و من خطبة له علیه السّلام
فى ذکر عمرو بن العاص
در این خطبه، امام رحمه اللّه سخنى (جالب و جامع) درباره «عمرو بن عاص» بیان فرموده است.
خطبه در یک نگاه
همانگونه که از عنوان خطبه، نمایان است امام علیه السّلام مىخواهد «عمرو بن عاص» را معرّفى کند، همان کسى که از دستیاران معروف «معاویه» بود، بلکه مىتوان گفت:ادامه خلافت معاویه و پیروزیهاى ظاهریش، در سایه شیطنتهاى او صورت گرفت و نفر دوم، یا به تعبیرى، نفر اوّل در آن حکومت غاصب جبّار، محسوب مىشد.
با اینکه عبارات خطبه که در دست ما است، بسیار فشرده و کوتاه است، ولى
امام علیه السّلام چنان ترسیم گویایى از این مرد خطرناک گمراه و گمراه کننده، ارائه فرموده که تقریبا همه روحیات و تاریخ زندگى این مرد را مىتوان در این آیینه دید و همچنین از راز و رمز همکارى تنگاتنگ او با «معاویه» آگاه شد.
این نکته قابل ذکر است که امام علیه السّلام این سخن را به بهانه گفتارى که «عمرو عاص» درباره آن حضرت بیان کرده و او را مزّاح و شوخ طبع معرّفى کرده، ایراد فرموده است.
عجبا لابن النّابغة! یزعم لأهل الشّام أنّ فىّ دعابة، و أنّی امرؤ تلعابة:أعافس و أمارس! لقد قال باطلا، و نطق آثما. أما- و شرّ القول الکذب- إنّه لیقول فیکذب، و یعد فیخلف، و یسأل فیبخل، و یسأل فیلحف، و یخون العهد، و یقطع الإلّ، فإذا کان عند الحرب فأیّ زاجر و آمر هو! ما لم تأخذ السّیوف مآخذها، فإذا کان ذلک کان أکبر مکیدته أن یمنح القرم [قوم] سبّته. أما و اللّه إنّی لیمنعنی من اللّعب ذکر الموت، و إنّه لیمنعه من قول الحقّ نسیان الآخرة، إنّه لم یبایع معاویة حتّى شرط أن یؤتیه أتیّة، و یرضخ له على ترک الدّین رضیخة.
ترجمه
از «ابن نابغه» (پسر آن زن بد نام- اشاره به عمرو عاص است-) در شگفتم! او براى مردم شام چنین وانمود مىکند که من بسیار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پیوسته سرگرم مىکنم. او سخنى باطل و کلامى به گناه، گفته است- و بدترین سخنان گفتار دروغ است- او پیوسته دروغ مىگوید. وعده مىدهد و تخلّف مىکند. اگر چیزى از او درخواست شود، بخل مىورزد و اگر خودش از دیگرى تقاضایى داشته باشد، اصرار مىکند. در پیمانش خیانت مىنماید. (حتّى) پیوند خویشاوندى را قطع مىکند. هنگام نبرد لشکریان را امر و نهى مىکند (و سر و صداى زیاد راه مىاندازد که مردم شجاعش پندارند) ولى این تا زمانى است که دستها به قبضه شمشیر نرفته است و هنگامى که چنین شود، او براى رهایى جانش، بالاترین تدبیرش این است که جامهاش را کنار زند و عورت خود را نمایان
سازد (تا کریمان از کشتنش چشم بپوشند.) آگاه باشید! به خدا سوگند، یاد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى باز مىدارد، ولى فراموشى آخرت او را از سخن حق بازداشته است. او حاضر نشد با معاویه بیعت کند، مگر اینکه عطیّه و پاداشى از او بگیرد (و حکومت مصر را براى او تضمین نماید) و در مقابل از دست دادن دینش، رشوه اندکى دریافت نماید.
شرح و تفسیر
این مرد دروغگو را بشناسید!
امام علیه السّلام سخن خود را از دروغ و تهمتى که «عمرو بن عاص» نسبت به ساحت مقدّسش گفته بود، آغاز مىکند و به دنبال تکذیب آن، معرّفى گویایى نسبت به این عنصر کثیف تاریخ اسلام، مىآورد.
دروغ این بود که: امام علیه السّلام بسیار شوخ طبع و مزّاح و- نعوذ باللّه- اهل هزل و باطل است، تا به این بهانه، عدم شایستگى آن حضرت را براى امر خلافت- به زعم خود- ثابت کند.
