و من کتاب له علیه السلام
إلى أهْلِ مِصْرَ لَمَّا وَلّى عَلَیْهِمُ الْأَشْتَرَ
از نامههاى امام علیه السلام است
به اهل مصر در آن هنگام که مالک اشتر را براى زمامدارى آنها برگزید (1)«1»
نامه در یک نگاه
مىدانیم امام علیه السلام نامهاى به دست مالک اشتر داد که برنامه عملى و روش کشوردارى را در زمینههاى مختلف به او آموخت. این نامه به عهدنامه مالک اشتر معروف شده که نامه 53 از نهجالبلاغه است و خواهد آمد. نامههاى دیگرى نیز به اهل مصر- در آستانه فرستادن او به عنوان زمامدارى مصر- نوشت که یکى از
آنها این نامه و دیگرى نامه 62 است. از تمام اینها مقام و شخصیت مالک به عنوان انسانى قوى و با ایمان و مدیر و مدبر و مخلص و شجاع روشن مىشود.
نامه مورد بحث در واقع از دو بخش تشکیل شده است: بخش اوّل، مدح و تمجیدى از مردم مصر است که به حمایت از اسلام برخاستند در زمانى که ظلم و فساد صحنه زمین را فرا گرفته بود و حق و عدالت از جامعه بشرى رخت بر بسته بود و منکرات و زشتىها جوامع را آلوده ساخته بود.
در بخش دوم به معرفى مالک به عنوان فردى بسیار ممتاز و داراى تمام صفاتى که شایسته یک فرماندار و فرمانده است، مىپردازد و تعبیرات بسیار بلندى درباره مالک مىفرماید که درباره کمتر کسى دیگر شده و به دنبال آن به مردم مصر فرمان مىدهد قدر او را بشناسند و سر بر فرمانش دهند.
بخش اوّل
مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ، إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ غَضِبُوا للَّهِ حِینَ عُصِیَ فِی أَرْضِهِ، وَذُهِبَ بِحَقِّهِ، فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى الْبَرِّ وَالْفَاجِرِ، وَالْمُقِیمِ الظَّاعِنِ، فَلَا مَعْرُوفٌ یُسْتَرَاحُ إِلَیْهِ، وَلَا مُنْکَرٌ یُتَنَاهَى عَنْهُ.
ترجمه
این نامه از بنده خدا على امیر مؤمنان به سوى مردمى است که براى خدا خشمگین شدند در آن هنگام که در زمینش عصیان شده و حق او از بین رفته بود، در آن هنگام که جور و ستم خیمه خود را بر سر نیکوکار و بدکار و حاضر و مسافر زده بود، زمانى که نه معروف و نیکى وجود داشت که انسان در کنارش احساس آرامش کند و نه از منکر و زشتىها اجتناب مىشد (تا مشمول لطف خدا گردد).
شرح و تفسیر
مصریان فداکار
امام علیه السلام در آغاز نامه- چنان که اشاره شد- توصیف بلیغى از مردم مصر مىکند و مىفرماید: «این نامه از بنده خدا على امیر مؤمنان به سوى مردمى است که براى خدا خشمگین شدند در آن هنگام که در زمینش عصیان شده و حق او از بین رفته بود، در آن هنگام که جور و ستم خیمه خود را بر سر نیکوکار و بدکار و حاضر و مسافر زده بود، زمانى که نه معروف و نیکى وجود داشت که انسان در کنارش احساس آرامش کند و نه از منکر و زشتىها اجتناب مىشد (تا مشمول لطف
خدا گردد)»؛(مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ، إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ غَضِبُوا للَّهِ حِینَ عُصِیَ فِی أَرْضِهِ، وَذُهِبَ بِحَقِّهِ، فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ (2)«1» عَلَى الْبَرِّ وَالْفَاجِرِ، وَالْمُقِیمِوَالظَّاعِنِ (3)«2»، فَلَا مَعْرُوفٌ یُسْتَرَاحُ إِلَیْهِ، وَلَا مُنْکَرٌ یُتَنَاهَى عَنْهُ).
در اینکه این تعبیرات اشاره به چه زمانى است قاطبه شارحان نهجالبلاغه آن را اشاره به زمانى مىدانند که عبداللَّه بن ابى سرح جنایتکار معروف، از سوى عثمان به فرماندارى مصر برگزیده شده بود. او هم با جمعى از ظالمان و اوباش به ظلم و ستم بر مردم مصر پرداخت و نسبت به قوانین اسلامى کاملا بىاعتنا بود؛ نه امر به معروف را عملا به رسمیت مىشناخت نه گامى در راه نهى از منکر برمىداشت.
