و من کلام له علیه السّلام
قالوا: لمّا انتهت إلى امیرالمؤمنین علیه السّلام أنباء السقیفة بعد وفاة رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم، قال علیه السّلام: ما قالت الأنصار؟ قالوا: قالت: منّا أمیر، و منکم امیر، قال علیه السّلام:
بخشى از سخنان آن حضرت، است (که در برابر گروهى از قریش بیان فرمود)
گفتهاند: هنگامى که اخبار «سقیفه بنى ساعده» بعد از وفات رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به امام علیه السّلام رسید امام علیه السّلام پرسید: «انصار» (در برابر پیشنهاد خلافت براى مهاجرین) چه گفتند؟ پاسخ دادند: «انصار» گفتند زمامدارى از ما انتخاب شود و زمامدارى از شما (و امر خلافت، در میان ما دو گروه به طور مساوى باید تقسیم شود! در این هنگام) امام علیه السّلام این سخنان را ایراد فرمود.
خطبه در یک نگاه
این سخن به طور کلّى مشتمل بر دو پاسخ است، از دو ادّعا در مسأله خلافت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله.
نخست این که: در «سقیفه بنى ساعده» که گروهى از اصحاب براى تعیین خلیفه جمع شده بودند، بى آن که به وصیت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در این باره توجّهى بشود، انصار خواهان خلافت شورایى بودند که یک نفر از آنها انتخاب شود و یک نفر از مهاجرین.امام علیه السّلام با نکته لطیفى از حدیث پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله به آنها پاسخ مىگویند.
و دیگر: استدلالى است که مهاجرین براى شایستگى خود نسبت به امر خلافت داشتند. امام علیه السّلام استدلال آنها را گرفته و با آن بر ضدّ خودشان استدلال مىکند که اگر دلیل شما صحیح باشد، اهل بیت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله به امر خلافت از شما سزاوارترند.
فهلّا احتججتم علیهم بأنّ رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله وصّى بأن یحسن إلى محسنهم و یتجاوز عن مسیئهم؟ قالوا: و ما فى هذا من الحجّة علیهم؟ فقال علیه السّلام: لو کانت الإمامة [الامارة] فیهم لم تکن الوصیّة بهم. ثم قال علیه السّلام: فماذا قالت قریش؟ قالوا: احتجّت بأنّها شجرة الرّسول صلّى اللّه علیه و آله فقال علیه السّلام: احتجّوا بالشّجرة و أضاعوا الثّمرة.
ترجمه
چرا در برابر آنها (یعنى انصار که تقاضا داشتند خلیفهاى از ما و خلیفهاى از مهاجرین باشد به این حدیث) استدلال نکردید که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله درباره آنها فرمود: با نیکان آنها به نیکى رفتار کنید و از بدان آنها درگذرید.» حاضران عرض کردند: «این چه دلیلى بر ضدّ آنها مىشود؟» امام علیه السّلام فرمود: «اگر حکومت و زمامدارى در میان آنها بود، سفارش درباره آنها (به مهاجران) معنا نداشت».
سپس فرمود: «قریش به چه چیز استدلال کردند؟» عرض کردند: «دلیل آنها (براى اولویّت خود در امر خلافت) این بود که آنان از شجره رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله هستند (و از خویشاوندان او) فرمود: «آنها به شجره استدلال کردند اما ثمره را ضایع نمودند!» (اگر خویشاوند پیامبر صلّى اللّه علیه و آله بودن دلیل بر اولویّت است، اهل بیت او بودن به طریق اولى دلیل بر این امر خواهد بود.)
شرح و تفسیر
استدلال منطقى در مسأله امامت
همان گونه که در بالا اشاره شد، این سخن را زمانى امام علیه السّلام ایراد فرمود که خدمتش عرض کردند: در «سقیفه بنى ساعده»، انصار (نخست خواهان استقلال در خلافت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودند و هنگامى که خواسته آنها از سوى مهاجرین که گردانندگان اصلى سقیفه بودند ردّ شد) گفتند: «حال که خلافت ما را به طور استقلال نمىپذیرید حداقل امیرى از ما باشد و امیرى از شما (و به صورت شورایى امر خلافت را سامان مىدهیم)».
