جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شرح و تفسیر: از این کارها بپرهیز

زمان مطالعه: 3 دقیقه

امام علیه السلام در این کلام نورانى‏اش به پیامدها و آثار سوء سه رذیله اخلاقى در عباراتى کوتاه و فشرده اشاره فرموده است.

نخست مى‏فرماید: «هر کس طمع را پیشه کند خود را حقیر ساخته است». (أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ).

واژه «طمع» به معناى بیش از حق خود طالب بودن و گرفتن مواهب زندگى از دست دیگران است و تعبیر به «استشعر» که به معناى پوشیدن لباس زیرین است اشاره به این است که طمع را به خود چسبانده و از آن جدا نمى‏شود؛ بدیهى است که افراد طماع براى رسیدن به مقصود خود باید تن به هر ذلتى بدهند و دست سؤال به سوى هرکس دراز کنند و شخصیت خود را براى نیل به اهداف طمعکارانه خود بشکنند.

در سخنان رسول خدا صلى الله علیه و آله مى‏خوانیم: «بِئْسَ الْعَبْدُ عَبْدٌ لَهُ طَمَعٌ یَقُودُهُ إِلَى طَبَعٍ؛ در حدیث دیگرى از رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره خطر این صفت مذموم مخصوصاً براى علما وارد شده است که فرمود: «إن الصّفاة الزّلال الذی لا تَثْبُتُ عَلَیْهِ أقْدامُ‏ و عجیب این‏که هنگامى که طمع فزونى یابد کارهایى از انسان سر مى‏زند که کاملًا احمقانه است؛ شبیه آنچه درباره طماع معروف عرب به نام «اشعب» نقل شده که بسیارى از اوقات هنگامى که راه مى‏رفت دامن خود را به دست‏

مى‏گرفت و آن را در برابر آسمان باز نگه مى‏داشت و مى‏گفت: شنیده‏ام بعضى از پرندگان در حال پرواز تخم مى‏گذارند شاید تخم آن پرنده در دامن من بیفتد. و یا نقل مى‏کنند هنگامى که گروهى از کودکان او را در کوچه و بازار آزار مى‏دادند براى پراکنده ساختن آنها گفت: شنیده‏ام در فلان خانه حلوا پخش مى‏کنند بچه‏ها به سوى آن خانه دویدند ناگهان دیدند خود اشعب نیز به سوى آن خانه مى‏دود گفتند: تو چرا؟ گفت: شاید حرف من درست باشد.

این داستان‏ها خواه واقعیت داشته باشد یا نه اشاره به کارهاى ننگ‏آورى است که انسان به جهت طمع انجام مى‏دهد.

نقطه مقابل طمع قناعت است که سبب عزت آدمى مى‏شود همان‏گونه که امیرمؤمنان فرمود: «عَزَّ مَنْ قَنَعَ؛ آن‏کس که قناعت پیشه کند عزیز خواهد بود».(1)

و به گفته شاعر:

آز بگذار و پادشاهى کن

گردن بى طمع بلند بود!

در دومین نکته مى‏فرماید: «کسى که سفره دل خویش را (نزد این و آن بدون هیچ فایده) باز کند (و مشکلات خود را فاش سازد) رضایت به ذلت خود داده است»؛ (وَرَضِیَ بِالذُّلِّ مَنْ کَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ).

روشن است هرگاه انسان نزد طبیب درد خود را بگوید و از وى راه درمان بطلبد یا پیش قاضى ظلمى را که بر او رفته بیان سازد و از او احقاق حق بخواهد یا نزد دوستش از گرفتارى خود براى گرفتن وام سخن بگوید کار خلافى نکرده و به دنبال مشکل‏گشایى بوده؛ اما طرح مشکلات نزد کسانى که هیچ‏گونه توانایى بر حل آن ندارند اثرى جز ذلت و سرافکندگى انسان نخواهد داشت. در این‏گونه موارد باید خویشتن‏دار بود و لب به شکایت نگشود.

آن‏گاه امام علیه السلام در جمله سوم مى‏فرماید: «کسى که زبانش را بر خود امیر سازد شخصیت او تحقیر مى‏شود»؛ (وَهَانَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَیْهَا لِسَانَهُ).

منظور از امیر شدن زبان آن است که از تحت کنترل عقل و فکر خارج شود و هرچه بر زبانش آمد بگوید. بدیهى است سخنانى که از فکر و عقل و تقوا سرچشمه نمى‏گیرد در بسیارى از موارد خطرهایى ایجاد مى‏کند که انسان قادر بر جبران آن نیست و گاه اسباب رنجش افراد آبرومند و سبب ایجاد اختلاف در میان مردم و کینه و دشمنى نسبت به گوینده و دیگران مى‏شود و چه زیبا مى‏گوید شاعر عرب:

احْفَظْ لِسانَکَ ایُّهَا الْإنْسانُ

لا یَلْدَغَنَّکَ إنَّهُ ثُعْبانٌ‏

کَمْ فِى الْمَقابِرِ مِنْ قَتیلِ لِسانِهِ

کانَتْ تُهابُ لِقاءُهُ الْاقْرانُ‏

اى انسان زبان خود را حفظ کن- مراقب باش تو را نگزد که اژدهایى است.

چه بسیارند کسانى که در گورستان‏ها خفته‏اند و کشته زبان خویشند- همان کسانى که همطرازان آنها از ملاقات با آنها وحشت داشتند.

در حدیث دیگرى در سلسله همین کلمات قصار مى‏خوانیم: «مَنْ کَثُرَ کَلَامُهُ کَثُرَ خَطَؤُهُ؛ کسى که زیاد سخن گوید اشتباهات زیادى خواهد کرد».(2) و این خطاى بسیار باعت تحقیر و بى‏ارزش شدن او در نظرها مى‏شود.

کوتاه سخن این‏که انسان عاقل باید زبانش را در اختیار عقلش قرار دهد نه این‏که عقلش را در اختیار زبان که اولى مایه سعادت است و دومى اسباب حقارت.

شایان توجه است صفات سه‏گانه نکوهیده‏اى را که امام در این بیان کوتاه ذکر کرده (طمع، فاش کردن ناراحتى‏ها نزد هرکس و امیر ساختن زبان بر خود) هرسه در این جهت مشترکند که سبب ذلت و خوارى مى‏شوند و این هماهنگى در اثر سبب شده است که امام علیه السلام هر سه را کنار هم قرار دهد.


1) غررالحکم، ص 392، ح 9018. در بعضى از عبارات این جمله به این صورت نقل شده است: «عَزَّ مَنْ قَنَعَ وَ ذَلَّ مَنْ طَمَعَ» (شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 19، ص 50).

2) نهج‏البلاغه، حکمت 349.