرزند نامشروع بوده است.

امّا در مورد ابن زیاد مسأله روشن‏تر است که او فرزند نامشروع بوده و مادرش مرجانه به فجور مشهور بوده است. به همین دلیل مطابق آنچه در تواریخ کربلا آمده، حضرت زینب علیها السلام هنگامى که مى‏خواست او را سرزنش کند با تعبیر «یابن مرجانة» او را مخاطب ساخت.

این احتمال نیز هست که مراد از «الدعیَّ بْنَ الدَّعیّ» یزید و پدرش معاویه باشند و این جمله به نسب آلوده و متهم آنها اشاره کند.

2. پدر و مادر زیاد

معروف این است که پدر زیاد برده‏اى بود به نام عبید که با سمیّه کنیز «حارث بن کلده» که از اطباى مشهور عرب بود، ازدواج کرد و زیاد در خانه او متولّد شد، ‏

هرچند ابوسفیان و پس از او معاویه سعى داشتند وى را فرزند نامشروع ابوسفیان بدانند؛ و اینکه بعضى گفته‏اند سمیه از ذوات الاعلام (زنان آلوده به فحشا که آشکارا خود را به این امر معرفى مى‏کردند) بود، بعید به نظر مى‏رسد، زیرا کنیزِ طبیب معروفى مثل حارث بن کلده قاعدتاً نمى‏تواند از ذوات الاعلام باشد.

البته در تواریخ آمده است که ابوسفیان در سفرى که به طایف رفته بود از شخصى به نام ابو مریم که مرد بسیار آلوده‏اى بود زن آلوده‏اى را درخواست کرد و ابو مریم به سمیّه مادر زیاد، را پیشنهاد نمود، او گفت: بگذار شب همسرم عبید که از بیابان برگشته به خواب برود و من خواهم آمد و بعد نزد ابوسفیان رفت و با او آمیزش داشت و شاید اینکه ابوسفیان مى‏گوید زیاد فرزند من است از همین واقعه سرچشمه مى‏گیرد.

3. داستان استلحاق‏

داستان ملحق ساختن معاویه زیاد را به خاندان ابوسفیان و عنوان برادرى دادن به او از عجایب تاریخ اسلام است. شیخ محمد عبده؛ استاد معروف مصرى در شرح نهج البلاغه خود چنین مى‏گوید: قصه زیاد بن ابیه قصه شگفت‏آورى است که انسان را به تأمل وا مى‏دارد، زیرا معاویه او را به ابو سفیان نسبت داد تا برادرش باشد او مدعى بود که ابوسفیان با مادرش سمیّه که زوجه مرد دیگرى بود (به صورت نامشروع) همبستر شد و زیاد از این آمیزش متولّد گشت.

آن‏گاه مى‏افزاید: از این شگفت‏آورتر این است که ادعاى این برادرى (نامشروع) در مجلسى علنى و رسمى (در شام) در حضور جمعیّت واقع شد؛ زیاد از این مسأله شرمنده نگشت، چرا که غنایم این برادرى را با نکوهش‏هاى مردم سنجید و برادرى (نامشروع) خلیفه را بر سلامت و صحت نسب خود

ترجیح داد. آرى این‏گونه است در طریق سلطه و مقام که این مرد متکبّر از اینکه عِرض و نسب او مخدوش شود، در برابر منفعتى که به دست مى‏آورد شرمنده نباشد! (21)«1»

ما مى‏افزاییم از اینها شگفت‏آورتر اینکه محیط اسلامى ایجاد شده توسط پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله، بیش از حدود نیم قرن از آن نگذشته بود، بر اثر عوامل بنى امیه چنان آلوده شد که خلیفه جرأت مى‏کند در ملأ عام چنین امر منکرى را تثبیت کند. واى به حال مسلمانان اگر در چنگال چنین حکومت‏هاى جاهل آلوده‏اى گرفتار شوند.