فراموش نکنیم که عبداللَّه بن ابى سرح همان کسى است که در آغاز جزء کاتبان وحى بود؛ ولى به علت خیانتش پیغمبر صلى الله علیه و آله بر او غضب کرد و آیهاى از قرآن در مذمت او نازل شد. او به مرتدان و مشرکان پیوست و بر ضد اسلام توطئه کرد و به هنگام فتح مکّه یکى از افراد معدودى بود که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمان قتل آنها را صادر نمود و چون عبداللَّه برادر رضاعى عثمان بود، عثمان او را نزد خود پنهان ساخت. سپس او را نزد پیغمبر صلى الله علیه و آله آورد و براى او امان خواست.پیغمبر صلى الله علیه و آله از او روى برگرداند. عثمان سه بار این کار را تکرار کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله سرانجام پذیرفت و به او امان داد. هنگامى که عثمان با عبداللَّه از نزد پیغمبر صلى الله علیه و آله بیرون رفت پیغمبر صلى الله علیه و آله به اطرافیان خود فرمود: من بار اوّل و دوم که سکوت کردم براى این بود که یکى از شما برخیزد و گردن این خائن را بزند. مردى از انصار عرض کرد: چه خوب بود اشارهاى به من مىکردید اى رسول خدا.
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: شایسته انبیا نیست که نگاههاى پنهانى کنند. (4)«1»
به هر حال مردم مصر بر ضد این مرد جنایتکار شوریدند؛ ولى او محکم در جاى خود نشسته بود. به همین دلیل جمعیّت دو هزار نفرى از مصر حرکت کردند به این قصد که فرمان عزل او را از عثمان بخواهند ولى عثمان نه تنها حاضر نشد که او را معزول دارد؛ بلکه نامهاى نوشت و با غلام خود براى عبداللَّه فرستاد به این مضمون که به او توصیه کرده بود بعضى از سران معترضان را در برابر چشم مردم به دار آویزد و بعضى را شدیدا مجازات کند تا عبرت همگان گردد. معترضانِ مصرى نامه را از غلام کشف کردند و فریادشان بلند شد و گفتند باید به مدینه برگردیم و تا عزل عثمان از خلافت دست بر نداریم.
در این هنگام گروههاى دیگرى از کوفه و بصره به مدینه آمدند آنها نیز شکایتهاى مشابهى داشتند. اضافه بر اینها بسیارى از مهاجران و انصار معتقد بودند که عثمان با کارهایى که انجام داده لایق خلافت مسلمین نیست و باید از خلافت کنارهگیرى کند؛ ولى عثمان همچنان مقاومت مىکرد. این مقاومت خشم شورشیان را برانگیخت؛ خانه او را محاصره کردند و سرانجام به دست ابو حرب غافقىِ مصرى و به اعتقاد بعضى به دست افراد دیگرى به قتل رسید. (5)«2» این در حالى بود که على علیه السلام فرزندان خود امام حسن و امام حسین علیهما السلام را به در خانه عثمان فرستاده بود که مانع ورود مردم به داخل خانه شوند، زیرا امام علیه السلام موافق با قتل عثمان نبود، هرچند لازم مىدانست که عثمان از خلافت کنارهگیرى کند.
ولى آنچه مربوط به نامه مورد بحث است این است که از تعریف و تمجیدى که على علیه السلام در این نامه از مردم مصر کرده است بعضى اینچنین استنباط کردهاند
که امام علیه السلام موافق قتل عثمان بود.
ابن ابى الحدید در اینجا مىگوید: تفسیر این خطبه براى من مشکل است چون اهل مصر بودند که عثمان را کشتند. هنگامى که امیر مؤمنان شهادت مىدهد که آنان«غَضِبُوا للَّهِ حِینَ عُصِىَ فى الأرِضه؛براى خدا خشم گرفتند در آن زمانى که در زمین عصیان او شد» چنین چیزى شهادت قاطعى است بر عصیان عثمان و ارتکاب منکر از ناحیه او و تأیید عملکرد مصریان که بر ضد او شوریدند.
