شریف رضى مىگوید: «این نامه از نامههاى خوب آن حضرت است» اما بعد، نامهات به من رسید. در آن از برگزیدن خدا محمد صلّى اللّه علیه و آله را براى بنیانگذارى آئینش، و تأیید او و توانا ساختنش بوسیله یارانش، یادآورى کرده بودى، وه روزگار چه چیزهاى عجیبى از تو بر ما پنهان داشته است که یکى از آنها را خودت رو نمودى. از آزمایشى که خدا در باره ما به عمل آورد و بر سرمان منّت گذارد و پیغمبرش را از خاندانمان انتخاب کرد آگاهمان ساختى، و پس از آن به یاوه گوئى و سخنان پوچ و بىمایه پرداختى. رفتار تو به کسى مىماند، که خرما براى هجر(1) بار بزند، یا نوآموزى که استاد تیرانداز خود را به مبارزه فرا بخواند. و نیز گفته بودى که فلان و فلان(2) بهترین مردم در اسلامند. گیرم چنین ادعائى درست باشد، تازه به تو چه مربوط است. کیست که ستایشت را در مورد آنان مىپذیرد، و اگر خلاف آن از آب در آید باز هم و بالش گردن تو را مىگیرد. و آنگهى، تو را چه به این که این برتر از آن است و یا آن بهتر از این است؟ اصولا آزاد شدگان و آزاد شده زادگان را با این حرفها چه کار تو کیستى که بتوانى مهاجرین نخست و ترتیب درجات آنان و شناساندن ردههایشان را از یکدیگر تشخیص بدهى، و ارزشى براى هر کدام از آنان بنهى. هیهات، تیرى که نسبت به تیرهاى دگر بیگانه و ناشناس است، هنگام رهائى از چله کمان
صدایش هم نا آشنا و خناس است(3) افسوس آدمى به داورى و برترى این بر آن پرداخته، که از هر سو محکوم بوده ولى هیچگاه خود را از پا نینداخته. آهاى انسان، آخر کى مىخواهى براى بدرفتاریهایت حدّى بگذارى، و به کوته دستى و ناتوانیت پى برده این یاوه سرائیها را به باد نابودى بسپارى و بجائى که بخواست تقدیر از آن سر در- آوردى، دوباره برگردى. پس نه مغلوب شدن زبون به تو مربوط است، و نه پیروزى پیروزمند تو خیلى پرت گفتهاى، و از اعتدال در آمده به چپ و راست رفتهاى. مگر ندیدى گروهى از مهاجرین که هر کدام براى خود رادمردى بودند چسان در راه خدا شهید شدند، ولى هنگامى که شهید ما(4) شربت شهادت نوشید او را سرور شهیدان نامیدند. و رسول خدا- صلى اللّه علیه و آله- در نمازى که بر او خواند، هفتاد بار کلمه «اللّه اکبر» را بر روان پاکش راند. مگر ندیدى گروهى از پاکسرشتان که هر کدام براى خود سر و سامانى داشتند چگونه دستشان در راه خدا قطع گردید، و چون این رفتار را با یکى از ما(5) کردند بىدرنگ او به طیّار بهشت و همچنین ذو الجناحین(6) لقب یافت و زمین و آسمان را زیر پاى خویش در نوردید. و چنانچه خدا اشخاص را از ستودن خود نهى نکرده بود، هر آینه گوینده فضیلتهاى بىشمارى از خویشتن یادآور مىشد تا دلهاى مؤمنان که از آنها آگاه است شاد مىنمود، و گوشهاى شنوندگان آنها را از هوا مىربود. پس آنان را که تیر آرزویشان به سنگ خورده است کنار بگذار، و رو به راستى و درستى آر. ما نظر پرورده پروردگارمان هستیم، و مردم هم دست پرورده ما مىباشند. عزت و بزرگى دیرین ما و قدرت و نفوذى که از پیش بر خویشاوندان تو داشتیم مانع از این نشد که با شما بیامیزیم، مثل همه زن دادیم و
زن گرفتیم، به خانههامان آمدید و به خانههاتان رفتیم. اما هیچکدامتان در تراز ما نبودید، و درجاتى را که ما با شایستگى پشت سر گذاشتیم هرگز طى ننمودید چگونه ممکن است شما با ما برابر و همطراز باشید در حالى که پیغمبر از ما و دروغگوى دروغ انگار(7) از شماست، و شیر خدا از ما و شیر پیمانها(8) از شماست، و سروران جوانان اهل بهشت(9) از ما و بچههاى جهنمى(10) از شماست، و بهترین زنان جهان(11) از ما و آن زن هیزم کش(12) از شماست. آرى، این امتیازها از آن ما و آن کجروان و نادرستان از میان شماست. اسلاممان را که همه شنیدهاند، و بزرگى و شرفمان را کسى انکار نمىکند و همه آن را دیدهاند. کتاب خدا هم به پراکندگیهائى که در خاندان ما پدید آمده بود پایان داد، و میان همه را آشتى نهاد. سخن اوست که مىگوید: «در کتاب خدا هر آینه خویشاوندان در زمینه مهر و رسیدگى به هم