مىفرماید: «از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام) در شگفتم! او براى مردم شام چنین وانمود مىکند که من بسیار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پیوسته سرگرم مىکنم.» (عجبا لابن النّابغة!(2) یزعم لأهل الشّام أنّ فیّ دعابة(3)، و أنّی امرؤ تلعابة(4): أعافس(5) و أمارس!(6))
تعبیر به «ابن النابغه» درباره «عمرو عاص» از یک سو، اشاره به وضع زشت و ننگین خانواده اوست، چرا که رسم عرب این بود اگر کسى مادرش مشهور به شرافت و یا مشهور به پستى بود، او را به مادرش نسبت مىدادند، به جاى اینکه به پدرش نسبت دهند. و از سوى دیگر، تعبیر به «نابغه» از مادّه «نبوغ» در اصل به معناى ظهور و بروز است، ولى هنگامى که درباره زنى بکار برده مىشد، اشاره به شهرت او به فساد بود و این واژه به خاطر فساد اخلاقى مادر «عمرو» تدریجا لقب مادر او شد، در حالى که اسم اصلیش «سلمى» یا «لیلى» بود. در تواریخ آمده است که این زن مشهور به فساد، به طور نامشروع، با چند نفر از جمله «ابوسفیان» همبستر شد و هنگامى که «عمرو» متولّد گردید، آنها بر سر او اختلاف کردند، ولى «نابغه» ترجیح داد که او را فرزند «عاص» بداند و این به خاطر کمکهاى مالى بیشترى بود که عاص نسبت به او داشت. از «ابوسفیان» نقل شده است که همواره مىگفت من تردید ندارم که «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است.(7) و این تعبیر امام علیه السّلام در واقع مقدمّهاى است براى سخنى که بعد از آن آمده. یعنى از چنین انسانى نباید تعجّب کرد که نسبت به پاکان و نیکان جهان، تهمت بزند و درباره آنها دروغ بگوید.
تعبیر به «دعابه» اشاره به شوخى بىحدّ و حساب است و «تلعابه» به معناى کسى است که مردم را با سخنان هزل سرگرم مىکند و «اعافس» و «امارس» تقریبا به یک معنا است و در اصل به معناى سرگرم کردن زنان، با شوخىهاى مختلف است، سپس به معناى وسیعتر و گستردهترى، یعنى: «هر نوع سرگرمى هزلآمیز نسبت به هر کس» آمده است، در واقع امام علیه السّلام تمام نسبتهاى دروغ «عمرو بن عاص» درباره خودش را در این چند جمله گویا خلاصه فرموده، تا مقدّمهاى باشد براى پاسخگویى به آن.
جالب اینکه دشمنان مولا امیر مؤمنان علیه السّلام هنگامى که نمىتوانستند کوچکترین نقطه ضعفى در مورد شایستگىهاى او براى امر خلافت بیابند، یا مقام علمى و تقوا و زهد و پارسایى و شجاعت و تدبیر او را انکار کنند، به مسائلى از قبیله آنچه در بالا آمده، متشبّث مىشدند، که چون آن حضرت بسیار مزاح مىکند، پس شایسته خلافت نیست و این خود مىرساند که شایستگىهاى امام علیه السّلام به حدّى روشن بود که هیچ کس نمىتوانست انگشت انکار بر آن بگذارد، به همین دلیل، طبق مثل معروف «ألغریق یتشبّث بکلّ حشیش» به این بهانههاى واهى متشبّث مىشدند.
البتّه، در مورد مزاح و این که تا چه حدّ سنجیده و قابل قبول و در چه حدّ ناپسند و مذموم است، در نکات ذیل خطبه، به خواست خدا، بحث کافى خواهیم کرد.
سپس امام علیه السّلام به پاسخ سخنان دروغ و تهمتآمیز «عمرو بن عاص» پرداخته، مىفرماید: «او سخنى باطل و کلامى به گناه گفته است و بدترین سخنان، گفتار دروغ است» (لقد قال باطلا، و نطق آثما. أما و شرّ القول الکذب)
چه کسى است که بتواند مزاحهاى لطیف و خالى از هر گونه باطل و خلاف و افراط و زیادهروى را انکار کند؟ و چه کسى است که بتواند جدّى بودن على علیه السّلام را در سخنان و نامهها و کلمات قصارش، نادیده بگیرد؟! او از همه جدّىتر بود و در مدیریّت، ارادهاى آهنین داشت، هر چند، گاهى براى زدودن گرد و غبار غم و اندوه از دل دوستان، از لطف سخن و مزاح لطیف استفاده مىکرد، کارى که در زندگى پیشواى او، یعنى پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله کاملا نمایان است. امّا دشمنى که دستش از همه جا کوتاه شده است و دنبال بهانهجویى است، به هر چیز دست مىزند و دروغهاى زیادى مىبافد و بر آن مىافزاید.
در ادامه این سخن، در شش جمله کوتاه، شش صفت از اوصاف رذیله این مرد زشت سیرت یعنى «عمرو عاص» را بیان مىفرماید، مىگوید: «او پیوسته دروغ مىگوید، وعده مىدهد و تخلّف مىکند، اگر چیزى از او درخواست شود، بخل
مىورزد، و اگر خودش از دیگرى تقاضایى داشته باشد، اصرار مىکند. در پیمانش خیانت مىنماید. (حتّى) پیوند خویشاوندى را قطع مىکند.» (إنّه لیقول فیکذب، و یعد فیخلف، و یسأل فیبخل، و یسأل فیلحف(8)، و یخون العهد، و یقطع الإلّ(9)
هر کس حالات «عمرو بن عاص» و تاریخچه سیاه زندگى او را مطالعه کند، وجود این رذایل اخلاقى شش گانه را به خوبى در آن مىبیند. در یک کلام، او مردى دنیاپرست بود و براى رسیدن به زندگى پست دنیایىاش، از هیچ دروغ و تهمتى ابا نداشت. در آنجا که به نفعش بود، وعده مىداد و در آنجا که به زیانش بود، تخلّف مىکرد. کسى از مال و ثروت بىحساب او بهره نبرد و براى رسیدن به خواستههایش- مخصوصا در برابر معاویه- تا آنجا که مىتوانست، اصرار مىورزید و «معاویه» را در فشار قرار مىداد و او چون نیاز به «عمرو» داشت، در برابر خواستههاى نامشروعش تسلیم مىشد. خیانت او در عهد و پیمان، در امر «حکمین» بر همه آشکار شد و حتّى به خویشاوندان خود نیز رحم نمىکرد.
