و من کلام له علیه السّلام
قال بعد تلاوته: «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»
از سخنان امام علیه السّلام است
که هنگام تلاوت آیات «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» بیان فرموده است.(1)
خطبه در یک نگاه
گرچه در واقع تمام این خطبه ناظر به تفسیر «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»(2) است؛ ولى مجموع آن را مىتوان به چهار بخش تقسیم کرد.
در بخش اوّل سخن از بىخبرى بازماندگان از سرنوشت خویش است که
چگونه از وضع خفتگان در زیر خاک پند و عبرت نمىگیرند.
در بخش دوم چگونگى حال گذشتگان را بیان مىکند که چگونه در زیر خاک و در قبرهاى سرد و خاموش آرمیدهاند، کسى از آنها خبرى نمىگیرد. خانههاى آنها خالى و زندگى آنان به فراموشى سپرده شده است.
در بخش سوم گویا امام گفتگویى با آنها دارد و آنها با زبان حال پاسخهایى مىگویند که بسیار بیدارگر و تکاندهنده است.
در بخش چهارم امام علیه السّلام از روزهاى پایانى عمر انسان سخن مىگوید که چگونه طبیبان از درمان مأیوس مىشوند و داروها از اثر مىافتد و لحظه به لحظه انسان به آخر عمر نزدیک مىشود و از دوستان و بستگان فاصله مىگیرد زبان از کار مىافتد گوش شنوایى خود را از دست مىدهد و مرگ بر همه وجود انسان سایه مىافکند. دقت در بخشهاى مختلف این خطبه، هر انسانى را هرقدر قسى القلب باشد تحت تأثیر قرار مىدهد و بیدار مىسازد.
بخش اوّل
یا له مراما ما أبعده! و زورا ما أغفله! و خطرا ما أفظعه! لقد استخلوا منهم أیّ مدّکر، و تناوشوهم من مکان بعید! أفبمصارع آبائهم یفخرون! أم بعدید الهلکى یتکاثرون! یرتجعون منهم أجسادا خوت، و حرکات سکنت و لأنّ یکونوا عبرا، أحقّ من أن یکونوا مفتخرا؛ و لأنّ یهبطوا بهم جناب ذلّة، أحجى من أن یقوموا بهم مقام عزّة! لقد نظروا إلیهم بأبصار العشوة، و ضربوا منهم فی غمرة جهالة، و لو استنطقوا عنهم عرصات تلک الدّیار الخاویة، و الرّبوع الخالیة، لقالت: ذهبوا فی الأرض ضلّالّا، و ذهبتم فی أعقابهم جهّالا، تطؤون فی هامهم، و تستنبتون فی أجسادهم، و ترتعون فیما لفظوا، و تسکنون فیما خرّبوا؛ و إنّما الأیّام بینکم و بینهم بواک و نوائح علیکم.
ترجمه
شگفتا! چه هدف و مقصد بسیار دورى و چه زیارت کنندگان غافلى و چه افتخار موهوم و نفرتانگیزى (که بر کنار قبور پیشینیان خود مىآیند و به تعداد آنها بر یکدیگر تفاخر مىکنند) آنها به سراغ کسانى رفتند که از دسترسشان دورند (و یک عالم میان آنها فاصله است) آیا به گورها و محل سقوط اجساد پدرانشان افتخار مىکنند یا با شمارش تعداد مردگان، فزونى مىطلبند؟! گویى آنها مىخواهند اجساد بىجان و بدنهاى بىروح و از کار افتاده را باز گردانند (چه خیال باطل و فکر محالى)؛ ولى اگر آن (اجساد بىجان و استخوانهاى پوسیده) مایه عبرت گردد، سزاوارتر است تا مایه تفاخر شود و اگر با توجّه به
وضع آنان این بازماندگان، به آستانه تواضع و ذلّت فرود آیند عاقلانهتر است از اینکه آنها را وسیله سربلندى و عزّت خود بدانند (آرى!) این به جهت آن است که آنها با چشمان کمنور به مردگان خود نگریستند و در دریاى جهل و غرور فرو رفتند، اگر شرححال آنان را از عرصههاى ویران شده آن دیار و خانههاى خالى مىپرسیدند در پاسخ به آنها مىگفتند: آنها در زمین گم شدند (و اجسادشان خاک و پراکنده شد)؛ ولى شما از روى جهل همان مسیر آنها را ادامه دادید در حالى که از روى جمجمههایشان عبور مىکنید و روى اجسادشان زراعت مىنمایید و از آنچه آنها باقى گذاردند مىخورید و در خانههاى آنها که رو به ویرانى مىرود سکونت مىگزینید (شما بر آنها مىگریید) در حالى که روزهایى که در میان شما و آنها قرار دارد بر شما مىگریند و نوحهگرى مىکنند!
شرح و تفسیر
تفاخر بىمعنا به جاى عبرت گرفتن!
همانگونه که در بالا اشاره شد این خطبه یکى از مهمترین و جامعترین و مؤثّرترین خطبههاى امیر مؤمنان على علیه السّلام است.
ابن ابى الحدید تعریفات عجیبى درباره این خطبه دارد و آن را از نظر فصاحت و بلاغت بىنظیر مىشمرد و مىگوید: کسى که آن را بررسى کند، کلام معاویه درباره على علیه السّلام را باور خواهد کرد. او مىگفت: «و اللّه ما سنّ الفصاحة لقریش غیره؛ به خدا سوگند فصاحت را براى قریش غیر او بنیانگذارى نکرد». سپس به این نکته مىپردازد که گاهى شعرا هنگام شنیدن اشعار فصیح و بلیغ سجده مىکردند و مىگفتند همانگونه که قاریان قرآن مواضع سجود قرآن را مىدانند ما نیز مواضع سجود شعر را مىدانیم آنگاه ابن ابى الحدید مىافزاید سزاوار است تمام فصحاى عرب اجتماع کنند و این خطبه بر آنها خوانده شود و
به جهت عظمت آن (براى آفریدگار) سجده کنند.
آنگاه اضافه مىکند: من به راستى بسیار تعجب مىکنم از کسى که درباره جنگ خطبهاى مىخواند که نشان مىدهد طبع او همانند شیران است. سپس همانکس خطبهاى مىخواند که نشان مىدهد طبع او همچون زاهدى است که چشم از دنیا پوشیده که نه در عمر خود خونى ریخته و نه گوشت حیوانى خورده است، و یا همانند مسیح ابن مریم اسطوره زهد و ترک دنیا بود. از همه جالبتر اینکه مىگوید من به کسى که به همه امّتها سوگند مىخورد، قسم یاد مىکنم که در طول 50 سال از عمرم بیش از هزار بار این خطبه را خواندهام و هیچ زمان نبوده، که به هنگام تلاوت این خطبه در من اثرى از خوف و پند و موعظه و لرزش در اندام من حاصل نشود. واعظان و خطبا و فصحا در این زمینه بسیار سخن گفتهاند و من بارها آنها را بررسى کردهام؛ ولى هیچکدام از آنها تأثیر این خطبه را در من نداشته است.(3)
با توجّه به آنچه گفته شد سزاوار است هنگام شرح و تفصیل این خطبه به عمق سخنان امام علیه السّلام بیندیشیم و بهره کافى از آن ببریم و آثار آن را در روح و جان خود احساس کنیم.
همانگونه که در عنوان خطبه آمد این سخن در واقع تفسیرى است براى دو آیه آغاز سوره تکاثر «أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»
نخست یک نظرى اجمالى به تفسیر این دو آیه بیفکنیم:
1. مفسّران معروف، دو تفسیر براى آن ذکر کردهاند: الف. منظور آن است که فزونطلبى شما را از خدا و قیامت غافل ساخت تا زمانى که از دنیا بروید و به قبرها سپرده شوید. ب. منظور آن است که فزونى طلبى و تفاخر شما را از خدا و قیامت غافل ساخت تا آنجا که براى اثبات برترى خود به زیارت و دیدار قبرها
رفتید و هریک قبور مردگان خود را برشمردید تا برترى خود را ثابت کنید.
به یقین تفسیر دوم صحیحتر است، زیرا اوّلا زیارت قبور به معناى دفن شدن در قبرها معناى بسیار بعیدى است و دیگر اینکه اگر تفسیر اوّل صحیح باشد باید بگوید: «تزوروا القبور» یعنى فعل به صورت مضارع باشد نه ماضى، زیرا فرض براین است که مخاطبان زندهاند.
سخن امام در این خطبه نیز بر محور دوم دور مىزند و این خود دلیل روشن بر ترجیح این تفسیر است.