از دیگران سزاوارترند.» و نیز مىفرماید: «سزاوارترین مردم به ابراهیم کسانى که از او پیروى کردند، و همچنین این پیغمبر و آنانکه ایمان آوردند، هستند، و خدا یار مؤمنان است.» بنا بر این ما از یک سو بمناسبت خویشاوندى با پیغمبر به خلافت سزاوارتریم، و از سوئى دیگر به سبب پرستش و طاعتمان از پروردگار براى این کار شایستهتریم. در روز سقیفه(13) که مهاجرین خویشتن را از نهاد پر شاخ و برگ رسول خدا صلى اللّه علیه و آله دانستند، و به این دلیل خلافت را براى کسى که نامزد کرده بودند خواستند، بر انصار پیروز گشتند. پس اگر شرط دسترسى به خلافت خویشاوندى با پیغمبر است که این حق از آن ماست و نه شما، و چنانچه غیر از این باشد که ادعاى انصار به قوت خود باقى مىماند باز در جاى دیگر نوشتهاى که من به همه خلفاء رشک بردهام، و برایشان ستم کردهام. گیرم چنین چیزى حقیقت داشته باشد، تازه آنها با من طرفند، بر تو که جنایتى وارد نیامده است، تا پوزش آن از پیشگاهت خواسته شود. «و این عیب و نقصى است که ننگش از تو دور است.»(14) و نیز گفتهاى: مرا مانند شترى که چوبى در بینیش نموده به دنبال مىبرند به اینجا و آنجا مىکشیدند تا بیعت بکنم، و پاى اعترافنامهام را مهر بزنم. به آئین خدا سوگند که خیلى فشار به خود آوردى تا عبارتى به عنوان نکوهش ساختى، غافل از این که ندانسته به ستایشم پرداختى. و به خیانت
خواستى مرا رسوا نمائى اما خودت را دستى دستى در منجلاب رسوائى انداختى. زیرا بر مسلمان- مادامى که در دینش شک رخنه نمىکند و یقینش هیچ تردید نمىپذیرد- ، عیب نیست که مورد ستم قرار بگیرد. و من در این زمینه باید سر صحبتم با دیگران باز شود، امّا گوشهاى از آن را براى یاد آورى تو گفتم که شاید در ذهنت فرو رود. سپس ماجراى مرا با عثمان به میان کشیدهاى، و از روى بداندیشى پرده اسرارى را که خودت تار و پود آن را به هم بافتى دریدهاى. چون او خویشت بود، بهتر است که با تو در بارهاش جدال نمود. بگو ببینم کدامیک از ما با او بیشتر دشمنى داشت و راه کشتنش را پیش پاى این و آن گذاشت. آیا آنکه خواست او را یارى کند ولى او نپذیرفت و سستى و اهمال ورزید، یا کسى که آن بخت برگشته از او کمک و یارى طلبید اما او تنها و سرگردانش گذاشت تا اجلش فرا رسید و قضا و قدر به سویش رو آور گردید؟ نه، هرگز، سوگند مىخورم که «خداوند در میان شما آنان (مسلمانان) را که از یارى و نصرت باز مىدارند، و به برادران و همدستان خود مىگویند که هان به سوى ما بیائید و جز براى مدتى کوتاه تاب سختى و تحمّل کارزار را نمىآرند، مىشناسد و از درونشان آگاه است.» من از این که بر بدعتهاى(15) زشت او خرده مىگرفتم هیچگاه پوزش نطلبیده و نمىطلبم، اگر اندرز و راهنمائیم به او گناه است که چنین گناهى مستوجب سرزنش نیست. اى بسا از پس نصیحت به آنکه نصیحت پذیر نیست تهمت به بار آید. «و من در آنچه از دستم بر آمد جز اصلاح چیز دیگرى نخواستم، و توفیقم تنها با خداست که بر او توکل کردم.»(16) و گفته بودى که براى من و یارانم جز شمشیر راه دیگرى در پیش نیست. تو در یک جا از جنگ به گریه
مىآئى و آن را مایه تفرقه در دین مىخوانى، و در جاى دیگر مرا با تهدیدت به خنده درمىآورى کى تا به حال فرزندان عبد المطلب را از جنگ روى برگردان و از شمشیرها هراسان یافتى، که این سخنان مسخره آمیز را به هم بافتى لختى درنگ کن تا حمل به کارزار بپیوندد(17) آن گاه کسى که او را مىطلبى تو را به مبارزه خواهد طلبید، و آنچه را دور مىپندارى نزدیک خواهد رسید. زود باشد که من با لشکرى انبوه و گران از انصار و مهاجرین و تابعان و نیک منشان به سراغت خواهم آمد، و بر دهان بىچاک و بستت لگام خواهم زد. لشکرى که گرد و خاکشان در زمین و آسمان پراکنده است، جامه مرگ در بر کردهاند، و خوشترین دیدارهاى آنان دیدار پروردگارشان مىباشد و بس دلاور زادگان جنگ بدر و شمشیر زنان هاشمى همراهشان خواهند بود، همان قهرمانانى که تیغشان در برادرت و دائیت و پدر بزرگت(18) و دیگر خویشاوندانت کارگر شد، و پیروانشان را تار و مار نمود. «و چنین فرجامى براى ستمکاران به دور نیست.»