به گفته بعضى از مورّخان، وى حدود 90 سال در دنیا زندگى کرد و به گفته «یعقوبى» هنگامى که مرگ او فرا رسید، به فرزندش گفت: «اى کاش پدرت در غزوه «ذات السّلاسل» (در عصر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله) مرده بود! من کارهایى انجام دادم، که نمىدانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. نگاهى به اموال سرشار خود کرد و گفت:اى کاش به جاى اینها، مدفوع شترى بود. اى کاش سى سال قبل مرده بودم!!
دنیاى معاویه را اصلاح کردم و دین خودم را بر باد دادم! دنیا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودن. از دیدن راه راست و سعادت نابینا شدم، تا مرگم فرا رسید. گویا مىبینم که معاویه اموال مرا مىبرد و با شما بدرفتارى خواهد کرد.»(10)
به هر حال، وجود این صفات رذیله در شخصى مانند «عمرو عاص» با آن تاریخ زندگانى ننگینش، بر کسى پوشیده نیست.
سپس امام علیه السّلام به یک از زشتترین کارهاى دوران حیات «عمرو» اشاره مىکند، کارى که در تاریخ، شبیه و نظیر نداشت و آن اینکه در جنگ «صفّین» هنگامى که خود را در چنگال قدرت على علیه السّلام دید و یقین پیدا کرد على علیه السّلام با یک، یا چند ضربه شمشیر، به حیات آلوده او پایان خواهد داد، خود را برهنه کرد، چرا که مىدانست کرامت و حیاى مولا، ایجاب مىکند که در چنین شرائطى روى از او برگرداند و او هم از این فرصت استفاده کند و فرار را بر قرار اختیار نماید. این ماجرا در همه جا پیچید و در میان عرب «ضرب المثل» شد که: «عمرو در پناه عورتش از مرگ نجات یافت».
مىفرماید: «هنگام نبرد، لشکریان را امر و نهى مىکند (و سر و صداى زیاد راه مىاندازد که مردم شجاعش پندارند) ولى این تا زمانى است که دستها به قبضه شمشیر نرفته است، هنگامى که چنین شود، او براى رهایى جانش، بالاترین تدبیرش این است که جامهاش را کنار زند و عورت خود را نمایان سازد (تا کریمان از کشتن او چشم بپوشند.)» (فإذا کان عند الحرب فأیّ زاجر و آمر هو! ما لم تأخذ السّیوف مآخذها، فإذا کان ذلک، کان أکبر مکیدته أن یمنح القرم(11) سبّته(12)).
به گفته «ابن ابى الحدید» این داستان عجیب را تمام مورّخان مخصوصا کسانى که درباره «صفّین» سخن گفتهاند، نوشتهاند(13)
داستان چنین است: «یکى از یاران على علیه السّلام به نام «حارث بن نضر» اشعارى در
مذمّت «عمرو بن عاص» گفت و او را به خاطر ضعف و زبونىاش در برابر شمشیر آتشبار على علیه السّلام نکوهش کرد. اشعار «حارث» در میان مردم پخش شد و به گوش «عمرو» رسید، او گفت اکنون که چنین است به خدا سوگند! من در میدان نبرد، به مقابله با على علیه السّلام خواهم رفت، هر چند هزار بار کشته شوم! هنگامى که در «صفّین» صفوف لشکر حمله عمومى را آغاز کردند، «عمرو» هم نیزهاى برداشت و به سوى على علیه السّلام آمد، تا ننگ جبن را از خود بشوید، مولا با شمشیر به او حمله کرد، عمرو که خود را همانند گنجشکى در چنگال عقابى بلند پرواز دید، عقبنشینى کرد، خود را از اسب به زیر انداخت و پاهاى خود را بلند کرد و عورتش را نمایان ساخت، امیرمؤمنان علیه السّلام صورت از او برگرداند و برگشت (و او فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد). این سخن در میان مردم منتشر شد و به عنوان یکى از بزرگواریهاى على علیه السّلام اشتهار یافت.(14)»
در تاریخ آمده است: «هنگامى که «معاویه» بر تخت قدرت تکیه کرد، روزى به «عمرو عاص» گفت: من هر وقت تو را مىبینم خندهام مىگیرد! «عمرو» سؤال کرد براى چه؟ گفت به یاد آن روز مىافتم که على در «صفّین» به تو حمله کرد، تو این داغ ننگ را بر خود گذاردى که عورت خود را نمایان کنى، تا نجات یابى. عمرو گفت:من هنگامى که تو را مىبینم، بیشتر مىخندم، چرا که به یاد روزى مىافتم که على تو را در میدان مبارزه، دعوت به نبرد تن به تن کرد، ناگهان نفست در سینه حبس شد و زبانت از کار افتاد و آب دهان، گلویت را گرفت و تمام اندامت به لرزه درآمد و امور دیگرى که من نمىخواهم بگویم. «معاویه» گفت: درست است ولى این تمامش نبود (و ماجرا بیش از این بود) … و سپس به «عمرو بن عاص» گفت: بیا شوخى را بگذار و به سراغ جدّى برویم، ترسیدن و فرار کردن از دست على براى هیچ کس عیب نیست (إنّ الجبن و الفرار من علىّ لا عار على أحد فیهما)»(15)
سپس امام علیه السّلام در ادامه این بحث، به پاسخ از نسبت دروغ «عمرو بن عاص» پرداخته و با معرّفى بیشترى از صفات و وضع ایمان و اعمال او، خطبه را پایان مىدهد، مىفرماید: «آگاه باشید! به خدا سوگند، یاد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى باز مىدارد.» (أما و اللّه إنّی لیمنعنی من اللّعب ذکر الموت).