سپس اضافه مىکند مىتوان گفت:- هرچند این توجیه خالى از اشکال نیست- که اهل مصر از دست فرماندار عثمان ناراضى بودند و اعمال ضد اسلامى او را انکار مىکردند و براى عزل او نزد عثمان آمدند و هنگامى که روشن شد نامه فرمان قتل معترضان را مروان نوشته است از او خواستند مروان را به دست آنها بدهد تا تأدیبش کنند؛ ولى عثمان از این امر خوددارى کرد و شورش بالا گرفت و بسیارى از مردم مدینه نیز به شورشیانِ مصرى پیوستند و از عثمان خواستند که عمال ناصالح خود را عزل کند و مروان را به آنها بسپارد و در این هنگام بعضى از غلامان عثمان به مردم تیر اندازى کردند و همین سبب شد که آنها از دیوار خانه عثمان بالا بیایند و او را به قتل برسانند، بنابراین معلوم نیست قاتلان، مصریان بوده باشند و آنچه مصریان انجام دادند در خور ستایش بود و امام علیه السلام آنها را در این نامه مىستاید. (6)«1»
بعضى از شارحان نهجالبلاغه این توجیه را پذیرفتهاند. از کلمات آنها بر مىآید که آن را خالى از تکلف مىدانند؛ زیرا از یک طرف قراین تاریخى نشان مىدهد که امام علیه السلام هرگز کسى را تشویق به قتل عثمان نکرد، بلکه از آن مانع شد، هرچند اعتراضات شدید به اعمال عثمان و مسلط کردن افراد فاسد بنىامیّه بر جان و مال مسلمین داشت و از سویى دیگر نامه مورد بحث نشان مىدهد که قیام
مردمى اهل مصر را در خور ستایش مىشمرد و جمع میان این دو همان است که در توجیه بالا آمد و در سخن امام علیه السلام در این نامه چیزى که دلالت بر مدح قاتلان عثمان کند وجود ندارد. (7)«1»
در ضمن امام علیه السلام ویژگىهاى یک جامعه فاسد را در چند جمله کوتاه بیان فرموده و آن جامعهاى است که عصیان پروردگار در آن ظاهر شود، خیمه جور و ستم نیکان و بدان را زیر پوشش خود قرار دهد و کسى در شهر و بیابان در امان نباشد، نیکىها برچیده شود و زشتىها گسترش یابد.
بخش دوم
أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ، لَایَنَامُ أَیَّامَ الْخَوْفِ، وَلَا یَنْکُلُعَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ، أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِیقِ النَّارِ، وَهُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ، فَاسْمَعُوا لَهُ وَأَطِیعُوا أَمْرَهُ فِیمَا طَابَقَ الْحَقَّ، فَإِنَّهُ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللَّهِ، لَاکَلِیلُ الظُّبَةِ، وَلَا نَابِی الضَّرِیبَةِ: فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا، وَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا فَإِنَّهُ لَایُقْدِمُ وَلَا یُحْجِمُ وَلَا یُؤَخِّرُ وَلَا یُقَدِّمُ إِلَّا عَنْ أَمْرِی؛ وَقَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِی لِنَصِیحَتِهِ لَکُمْ، وَشِدَّةِ شَکِیمَتِهِ عَلَى عَدُوِّکُمْ.
ترجمه
اما بعد (از حمد و ثناى الهى) من یکى از بندگان (خاص) از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم. کسى که به هنگام خوف و خطر خواب به چشم راه نمىدهد و در ساعات ترس و وحشت از دشمن نمىهراسد و به او پشت نمىکند. و در برابر بدکاران از شعله آتش، سوزندهتر است و او «مالک بن حارث» از قبیله مذحج است.
حال که چنین است به سخنش گوش فرا دهید و فرمانش را در آنجا که مطابق حق است اطاعت کنید. چرا که او شمشیرى است از شمشیرهاى خدا که نه هرگز به کندى مىگراید و نه ضربهاش بىاثر مىگردد، بنابراین اگر او فرمان بسیج و حرکت داد حرکت کنید و اگر دستور توقف داد توقف نمایید، زیرا او هیچ اقدام و منعى و هیچ عقبنشینى و پیشروى نمىکند مگر به فرمان من. (و با اینکه وجود مالک براى من بسیار مغتنم است؛ ولى) من شما را بر خود مقدم داشتم (که
او را به فرمانداریتان فرستادم)، زیرا او نسبت به شما خیرخواه و نسبت به دشمنانتان بسیار سختگیر است.
شرح و تفسیر
فردى بینا و بسیار توانا را به فرماندارى شما منصوب کردم
امام علیه السلام در این بخش عمدتا به معرفى مالک اشتر مىپردازد و بعد از معرفى کامل او ضمن بیان شش وصف بسیار ممتاز، مردم مصر را به اطاعت از فرمان او دعوت مىکند گویى فرمانى است توأم با استدلال.