امام علیه السّلام نخست مىفرماید: «شگفتا! چه هدف و مقصد بسیار دورى و چه زیارت کنندگان غافلى و چه افتخار موهوم و نفرتانگیزى»؛ (یا له مراما(4) ما أبعده! و زورا(5) ما أغفله! و خطرا(6) ما أفظعه!(7)).
آرى استخوانهاى پوسیده در زیر خاک و بدنهایى که مور و مار به آن در آویخته چیزى نیست که به آن افتخار کنند چه خوب بود به جاى این افتخارات موهوم عبرت مىگرفتند و فرداى خود را در زیر خروارها خاک در گورهایى سرد و خاموش و بریده از همه بستگان و دوستان با چشم خود مىدیدند و از این خواب سنگین غفلت بیدار مىشدند. از همینرو امام علیه السّلام در ادامه این سخن مىفرماید: «آنها (در حال زیارت قبور) همه جا را از پیشینیان خود خالى دیدند چه عبرت بزرگى (ولى این غافلان بیدار نشدند) آنها به سراغ کسانى رفتند که بسیار از دسترسشان دورند (و یک عالم میان آنها فاصله است)»؛ (لقد استخلوا(8))
منهم أیّ مدّکر، و تناوشوهم(9) من مکان بعید!).
بعضى از مفسّران جمله (لقد استخلوا) را چنین تفسیر کردهاند: «آنها به یاد کسانى افتادند که مدتها پیش درگذشته و خاک شدهاند»؛ (در تفسیر اوّل «استخلوا» به معناى خالى دیدن جاى آنها و در تفسیر دوم به معناى یاد کردن از گذشتگان است).
سپس در ادامه این سخن آنها را ملامت و سرزنش شدید مىکند و مىفرماید: «آیا به گورها و محل سقوط اجساد پدرانشان افتخار مىکنند یا با شمارش تعداد مردگان فزونى مىطلبند؟!»؛ (أفبمصارع آبائهم یفخرون! أم بعدید الهلکى یتکاثرون!).
انسان چه اندازه بىخبر باشد که بخواهد به آن استخوانهاى پوسیده افتخار کند و مردگان متلاشى شده را در صف زندگان قرار دهد و آنها را دلیل بر فزونى جمعیّت خویش بشمارد. در ادامه مىفرماید: «گویى آنها مىخواهند اجساد بىجان و بدنهاى بىروح و از کار افتاده را باز گردانند (چه خیال باطل و فکر محالى)»؛ (یرتجعون منهم أجسادا خوت(10)، و حرکات سکنت).
نیز مىافزاید: «اگر آن (اجساد بىجان و استخوانهاى پوسیده) مایه عبرت گردد، سزاوارتر است تا مایه افتخار شود و اگر با توجّه به وضع آنان این بازماندگان، به آستانه تواضع و ذلّت فرود آیند عاقلانهتر است از اینکه آنها را وسیله سربلندى و عزت بدانند»؛ (و لأنّ یکونوا عبرا، أحقّ من أن یکونوا مفتخرا؛ و لأن یهبطوا بهم جناب(11) ذلّة، أحجى(12) من أن یقوموا بهم مقام عزّة!).
امام علیه السّلام در این چند جمله براین نکته پافشارى مىکند که دیدگاه آنها درباره مردگان به کلّى وارونه است و چنان از بیراهه مىروند که زشت در نظرشان زیباست. آنها باید با دیده عبرت این گورستانهاى خاموش را بنگرند؛ وضع نیاکان خود را در زیر خاکها مشاهده کنند و آینده خویش را با توجّه به قانون مرگ که هرگز استثنایى ندارد، بنگرند.
در حدیثى آمده است: هنگامى که على علیه السّلام با اصحاب خود به سوى میدان صفّین مىرفت، به ساباط مدائن و اطراف رسید (جایى که روزى مرکز یکى از قدرتمندترین حکومتها بود؛ ولى همهچیز از آن رخت بربست). ناگهان یکى از یاران حضرت در حالى که نگاه به آثار کسرى مىکرد یکى از اشعار عبرتانگیز معروف عرب را بر زبان جارى ساخت:
جرت الرّیاح على مکان دیارهم
فکأنّهم کانوا على میعاد
بادها بر ویرانههاى خانهها و قصرهایشان مىزود. گویى آنها قرارى داشتند و بر سر قرارشان رفتند.
امام علیه السّلام به این مقدار نیز قانع نشد و فرمود چرا این آیات قرآن را نخواندید: ««کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ وَ نَعْمَةٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ کَذلِکَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِینَ»؛ چه بسیار باغها و چشمههایى که خود به جاى گذاشتند- و کشتزارها، قصرهاى زیبا و گرانبها- و نعمتهاى فراوان دیگرى که در آن غرق بودند- آرى این چنین بود سرنوشت آنان ما آنها را به ارث به اقوام دیگرى دادیم».(13)،(14)
در ادامه این سخن، امام علیه السّلام به بیان این موضوع مىپردازد که چرا به جاى عبرت گرفتن از اجساد پوسیده اموات، آنها را وسیله تفاخر بر یکدیگر قرار دادند و مىفرماید: «(آرى!) این به علت آن است که آنها با چشمان کم نور به
مردگان خود نگریستند و (بر اثر کوتهبینى) در دریاى جهل و غرور فرورفتند»؛ (لقد نظروا إلیهم بأبصارهم العشوة، و ضربوا منهم فی غمرة جهالة).
در ادامه این سخن مىفرماید: «(آنها راهى براى بیدار شدن از این خواب غفلت داشتند؛ ولى از آن راه نرفتند) اگر شرححال آنان را از عرصههاى ویران شده آن دیار و خانههاى خالى مىپرسیدند در پاسخ به آنها مىگفتند: آنها در زمین گم شدند (و اجسادشان خاک شد و خاک آنها پراکنده گشت)؛ ولى شما از روى جهل همان مسیر آنها را ادامه دادید (در حالى که) از روى جمجمههایشان عبور مىکنید و روى اجسادشان زراعت مىنمایید و از آنچه آنها باقى مىگذاردند مىخورید و در خانههاى آنها که رو به ویرانى مىرود سکونت مىگزینید (شما بر آنها مىگریید) در حالى که روزهایى که در میان شما و آنها قرار دارد بر شما مىگریند و نوحهگرى مىکنند»؛ (و لو استنطقوا عنهم عرصات تلک الدّیار الخاویة، و الرّبوع(15) الخالیة، لقالت: ذهبوا فی الأرض ضلّالا(16)، و ذهبتم فی أعقابهم جهّالا، تطؤون فی هامهم(17)، و تستنبتون(18) فی أجسادهم، و ترتعون(19) فیما لفظوا(20)، و تسکنون فیما خرّبوا؛ و إنّما الأیّام بینکم و بینهم بواک(21) و نوائح(22) علیکم).
جمله «ضربوا منهم فی غمرة جهالة» اشاره به غرقشدن آنها در دریاى جهالت است و «ضرب» به قرینه آخر این جمله، همان معناى غرقشدن را مىرساند.
و جمله «تطؤون فی هامهم» اشاره به این است که هنگامى که بدنهاى انسانها مىپوسد و خاک مىشود بر اثر عوامل مختلف، همچون باد و باران و سیلاب و زیرورو شدن زمین بوسیله انسانها، آن خاکها به روى زمین منتقل مىشود و این انسانهاى غافل از روى آن مىگذرند و نمىدانند چه مىکنند و ذکر «هام» (فرق سر) براى این است که مهمترین جاى بدن انسان، جمجمه اوست وگرنه تمام اجساد خاک شده زیر پاى عابران است.
جمله «تستنبتون فی أجسادهم» اشاره به این است که زارعان، بذرافشانى به روى زمینهایى مىکنند که آمیخته با خاک جسدهاى پیشینیان است و با این حال در خواب غفلتند.
جمله «ترتعون فیما لفظوا» گاه به آن معنا که در بالا گفتیم تفسیر شده (ترتعون به معناى بهره گرفتن و لفظوا به معناى ترک کردن) و گاه گفتهاند که از اجساد آنها، اجزایى پراکنده مىشود و باغبانها ناآگاهانه نهال بر آن مىنشانند و از میوههاى آن بهره مىگیرند.