من همواره مرگ را در مقابل چشم خود مىبینم. چرا که قانونى است براى همه خلائق و هیچ تاریخى براى آن تعیین نشده و استثنایى در آن راه ندارد و نیز مىدانم مرگ، پایان همه لذّات و همه سرگرمىهاست! من هرگز آن را فراموش نمىکنم و صبح و شام به یاد آن هستم. آیا ممکن است مثل منى، با این وصف، سرگرم بازىها و شوخىها شود و در هوا و هوس غرق گردد؟ غیر ممکن است. «ولى فراموشى (مرگ و) آخرت او را از سخن حق بازداشته است.» (و إنّه لیمنعه من قول الحقّ نسیان الآخرة).
اگر او دروغ مىگوید و تهمت مىزند و براى رسیدن به اهداف دنیوى و نائل شدن به هوسهایش، هر کارى را براى خود مجاز مىشمرد، به خاطر این است که مرگ و آخرت را به دست فراموشى سپرده، و انسانى که مرگ و دادگاه عدل الهى را فراموش کند، موجود خطرناکى مىشود که از هیچ کارى ابا ندارد و حتّى شرف و آبروى خود را نیز بر سر این کار مىنهد.
سپس شاهد روشن و دلیل گویایى براى این سخن بیان مىفرماید و مىگوید: «او حاضر نشد با معاویه بیعت کند، تا اینکه عطیّه و پاداشى از او بگیرد (و به تعبیر دیگر:) در مقابل از دست دادن دینش، رشوه اندکى دریافت دارد.» (إنّه لم یبایع معاویة حتّى شرط أن یؤتیه أتیّة،(16) و یرضخ له على ترک الدّین رضیخة).(17)
امام علیه السّلام در این سخن، به داستان معروفى اشاره فرمود که در میان مردم شهرت داشت و به همین دلیل، به یک اشاره گذرا بسنده مىکند. شبیه همین معنا در خطبه 26 آمده است و در آنجا شرح آن را بیان کردیم و ماجرا به طور خلاصه چنین بود: «هنگامى که فتنه «جمل» با پیروزى امام علیه السّلام و شکست مخالفان فرونشست، امام علیه السّلام «جریر بن عبداللّه» را براى گرفتن بیعت از «معاویه» به شام فرستاد، «معاویه» که مایل نبود با امام بیعت کند، در این باره به مشورت پرداخت و نامهاى براى «عمرو بن عاص» نوشت و از او کمک خواست و گفتگوهاى زیادى میان او و «معاویه» درگرفت و «عمرو» به او فهماند که فاقد افتخاراتى است که على علیه السّلام دارد.سرانجام گفت: اگر من با تو بیعت کنم و تمام خطرات آن را بپذیرم، چه پاداشى براى من قرار خواهى داد؟ معاویه گفت: هر چه خودت بگویى، عمرو گفت: حکومت مصر را بعد از پیروزى به من واگذار کن! معاویه تأمّلى کرد و گفت: من خوش ندارم که مردم درباره تو بگویند: «به خاطر اغراض دنیوى، با من بیعت کردى!» عمرو گفت: این حرفها را کنار بگذار (تو خودت رئیس دنیاپرستانى! مطلب همین است که من مىگویم، من حکومت مصر را مىخواهم) سرانجام معاویه تسلیم شد و این قرارداد را با او بست.(18)»
ولى عجبا! که دنیا به او هم وفا نکرد و چند سالى بیشتر در رأس حکومت مصر نبود و همان گونه که در بالا آوردیم، در پایان عمر از کرده خود پشیمان بود و به خودش بد مىگفت، ولى راهى براى نجات از آن گرداب هولناک نبود(19)
نکتهها
1- عمرو عاص کیست؟
همه ما با نام این مرد آشنا هستیم و هر کس گوشهاى از شیطنتهاى او و نقش تخریبىاش را در تاریخ اسلام شنیده است و معروفترین داستانى که همه از او به خاطر دارند، داستان سر نیزه کردن قرآنهاست که در جنگ «صفّین» هنگامى که لشکر «معاویه» در آستانه شکست قرار گرفت، او با یک نیرنگ عجیب، لشکر را از شکست نجات داد، دستور داد قرآنها را بر سر نیزه کنند و بگویند ما همه پیرو قرآنیم و باید به حکمیّت قرآن، تن در دهیم و دست از جنگ بکشیم. این نیرنگ، چنان در گروهى از سادهلوحان از لشکر امیرمؤمنان على علیه السّلام مؤثّر افتاد که مولا را سخت در فشار قرار دادند، تا دست از جنگ بکشد و تن به حکمیّت دهد.