1) هجر: شهرى است در بحرین که درختان خرماى زیاد دارد. (این مثل در فارسى بصورت «زیره به کرمان بردن» آمده است.
2) منظور ابو بکر و عمر است.
3) ابن ابى الحدید مىنویسد: اصل این مثل از آن عمر بن خطاب است و آن را در پاسخ عقبة بن ابى معیط که پرسید «آیا در میان قریش هم کشتار بکنم» اظهار داشت.
4) اشاره به حمزة بن عبد المطلب است که در جنگ احد کشته شد و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم لقب سید الشهداء (سرور شهیدان) به او داد.
5) اشاره به جعفر بن ابى طالب برادر امام است.
6) ذو الجناحین: صاحب دو بال.
7) منظور ابو جهل است که پیش از همه مردم با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم دشمنى کرد و در جنگ بدر کشته شد.
8) شیر خدا لقب حمزه عموى پیغمبر و یا لقب على بن ابى طالب است، ولى منظور از شیر پیمانها اسد بن عبد العزّى است که با بنى عبد مناف و بنى زهره و بنى اسد و بنى تمیم و بنى حارث بن فهر هم سوگند شدند و ضد بنى قصىّ، پیمان بستند تا ریاست و پردهدارى کعبه را از چنگ بنى عبد اللّه در آورند و از امتیازات آن بهرهمند شوند. البته این پیمان نقض و پیش از آنکه طرفین با هم به زد و خورد بپردازند هم پیمانان از هم جدا شدند. و نیز گفتهاند که اسد الاحلاف (شیر پیمانها) عتبة بن ربیعه جدّ مادرى معاویه است. و همچنین ابو سفیان پدر معاویه را شیر پیمانها خواندهاند که در جنگ خندق اعراب را ضد محمد بن عبد اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم بسیج کرد.
9) به فرموده پیغمبر اکرم سروران جوانان اهل بهشت حسن و حسین علیهما السّلام مىباشند.
10) بچههاى جهنمى همانا فرزندان عقبة بن ابى معیط هستند که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله این خبر بد را به پدر آنها داد.
11) بهترین زنان جهان (خیر نساء العالمین) فاطمه زهراء صلوات اللّه و سلامه علیها مىباشد.
12) منظور از زن هیزمکش: ام جمیل دختر حرب و عمه معاویة بن ابى سفیان و همسر ابو لهب است. که در سوره 111 ذکر او چنین آمده است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ، ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ، سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ، وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ، فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ. (که معنى و امرأته حمالة الحطب… و همسرش هیزمکش است مىباشد و استناد امام روى این آیه از سوره قرآن است).
13) همان طور که قبلا یادآورى گردید مسلمانان پس از رحلت پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم در سقیفه بنى ساعده جمع شدند تا خلیفهاى براى آن حضرت برگزینند. انصار (اهل مدینه) پیشنهاد کردند که خلیفه از میان آنان انتخاب شود، ولى مهاجرین گفتند که نه، خلیفه باید از ما باشد زیرا ما به پیغمبر راستین نزدیکیم و با او خویشاوندى داریم. در نتیجه ابو بکر بن ابى قحافه پدر عایشه همسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم به خلافت رسید.
14) این مصرع دوم بیتى است از ابو ذویب شاعر معروف عرب که در مصرع اوّل آن مىگوید: و عیّرها الواشون انى احبّها و تلک شکاة ظاهر عنک عارها: یعنى بدگویان او را سرزنش کردند که من دوستش دارم، و این عیب نقصى است که ننگش از تو دور است. منظور، این عیبى است که به تو ربطى ندارد.
15) بدعت: کارهاى تازه و من در آوردى.
16) این مصرع دوم شعرى است که عرب به مثل مىآورد. و لم سقت فى اثاى کم من نصیحة و قد یستفد انطّنة المتنصّح: یعنى چه بسا در باره رفتارهاى ناهنجار شما به نصیحت پرداختم (ولى)… إلخ، آیهاى از قرآن کریم..
17) حمل بن بدر از قبیله قشیر بود که در دوران جاهلیت مىزیست. روزى شتر او را به یغما بردند. او این شعر را خواند و پس از آن رفت و شترش را باز گرفت: لَیث قلیلا یلحق الهیجاء حمل لا بأس بالموت اذا الموت نزل: لختى درنگ کن تا حمل به کارزار به پیوندد مرگ بد نیست اگر مرگ فرا آید.
18) برادر معاویه، حنظلة بن ابى سفیان و دائیش ولید بن عتبه و پدر بزرگش عتبة بن ربیعه بودند که در جنگ بدر کشته شدند.