نخست مىفرماید: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى) من یکى از بندگان (خاص) از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم»؛(أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ).
نکره بودن «عبد» در اینجا براى تعظیم است و نشان مىدهد که مالک اشتر در مقام عبودیت پروردگار بسیار شایسته بود و امام علیه السلام هم اوّلین و مهمترین افتخار او را همین عبودیت پروردگار مىشمرد، همان چیزى که در نمازهاى خود در ذکر تشهد قبل از مقام رسالت پیغمبر صلى الله علیه و آله از آن یاد مىکنیم:(أشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ).همان حقیقتى که امیرالمؤمنین على علیه السلام به آن افتخار مىکرد و مىگفت:«کَفَى بِی عِزّاً أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْداً».(8)«1»
سپس در توصیف دوم و سوم مىفرماید: «کسى که به هنگام خوف و خطر خواب به چشم راه نمىدهد و در ساعات ترس و وحشت از دشمن نمىهراسد و به او پشت نمىکند»؛(لَا یَنَامُ أَیَّامَ الْخَوْفِ، وَلَا یَنْکُلُ (9)«2» عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ
الرَّوْعِ (10)«1»).
این دو وصف در واقع از مهمترین اوصافى است که براى پیروزى بر دشمن لازم است؛ آماده باش دائم در زمان خوف حمله دشمن و نهراسیدن از نقشهها، ضربهها و عِدّه و عُدّه اعدا. تاریخ نشان داده است کسانى که در نبرد مغلوب شدهاند غالباً یکى از این دو ویژگى را از دست دادهاند. یا غافلگیر شدهاند یا ترس از دشمن آنها را به ضعف و ذلت و زبونى کشیده است.
آنگاه در چهارمین وصف مىفرماید: «او در برابر بدکاران از شعله آتش سوزندهتر است و او مالک بن حارث از قبیله مذحج است»؛(أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِیقِ النَّارِ، وَهُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ (11)«2»).
تعبیر به«حَرِیقِ النَّارِ؛سوزش آتش» در واقع رساترین تعبیرى است که براى حملات شدید مالک اطلاق شده، زیرا هیچ چیز همانند آتش نابود نمىکند. آب غرق مىکند، سنگ مىشکند؛ ولى آتش مىسوزاند و خاکستر مىکند.
مرحوم تسترى در شرح نهجالبلاغه خود از کتاب صفین نصر بن مزاحم نقل مىکند که در ایام جنگ صفین مردى از اهل شام که قامتى بسیار بلند و بىنظیر داشت از صفوف جمعیّت شامیان خارج شد و مبارز طلبید (مطابق سنّت جنگهاى تن به تن در آن زمان) هیچ کس از لشکر امیر مؤمنان علیه السلام براى مبارزه با او بیرون نیامد جز مالک اشتر که آمد و با ضربهاى او را به خاک افکند و کشت.
یکى از شجاعان لشکر شام گفت: به خدا قسم قاتل تو را خواهم کشت. این سخن را گفت و بر اشتر حمله برد. اشتر او را با ضربهاى از پاى در آورد و او در پیش روى اسبش افتاد و یارانش با بدن مجروح او را از معرکه بیرون بردند. یکى
از لشکریان شام به نام ابو رفقیه سهمى گفت: این مرد آتش بود؛ ولى در برابر طوفان آتش زا مقاومت نکرد.(کانَ هَذا ناراً فَصافَدَتْ أعْصاراً).
سرانجام امام علیه السلام در یک نتیجهگیرى از اوصاف گذشته مالک اشتر مىفرماید:«حال که چنین است به سخنش گوش فرا دهید و فرمانش را در آنجا که مطابق حق است اطاعت کنید»؛(فَاسْمَعُوا لَهُ وَأَطِیعُوا أَمْرَهُ فِیمَا طَابَقَ الْحَقَّ).