جمله «تسکنون فیما خرّبوا» ممکن است اشاره به این باشد که آنها مدتى در این خانههاى زیبا زندگى کردند و پس از آنکه رو به ویرانى گذارد آن را رها کردند و به زیر خاک رفتند و شما در آن ساکن شدید و بعضى از شارحان، جمله «خربوا» را به معناى خالى شدن از ساکنان تفسیر کردهاند، این احتمال نیز داده شده که منظور خراب بودن خانهها به علّت ترک ذکر خدا و عبادت بوده همانگونه که عمران و آبادى را در آیه شریفه «إِنَّما یَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ»(23) به عمران و
آبادى با ذکر و عبادت خدا تفسیر کردهاند.
آرى! آنها حق این مساکن را ادا نکردند و با غرور و غفلت و فراموش کردن ذکر خدا عملا آن را تخریب نمودند، هرچند به ظاهر آباد بود و به دست غافلان همچون خود سپردند و رفتند.
جمله «و إنّما الأیّام بینکم و بینهم بواک» اشاره لطیفى به این نکته است که شما براى مردگان و از دست رفتگان اشک مىریزید و ناله سر مىدهید؛ ولى روزگار بر شما مىگرید و نوحهگرى مىکند که چقدر از سرنوشت خود غافل و بىخبرید و فراموش مىکنید که خودتان نیز باید این مسیر را به زودى طى کنید.
بخش دوم
أولئکم سلف غایتکم، و فرّاط مناهلکم، الّذین کانت لهم مقاوم العزّ، و حلبات الفخر، ملوکا و سوقا. سلکوا فی بطون البرزخ سبیلا سلّطت الأرض علیهم فیه، فأکلت من لحومهم، و شربت من دمائهم؛ فأصبحوا فی فجوات قبورهم جمادا لا ینمون، و ضمارا لا یوجدون؛ لا یفزعهم ورود الأهوال، و لا یحزنهم تنکّر الأحوال، و لا یحفلون بالرّواجف، و لا یأذنون للقواصف. غیّبا لا ینتظرون، و شهودا لا یحضرون، و إنّما کانوا جمیعا فتشتّتوا، و آلافا فافترقوا، و ما عن طول عهدهم، و لا بعد محلّهم، عمیّت أخبارهم، و صمّت دیارهم، و لکنّهم سقوا کأسا بدّلتهم بالنّطق خرسا، و بالسّمع صمما، و بالحرکات سکونا، فکأنّهم فی ارتجال الصّفة صرعى سبات. جیران لا یتأنّسون، و أحبّاء لا یتزاورون. بلیّت بینهم عرا التّعارف، و انقطعت منهم أسباب الإخاء، فکلّهم وحید و هم جمیع، و بجانب الهجر و هم أخلّاء، لا یتعارفون للیل صباحا، و لا لنهار مساء.
أیّ الجدیدین ظعنوا فیه کان علیهم سرمدا، شاهدوا من أخطار دارهم أفظع ممّا خافوا، و رأوا من آیاتها أعظم ممّا قدّروا، فکلتا الغایتین مدّت لهم إلى مباءة، فاتت مبالغ الخوف و الرّجاء. فلو کانوا ینطقون بها لعیّوا بصفة ما شاهدوا و ما عاینوا.
ترجمه
آنها پیش از شما به کام مرگ که سرنوشت نهایى همه شماست فرورفتند و قبل از شما به این آبشخور وارد شدند. همانها که صاحب مقامات عزّت و
مرکبهاى افتخار بودند؛ گروهى سلاطین و گروهى رعایا. (آرى!) آنها همه درون قبرها خزیدهاند و زمین در آنجا بر آنها مسلّط شد؛ از گوشتهایشان خورد و از خونهایشان نوشید. در حفرههاى گور خویش به صورت جمادى درآمدهاند که هرگز نموّى ندارند و ناپیدایانى که امید یافت شدنشان نیست. حوادث هراسانگیز هرگز آنها را در وحشت فرونمىبرد و دگرگونى حالات، آنان را اندوهگین نمىسازد. به زلزلهها و لرزهها اعتنایى ندارند و به صداهاى وحشتناک گوش فرانمىدهند. غایبانى هستند که انتظار بازگشتشان نیست و شاهدانى که هرگز حضور ندارند. آنها جمع بودند و پراکنده شدند و با یکدیگر الفت داشتند و جدا گشتند. اگر اخبارشان به دست فراموشى سپرده شده و خانههایشان در سکوت فرورفته، بر اثر طول زمان و دورى از محل سکونت نیست، بلکه جامى به آنها نوشانده شده که به جاى سخن گفتن گنگ بودن و به جاى شنوایى کر شدن را به آنها داده و حرکاتشان به سکون مبدّل شده است و در نگاه اوّل گمان مىبرى که همگى افتادهاند و به خواب فرورفتهاند (امّا چنین نیست). آنان همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمىگیرند و دوستانى که به دیدار هم نمىروند. رشتههاى شناسایى در میان آنها کهنه شده و اسباب برادرى، قطع گردیده است. با اینکه همه جمعاند ولى تنهایند! و با اینکه دوستند از یکدیگر دورند! نه براى شب صبحگاهى مىشناسند و نه براى روز، شامگاهى. (آرى!) شب یا روزى که رخت سفر مرگ در آن بسته و از آن کوچ کردهاند براى آنها جاودان خواهد بود. آنها خطرات آن جهان را وحشتناکتر از آنچه مىترسیدند یافتند و آیات و نشانههاى (پاداش و ثواب) را بزرگترین از آنچه مىپنداشتند، مشاهده کردند و براى وصول به هریک از این دو نتیجه نهایى (بهشت یا دوزخ) تا رسیدن به قرارگاهشان مهلت داده شدند و عالمى از بیم و امید براى آنها فراهم ساخته که اگر قادر بر سخن گفتن بودند از وصف آنچه در آنجا (از عذاب الهى) مشاهده کردهاند یا (از نعمتهاى عظیم خداوند) دیدهاند عاجز مىماندند.
شرح و تفسیر
عالم عجیب پس از مرگ
امام علیه السّلام بعد از ملامت شدید و سرزنش کسانى که به قبور پیشینیان و اجساد متلاشى شده نیاکانشان افتخار مىکنند، به بیان این نکته مىپردازد که سرنوشت آنها مىتواند درس عبرت و اندرز تکاندهندهاى براى بازماندگان باشد، مىفرماید: «آنها پیش از شما به کام مرگ که سرنوشت نهایى شماست فرورفتند و قبل از شما به این آبشخور وارد شدند؛ همانها که صاحب مقامات عزّت و مرکّبهاى افتخار بودند؛ گروهى سلاطین و گروهى رعایا»؛ (أولئکم سلف غایتکم،(24) و فراط(25) مناهلکم(26)، الّذین کانت لهم مقاوم(27) العزّ، و حلبات(28) الفخر، ملوکا و سوقا(29)).
تعبیر به «سلف غایتکم» اشاره به این است که آنها به نقطه پایان زندگى که همان مرگ است، پیش از شما رسیدهاند، و خلف باید حال خود را با توجّه به سرنوشت سلف دریابد و عبرت گیرد.
تعبیر به «فرّاط مناهلکم» اشاره به این است که گویى همه انسانها در یک قافله به سوى قبرها در حرکتند، گروهى در پیشاپیش این قافله و گروهى در پشتسر آنها حرکت مىکنند.
تعبیر به «مقاوم العزّ» اشاره براین است که صاحب قدرتها نیز این راه را مانند دیگران باید بپیمایند.
در جمله «و حلبات الفخر» مردم را تشبیه به گروههایى مىکند که در یک سلسله مسابقات عظیم و گسترده براى کسب افتخار بیشتر شرکت کردهاند، امام علیه السّلام مىفرماید: همه آنها نیز سرانجام به منزلگاهى مىرسند که نامش قبر است.
سرانجام در یک کلمه مىفرماید: «ملوکا و سوقا» هم پادشاهان مىروند و هم رعایا.
سپس براى توضیح بیشتر مىفرماید: «آنها درون قبرها خزیدهاند و زمین در آنجا بر آنها مسلّط شد. از گوشتهایشان خورد و از خونهایشان نوشید»؛ (سلکوا فی بطون البرزخ سبیلا سلّطت الأرض علیهم فیه، فأکلت من لحومهم، و شربت من دمائهم).