در اینجا بود که امام علیه السّلام فرمود: «چرا در برابر آنها به این حدیث پیامبر صلّى اللّه علیه و آله استدلال نکردید که درباره انصار فرمود: با نیکان آنها به نیکى رفتار کنید و از بدان آنها درگذرید!» (فهلّا احتججتم علیهم بأنّ رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم وصّى بأن یحسن إلى محسنهم، و یتجاوز عن مسیئهم؟(2)
«حاضران عرض کردند: این چه دلیلى بر ضدّ آنها مىشود؟! «قالوا: و ما فى هذا من الحجّة علیهم؟)
«امام علیه السّلام فرمود: اگر حکومت و زمامدارى در میان آنان بود، سفارش درباره آنها (به مهاجران) معنا نداشت». فقال: لو کانت الإمامة فیهم لم تکن الوصیّة بهم
بدیهى است هنگامى که سفارش کسى را به دیگرى مىکنند مفهومش این است که، اختیار کارها به دست سفارششونده است، نه آن کسى که سفارش او را کردهاند.
درست مثل این که هنگامى که پدر خانواده مىخواهد به سفر برود، به پسر
بزرگتر مىگوید: «نسبت به برادران کوچک مهربانى کن و با آنها ملاطفت نما!» مفهوم این سخن آن است که کارها راه به دست تو سپردم و آنها را نیز به تو مىسپارم.بنابراین، تعبیر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در این حدیث شریف به خوبى نشان مىدهد که اختیار حکومت بعد از او به دست «انصار» نخواهد بود، ولى سردمداران «سقیفه بنى ساعده» به این نکته لطیف توجّه نداشتند و با زور «زمام خلافت» را از دست انصار خارج ساخته و خود آن را به دست گرفتند.
در اعصار بعد نیز این کلام مورد استفاده قرار گرفت و در موارد مشابه، بعضى براى اثبات مقصود خود، به همین گونه که امام علیه السّلام بیان فرموده بود، استدلال کردند، از جمله «ابن ابى الحدید» نقل مىکند: هنگامى که «سعید بن عاص» از دنیا رفت فرزندش «عمرو بن سعید» نوجوان بود که نزد «معاویه» آمد. «معاویه» به او گفت:«پدرت درباره تو به چه کسى وصیّت کرده است؟» «عمرو» فورا جواب داد: «پدرم به خود من وصیّت کرده است نه درباره من» معاویه از سخن او در شگفت شد و گفت:«إنّ هذا الغلام لأشدق، این نوجوان سخنگوى ماهرى است» از این رو، بعد از آن «عمرو بن سعید» به عنوان «اشدق» در میان مردم معروف شد.
سپس امام علیه السّلام سئوال دیگرى پیرامون حوادث «سقیفه» کرد، «فرمود: قریش به چه چیز (براى به دست آوردن خلافت) استدلال کردند؟» (ثمّ قال: فماذا قالت قریش؟).
«عرض کردند: دلیل آنها (براى اولویّت خود در امر خلافت) این بود که آنان از شجره رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله هستند (و از خویشاوندان او). (و طبیعى است که آنها به جانشینى آن حضرت سزاوارتر باشند» قالوا: احتجّت بأنّها شجرة الرّسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم
«امام علیه السّلام فرمود: (این دلیل بر ضدّ خود آنها است چرا که) آنها به شجره (درخت)
استدلال کردند، امّا ثمره و میوهاش را ضایع نمودند (و به فراموشى سپردند)» فقال: احتجّوا بالشّجرة، و أضاعوا الثّمرة اشاره به این که اگر پیوند با شجره وجود پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله از طریق خانواده و طایفه، مایه افتخار و اولویّت در امر خلافت باشد، چرا ارتباط نزدیک با آن حضرت و زندگى در یک خانه و خانواده سبب این افتخار و اولویّت نشود؟!
آرى، آنها در آنجا که این ارتباط به نفع آنان بود، به آن استدلال مىکردند و آنجا که به زیانشان بود یعنى: سبب مىشد خلافت بلافصل على علیه السّلام ثابت شود، آن را به دست فراموشى مىسپردند. درخت براى آنان عزیز بود، امّا میوه درخت که نتیجه نهایى آن است، ارزشى نداشت و چنین است حال ابناى دنیا و پیروان هوا و هوس، که قوانین و ارزشها را تا آنجا محترم مىشمرند که در مسیر منافع آنها است و آنجا که از منافعشان جدا گردد، مورد بىاعتنایى قرار خواهد گرفت و به تعبیرى دیگر:آنها اهداف مادّى خود را مىطلبند و بقیه، وسیلهاى است براى توجیه آن اهداف.اگر این وسیله کوتاه باشد به آن وصله مىزنند! اگر بلند باشد از آن قیچى مىکنند! تا برخواستههاى آنها منطبق گردد. اصل، خواستهها است و ارزشها فرع بر آن است.