به هر حال، او تقریبا سى و چهار سال، قبل از بعثت پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله تولّد یافت.پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سر سخت اسلام بود که قرآن مجید در نکوهش او مىفرماید: «إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ»؛ دشمن تو، بریده نسل و بىعقب است.»(20) او پیوسته خوشحالى مىکرد که پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرزندى که از او یادگار بماند، ندارد و بعد از وفاتش همه چیز پایان مىگیرد و لذا آیه فوق در حقّ او نازل شد. مادرش- طبق تصریح مورّخین- بدنامترین زن در «مکّه» بود، به گونهاى که وقتى «عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجیح داد که او را فرزند «عاص» بشمرد، چرا که هم شباهتش به او بیشتر بود و هم «عاص» بیشتر از دیگران به او کمک مالى مىکرد و لذا بعضى از مورّخان، از او به عنوان فرزندى نامشروع یاد کردهاند و حتّى شاعر معروف «حسّان بن ثابت» در قصیدهاى که هجو او را مىکند، به همین معنا اشاره کرده است.
هنگامى که جمعى از مسلمانان مکّه بر اثر فشار شدید مشرکان قریش، به «حبشه» مهاجرت کردند، او از طرف بتپرستان با شخص دیگرى به نام «عماره» مأموریت یافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر» رئیس مهاجران را به قتل برساند و یا حکومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند، او سرانجام در «حبشه» ظاهرا مسلمان شد، در حالى که شاید مىخواست از این طریق، ضربات بیشترى بر اسلام وارد کند.
بعضى نیز معتقدند که سفر «عمرو عاص» به حبشه در جریان جنگ «خندق» بود که به جمعى از دوستانش گفت: من معتقدم بهتر این است به حبشه برویم، اگر قوم ما پیروز شدند، بازمىگردیم و اگر محمّد پیروز شد در «حبشه» مىمانیم، زیرا اگر تحت حکومت نجاشى باشیم، بهتر از این است که تحت حکومت محمّد باشیم! هنگامى که به «حبشه» وارد شد، هنوز «جعفر بن ابى طالب» و گروهى از مسلمین در «حبشه» بودند. «عمرو» و یارانش هدایایى براى «نجاشى» آورده بودند، که مورد توجّه او واقع شد، از فرصت استفاده کردند و از او تقاضا کردند اجازه کشتن «جعفر» را به آنها بدهد. «نجاشى» که در باطن اسلام آورده بود، سخت برآشفت و به آنها هشدار داد، «عمرو» که چنین انتظارى را نداشت، اظهار کرد: «من نمىدانستم محمّد چنین مقامى را دارد، هم اکنون مسلمان مىشوم» و او در ظاهر مسلمان شد.
هنگامى که او به عنوان یک مسلمان به مدینه بازگشت، پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله به عنوان تشویق، او را فرمانده لشکر کوچکى کرد و به «ذات السّلاسل» فرستاد، سپس پیامبر صلّى اللّه علیه و آله او را به عنوان والى «عمّان» (در شام) تعیین کرد و او تا پایان عمر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در آنجا بود و در زمان «عمر بن خطّاب»، «فلسطین» و «اردن» در اختیار او قرار گرفت، سپس «عمر» تمام «شامات» را در اختیار «معاویه» قرار داد و به «عمرو بن عاص» دستور داد، بسوى مصر برود. «عمرو بن عاص» به «مصر» رفت و آنجا را فتح کرد. «عمرو» چهار سال از دوران «عثمان» والى مصر بود. سپس «عثمان» او را عزل کرد و دیگرى را به آنجا فرستاد و از اینجا اختلاف بین «عمرو» و «عثمان» پیدا شد و «عمرو» با خانوادهاش به «فلسطین» منتقل شد و هنگامى که «معاویه» در
«شام» شورش کرد، از «عمرو بن عاص» دعوت نمود که به او بپیوندد، او دعوت «معاویه» را پذیرفت، مشروط بر اینکه اگر غلبه کند حکومت «مصر» را به او واگذارد و او چنین کرد و «عمرو بن عاص» تا پایان عمرش در رأس حکومت «مصر» بود، ولى چند سالى بیشتر بعد از پیروزى «معاویه» زنده نبود. سرانجام در سال 43، روز عید فطر که روز شادى مسلمین بود، چشم از دنیا فرو بست، در حالى که 90 سال از عمرش مىگذشت.
او مردى بسیار باهوش بود و هشیارى او در میان مردم، زبانزد بود، هر چند تمام قدرت فکرى خود را در شیطنت بکار گرفت و همانطور که سابقا هم نقل کردیم، در هنگام مرگ به شدّت اظهار پشیمانى مىکرد، که چرا دینم را به دنیاى معاویه فروختم.