برزخ گرچه معمولا بر عالمى اطلاق مىشود که واسطه میان دنیا و آخرت است همانگونه که قرآن مجید مىفرماید: «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ»(30) ولى برزخ در اینجا به معناى قبر است به قرینه جملههایى که بعد از آن آمده است همانگونه که در حدیثى از امام صادق علیه السّلام نیز آمده است: «البرزخ القبر»(31) البتّه قبر نیز گاه به معناى مادى آن است؛ مانند آنچه در این خطبه آمده است و گاه به معناى غیر مادى آن؛ مانند آنچه در حدیث مشهور آمده است: «القبر إمّا روضة من ریاض الجنّة او حفرة من حفر النّیران؛ قبر یا باغى از باغهاى بهشت است یا حفرهاى از حفرههاى دوزخ».(32)
سپس در توضیح بیشتر مىفرماید: «آنها در حفرههاى گور خویش به صورت جمادى درآمدهاند که هرگز نموّى ندارند و ناپیدایانى که امید یافت شدنشان
نیست. حوادث هراسانگیز هرگز آنها را در وحشت فرونمىبرد و دگرگونى حالات، آنان را اندوهگین نمىسازد به زلزلهها و لرزهها اعتنایى ندارند و به صداهاى وحشتناکى گوش فرانمىدهند (و در یک کلمه هیچگونه احساسى در برابر هیچ حادثهاى ندارند، زیرا مردگانى فاقد روحند و جسمى بىجان). غایبانى هستند که انتظار بازگشتشان نیست و شاهدانى که هرگز حضور ندارند. آنها جمع بودند و پراکنده شدند و با یکدیگر الفت داشتند و جدا گشتند»؛ (فأصبحوا فی فجوات(33) قبورهم جمادا لا ینمون، و ضمارا(34) لا یوجدون؛ لا یفزعهم ورود الأهوال، و لا یحزنهم تنکّر الأحوال، و لا یحفلون(35) بالرّواجف(36)، و لا یأذنون للقواصف(37). غیّبا لا ینتظرون، و شهودا لا یحضرون، و إنّما کانوا جمیعا فتشتّتوا، و آلافا(38) فافترقوا).
آنچه در این عبارات تکان دهنده آمده است اشاره به ظاهر جسم مردگان است، هرچند روح آنها در عالم دیگر داراى هرگونه احساس، هول و ترس، غم و اندوه مىباشد.
آرى در یک لحظه، انسان هوشیار و خندان یا غمگین و با نشاط یا محزون و پراحساس و پرتحرّک، ناگهان چشم از دنیا مىپوشد و همه ظواهر و آثار حیات برچیده مىشود بهگونهاى که با قطعه سنگ بىروحى هیچ تفاوتى ندارد.
سپس امام علیه السّلام به نکته دیگرى در این زمینه اشاره کرده، مىفرماید: «اگر اخبارشان به دست فراموشى سپرده شده و خانههایشان در سکوت فرورفته، بر اثر طول زمان و دورى از محل سکونت نیست، بلکه جامى به آنها نوشانده شده که به جاى سخن گفتن گنگ بودن و به جاى شنوایى کر شدن را به آنها داده و حرکاتشان به سکون مبدّل شده است و در نگاه اوّل چنین پندارى که همگى افتادهاند و به خواب فرورفتهاند»؛ (و ما عن طول عهدهم، و لا بعد محلّهم، عمیّت أخبارهم، و صمّت دیارهم، و لکنّهم سقوا کأسا بدّلتهم بالنّطق خرسا، و بالسّمع صمما، و بالحرکات سکونا، فکأنّهم فی ارتجال(39) الصّفة صرعى(40) سبات(41)).
چه تعبیر گویا و تکاندهندهاى و چه گفتار بیدارگر و هوشیار کنندهاى! آرى! آنها چنان فراموش شدند که گویى قرنها با ما فاصله داشتند و چنان خانههاى آنها خاموش است که گویى سالیان دراز آن رخت بربستند، در حالى که گاه در یک لحظه کوتاه، جام مرگ را نوشیدند و همهچیز پایان گرفت.
سپس امام در تعبیرات پرمعنا و تکاندهنده دیگرى مىافزاید: «آنان همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمىگیرند و دوستانى که به دیدار هم نمىروند. رشتههاى شناسایى در میان آنها کهنه شده و اسباب برادرى، قطع گردیده است. با اینکه همه جمعاند ولى تنهایند و با اینکه دوستند از یکدیگر دورند. نه براى شب صبحگاهى مىشناسند و نه براى روز، شامگاهى. (آرى!) شب یا روزى که رخت سفر مرگ در آن بسته و از آن کوچ کردهاند براى آنها جاودان خواهد بود»؛ (جیران لا یتأنّسون، و أحبّاء لا یتزاورون. بلیت بینهم عرا(42)
التّعارف، و انقطعت منهم أسباب الإخاء، فکلّهم وحید و هم جمیع، و بجانب الهجر و هم أخلّاء، لا یتعارفون للیل صباحا، و لالنهار مساء. أیّ الجدیدین ظعنوا فیه کان علیهم سرمدا).
آرى! همه چیز آنها با زندگان متفاوت است؛ خانههاى قبر آنها دیوار به دیوار یکدیگر است بىآنکه از هم باخبر باشند یا به دیدار یکدیگر بروند؛ آنها در درون جمع خود تنهایند و در عین دوستى با یکدیگر گویى از هم قهرند؛ اگر در شب از دنیا رفتند هرگز طلوع صبح را نمىبینند و اگر در روز چشم از جهان فروبستند هرگز شب تاریکى نخواهند دید و به گفته یکى از شعراى عرب:
لابدّ من یوم بلا لیلة
أو لیلة تأتی بلا یوم
سرانجام روزى خواهیم داشت بدون شب و یا شبى بدون روز.
سپس امام علیه السّلام به بخش دیگرى از حالات مردگان و ارواح آنها هنگام مشاهده عذاب الهى یا پاداشهاى عظیم او اشاره کرده، مىفرماید: «آنها خطرات آن جهان را وحشتناکتر از آنچه مىترسیدند یافتند و آیات و نشانههاى (پاداش و ثواب) را بزرگتر از آنچه مىپنداشتند، مشاهده کردند و براى وصول به هریک از این دو نتیجه نهایى (بهشت یا دوزخ) تا رسیدن به قرارگاهشان مهلت داده شدند و عالمى از بیم و امید براى آنها فراهم ساخته که اگر قادر بر سخن گفتن بودند از وصف آنچه در آنجا (از عذاب الهى) مشاهده کردهاند یا (از نعمتهاى عظیم خداوند) دیدهاند عاجز مىماندند»؛ (شاهدوا من أخطار دارهم أفظع(43) ممّا خافوا، و رأوا من آیاتها أعظم ممّا قدّروا، فکلتا الغایتین مدّت لهم إلى مباءة(44)، فاتت مبالغ الخوف و الرّجاء. فلو کانوا ینطقون بها لعیّوا(45) بصفة ما شاهدوا و ما عاینوا).
در واقع آنچه امام علیه السّلام در اینجا بیان فرموده همان چیزى است که در خطبه 114 از نهج البلاغه با صراحت آمده است و مىفرماید: «کلّ شىء من الدّنیا سماعه أعظم من عیانه و کلّ شىء من الآخرة عیانه أعظم من سماعه؛ هرچیزى از دنیا، شنیدنش بزرگتر از دیدن آن است (و دور نمایش، دلانگیزتر از آن است که با چشم از نزدیک دیده مىشود) و هرچیزى از آخرت، دیدنش عظیمتر از شنیدن مىباشد.
دلیل آن هم روشن است، زیرا جهان آخرت، بسیار وسیعتر و گستردهتر است تا آنجا که آن را در مقایسه با دنیا همچون دنیا با عالم جنین و رحم مادر دانستهاند.
بخش سوم
و لئن عمیت آثارهم، و انقطعت أخبارهم، لقد رجعت فیهم أبصار العبر، و سمعت عنهم آذان العقول، و تکلّموا من غیر جهات النّطق، فقالوا: کلحت الوجوه النّواضر، و خوت الأجسام النّواعم، و لبسنا أهدام البلى، و تکاءدنا ضیق المنضجع، و توارثنا الوحشة، و تهکّمت علینا الرّبوع الصّموت، فانمحت محاسن أجسادنا، و تنکّرت معارف صورنا، و طالت فی مساکن الوحشة إقامتنا؛ و لم نجد من کرب فرجا، و لا من ضیق متّسعا! فلو مثّلتهم بعقلک، أو کشف عنهم محجوب الغطاء لک، و قد ارتسخت أسماعهم بالهوامّ فاستکّت، و اکتحلت أبصارهم بالتّراب فخسفت، و تقطّعت الألسنة فی أفواههم بعد ذلاقتها، و همدت القلوب فی صدورهم بعد یقظتها، و عاث فی کلّ جارحة منهم جدید بلى سمّجها و سهّل طرق الافة إلیها، مستسلمات فلا أید تدفع، و لا قلوب تجزع، لرأیت أشجان قلوب، و أقذاء عیون، لهم فی کلّ فظاعة صفة حال لا تنتقل، و غمرة لا تنجلی.