به هر حال داستان از این قرار بود که به گفته مدائنى در کتاب فتوح الاسلام هنگامى که معاویه مى‏خواست زیاد را جزء خاندان خود کند وى را که به شام آمده بود پس از جمع کردن مردم بالاى منبر برد و پیش روى خود بر پلّه پایین‏تر نشاند. سپس حمد و ثناى الهى به جا آورد و گفت: اى مردم من از نسب زیاد در خاندانم آگاهم. هر کسى مى‏تواند به این امر گواهى دهد برخیزد. گروهى از مردم برخاستند و شهادت دادند که او فرزند ابوسفیان است و آنها اعتراف ابوسفیان را به این امر پیش از مرگش شنیده‏اند. در اینجا ابو مریم سلولى که در جاهلیّت شراب فروش بود برخاست و گفت: اى امیرمؤمنان در طایف بودیم که ابوسفیان به آنجا نزد من آمد مقدارى گوشت و شراب و غذا خرید. هنگامى که آن را تناول کرد گفت: اى ابو مریم زن بدکاره‏اى را براى من پیدا کن. من به سراغ سمیّه رفتم و به او گفتم: تو ابوسفیان را مى‏شناسى بذل و بخشش فراوانى دارد و از من زن آلوده‏اى را خواسته. تو آمادگى دارى؟ سمیّه گفت: آرى. الان همسرم با گوسفندان باز مى‏گردد. هنگامى که غذا خورد و سر خود را بر بالش گذاشت خواهم آمد. من به سراغ ابوسفیان رفته ماجرا را به او گفتم. چیزى نگذشت که‏

سمیّه آمد و وارد بر او شد و تا صبح نزد او بود. هنگامى که سمیّه بازگشت من به ابوسفیان گفتم چگونه بود؟ گفت: خوب بود … این سخن به زیاد گران آمد و از بالاى منبر گفت: اى ابو مریم به مادر مردم دشنام مده که به مادرت دشنام خواهند داد. در این هنگام که سخن معاویه و گواهى‏طلبى او به پایان رسید زیاد برخاست مردم را خاموش کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد سپس گفت: اى مردم! معاویه و شهود آنچه را شنیدید گفتند و من نمى‏دانم کدام حق بود و کدام باطل.لابد معاویه و شهود آگاه‏ترند به آنچه گفتند و بدانید عبید (پدرش) پدر نیکى بود امّا والى (ظاهراً اشاره به معاویه است) شخص صاحب نعمتى است. این سخن را گفت و از منبر پایین آمد. (22)«1»

4. نگاهى به زندگى زیاد بن ابیه‏

همان‏گونه که قبلًا اشاره شد او در اصل زیاد بن عبید بود. پدرش برده و چوپان و مادرش سمیّه کنیز حارث بن کلده، طبیب معروف عرب بود. گاهى او را به عنوان زیاد بن ابیه و گاه زیاد بن امه مى‏گفتند، زیرا پدرش برده بود و هیچ موقعیّت اجتماعى نداشت و بعد از آنکه معاویه او را به خود ملحق ساخت به او زیاد بن ابى‏سفیان مى‏گفتند. از نوجوانى فردى هوشیار و سخنرانى بلیغ بود. تولد او را در طائف در سال فتح مکّه و بعضى در سال هجرت و برخى در روز بدر گفته‏اند؛ ولى او هیچ‏گاه پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را ندید و با امیرمؤمنان على علیه السلام در تمام جنگ‏هاى دوران آن حضرت و با امام حسن علیه السلام تا زمان صلح با معاویه همراه بود، بعدها معاویه او را فریب داد و به سوى خود برد. او در کوفه در ماه رمضان سنه 53 در سن 56 سالگى از دنیا رفت (و بعضى سن او را به گونه دیگرى ذکر کرده‏اند).