شگفتآور اینکه: «شارح بحرانى» در مورد ثمره در عبارت بالا دو احتمال مىدهد، نخست اینکه: منظور از ثمره على علیه السّلام و فرزندان او است و دیگر اینکه:منظور سنّت الهى است که موجب استحقاق على علیه السّلام نسبت به امر خلافت و ولایت است.
روشن است که احتمال دوم هر چند در نتیجه موافق احتمال اوّل باشد، ولى در حدّ ذاتش بسیار بعید است. هنگامى که شجره به معناى پیوند خویشاوندى با پیامبر صلّى اللّه علیه و آله باشد، ثمره چیزى جز پیوند نزدیکتر اهل بیت، نخواهد بود.
از آنچه امام علیه السّلام در جملههاى بالا بیان فرمود، به خوبى مىتوان نتیجه گرفت که
یا باید استدلال و پیشنهاد انصار را براى شرکت در امر خلافت پذیرفت، و یا خلافت و ولایت على علیه السّلام را شقّ سوم که خلافت بانیان سقیفه باشد، مقبول نیست.
نکته
مسأله خلافت و داستان سقیفه بنى ساعده
«سقیفه بنى ساعده» سایبانى بود در یکى از میدانهاى مدینه، که اهل مدینه به هنگام لزوم، در آنجا اجتماع مىکردند و به تبادل نظر مىپرداختند. بعد از رحلت رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله طایفه انصار بر مهاجرین پیشدستى کرده و براى تعیین جانشین پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در آنجا اجتماع کردند و به گفته «طبرى» مورّخ معروف، خواسته آنها این بود که «سعد بن عباده» که بزرگ قبیله «خزرج» (یکى از دو قبیله معروف و مهم مدینه) بود، به عنوان خلیفه رسول اللّه تعیین شود و به همین منظور «سعد بن عباده» را که سخت بیمار بود به «سقیفه» کشاندند.
«طبرى» در ادامه این ماجرا مىگوید: «هنگامى که سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر، یا بعضى از عموزادههایش گفت: من بیمارم صداى من به جمعیّت نمىرسد. تو حرفهاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان!» او این کار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبهاى خواند و روى سخن را به انصار کرد و چنین گفت: «اى جمعیّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام دارید که هیچ یک از قبایل عرب ندارند. محمّد صلّى اللّه علیه و آله سیزده سال در میان قوم خود در مکّه بود و آنها را به توحید و شکستن بتها دعوت کرد، ولى جز گروه اندکى از قومش به او ایمان نیاوردند.گروهى که قادر بر دفاع از او و آیین او و حتّى قادر بر دفاع از خویشتن نبودند، ولى از زمانى که شما دعوت او را لبّیک گفتید و آماده دفاع از او و آیینش در برابر دشمنان، شدید، وضع دگرگون شد.
به این ترتیب، درخت اسلام بارور گردید و شما به یارى پیامبرش برخاستید و دشمنان او با شمشیرهاى شما، عقبنشینى کردند و در برابر حق، تسلیم شدند و هر روز پیروزى تازهاى نصیب مسلمین شد، تا زمانى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله دعوت حق را اجابت کرد و این در حالى بود که از شما راضى بود، بنابراین مسند خلافت را محکم بگیرید که از همه شایستهترید و اولویّت با شما است!»
طائفه «خزرج» سخن او را پذیرفتند و او را با تمام وجودشان تأیید کردند، سپس در میان آنها گفتگو درگرفت که اگر مهاجران قریش در برابر این پیشنهاد تسلیم نشدند و گفتند یاران نخستین پیامبر صلّى اللّه علیه و آله، ماییم و آن حضرت از عشیره و قبیله ما است و خلافت او به ما مىرسد، در پاسخ چه خواهید گفت؟
گروهى گفتند: اگر قریش چنین بگوید خواهیم گفت: «منّا أمیر و منکم أمیر، امیرى از ما و امیرى از شما باشد» (و به صورت شورایى خلافت را اداره کنیم) و به کمتر از این راضى نخواهیم شد. هنگامى که «سعد بن عباده» این سخن را شنید گفت: «این نخستین سستى و عقب نشینى شما است.»