ترجمه
هرچند آثارشان محو شده و اخبارشان منقطع گشته؛ ولى چشمان عبرتبین آنان را مىبیند و گوشهاى عقل گفتارشان را مىشنود. (آرى!) آنها سخن مىگویند؛ ولى نه از طریق زبان، آنها (با زبان حال) مىگویند: چهرههاى خرم و زیباى ما زشت و پژمرده شد و بدنهاى نرم و نازک (که در ناز و نعمت پرورش یافته بود) بر زمین افتاد و از هم متلاشى گشت، لباس کهنگى و فرسودگى بر تن پوشیدیم و تنگى قبر، سخت ما را در فشار قرار داد. وحشت و ترس را از
یکدیگر به ارث بردهایم و خانههاى خاموش قبر بر ما فروریخته است. زیباییهاى بدنهاى ما محو شده و نشانههاى شناسایى چهره ما دگرگون گشته، اقامت ما در این خانههاى وحشت، طولانى شده نه از این درد و رنج، فرجى یافتهایم و نه از تنگى قبر، گشایشى. اگر با عقل خود آنها را در نظر خویش، مجسم سازى یا پردههاى کنار رود و با چشم خود آنها را ببینى درحالىکه گوشهاى آنها را حشرات خوردهاند و از کار افتاده و بر چشمهایشان سرمه خاک کشیده شده و (در کاسه) فرورفته، زبانهایى که با سرعت و فصاحت سخن مىگفتند پارهپاره شده، قلبها در سینههاى آنها پس از بیدارى خاموش گشته و در هریک از اعضاى آنان پوسیدگى تازهاى آشکار شده و آن را زشت و بدمنظر ساخته و راه آفات را به سوى آن به آسانى گشوده درحالىکه همه آنها در برابر این امور تسلیمند. نه دستى براى دفاع وجود دارد و نه قلبى براى جزع و بىتابى (و ناله سر دادن) (آرى اگر حال آنها را در نظر خود مجسم سازى) قلبهایى پر از غم و چشمهایى پر خاشاک را مىبینى (که بر آنها نوحهگرى مىکنند و از همه مصیبتبارتر اینکه) آنها در هر شدت و سختى، حالات ناراحت کنندهاى دارند که هرگز دگرگون نمىشود (و به سوى خوبى نمىگراید) و بلاى فراگیرى دارند که هیچ گاه بر طرف نمىگردد.
شرح و تفسیر
شرح حال خفتگان در خاک!
امام علیه السّلام در این بخش از خطبه، وضع مردگان و خفتگان قبور را با بیان رسا و تکان دهنده دیگرى شرح مىدهد و مىفرماید: «هر چند آثارشان محو شده و اخبارشان منقطع گشته؛ ولى چشمان عبرت بین آنان را مىبیند و گوشهاى عقل گفتارشان را مىشنود. (آرى!) آنها سخن مىگویند؛ ولى نه از طریق زبان»؛ (و لئن
عمیت آثارهم، و انقطعت أخبارهم، لقد رجعت فیهم أبصار العبر، و سمعت عنهم آذان العقول، و تکلّموا من غیر جهات النّطق).
در واقع امام علیه السّلام در این عبارت به دو نکته اشاره مىفرماید: نخست اینکه خبر گرفتن از آنان از طرق عادى (مانند چشم گوش) نیست، بلکه از راههاى عمیقتر و قوىتر است از طریق چشم دل و گوش عقل، همچنین سخن گفتن آنها نیز با زبان قال نیست، بلکه با زبان حال است که آثارش بسیار عمیقتر است، زیرا زبان قال ممکن است آمیخته با دروغ باشد، ولى زبان حال هیچ گاه دروغ نمىگوید.
اکنون ببینیم آنها با زبان حال چه مىگویند؟ امام علیه السّلام سخن آنها را چنین بیان مىکند: «آنها مىگویند: چهرههاى خرم و زیباى ما زشت و پژمرده شد و بدنهاى نرم و نازک (که در ناز و نعمت پرورش یافته بود) بر زمین افتاد و از هم متلاشى شد، لباس کهنگى و فرسودگى بر تن پوشیدیم و تنگى قبر، سخت ما را در فشار قرار داد. وحشت و ترس را از یکدیگر به ارث بردهایم و خانههاى خاموش قبر بر ما فروریخته است»؛ (فقالوا: کلحت(46) الوجوه النّواضر(47)، و خوت(48) الأجسام النّواعم، و لبسنا أهدام(49) البلى، و تکاءدنا(50) ضیق المضجع، و توارثنا الوحشة، و تهکّمت(51) علینا الرّبوع الصّموت(52)).
آرى! آنها گاه از سرنوشت بدنهایشان سخن مىگویند و گاه از جایگاهایشان. بدنها نخست پژمرده، چهرهها در هم کشیده، سپس از هم متلاشى شده و
سرانجام پوسیده و خاک شده است. قبرها تنگ و تاریک و سرد و خاموش است و امواج وحشت آنها را در بر گرفته و همگى در سکوت فرورفتهاند.
سپس مىافزاید: «زیباییهاى بدنهاى ما محو شده و نشانههاى شناسایى چهره ما دگرگون گشته، اقامت ما در این خانههاى وحشت، طولانى شده نه از این درد و رنج، فرجى یافتهایم و نه از تنگى قبر، گشایشى»؛ (فانمحت محاسن أجسادنا، و تنکّرت معارف صورنا، و طالت فی مساکن الوحشة إقامتنا؛ و لم نجد من کرب فرجا، و لا من ضیق متّسعا!).
آرى! صورتهایى که در حال حیات بسیار زیبا و شناخته شده بود و منزلگاههایى که وسیع و زیبا و راحت بود، با فرارسیدن مرگ دگرگون مىشود، آن منزلگاه زیبا و فراخ به خانه تنگ و تاریک قبر مبدل مىگردد، و آن صورتهاى زیبا بعد از چند صباحى نه تنها طراوت و شادابى و جمال خود را از دست مىدهد، بلکه به صورت بسیار وحشتناکى در مىآید.
به همین دلیل پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله در گفتار کوتاه و تکان دهندهاى مىفرماید: «ما رأیت منظرا إلّا و القبر أفضع منه؛ من هیچ منظره وحشتناکى را ندیدم مگر اینکه قبر از آن وحشتناکتر است».(53)
سپس امام علیه السّلام با تعبیرات زندهاى سعى مىکند وضع حالات آنها را در قبر براى مخاطبان خود کاملا آشکار کند: «اگر با عقل خود آنها را در نظر خویش، مجسم سازى، یا پردهها کنار رود و با چشم خود آنها را ببینى، در حالى که گوشهاى آنها را حشرات خوردهاند و از کار افتاده، و بر چشمهایشان سرمه خاک کشیده شده و (در کاسه) فرو رفته، زبانهایى که با سرعت و فصاحت سخن مىگفتند پاره پاره شده، قلبها در سینههاى آنها پس از بیدارى خاموش گشته است و در هر یک از اعضاى آنان پوسیدگى تازهاى آشکار شده و آن را زشت و
بد منظر ساخته و راه آفات را به سوى آن به آسانى گشوده است در حالىکه همه آنها (در برابر این امور) تسلیماند. نه دستى براى دفاع وجود دارد و نه قلبى براى جزع و بىتابى (و ناله سردادن). (آرى اگر حال آنها را این گونه در نظر خود مجسم سازى) قلبهایى پر از غم و چشمهایى پر از غم و چشمهایى پر خاشاک را مىبینى (که بر آنها نوحهگرى مىکنند)»؛ (فلو مثّلتهم بعقلک، أو کشف عنهم محجوب الغطاء لک، و قد ارتسخت(54) أسماعهم بالهوامّ(55) فاستکّت(56)، و اکتحلت أبصارهم بالتّراب فخسفت، و تقطّعت الألسنة فی أفواههم بعد ذلاقتها(57)، و همدت(58) القلوب فی صدورهم بعد یقظتها، و عاث(59) فی کلّ جارحة منهم جدید بلى(60) سمّجها(61) و سهّل طرق الآفة إلیها، مستسلمات فلا أید تدفع، و لا قلوب تجزع، لرأیت أشجان(62) قلوب، و أقذاء(63) عیون).