دوران زندگى او از دو دوران کاملًا متفاوت تشکیل مى‏شود. دوران نخست که در مسیر حق بود، مردى قابل اعتماد و مدیر و مدبّر و به همین دلیل على علیه السلام او را به فرماندارى فارس منصوب کرد. او منطقه را به خوبى اداره نمود و خراج را به خوبى جمع‏آورى کرد و براى امیرمؤمنان على علیه السلام فرستاد. این جریان به گوش معاویه رسید و سخت ناراحت شد. نامه‏اى به او نوشت که مضمونش این بود:اگر نبود که قلعه‏هاى مستحکمى دارى و شب‏ها همچون پرندگان به آشیانه خزیده به آن پناه مى‏برى و چنانچه انتظارى که خدا مى‏داند من درباره تو دارم نبود، مانند سلیمان مى‏گفتم: ««فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لَّاقِبَلَ لَهُمْ بِها وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَهُمْ صاغِرُونَ»؛ به‏سوى آنان بازگرد (و اعلام کن) با لشکریانى به سراغ آنان مى‏آییم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند؛ و آنان را از آن (سرزمین) با ذلّت و حقارت بیرون مى‏رانیم» (23)«1» و در ذیل آن شعرى نوشت که اشاره به مشکوک بودن نسب زیاد داشت.

هنگامى که این نامه به زیاد رسید برخاست و در میان مردم خطبه‏اى خواند و گفت: عجیب است فرزند هند جگرخوار و سرچشمه نفاق (معاویه) مرا تهدید مى‏کند در حالى که میان من و او پسر عموى رسول خدا صلى الله علیه و آله و همسر سیده نساء عالمین و پدر سبطین (امام حسن و امام حسین علیهما السلام) و صاحب ولایت و منزلت و اخوت رسول خداست با صد هزار لشکر از مهاجرین و انصار و تابعین. به خدا سوگند اگر این جمعیّت (طرفداران معاویه) قصد سوئى کنند، مرا مرد شجاع شمشیرزنى خواهند یافت (که آن‏ها را در هم مى‏کوبد).

سپس نامه‏اى به امیرمؤمنان على علیه السلام نوشت و نامه معاویه را با نامه خود براى آن حضرت فرستاد. امام علیه السلام در پاسخ او چنین نوشت: «اما بعد از حمد و ثناى الهى من تو را والى آن سرزمین کردم و شایسته این مقام مى‏دیدم. آرى ابوسفیان‏

در ایام عمر سخن بى‏پایه و مایه‏اى گفت که نشانه گمراهى و دروغ بود (و ادعا کرد که تو فرزند نامشروع او هستى) چیزى که نه استحقاق میراث مى‏آورد و نه نسب محسوب مى‏شود. بدان معاویه مانند شیطان رجیم است که از هر سو به سراغ انسان مى‏آید. از پیش رو و از پشت سر، از طرف راست و از طرف چپ، از او برحذر باش، از او برحذر باش، باز از او برحذر باش».

اما دوران دوم کاملًا با دوران پیش متفاوت و یکصد و هشتاد درجه با آن فرق دارد. زمانى که معاویه او را به وسیله مغیرة بن شعبه فریب داد و از نقطه ضعف او که حبّ جاه و مقام بود سوء استفاده کرد. وى پس از داستان صلح امام حسن علیه السلام او را به‏سوى خود برد و برادر خویش و (فرزند نامشروع ابوسفیان) معرفى کرد و حکومت فارس را همچنان به او سپرد و پس از آن مقام برترى به او داد و حکومت کوفه و عراق را به او بخشید. او هم براى تثبیت حکومت خود و مبارزه با قیام‏هاى مردمى بر ضد معاویه و طرفداران او شروع به کشتار بى‏گناهان کرد. مخصوصاً شیعیان را هر کجا مى‏شناخت به قتل مى‏رساند و جنایات بى‏شمارى مرتکب شد که روى او را در تاریخ اسلام کاملًا سیاه کرد، از جمله «حجر بن عدى» آن مرد شجاع و باایمان را که از شیعیان خالص على علیه السلام بود و همه جا به نیکى و پاکى شهرت داشت و از صحابه معروف پیامبر صلى الله علیه و آله محسوب مى‏شد با جمعى از یارانش دستگیر کرد و به سوى شام فرستاد و معاویه هم آنها را در سرزمین مرج عذراء به قتل رسانید و به این ترتیب ورق سیاه دیگرى بر اوراق تاریک پایان زندگى خود افزود. کار به جایى رسید که حسن بصرى که رابطه چندان خوبى با على علیه السلام نداشت درباره او چنین گفت: معاویه سه کار کرد که اگر تنها یکى از آنها را انجام داده بود براى هلاکت او کافى بود:نخست حکمرانى بر این ملت به‏وسیله گروهى از سفیهان و ناآگاهان. دوم ملحق ساختن زیاد به خود، در حالى که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرموده بود فرزند به شوهر