بدیهى است کسى که بنده مخلص خداست، مراقب دشمن و نقشههاى اوست و هرگز از برابر دشمن عقبنشینى نمىکند و همچون آتش یا صاعقهاى بر سر او فرود مىآید، کسى است که باید به سخنانش گوش فرا داد و اوامر او را اطاعت نمود؛ ولى جالب این است که امام علیه السلام مىفرماید:«فیما طابَقَ الْحَقَّ؛در آنجا که مطابق حق باشد» اشاره به اینکه هیچ کس به جز انبیا و اوصیا معصوم نیست، بنابراین اطاعت از اوامر آنها باید محدود به مطابقت با حق باشد. به این ترتیب امام علیه السلام حتى درباره نزدیکترین دوستانش این توصیه را مىفرماید، از این رو ابن ابى الحدید در شرح این جمله مىنویسد: این نشانه قدرت دینى و صلابت روحى امام علیه السلام است که حتى درباره محبوبترین افراد نزد او مسامحه را روا نمىدارد و این قید را براى اطاعت از فرمان او نیز قایل مىشود چرا که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:«لَا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِی مَعْصِیَةِ الْخَالِق».(12)«1»
آنگاه امام علیه السلام به سراغ وصف پنجم درباره مالک مىرود و مىفرماید: «چرا که او شمشیرى است از شمشیرهاى خدا که نه هرگز به کندى مىگراید و نه ضربهاش بىاثر مىگردد»؛(فَإِنَّهُ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللَّهِ، لَاکَلِیلُ (13)«2» الظُّبَةِ (14)«3»، وَلَا نَابِی (15)«4»
الضَّرِیبَةِ (16)«1»).
تعبیر به«سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللَّهِ؛شمشیرى است از شمشیرهاى خدا» شمشیرى برنده و با کارایى بالا؛ بهترین تعبیرى است که درباره مرد شجاعى همچون مالک به کار رفته است.
بعضى از شارحان نهجالبلاغه گفتهاند: سیف اللَّه لقب خالد بن ولید بود و در اینکه چه کسى این لقب را بر او نهاد اختلاف کردهاند. بعضى گفتهاند: پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله این لقب را به او داد؛ ولى ابن ابى الحدید تصریح مىکند: صحیح این است که این لقب را ابوبکر به او داد به سبب جنگهایى که او با اهل ردّه و مسیلمه کذاب داشت و بر آنها پیروز شد.
ولى مىدانیم که خالد بن ولید کارهاى زشت فراوانى داشت و هرگز قابل مقایسه با مالک اشتر، آن مرد شجاع راستگوى پاکباز نبود.
قابل توجّه اینکه ابن اثیر مىگوید: هنگامى که خالد مالک بن نویره را (بدون دلیل شرعى) به قتل رسانید و همسر او را به عقد خود در آورد عمر خشمگین شد و به خالد گفت: مسلمانى را کشتى سپس بر همسرش پریدى، به خدا سوگند تو را سنگباران مىکنم و اصرار کرد که ابو بکر، خالد را به علت کشتن مالک بن نویره قصاص کند؛ ولى ابوبکر در پاسخ او گفت: خالد کارى انجام داد و خطا کرد و من شمشیرى را که خداوند کشیده در نیام نمىکنم (و همین سبب شد که گروهى او را سیف اللَّه بنامند ولى عجب سیفى). (17)«2»
امام علیه السلام باز نتیجهگیرى کرده و مىفرماید: «بنابراین اگر او فرمان بسیج و حرکت داد حرکت کنید و اگر دستور توقف داد توقف نمایید»؛(فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا، وَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا).
سپس او را با ششمین و آخرین وصف مىستاید و مىفرماید: «زیرا او هیچ اقدام و منعى و هیچ عقبنشینى و پیشروى نمىکند مگر به فرمان من»؛(فَإِنَّهُ لَا یُقْدِمُ لَایُحْجِمُ (18)«1»، وَلَا یُؤَخِّرُ وَلَا یُقَدِّمُ إِلَّا عَنْ أَمْرِی).
بنابراین فرمان او فرمان من و دستور او دستور برگرفته از دستور من است.
به یقین مالک اشتر در جزئیات، آن هم با فاصله زیادى که میان مصر و عراق و کوفه بود از امام علیه السلام دستور نمىگرفت بلکه امام علیه السلام اصول کلى را- همانگونه که از فرمان معروف مالک در نامه 53 بر مىآید- به او آموخته بود و فروع را به این اصول باز مىگرداند و این اجتهاد به معناى صحیح است «رد الفروع الى الاصول».
این اوصاف ششگانه در هرکس که باشد او را به صورت انسانى کامل که جامع کمالات معنوى و مادىِ درونى و برونى است در مىآورد؛ انسانى کم نظیر و گاه بىنظیر.