درست است که با قبض روح تمام همه از کار مىافتد؛ ولى تا زمانى که سالم است هنوز قابلیتى در آن وجود دارد که اگر فرضا روح به آن باز مىگشت فعال
مىشد؛ ولى پس از پوسیدن و متلاشى شدن دیگر هیچ کارایى ندارد، و به همین دلیل امام علیه السّلام مىفرماید: حشرات گوش آنها را از کار مىاندازند و سرمه خاک چشم آنان را و پاره شدن زبان نطق آنان را.
آنگاه در تکمیل این سخن در یک جمله به صورت جمعبندى مىفرماید: «آنها در هر شدّت و سختى حالات ناراحت کنندهاى دارند که هرگز دگرگون نمىشود (و به سوى خوبى نمىگراید) و بلاى فراگیرى که هیچ گاه بر طرف نمىگردد»؛ (لهم فی کلّ فظاعة صفة حال لا تنقل، و غمرة(64) لا تنجلی).
اشاره به اینکه مصیبت بزرگ آنان این است که این گرفتاریها زایل نمىشود، بلکه روز به روز پیچیدهتر مىگردد؛ بدبختى آنان در این است که آینده روشنى در پیش رو ندارند هر چه زمان بگذرد بدن متلاشىتر و استخوانها پوسیدهتر مىشود.
بخش چهارم
فکم أکلت الأرض من عزیز جسد، و أنیق لون، کان فی الدّنیا غذیّ ترف، و ربیب شرف! یتعلّل بالسّرور فی ساعة حزنه، و یفزّع إلى السّلوة إن مصیبة نزلت به، ضنّا بغضارة عیشه، و شحاحة بلهوه و لعبه! فبیّنا هو یضحک إلى الدّنیا و تضحک إلیه فی ظلّ عیش غفول، إذ وطیء الدّهر به حسکه و نقضت الأیّام قواه، و نظرت إلیه الحتوف من کثب فخالطه بثّ لا یعرفه، و نجیّ همّ ما کان یجده، و تولّدت فیه فترات علل، آنس ما کان بصحّته، ففزع إلى ما کان عوّده الاطبّاء من تسکین الحارّ بالقارّ، و تحریک البارد بالحارّ، فلم یطفىء ببارد إلّا ثوّر حرارة، و لا حرّک بحارّ إلّا هیّج برودة، و لا اعتدل بممازج لتلک الطّبائع إلّا أمدّ منها کلّ ذات داء؛ حتّى فتر معلّله، و ذهل ممرّضه، و تعایا أهله بصفة دائه، و خرسوا عن جواب السّائلین عنه، و تنازعوا دونه شجیّ خبر یکتمونه: فقائل یقول: هو لمّا به، و ممّن لهم إیّاب عافیته، و مصبّر لهم على فقده، یذکّرهم أسى الماضین من قبله. فبینا هو کذلک على جناح من فراق الدّنیا، و ترک الأحبّة، إذ عرض له عارض من غصصه، فتحیّرت نوافذ فطنّته، و یبست رطوبة لسانه، فکم من مهمّ من جوابه عرفه فعیّ عن ردّه، و دعاء مؤلم بقلبه سمعه فتصامّ عنه، من کبیر کان یعظّمه، أو صغیر کان یرحمه! و إنّ للموت لغمرات هی أفظع من أن تستغرق بصفة، أو تعتدل على عقول أهل الدّنیا.
ترجمه
زمینها، چه بسیار، اجساد نیرومند زیبا و خوش آب و رنگ را که در
دنیا نازپرورده و نعمت بودند و پرورش یافته دامان احترام و شرف، در کام خود فرو بردند، همانها که مىخواستند با سرور و خوشحالى غمها را از دل بزدایند و به هنگام فرارسیدن مصیبت براى از بین نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمیهاى آن به لذّت و خوشگذرانى پناه بردند. (آرى!) در آن هنگام که او به دنیا مىخندید و دنیا نیز در سایه زندگى مرفه و غفلتزا بر او خنده مىزد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فروکرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شکست و عوامل مرگ از نزدیک به او نظر افکند در نتیجه، غم و اندوهى که هرگز از آن آگاهى نداشت با او در آمیخت و غصههاى پنهانى که حتى خیال آن را نمىکرد در وجودش راه یافت، سستى بیماریها در او ظاهر شد در حالى که به سلامت و تندرستى، انس شدید داشت. در این هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبیبان او را به آن، عادت داده بودند پناه برد که حرارت را با برودت، تسکین دهد و برودت را با حرارت تحریک کند؛ ولى در چنین حالتى هیچ حرارتى را با عوامل برودت فروننشاند جز اینکه حرارت شعلهورتر شد و هیچ برودتى را با داروى حرارت زا تحریک نکرد جز اینکه برودت را به هیجان در آورد. براى اعتدال مزاج به هیچ معجونى پناه نبرد جز آنکه به سبب آن، آماده بیمارى دیگرى شد. این وضع همچنان ادامه یافت تا آنجا که طبیب از درمانش ناتوان شد و پرستارش او را به فراموشى سپرد و خانوادهاش از وصف بیمارى او خسته شدند و در پاسخ سؤال کنندگان فروماندند. آنها در کنار بیمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى که تا آن وقت از او مکتوم مىداشتند آشکارا به گفتگو پرداختند. یکى مىگفت او را به حال خود رها کنید (که رفتنى است) دیگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مىکرد و (سومى) آنان را به شکیبایى در فقدانش، دعوت مىنمود و (براى تحمّل این مصیبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به یادشان مىآورد. در این حال که او در شرف فراق دنیا و ترک دوستان بود،
ناگهان عارضهاى گلوگیر شد که فهم و درک او را ناتوان ساخت و در حیرت و سرگردانى فروبرد و زبانش خشک شد. در این هنگام به فکر وصایا و سؤالات مهم و لازمى مىافتد که پاسخ آنها را مىدانست؛ امّا چه سود که زبانش از گفتن باز مانده است، و سخنانى مىشنود که قلب او را به درد مىآورد و مىخواهد جواب آنها را بگوید؛ امّا قدرت ندارد، از این رو خود را به ناشنوایى مىزند همان سخنان و زخم زبانهایى که گاه از شخص بزرگى صادر مىشود که این بیمار او را محترم مىشمرد یا از کوچکى که در گذشته بر او ترحم مىکرده است. (به هر حال) مرگ دشواریهایى دارد که انسان را در خود غرق مىکند، مشکلاتى که هراسانگیزتر از آن است که بتوان در قالب الفاظ ریخت یا اندیشههاى اهل دنیا آن را درک کند.
شرح و تفسیر
دشوارىهاى مرگ که در قالب الفاظ نمىگنجد
امام علیه السّلام این گوینده تواناى فصیح بىنظیر، در آخرین بخش از این خطبه، باز از زوایاى دیگر به مسئله مرگ و پایان زندگى و عوارض سخت آن اشاره کرده و آن را در چهار مرحله خلاصه مىکند؛ نخست مىفرماید: «چه بسیار، زمین اجساد نیرومند زیبا و خوش آب و رنگ را که در دنیا پرورده ناز و نعمت بودند و پرورش یافته احترام و شرف، در کام خود فروبرد، همانها که مىخواستند با سرور و خوشحالى، غمها را از دل بزدایند و به هنگام فرارسیدن مصیبت، براى از بین نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمیهاى آن، به لذت و خوشگذرانى پناه بردند»؛ (فکم أکلت الأرض من عزیز(65) جسد، و أنیق(66) لون، کان
فی الدّنیا غذیّ(67) ترف، و ربیب(68) شرف! یتعلّل(69) بالسّرور فی ساعة حزنه، و یفزع إلى السّلوة(70) إن مصیبة نزلت به، ضنّا(71) بغضارة(72) عیشه، و شحاحة(73) بلهوه و لعبه!).
این سخن اشاره دقیقى به کسانى است که آنچنان به ناز و نعمت و عیش و نوش دنیا عادت کردهاند که به هنگام نزول مصیبتها و اندوهها سعى مىکنند خود را با انواع سرگرمیها و لهو و لعب، از آن دور دارند و آنچه را ممکن بود مایه بیدارى و هوشیارى آنان گردد به فراموشى بسپارند و این خود مصیبتى است بزرگ که انسان به عوامل بیدارى و عوامل مستى و بىخبرى پناه برد؛ ولى حوادث تلخ هرگز آنها را فراموش نمىکند و سرانجام زمین آنها را در کام خود فرو مىبرد.