بعضى گفتهاند: او در زمان جاهلیّت به شجاعت معروف بود، هر چند در جنگ «صفّین» در برابر على علیه السّلام به قدرى مرعوب شد که براى نجات جان خود تنها راه را، پناه بردن به عورت خود دانست، پیراهن خود را کنار زد و عورت خود را نمایان ساخت، زیرا مىدانست على علیه السّلام بزرگوار است و در چنین شرائطى از او چشم مىپوشد و برمىگردد.(21)
مرحوم «علّامه امینى رحمه اللّه» در شرح حال «عمرو بن عاص» مىگوید: «ما هیچ تردیدى نداریم که او هرگز اسلام و ایمان را نپذیرفته بود، بلکه هنگامى که براى کشتن «جعفر بن ابى طالب» و یارانش به «حبشه» رفت و از یک سو خبرهاى تازهاى از پیشرفت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در حجاز به گوش او رسید و از سوى دیگر حمایت صریح «نجاشى» را نسبت به مسلمانان «حبشه» مشاهده کرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى که به حجاز بازگشت، منافقانه در میان مسلمانان مىزیست، به این امید که به مقامى برسد و سخن امیرمؤمنان على علیه السّلام درباره او (و امثال او) کاملا صادق است،
مىفرماید:«و الّذی فلق الحبّة، و برأ النّسمة، ما أسلموا و لکن استسلموا، و أسرّوا الکفر، فلمّا وجدوا أعوانا، رجعوا إلى عداوتهم منّا، به خدا سوگند! آنها هرگز مسلمان نشدند بلکه اظهار اسلام کردند و کفر را در باطن، پنهان ساختند و هنگامى که یارانى پیدا کردند (کفر درونى خود را آشکار نمودند و) به دشمنى با ما (خاندان پیامبر) بازگشتند(22)».
او براى رسیدن به مقصد خود، یعنى: ابراز دشمنى و عداوت با على علیه السّلام از هیچ چیز ابا نداشت. مىگویند: «روزى به «عایشه» گفت: «اى کاش در روز جنگ «جمل» کشته شده بودى!» «عایشه» (تعجّب کرد و) گفت: «و لم لا أبا لک، چرا؟ اى بىپدر!» «عمرو» گفت: «تو به مرگ الهى مىمردى و داخل بهشت مىشدى! و ما (بعد از مسئله پیراهن عثمان) مرگ تو را، بزرگترین وسیله براى مذمّت «علىّ بن أبى طالب» قرار مىدادیم.(23)».
اگر بخواهیم تمام جوانب زندگى تاریک و پر از مکر و فسون و جنایت «عمرو» را شرح دهیم، سخن به درازا مىکشد، لذات با بیان یک نکته تاریخى دیگر، این بحث را پایان مىدهیم:
«ابن ابى الحدید» در شرح خطبه مورد بحث مىگوید: «عمرو بن عاص، از کسانى بود که در «مکّه» پیامبر را آزار و دشنام مىداد و در مسیر او سنگ مىریخت تا آسیبى به پیامبر برسد، زیرا آن حضرت در شبهاى تاریک از منزل بیرون مىآمد و طواف کعبه مىکرد و «عمرو بن عاص» یکى از کسانى بود که هنگامى که «زینب» دختر «رسول اللّه» به قصد هجرت به «مدینه»، از «مکّه» خارج شد، به تعقیب او پرداختند و او را چنان تهدید کردند و ترساندند، که جنین خود را ساقط کرد، هنگامى که این سخن به گوش پیامبر رسید، بسیار ناراحت شد و تمام آن گروه را لعن و نفرین کرد.(24)»
2- مزاح و شوخطبعى از دیدگاه اسلام
شکّى نیست که روح انسان در مشکلات زندگى، زنگار مىگیرد و اگر از طریق تفریح و سخنان زیبا و لطیف، صیقل نیابد، فعّالیتهاى آینده براى انسان مشکل مىشود، به همین دلیل، عقل و منطق و فطرت، ایجاب مىکند که انسان، گه گاه مسایل خشک و پرزحمت و جدّى را رها کند و به مزاح و لطائف رو بیاورد و اگر این کار در حدّ اعتدال صورت گیرد، نه تنها نکوهیده نیست، بلکه بسیار پسندیده و گاهى لازم و واجب مىشود و بخشى از مسئله حسن خلق و گشادهرویى و اخلاق فاضله محسوب مىشود.
از سیره پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و امامان و بزرگان دین،- بلکه همه عقلا نیز- استفاده مىشود که آنها در عمل، در طول زندگى خود، مزاح را به طور معتدل داشتند.
ولى بىتردید، اگر این کار از حدّ اعتدال خارج شود و یا آمیخته با گناه و غیبت و سخریّه و استهزا گردد و وسیله انتقامجویى و آبروریزى شود و کینههایى را که انسان نمىتواند با کلمات جدّى، اظهار کند، از طریق شوخى ابراز نماید، یکى از بدترین رذایل اخلاقى و صفات نکوهیده خواهد بود.
اگر مىبینیم در منابع اسلامى از مزاح گاهى به عنوان یک فضیلت و گاه به عنوان یک صفت رذیله یاد شده، اشاره به این دو جنبه است.