لذا امام علیه السلام در آخرین جمله این نامه مىفرماید: «(و با اینکه وجود مالک براى من بسیار مغتنم است؛ ولى) من شما را بر خود مقدم داشتم (که او را به فرمانداریتان فرستادم)، زیرا او نسبت به شما خیرخواه و نسبت به دشمنانتان بسیار سختگیر است»؛(وَقَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِی لِنَصِیحَتِهِ لَکُمْ، وَشِدَّةِ شَکِیمَتِهِ (19)«2» عَلَى عَدُوِّکُمْ).
امام علیه السلام در این جمله تصریح مىکند که هرچند وجود مالک در لشکر او و تحت فرماندهى او ضرورت داشته، ولى به جهت اهمّیّت سرزمین مصر که کشورى بزرگ و تاریخى با مردمانى پیشرفته و آگاه است آنها را بر خود مقدم
مىدارد. این از یک سو ارزش وجودى مالک را روشن مىسازد و از سوى دیگر ارزش مردم مصر را.
1) سند نامه:این نامه را جمعى از مورخان و عالمان که قبل از سیّد رضى مىزیستهاند در کتابهاى خود آوردهاند؛ از جمله طبرى در تاریخ معروف خود در حوادث سال 38 هجرى و شیخ مفید در کتابهاى اختصاص و امالى و ابن هلال ثقفى در دو مورد از کتاب الغارات در مورد اوّل از صعصعة بن صوحان و در مورد دوم از مدائنى از یکى از خادمان مالک اشتر نقل کرده که گفته است: هنگامى که مالک اشتر (در اثناى راه مصر به سبب سمّ معاویه) چشم از جهان فروبست نامهاى را دیدند که بر پاى او بسته شده بود که این نامه خطاب به اهل مصر بود از امیر مؤمنان على علیه السلام (مصادر نهجالبلاغه، ج 3، ص 336).
2) «سرادق» در اصل از واژه فارسى سراپرده گرفته شده و به معناى خیمههایى است که براى تشکیل مجالسمختلف زده مىشد گاه بر روى حیاط خانهها و گاه به صورت جداگانه.
3) «الظاعن» به معناى کوچ کننده از ریشه «ظعن» بر وزن «طعن» به معناى کوچ کردن گرفته شده است.
4) به سیره ابن هشام و استیعاب ابن عبدالبر مراجعه شود.
5) شرح بیشتر درباره این موضوع را در جلد دوم همین کتاب (پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام) ص 237 تا 241 به بعد به استناد تاریخ طبرى نوشتهایم.
6) شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحدید، ج 16، ص 156.
7) شرح نهجالبلاغه ابن میثم و فى ظلال نهجالبلاغه.
8) بحارالانوار، ج 91، ص 94، ح 10.
9) «لا ینکُلُ» در اصل از ریشه «نکول» به معناى عقب رفتن از روى ترس گرفته شده و گاه به هرگونهعقبنشینى از کارى گفته مىشود.
10) «الرّوْع» به معناى ترس و وحشت و گاه به معناى ترساندن و به وحشت انداختن آمده است.
11) «مذحج» قبیلهاى از یمن بود و مالک اشتر از رؤساى آن قبیله بود سپس به مدینه و آنگاه به کوفه آمد و در زمره شیعیان خالص و خاصان امیر مؤمنان على علیه السلام در آمد.
12) کنزالعمال، ج 5، ص 792، ح 14401.
13) «کَلیل» به معناى ضعیف و ناکارآمد و کند از ریشه «کلّ» بر وزن «حل» گرفته شده است.
14) «الظُبة» به معناى تیزى شمشیر و نیزه و خنجر است.
15) «نابِى» به معناى شمشیر کندى است که برندگى ندارد و در اصل از «نبوة» بر وزن «ضربه» به معناى مرتفع شدن گرفته شده و شمشیر کند چون در محل فرو نمىرود و در بالا مىایستد به آن نابى گفته مىشود.
16) «ضریبة» به معناى مضروب و محلى است که ضربه به آن وارد مىشود.
17) کامل ابن اثیر، ج 2، ص 358 و اسد الغابة، ج 4، ص 277 در شرح حال مالک بن نویره.
18) «یُحجِم» از ریشه «احجام» و «حجم» بر وزن «رجم» در اصل به معناى بستن دهان حیوان است. سپس به هرگونه منع کردن و باز داشتن و منصرف کردن اطلاق شده است.
19) «شکیمة» به معناى لجامى است که در دهان حیوان مىگذارند و به وسیله آن او را از حرکتهاى نامناسب باز مىدارند و در جمله بالا اشاره به این است که دشمنان شما را مهار مىکند و از حرکت باز مىدارد.