وقتى ماجراى انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسید به سوى خانه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله آمد و به سراغ «ابوبکر» فرستاد در حالى که «ابوبکر» در خانه بود و با کمک على علیه السّلام مىخواست ترتیب غسل و کفن و دفن پیامبر (ص) را بدهد، از او دعوت کرد که بیرون آید و گفت حادثه مهمّى روى داده که حضور تو لازم است.هنگامى که «ابوبکر» بیرون آمد، جریان را براى او بازگو کرد و هر دو با سرعت به سوى «سقیفه» شتافتند. در راه «ابو عبیده جرّاح» را هم دیدند و با خود بردند. زمانى که وارد «سقیفه» شدند، «ابوبکر» خطبهاى خواند و در آن از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و قیام او براى محو بتپرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستین و مهاجران، مطالب زیادى برشمرد و نتیجه گرفت که سزاوارترین مردم به خلافت آن حضرت،
عشیره و طایفه او هستند و هر کس در این موضوع با آنها منازعه کند ظالم و ستمگر است. سپس بحث فشرده و گویایى درباره فضیلت انصار کرد و آنگاه نتیجه گرفت که ما امیر خواهیم بود و شما وزیر.
در اینجا «حباب بن منذر» برخاست و شدیدا به سخنان «ابوبکر» حمله کرد و رو به انصار کرد و گفت: «هیچ کس نمىتواند با شما انصار مخالفت کند، شما همه گونه قدرت و توانایى و تجربهاى دارید و باید حرف شما را بپذیرند و اگر آنها حاضر به پیشنهاد ما نشدند امیرى از ما و امیرى از آنان باشد.»
«عمر» صدا زد: «چنین چیزى امکانپذیر نیست، دو نفر نمىتوانند بر یک گروه حکمرانى کنند (و دو شمشیر در یک غلاف نمىگنجد) به خدا سوگند! عرب راضى نمىشود که پیامبرش از ما باشد و دیگران بر او حکومت کنند.»
گفتگو میان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهدید کرد که اگر مهاجران پیشنهاد ما را نپذیرند، از مدینه بیرونشان مىکنیم.
در اینجا «بشیر بن سعد» که از طائفه «خزرج» بود و به «سعد بن عباده» حسادت داشت، به یارى «عمر» برخاست و هشدار داد که ما نباید به خاطر مقامات دنیوى با طائفه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله به منازعه برخیزیم، از خدا بترسید و با آنان مخالفت نکنید!
در این میان، «ابوبکر» رشته سخن را به دست گرفت و پیش دستى کرد و گفت:«مردم! من پیشنهاد مىکنم با یکى از این دو نفر («عمر» و «ابو عبیده») بیعت کنید!» بلافاصله آن دو نفر گفتند ما چنین کارى نخواهیم کرد! تو زا ما شایستهترى، تو یار غار پیامبرى و از همه برترى، دستت را بگشا تا با تو بیعت کنیم. هنگامى که آن دو نفر به سوى ابوبکر براى بیعت رفتند «بشیر» بر آنها پیشى گرفت و با «ابو بکر» بیعت کرد.
قبیله «اوس» که همیشه با قبیله «خزرج» در مدینه رقابت داشتند به یکدیگر
گفتند: «خوب شد! اگر «سعد بن عباده» از قبیله «خزرج» به خلافت مىرسید کسى سهمى براى شما قایل نبود، برخیزید و عجله کنید و با ابوبکر بیعت کنید» و به این ترتیب یکى بعد از دیگرى با «ابوبکر» بیعت کردند و چیزى نمانده بود که «سعد بن عباده» زیر دست و پا، پایمال شود. «عمر» صدا زد: «او را بکشید!» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصمیم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى کنم». «سعد» ریش «عمر» را گرفت. «عمر» گفت: اگر یک تار موى آن جدا شود، تمام دندانهایت را خرد مىکنم. «ابوبکر» صدا زد: «اى عمر! مدارا کن! مدارا در اینجا بهتر است». «عمر»، «سعد» را رها کرد و از هم جدا شدند.