براى تکمیل این بحث، به سراغ روایات اسلامى مىرویم و گلچینى از آن را به صورت فشرده از نظر مىگذرانیم:
1- در حدیثى از امام کاظم علیه السّلام مىخوانیم که یکى از یارانش سؤال کرد: «گاهى در میان مردم سخنانى ردّ و بدل مىشود و مزاح مىکنند و مىخندند (اشکالى دارد؟) امام علیه السّلام فرمود:«لا بأس ما لم یکن، مانعى ندارد مادامى که نباشد (اشاره به اینکه به گناه آلوده نشود) …» سپس فرمود:«إنّ رسول اللّه کان یأتیه الأعرابیّ، فیهدی له الهدیّة ثمّ یقول مکانه، أعطنا ثمن هدیّتنا! فیضحک رسول اللّه، و کان إذا اغتمّ، یقول: ما فعل الأعرابىّ؟ لیته أتانا، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله گاه، مرد عربى نزد او مىآمد و هدیّهاى به او
مىداد، سپس عرض مىکرد: «پول هدیه را محبّت فرمائید» و رسول خدا مىخندید و گاه هنگامى که غمگین مىشد، مىفرمود: اعرابى کجاست؟ اى کاش مىآمد (و سرورى در دل غمدیده ما وارد مىکرد).(25)»
2- در حدیث دیگرى از همان حضرت مىخوانیم که فرمود:«ألمؤمن دعب لعب، و المنافق قطب غضب، مؤمن شوخ و مزّاح است و منافق ترشرو و خشمگین است»(26)
3- در حدیث دیگرى از امام صادق علیه السّلام مىخوانیم که فرمود:«ما من مؤمن إلّا و فیه دعابة، قلت: و ما الدّعابة؟ قال: المزاح، در هر مؤمنى دعابه است، راوى مىگوید:پرسیدم: دعابه چیست؟ فرمود: مزاح است»(25)
4- حتّى در روایات مىخوانیم که خود پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله مزاح مىکردند، از جمله در حدیث معروفى آمده است که: «پیر زنى از طائفه انصار خدمت پیامبر آمد و از حضرت تقاضا کرد که براى او دعا کند تا اهل بهشت باشد، پیغمبر فرمود: «پیر زنان وارد بهشت نمىشوند!» فریاد پیرزن بلند شد. پیامبر تبسّمى فرمود و این آیه را تلاوت کرد: «إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً فَجَعَلْناهُنَّ أَبْکاراً»،(27) ما به آنها آفرینش جدیدى بخشیدیم و آنها را دوشیزه قرار دادیم» (پیرزن خوشحال شد)(28)»
و روایات دیگر …
در عین حال، روایاتى در نکوهش مزاح آمده است که تعداد آنها نیز کم نیست. از جمله در حدیثى از على علیه السّلام مىخوانیم:«المزاح یورث الضّغائن، مزاح سبب کینه و عداوت است».(29) و در حدیث دیگرى از همان حضرت مىخوانیم:لکلّ شیء بذر و بذر العداوة المزاح، هر چیزى بذرى دارد و بذر دشمنى مزاح است»(30)
و در تعبیرات دیگرى آمده است که: «مزاح عقل را کم مىکند و آفت هیبت و
ابّهت انسان، و دشمن کوچک است.»(31) و نیز از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مىخوانیم:«لا یبلغ العبد صریح الإیمان حتّى یدع المزاح و الکذب، بنده خدا به ایمان خالص نمىرسد، مگر زمانى که مزاح و دروغ را کنار بگذارد(32)».
روشن است که این دو گروه از روایات، کمترین منافاتى با یکدیگر ندارند، چرا که گروه اوّل، از اصل مزاح سخن مىگوید و گروه دوم از افراط و بىبند و بارى در آن، یا به تعبیر دیگر: گروه اوّل ناظر به مزاحهاى سنجیده و خالى از هر گونه غرض و مرض و آزار و کینهتوزى است و گروه دوّم، ناظر به مزاحهاى آلوده به گناه است. شاهد این سخن حدیثى است که از رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله نقل شده است، فرمود:«إنّی أمزح و لا أقول إلّا حقّا، من مزاح مىکنم، ولى جز حق نمىگویم»(28)
شاهد دیگر اینکه در بسیارى از روایات، «کثرت مزاح» به عنوان یک کار نکوهیده ذکر شده است.
در حدیثى از امیر مؤمنان على علیه السّلام مىخوانیم:«کثرة المزاح تذهب البهاء و توجب الشّحناء، کثرت مزاح وقار انسان را مىبرد و سبب عداوت و دشمنى مىشود»(33)
در بعضى از روایات تعبیر به «افراط در مزاح» شده است.
از مجموع روایات بالا- که بسیارى از آنها از على علیه السّلام نقل شده- به خوبى مىتوان دریافت که اگر آن حضرت گاه شوخى و مزاح مىفرموده، روى حساب و برنامه بوده است و جزء فضایل آن حضرت محسوب مىشود که انسانى خوشرو و خوش مجلس و داراى جاذبه فوقالعاده اخلاقى بود، ولى دشمن کینهتوز و بىمنطق، از صفات خوب نیز تعبیرهاى زشتى مىکند و از آن دستاویزى براى تبلیغات سوء خود مىسازد و نمونه آن، همان است که در این خطبه آمده است.
امام علیه السّلام در واقع «کثرت مزاح» را در این خطبه از خود نفى مىکند، نه مزاح خردمندانه و ممدوح را، که مایه صفاى روح و نشاط قلب و ادخال سرور در قلوب مؤمنین است.
این سخن را با حدیث لطیفى پایان مىدهیم و آن اینکه: «روزى حضرت یحیى علیه السّلام، حضرت مسیح علیه السّلام را ملاقات کرد، در حالى که مسیح علیه السّلام، متبسّم و خندان بود، یحیى علیه السّلام گفت: «چرا تو را بىخیال مىبینم، گویى خود را در امن و امان (از عذاب الهى) مىشمرى؟» مسیح علیه السّلام در جواب گفت: «چرا تو را عبوس و ترشرو مىبینم، گویى از رحمت خدا مأیوس هستى؟» در این حال گفتند (براى درک واقعیّتها) در انتظار وحى الهى مىنشینیم، خداوند به آنها وحى فرستاد: «أحبّکما إلیّ، الطّلق، البسّام، أحسنکما ظنّابی، محبوبترین شما نزد من، آن کس است که خوشرو و متبسّم و بیشترین حسن ظنّ را به من داشته باشد.(34)».