«(آرى) در آن هنگام که او (بر اثر ناز و نعمت) به دنیا مىخندید و دنیا نیز در سایه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مىزد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فروکرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شکست و عوامل مرگ از نزدیک به او نظر افکند، در نتیجه غم و اندوهى که هرگز از آن آگاهى نداشت با او در آمیخت، و غصههاى پنهانى که حتى خیال آن را نمىکرد در وجودش راه یافت. سستى بیماریها در او ظاهر شد در حالى که به سلامت و تندرستى، انس شدید داشت»؛ (فبیّنا هو یضحک إلى الدّنیا و تضحک إلیه فی ظلّ
عیش غفول(74)؛ إذ وطیء الدّهر به حسکه(75) و نقضت الأیّام قواه، و نظرت إلیه الحتوف(76) من کثب(77) فخالطه بثّ(78) لا یعرفه، و نجّی(79) همّ ما کان یجده، و تولّدت فیه فترات علل، آنس ما کان بصحّته).
اشاره به اینکه هر چند این بىخبران در برابر مصائب سعى دارند خود را به فراموشى بسپارند، پیوسته بر دنیا خنده سر مىدهند و دنیاى غافل کننده نیز بر آنها خنده مستانه مىزند؛ ولى دیرى نمىپاید که در سرازیرى مرگ قرار مىگیرند؛ قوا و نیروها یکى پس از دیگرى از بین مىرود، چشمها کم نور، گوشها سنگین، استخوانها سست و پوک، اعصاب خسته و ناتوان و انواع بیماریها به سوى او هجوم مىآورد و جهان نوحه مرگ را در گوش آنها مىخواند.
در واقع امام علیه السّلام در این بخش، نخست به تحلیل رفتن قوا و آشکار شدن انواع بیماریها به دنبال آن، که گام اوّل به سوى مرگ است اشاره فرمود. سپس به سراغ گام دوم مىرود که مراجعه پىدرپى و مکرّر به اطبا و گرفتن انواع داروها و بى تأثیر بودن آنها است و مىفرماید: «در این هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبیبان او را به آن عادت داده بودند پناه برد که حرارت را با برودت تسکین دهد و برودت را با حرارت تحریک کند؛ ولى در چنین حالتى هیچ حرارتى را با عوامل برودت فروننشاند جز اینکه حرارت شعلهورتر شد، و هیچ برودتى را با داروى حرارتزا تحریک نکرد جز اینکه برودت را به هیجان در آورد. براى اعتدال مزاج به هیچ معجونى پناه نبرد جز آنکه به سبب آن آماده بیمارى دیگرى
شد»؛ (ففزع إلى ما کان عوّده الأطبّاء من تسکین الحارّ بالقارّ(80)، و تحریک البارد بالحارّ، فلم یطفىء ببارد إلّا ثوّر(81) حرارة، و لا حرّک بحارّ إلّا هیّج برودة، و لا اعتدل بممازج(82) لتلک الطّبائع إلّا أمدّ منها کلّ ذات داء).
آرى! هنگامى که فرمان قطعى مرگ فرامىرسد اسباب صحت و سلامت به کندى مىگراید و به اصطلاح: «سر کنگبین صفرا مىفزاید و روغن بادام سبب خشکى مىشود». گویى داروها از اثر مىافتند و یا نتیجه معکوس مىدهند و طبق ضرب المثل معروف: «طبیبان ابله مىشوند» و راه بیمار به سوى پایان زندگى هموار مىگردد.
آنچه در تعبیرات حساب شده مولا در اینجا آمده، اشاره به تقسیماتى است که در طبّ قدیم رایج بود. در آن زمان اطبّا عقیده داشتند که چهار نوع مزاج وجود دارد: مزاج گرم، مزاج سرد، مزاج تر و خشک. از نگاه دیگر چهار نوع مزاج مرکب شناخته شده بود مزاج گرم و تر (که به آن دموى مىگفتند) و مزاج گرم و خشک (که آن را صفراوى مىنامیدند) و مزاج سرد و تر (که آن را بلغمى نام مىنهادند) و مزاج سرد و خشک (که آن را سوداوى مىگفتند).
البتّه این مزاجها هنگامى که در حدّ اعتدال بود لطمهاى به سلامت نمىزد و صاحبان آنها با تفاوت زیادى که با هم داشتند همگى داراى زندگى خوبى بودند؛ ولى اگر یکى از چهار تا (حرارت، برودت، رطوبت و یبوست) غلبه مىکرد ناچار بودند براى باز گرداندن اعتدال مزاج به عوامل مخالف پناه برند؛ حرارت را با برودت فرونشانند و برودت را با عوامل حرارت تحریک کنند و رطوبت را با یبوست بیامیزند و یبوست را با رطوبت تعدیل کنند.
تأثیر همه اینها در زمانى است که کار از کار نگذشته باشد. هنگامى که کار از
کار گذشت، همه بىاثر خواهد بود.
سپس امام علیه السّلام مرحله سوم را بازگو مىکند و آن مرحله یأس از بازگشت سلامت و انتظار پایان عمر در آینده نه چندان دور مىفرماید: «این وضع همچنان ادامه یافت تا آنجا که طبیب از درمانش ناتوان شد، و پرستارش او را به فراموشى سپرد، و خانوادهاش از وصف بیمارى او خسته شدند، و در پاسخ سؤال کنندگان فرو ماندند»؛ (حتّى فتر معلّله(83)، و ذهل ممرّضه(84)، و تعایا(85) أهله بصفة دائه، و خرسوا عن جواب السّائلین عنه).
گویى امام بارها و بارها در کنار این گونه بیماران و خانوادههاى آنان بوده و حالات آنان را دقیقا زیر نظر گرفته است؛ طبیب، اظهار عجز مىکند و پرستار اظهار خستگى، و خانواده او نمىدانند درباره او به مردم چه بگویند. بگویند حال او بهتر است خلاف گفتهاند. بگویند بدتر است خوشایند نیست. ناچار زبان را در کام فرومىبرند و با نگاههاى مأیوسانه خود پاسخ مىگویند.
در ادامه مىافزاید: «آنها در کنار بیمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى که تا آن وقت از او مکتوم مىداشتند آشکارا به گفت و گو پرداختند؛ یکى مىگفت او را به حال خود رها کنید (که رفتنى است). دیگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مىکرد و (سومى) آنان را به شکیبایى در فقدانش، دعوت مىنمود، و (براى تحمّل این مصیبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به یادشان مىآورد»؛ (و تنازعوا دونه شجىّ(86) خبر یکتمونه: فقائل یقول: هو لمّا به، و ممّن لهم إیاب عافیته، و مصبّر لهم على فقده، یذکّرهم أسى(87) الماضین من قبله).
سرانجام امام چهارمین و آخرین مرحله زندگى این بیمار را بیان مىکند. هنگامى که در آستانه مرگ قرار مىگیرد و آماده سفر آخرت و ترک این جهان مىشود، مىفرماید: «در این حال که او در شرف فراق دنیا و ترک دوستان بود، ناگهان عارضهاى گلوگیرش شد که فهم و درک او را ناتوان ساخت و در حیرت و سرگردانى فروبرد و زبانش خشک شد»؛ (فبینا هو کذلک على جناح من فراق الدّنیا، و ترک الأحبّة، إذ عرض له عارض من غصصه، فتحیّرت نوافذ فطنته، و یبست رطوبة لسانه).
در ادامه مىفرماید: «در این هنگام به فکر وصایا و سؤالات مهم و لازمى مىافتد که پاسخ آنها را مىدانست؛ امّا چه سود که زبانش از گفتن باز مانده است و سخنانى مىشنود که قلب او را به درد مىآورد (و مىخواهد جواب آنها را بگوید؛ امّا قدرت ندارد، از این رو) خود را به ناشنوایى مىزند و چه بسیار سخنان و زخم زبانهایى که گاه از شخص بزرگى صادر مىشود که این بیمار او را محترم مىشمرد یا از کوچکى است که در گذشته بر او ترحم مىکرده است»؛ (فکم من مهمّ من جوابه عرفه فعىّ عن ردّه، و دعاء مؤلم بقلبه سمعه فتصامّ(88) عنه، من کبیر کان یعظّمه، أو صغیر کان یرحمه!).