از آن به بعد «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنین در حجّ و اجتماعاتشان شرکت نمىکرد و بر این حال بود تا ابوبکر از دنیا رفت»(3)
گردانندگان «سقیفه» بعد از این ماجرا، اصرار داشتند که دیگران هم با میل و رغبت، یا به زور و اجبار! به جمع بیعتکنندگان با ابوبکر بپیوندند. لذا گروهى را با تشویق و گروهى را با تهدید، فرار خواندند و کسانى را که از بیعت کردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.
از جمله کسانى که معروف است او را به خاطر مقاومتش کشتند «سعد بن عباده» بود.
«ابن ابى الحدید» از بعضى از مورّخان معروف، نقل مىکند که «سعد» در خلافت «ابوبکر» تن به بیعت نداد و پیوسته کنارهگیرى مىکرد، تا ابوبکر از دنیا رفت سپس در حکومت «عمر» میان و او «عمر» درگیرى لفظى به وجود آمد و «سعد» به «عمر» گفت: «زندگى با تو در یک شهر براى من بسیار ناگوار است و تو مبغوضترین افراد نزد من در این محیط هستى! «عمر» گفت: «کسى که همزیستى با کسى را خوش نداشته باشد، مىتواند جاى دیگرى برود»، «سعد» گفت: «من هم بزودى
همین کار را خواهم کرد» و چیزى نگذشت که به «شام» منتقل شد و مدتى در آنجا بود، سپس دارفانى را وداع گفت، در حالى که نه با ابوبکر بیعت کرد و نه با عمر.(4)
در اینکه سبب مرگ «سعد» چه بود؟ مشهور آن است که او را ترور کردند و گفته مىشود: قاتل او «خالد بن ولید» بود و نیز گفته مىشود: این کار به فرمان «عمر» صورت گرفت، و عجب اینکه «خالد» و یک نفر دیگر، شبانه در تاریکى براى کشتن او کمین کردند و با دو تیر، کار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهى افکندند و در میان عوام شایع کردند که جنّیان «سعد بن عباده» را کشتند و بعد که بدن او را در آن چاه پیدا کردند- در حالیکه رنگ او به سبزى گراییده بود- گفتند: «این هم نشانه کشتن جنّیان است»!
جالب اینکه مىگویند: کسى به «مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول)- که از شیعیان مبارز و مجاهد بود و داستانهاى او در دفاع از مکتب اهل بیت علیهم السّلام معروف است- گفت: «چرا على علیه السّلام به مبارزه با ابوبکر در امر خلافت برنخاست؟» او در جواب گفت: «فرزند برادر! مىترسید جنّیان او را بکشند!»(5)
مرحوم «علّامه امینى» نیز با تعبیر کنایى زیبایش مىگوید: «بیعت ابوبکر با تهدید و زیر برق شمشیرها صورت گرفت و مردانى از جنّ نیز با آنها همراهى مىکردند همانها که «سعد بن عباده» را ترور کردند! و کان من حشدهم اللّهام رجال من الجنّ رموا سعد بن عبادة، أمیر الخزرج.(6)
جالب اینکه بسیارى از مطالب بالا که در «تاریخ طبرى» آمده است در «صحیح بخارى» نیز از قول عمر بن خطّاب نقل شده است.
«عمر» هنگامى که در مراسم حج شرکت داشت از بعضى شنید که مىگفتند: «اگر عمر از دنیا برود با فلان کس(7) بیعت خواهیم کرد.»