1) سند خطبه: این خطبه را پیش از «سیّد رضى» جمعى از مشاهیر علماى اسلام در کتابهاى خود نقل کردهاند: از جمله «ابن قتیبه» (با کمى تفاوت) در کتاب «عیون الاخبار» و «ابو حیّان توحیدى» در کتاب «الأمتاع و المؤانسه» و «بیهقى» در کتاب «المحاسن و المساوى» و «ابن عبد ربّه» در کتاب «عقد الفرید» و «بلاذرى» در «أنساب الاشراف» آوردهاند و بعد از «سیّد رضى» مرحوم «شیخ طوسى» در «امالى» از «مرزبانى» که پیش از تنظیم نهج البلاغه مىزیسته است و «ابن عقده» و «زبیر بن بکّار» و «ابن اثیر» در «نهایه» نقل کردهاند (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 119).
2) «نابغه» از مادّه «نبوغ» به معناى ظهور و شهرت است و عرب، زنان مشهور به فساد را «نابغه» مىگفته همانطور که ما، در فارسى «زن معروفه» مىگوییم، ولى از سوى دیگر به افرادى که به خاطر استعداد فوق العاده، مشهور و معروف مىشوند، نابغه اطلاق مىشود.
3) «دعابه» به معناى مزاح کردن (یا بسیار مزاح کردن) است.
4) «تلعابه» از مادّه «لعب» به معناى شخصى است که بسیار مردم را با سخنان، یا حرکات خود، سرگرم مىسازد.
5) «اعافس» از مادّه «معافسه» به معناى زیاد شوخى کردن است.
6) «امارس» از مادّه «ممارسه» به معناى سرگرم چیزى شدن مىباشد و در اینجا به معناى سرگرمى به مزاح و شوخى است.
7) ربیع الابرار زمخشرى (به نقل از ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه، جلد 6، ص 283.).
8) «یلحف» از مادّه «الحاف» به معناى اصرار و پافشارى کردن است و اصل آن از «لحاف» است که به معناى همان پوشش مخصوص و معروف مىباشد و از آنجا که اصرار کننده، سخت به کسى مىپیچد، این واژه در مورد او به کار رفته است.
9) «ال» به معناى عهد و پیمان است و به معناى خویشاوندى نیز آمده است.
10) تاریخ یعقوبى (مطابق نقل الغدیر، جلد 2، صفحه 175).
11) «قرم» به معناى جنس نر است و به معناى شخص بزرگوار و آقا نیز آمده است و در خطبه بالا به همین معنا است، زیرا «عمرو بن عاص» در برابر بزرگوارى چون على علیه السّلام قرار گرفت و مىدانست اگر پیراهن را بالا زند و کشف عورت کند، امیرمؤمنان علیه السّلام روى برمىگرداند.
12) «سبّه» از مادّه «سبّ» (بر وزن شقّ) به معناى بدگویى کردن و دشنام دادن است و به معناى هر چیزى که ذکر آن ناپسند است، آمده و در اینجا اشاره به «عورت» است.
13) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 312.
14) کتاب «صفّین» از «نصر بن مزاحم»، صفحه 224 (طبق نقل الغدیر، جلد 2، صفحه 158).
15) ابن ابى الحدید این سخن را از «واقدى» مورّخ معروف نقل مىکند (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 317).
16) «أتیّه» به معناى عطیّه و بخشش است و در اصل از «ایتاء» به معناى اعطاء و بخشش مىباشد.
17) «رضیخه» از مادّه «رضخ» (بر وزن رزم) به معناى چیز کمى را بخشیدن و «رضیخه» به معناى عطیّه ناچیز است و در خطبه بالا، اشاره به این است که «عمرو عاص» دین خود را در برابر مقامات دنیا، که نسبت به آن، متاع ناچیز و کم ارزش است، فروخت، به خصوص اینکه مدّت کوتاهى از این مقام بهره گرفت.
18) شرح ابن ابى الحدید، جلد 2، صفحه 61 (با تلخیص).
19) در مورد تاریخ مرگ «عمرو» میان مورّخان گفتگو است، ولى به گفته «علّامه امینى» در «الغدیر» و «ابن ابى الحدید» در «شرح نهجالبلاغه» (جلد 6، صفحه 321) صحیحتر آن است که در سال 43 هجرى طومار زندگانى ننگینش پایان یافت و اگر حکومتش از سال 39 شروع شده باشد، دوران آن بیش از پنج سال نبود.
20) سوره کوثر، آیه 3.
21) الغدیر، جلد 2، صفحه 126- 127 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 282 به بعد.
22) الغدیر، جلد 2، ص 126.
23) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 322.
24) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 282.
25) اصول کافى، جلد 2، صفحه 663.
26) تحف العقول، صفحه 41 (باب مواعظ النبیّ).
27) سوره واقعه، آیه 35- 36.
28) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 330.
29) تحف العقول، صفحه 86.
30) میزان الحکمة، جلد 4، شماره 18869.
31) میزان الحکمة، جلد 4، باب ذمّ المزاح.
32) میزان الحکمة، جلد 4، شماره 18877.
33) غرر الحکم.
34) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 333.