تعلق دارد و سهم مرد زناکار سنگ است و دیگر کشتن حجر بن عدى. واى بر او از سوى حجر و یاران حجر. (24)«1»

ما هم مى‏گوییم: پناه بر خدا از سوء عاقبت و گرفتار شدن انسان در چنگال شیاطین جن و انس و جان دادن در حال کفر و ضلالت و جنایت.


1) سند نامه:این نامه را قبل از سید رضى، مدائنى (در کتاب فتوح الاسلام) آورده و قابل توجّه است که روایت مدائنى با آنچه سیّد رضى نقل کرده است تفاوت‏هایى دارد و نشان مى‏دهد که سیّد رضى این روایت را از مدائنى نگرفته بلکه از جاى دیگرى به دست آورده است. بعد از مرحوم سیّد رضى، ابن اثیر در کتاب کامل در حوادث سنه 44 و در اسدالغابة و ابن عبدالبرّ در استیعاب در شرح حال زیاد آورده‏اند (مصادر نهج‏البلاغه، ج 3، ص 352).

2) «یَسْتَزِلُّ» از ریشه «زلل» بر وزن «قمر» به معناى خطا گرفته شده و «یستزل» یعنى مى‏خواهد به خطابیفکند.

3) «لُبّ» در اصل به معناى مغز هر چیزى است و به عقل «لبّ» گفته مى‏شود.

4) «یَسْتَفِلُّ» از ریشه «فلل» بر وزن «قمر» به معناى کند کردن و شکستن چیزى است.

5) «غَرْب» به معناى نشاط و هیجان و تصمیم است.

6) «لِیَقْتَحِمَ» از ریشه «اقتحام» به معناى وارد شدن به زور در چیزى است.

7) «یَسْتَلِب» از ریشه «استلابة» به معناى ربودن و غارت و سرقت کردن گرفته شده و ریشه اصلى آن «سَلْب» است.

8) «غِرَّة» به معناى غفلت و سهل‏انگارى است.

9) طه، آیه 82.

10) هود، آیه 6.

11) اعراف، آیه 128.

12) سبأ، آیه 54.

13) بهج الصباغه، ج 14، ص 372.

14) مجمع البیان، ذیل آیه 17 از سوره اعراف.

15) «فَلْتة» از ریشه «فَلْت» بر وزن «ثبت» در اصل به معناى از دست در رفتن چیزى است، لذا به سخنانى که‏بدون مطالعه از دهان انسان مى‏پرد و همچنین حوادث ناگهانى و بدون تأمل «فلتة» گفته مى‏شود.

16) «نَزْغَة» از ریشه «نزغ» بر وزن «نظم» به معناى وارد شدن در کارى است به قصد افساد و به هم انداختن مردم و «نَزَغاتِ شیطان» به وسوسه‏هاى او گفته مى‏شود که افراد را به جان هم مى‏اندازد.

17) شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 16، ص 180.

18) «مُدَفَّع» از ریشه «دفع» گرفته شده و به معناى کسى است که او را از کارى جلوگیرى مى‏کنند.

19) بحارالانوار، ج 45، ص 83.

20) احزاب، آیه 4.

21) شرح نهج البلاغه عبده، ذیل نامه 44، ص 458.

22) شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 16، ص 187.

23) نمل، آیه 37.

24) آنچه در بالا آمد برگرفته از کتاب استیعاب، شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، تنقیح المقال علّامه مامقانى و شرح نهج‏البلاغه علّامه تسترى است.