عمر سخت از این سخن ناراحت شد، هنگامى که به مدینه آمد به منبر رفت و خطبهاى خواند، سپس همین سخن را براى مردم بازگو کرد و افزود: «هیچ کس حق ندارد چنین سخنى را بگوید که بیعت ابوبکر بدون مشورت مسلمین انجام شد و یک امر تصادفى و بدون مطالعه بود، پس ما هم چنین مىکنیم، آرى! این کار بدون دقّت صورت گرفت و خداوند مسلمین را از شرّ آن نگاه داشت» إنّما کانت بیعة أبی بکر فلتة و تمّت … و لکنّ اللّه وقى شرّهاسپس افزود: «این کار نباید تکرار شود، هر کس بدون مشورت مسلمانان با کسى بیعت کند نباید با او و با کسى که با او بیعت کرده است، بیعت نمود، مبادا در معرض قتل قرار گیرند. آرى هنگامى که خداوند پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله را قبض روح کرد «طائفه انصار» با ما مخالفت کردند و در «سقیفه بنى ساعده» اجتماع نمودند و «على» و «زبیر» و کسانى که با آن دو بودند، با ما مخالفت کردند، مهاجران به سراغ «ابوبکر» آمدند، من به «ابوبکر» گفتم با ما بیا به سراغ برادرانمان از انصار برویم، هنگامى که به آنها نزدیک شدیم دو نفر جلو آمدند و گفتند: کجا مىروید اى مهاجران؟ گفتیم: به سراغ برادرانمان از انصار مىرویم، گفتند: نزدیک آنها نشوید و کار خود را تمام کنید. ما گوش به این سخن ندادیم تا این که نزد آنها در «سقیفه بنى ساعده» جمع شدیم، در آنجا مردى را دیدم که در جامهاى پیچیده شده بود، سؤال کردم او کیست؟ گفتند: «سعد بن عباده» است.گفتم: چرا چنین است؟ گفتند: بیمار است، چیزى نگذشت که خطیب انصار برخاست و خطبهاى خواند (و عمر محتواى آن خطبه را شبیه آنچه از طبرى نقل کردیم- منتهى به صورت فشردهتر- نقل مىکند).
هنگامى که او خاموش شد من مىخواستم سخنان زیبایى که در نظر داشتم در برابر ابوبکر بیان کنم، ولى ابوبکر ما را از این کار نهى کرد، او شروع به سخن کرد، او از من بردبارتر و باوقارتر بود و آنچه را من مىخواستم از سخنان زیبا بیان کنم او بالبداهه بهتر از آن را بیان کرد و به انصار گفت: «تمام فضائلى را که برشمردید دارا هستید ولى خلافت باید در قریش باشد که از نظر نسب و جایگاه از تمام عرب برتر است.» سپس افزود: «من یکى از این دو مرد را- اشاره به من و ابوعبیده- براى این کار مىپسندم با او بیعت کنید.» بعضى از انصار پیشنهاد کردند که: «امیرى از ما و امیرى از شما باشد اى قریش!» در اینجا داد و فریاد بلند شد، تا آنجا که من از اختلاف ترسیدم و به ابوبکر گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم.» او دستش را گشود و من با او بیعت کردم، سپس مهاجران و بعد انصار با او بیعت کردند.»
سپس عمر افزود: «به خدا سوگند! ما در آن هنگام کارى بهتر از این نیافتیم که با ابوبکر بیعت کنیم، زیرا از این بیم داشتیم که اگر به همین صورت از مردم (انصار) جدا شویم و بیعتى صورت نگیرد، آنها با یکى از نفراتشان بیعت کنند و بعد ما گرفتار این مشکل شویم که، یا با کسى بیعت کنیم که به او راضى نیستیم و یا با آنها به مخالفت و ستیز برخیزیم، که مایه فساد است، بنابراین (تکرار مىکنم) هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسى بیعت کند، کسى از بیعت شونده و بیعت کننده، پیروى نکند مبادا آن دو به قتل برسند!»(8) (مفهوم این سخن این است که عمر به طور ضمنى اجازه قتل آنها را صادر کرده است).
چند نکته جالب در داستان سقیفه
1- از آنچه در بالا آمد، به خوبى روشن مىشود که گردهمایى سقیفه، هرگز یک شوراى منتخب مردم نبود، آنگونه که بعضى وانمود مىکنند، بلکه چند نفر از انصار
در ابتدا براى این که کار را به نفع خود تمام کنند، حضور یافتند، سپس چند نفر از مهاجرین که رقیب آنها در امر خلافت بودند، حاضر شدند و با مهارت خاصّى پایه خلافت ابوبکر را نهادند.
2- اگر بنا بود یک شوراى منتخب مردم و یا شبه منتخب، بر کار خلافت نظارت کنند، حدّاقل مىبایست از همه قبایل انصار، در مدینه و از همه مهاجران، نمایندهاى در آنجا حضور یابد، در حالى که هرگز چنین نبود، «بنى هاشم» که نزدیکترین و آشناترین افراد به مکتب پیامبر بودند، مطلقا در آنجا حضور نداشتند، بنابراین، هیچ گونه مشروعیّتى براى گردهمایى سقیفه نمىتوان قائل شد: نه مشروعیت دینى و نه مشروعیت نظامهاى معمول سیاسى دنیا.
3- از ماجراى «سقیفه» به خوبى استفاده مىشود که معیار، انتخاب اصلح نبود بلکه گویى مىخواهند میراثى را تقسیم کنند، هر کدام مدّعى بودند سهم ما در این میراث بیشتر است. به یقین کسانى که با چنین نگرشى به مسأله خلافت مىنگرند هرگز نمىتوانند آنچه را به حال مسلمانان اصلح است، برگزینند.
4- در «سقیفه» مطلقا سخنى از وصایاى پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در امر خلافت به میان نیامد با اینکه همه مىدانستند پیامبر صلّى اللّه علیه و آله طبق روایت معروف، فرموده بود: «إنّی تارک فیکم الثّقلین: کتاب اللّه و عترتی، ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا بعدی أبدا، من دو چیز گرانمایه را در میان شما به یادگار مىگذارم که اگر به آنها چنگ زنید هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و خاندانم را»
آیا این حدیث شریف که در اکثر منابع اهل سنّت و شیعه نقل شده و جزء روایات
متواتر محسوب مىشود(9) و پیامبر صلّى اللّه علیه و آله نه یک بار، بلکه چندین بار و در موارد مختلف آن را بیان کرد، به حاضران سقیفه دستور نمىداد که قبل از هر چیز به سراغ قرآن و اهلبیت علیهم السّلام بروند و تمایلات خویش را بر سرنوشت مسلمانان حاکم نکنند؟
آیا حدیث شریف «غدیر» که به طور متواتر از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله نقل شده، هشدارى به گردانندگان «سقیفه» نمىداد؟
آیا توصیههاى مکرّر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله از نخستین روز آشکار کردن دعوتش که در حدیث «یوم الدّار» منعکس است و به وضوح سخن از وصایت و خلافت على علیه السّلام مىگوید و یا آنچه که در آخرین ساعات عمر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله- که داستان «قلم و دوات» است- پیش آمد، کافى نبود که حداقل سخنى از خلافت على علیه السّلام که شایستهترین فرد بود به میان آید؟ راستى شگفتآور است!!
ولى از یک نظر نیز مىتوان گفت شگفتآور نیست! زیرا هنگامى که از بیمارى پیامبر صلّى اللّه علیه و آله سوء استفاده مىکنند و از آوردن «قلم و دوات و کاغذ» براى نوشتن آخرین پیام، جلوگیرى مىنمایند و حتّى زشتترین کلمات را درباره پاکترین فرزندان آدم علیه السّلام یعنى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بر زبان جارى مىکنند، پیدا است از قبل تصمیماتى درباره خلافت گرفتهاند که هیچ چیز حتّى سخنان رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله نمىتواند مانع آن شود. چه مىتوان کرد؟ مسأله مقام است که انسان را به سوى
خود جذب مىکند و همه چیز را پشت پرده فراموشى قرار مىدهد.(10)
اینجاست که عمق کلام مولا على علیه السّلام در خطبه بالا مشخص مىشود که فرمود:«گردانندگان سقیفه درخت را گرفتند و میوه آن را ضایع کردند» إحتجّوا بالشّجرة، و أضاعوا الثّمرة.
1) سند خطبه: این سخن از سخنان معروف امیرمؤمنان على علیه السّلام است که هر بخشى از آن، در کتابهاى متعدّدى نقل شده است، از جمله در «نهایة الارب» «نویرى» و «تاریخ طبرى» و «تاریخ ابن اثیر» در حوادث سال یازدهم هجرى، و کتاب «السقیفة» «ابوبکر جوهرى». همچنین بخشى از آن در «صحیح بخارى» و «مسلم» نیز آمده است. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 58- 60).
2) این حدیث در «صحیح مسلم» در کتاب «فضائل الصحابة» «باب فضائل الانصار» به این عبارت از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله نقل شده است:«إنّ الأنصار کرشی و عیبتی … فاقبلوا من محسنهم و اعفوا عن مسیئهم، انصار مخزن اسرار و گروه مورد اعتماد من هستند از نیکوکارانشان بپذیرید و بدکارانشان را (به پاس خدماتى که در اسلام کردهاند) عفو کنید» (صحیح مسلم، جلد 4، صفحه 1949، طبع دار احیاء التراث العربى).
3) تاریخ طبرى، جلد 2، صفحه 455 به بعد (با تلخیص).
4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 6، صفحه 10.
5) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 17، صفحه 223. (او این سخن را به عنوان یکى از ایرادات شیعیان بر ابوبکر ذکر مىکند، زیرا بعضى معتقدند که ابوبکر دستور قتل سعد را صادر کرد).
6) الغدیر، جلد 9، صفحه 379 («لهام» به معناى لشکر عظیم است).
7) ظاهرا منظور از فلان کس، على علیه السّلام است، زیرا این سخن را «زبیر» گفته بود که اگر «عمر» بمیرد ما با على علیه السّلام بیعت مىکنیم، (شرح بخارى قسطلانى، جزء 11، صفحه 352، به نقل از بلاذرى در انساب الاشراف).
8) صحیح بخارى، جزء 8، صفحه 208 (کتاب المحاربین من اهل الکفر و الرّدّه، باب رجم الحبلى من الزنا اذا أحصنت).
9) این حدیث را حداقل «بیست و سه نفر» از صحابه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله از شخص پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله بلا واسطه نقل کردهاند که براى اطلاع از نام آنها و تعبیرات مختلفى که در روایات آنها آمده است، مىتوانید به جلد نهم «پیام قرآن» صفحه 62 تا 79 و یا خلاصه «عبقات الانوار»، جلد 2، صفحه 105 تا 242 و «احقاق الحق» جلد چهارم، صفحه 438 و کتب معروف دیگرى مانند «سیره حلبى»، «مستدرک حاکم»، «صواعق»، «اسد الغابه» و «سنن بیهقى» مراجعه نمایید.
10) حدیث «قلم و دوات» یا «قلم و قرطاس» از عجیبترین احادیثى است که در امر خلافت نقل شده است و جالب این که این حدیث در معروفترین منابع اهل سنّت یعنى «صحیح بخارى» دیده مىشود. در این کتاب در باب «مرض النبى صلّى اللّه علیه و آله» از «سعید بن جبیر» از «ابن عبّاس» نقل شده که مىگفت: «هنگامى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در آستانه رحلت از دنیا، قرار گرفت و اطراف حضرت گروهى حاضر بودند، فرمود:«هلمّوا أکتب لکم کتابا لا تضلّوا بعده، (قلم و دوات و کاغذى) بیاورید تا نامهاى براى شما بنویسم که به برکت آن بعد از آن هرگز گمراه نشوید.» فقال بعضهم إنّ رسول اللّه قد غلبه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب اللّه، بعضى از حاضران گفتند: «بیمارى بر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله غلبه کرده (و العیاذ باللّه هذیان مىگوید) و نزد شما قرآن است و قرآن براى ما کافى است» در میان حاضران غوغا و اختلاف افاد، بعضى مىگفتند: «بیاورید تا حضرت بنویسد و هرگز گمراه نشوید!» و بعضى غیر از آن را مىگفتند، هنگامى که سر و صدا و غوغا و اختلاف فزونى گرفت، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله (با ناراحتى شدید) فرمود: «برخیزید و از نزد من بروید.» این حدیث به طرق مختلف و با تعبیرات گوناگون در همان صحیح بخارى نقل شده است (صحیح بخارى، جلد ششم، باب مرض النّبى صلّى اللّه علیه و آله و وفاته، صفحه 12، چاپ دارالجیل بیروت.) در این که چه کسى این سخن بسیار ناروا را درباره پیامبر صلّى اللّه علیه و آله گفت در صحیح مسلم آمده است: گوینده این سخن عمر بود، در آنجا که مىگوید: هنگامى که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در خواست «قلم و دوات و کاغذ» کرد تا پیامى بنویسد که هرگز مسلمانان گمراه نشوند «قال عمر إنّ رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله قد غلب علیه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب اللّه، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بیمارى بر او غلبه کرده و چنین سخنانى مىگوید قرآن نزد شما است و قرآن براى ما کافى است». و در همان کتاب و همچنین صحیح بخارى آمده است که «ابن عبّاس» پیوسته بر این ماجرا افسوس مىخورد و آن را مصیبتى بزرگ مىشمرد که به عنوان رزیّة یوم الخمیس (: مصیبت بزرگ روز پنجشنبه)- همان روزى که این جریان در آن واقع شد- یاد مىکرد (صحیح مسلم، جلد 3، کتاب الوصیة، باب 5، صفحه 1259، چاپ دار احیاء التراث العربى).