آرى! او در این حالت چون علم به فرارسیدن لحظههاى پایان عمرش پیدا مىکند در فکر فرومىرود که اموال مخفى داشته یا بدهکاریهایى به اشخاص که مىبایست به بازماندگانش معرفى مىکرد و یا خانواده و دوستان او سؤالاتى درباره این امور و یا آنچه مربوط به دفن و موضع قبر اوست از او دارند که قادر به پاسخ گفتن نیست.
ابن ابى الحدید در اینجا داستان کوتاه و عبرتانگیزى را که خود شاهد و ناظر بوده نقل مىکند، که در لحظات آخر شخصى مىخواست وصیت لازمى کند، امّا
زبانش از گردش افتاده بود. به قلم و دواتى اشاره کرد تا خواسته خود را بنویسد؛ ولى افسوس دست آن قدر لرزان بود که کلمات نامفهوم نوشته شد و دستش همچنان مىلرزید تا جان داد.(89)
سرانجام امام علیه السّلام با این جمله، خطبه پر محتوا و تکان دهنده خود را پایان مىدهد و مىفرماید: «(به هر حال) مرگ دشواریهایى دارد که انسان را در خود غرق مىکند. مشکلاتى که هراسانگیزتر از آن است که بتوان در قالب الفاظ ریخت یا اندیشههاى اهل دنیا آن را درک کند»؛ (و إنّ للموت لغمرات(90) هی أفظع من أن تستغرق بصفة، أو تعتدل على عقول أهل الدّنیا).
مرحوم علّامه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود در اینجا حدیثى از کتاب کافى نقل مىکند که گروهى از عابدان بنى اسرائیل تصمیم گرفتند شهرهاى مختلف را بگردند و آثار عبرتانگیز را در آنها ببینند، در این گردش خود به قبرى رسیدند که باد، گرد و غبار بر آن پاشیده بود و جز اثر مختصرى از آن آشکار نبود. گفتند چه خوب است دعا کنیم و از درگاه خدا بخواهیم صاحب این قبر، شرح حال خود را براى ما بازگو کند. دعاى آنها مستجاب شد. از صاحب قبر پرسیدند طعم مرگ را چگونه یافتى؟ او با وحشت تمام در پاسخ گفت: نود و نه سال از دفن من مىگذرد و هنوز درد و رنج جان دادن و تلخى طعم آن در درون من است.(91)
نکته
گذرگاهى که همه از آن عبور مىکنند
بارها گفتهاند و گفتهایم که اگر انسان در هر چیز شک و تردید به خود راه دهد
در این مسئله نمىتواند تردید کند که یک روز باید رخت سفر را از این دنیا بر بندد و کاسه مرگ را با اکراه یا با رغبت سر کشد.
همان گونه که هر جنینى به هر شکل و صورت و مربوط به هرکس، روزى باید از گذرگاه رحم بگذرد و به این دنیا گام بگذارد و هر میوهاى روزى از درخت مىافتد و یا آن را مىچینند، انسان نیز باید خواهناخواه از گذرگاه مرگ بگذرد.
حال که چنین است چرا گروهى مایل نیستند نام مرگ برده شود؟ چرا تلاش مىکنند این واقعیتى که آنها را فراموش نمىکند، از یاد ببرند؟!
از آن مهمتر، مقدّمات و پیامدهاى مرگ است؛ حالات عجیبى که مولا امیر مؤمنان على علیه السّلام در این خطبه با موشکافى تمام آن را به صورت تابلوى بسیار زندهاى ترسیم کرده و بازتاب مرگ را در انسانى که آماده رفتن از این دنیا مىشود و همچنین در اطرافیان او به طور دقیق تشریح مىکند و به نظر مىرسد که هدف اصلى امام بیدار کردن غافلان و هوشیار ساختن مستان باده غرور و خودخواهى و هواپرستى است و الحقّ و الانصاف امام در این زمینه داد سخن داده و همه گفتنیها را گفته، بهگونهاى که هر انسان غافل و بىخبرى آن را بخواند تکان مىخورد و سخت تحت تأثیر واقع مىشود.
امام علیه السّلام در حدیث دیگرى مىفرماید: «ما رأیت إیمانا مع یقین أشبه منه بشکّ، على هذا الإنسان إنّه کلّ یوم یودّع إلى القبور و یشیّع و إلى غرور الدّنیا یرجع و عن الشّهوة و الذّنوب لا یقلع؛ من هیچ ایمان توأم با یقین را شبیهتر به شک از کار این انسان ندیدم؛ او همه روز براى تشییع دوستان و بستگان و سپردن جسم بىجان آنها به قبرها مىرود ولى هنگامى که باز مىگردد باز به سراغ غرور دنیاست و از شهوت و گناه باز نمىایستد».(92)
در مقابل ما افرادى را مىشناسیم که به استقبال مرگ مىرفتند و بر چهره آن لبخند مىزدند سکرات موت براى آنها مفهومى نداشت و همچون کسى که در انتظار عزیزى به سر مىبرد، در لحظات آخر عمر، چنین حالى را داشتند. نمونه آشکار آن شخص امام علیه السّلام است که در کلام معروفش در همین نهج البلاغه مىفرماید: «اشتیاق من به مرگ و شهادت از اشتیاق طفل شیرخوار به پستان مادر بیشتر است».(93)
جالب اینکه در احادیث اسلامى نیز وارد شده که مرگ مؤمنان صالح العمل و اولیاء اللّه با دیگران متفاوت است. شخصى به امام صادق علیه السّلام عرض کرد: «صف لنا الموت؛ مرگ را براى ما وصف کن». فرمود: «للمؤمن کأطیب طیب یشّمه فینعس لطیبة و ینقطع التّعب و الألم عنه و للکافر کلسع الأفاعی و لدغ العقارب و أشدّ؛ مرگ براى مؤمن همانند عطر بسیار خوشبویى است که آن را استشمام مىکند و بخاطر خوشبویى آن مىآرامد و درد و رنج از او زایل مىشود ولى براى کافر مانند گزش افعىها و نیشزدن عقربها بلکه شدیدتر از آن است».(94)
شک نیست عدم وابستگى مؤمن به زرق و برق دنیا و به عکس وابستگىهاى افراد بىایمان به این جهان چنین بازتابى در این دوگروه داشته باشد هرچند الطاف الهى و مشاهدات مؤمن نسبت به مواهبى که در انتظار اوست و به عکس مشاهدات فرد بىایمان نسبت به عذابهایى که در انتظار او مىباشد در این امر تأثیرگذار است.
1) سند خطبه:این کلام را على ابن محمد شاکر لیثى در کتاب عیون الحکم و المواعظ که در سال 453 هجرى تألیف شده و قاعدتا از سیّد رضى متأخر بوده است آورده؛ ولى تفاوت و تعبیرات در جملههاى متعددى از این خطبه به خوبى نشان مىدهد که آن را از منبع دیگرى غیر از نهج البلاغه گرفته. ابن اثیر نیز در کتاب النهایه لغات پیچیده این خطبه را تفسیر کرده (و احتمالا او هم منبع دیگرى غیر از نهج البلاغه در دست داشته است) (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 145 با کمى تلخیص).
2) تکاثر، آیه 1- 2.
3) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 11، ص 152 به بعد (با تلخیص).
4) «مرام» به معناى مقصد و هدف است و از ریشه «روم» بر وزن «قوم» به معناى خواستن و قصد کردن گرفته شده است.
5) «زور» به معناى زیارت کننده است و بر مفرد و جمع هردو اطلاق مىشود.
6) «خطر» گاه به معناى امر خطرناک و گاه به معناى امر مهم آمده است و در جمله بالا اشاره به معناى دوم است؛ یعنى آنها کثرت قبور مردگانشان را مهم مىشمرند در حالى که افتخار موهوم و نفرتانگیزى است.
7) «أفظع» از ریشه «فضاعت» به معناى نفرتانگیز و زشت بودن گرفته شده است.
8) «استخلوا» از ریشه «خلوّ» بر وزن «غلوّ» به معناى خالى شدن و درگذشتن گرفته شده است.
9) «تناوشوا» از ریشه «تناوش» و از «نوش» بر وزن «خوف» به معناى برگرفتن چیزى با سهولت یا با قدرت است و تناوش از مکان بعید به معناى دسترسى پیدا کردن از نقطه دور دست مىباشد.
10) «خوت» از ریشه «خوى» بر وزن «هوا» در اصل به معناى خالى شدن است و گاه به معناى ویران گشتن نیز آمده و در عبارت بالا منظور همان معناى دوم است.
11) «جناب» از ریشه «جنب» به معناى پهلو گرفته شده. این واژه در معناى ناحیه و اطراف به کار مىرود و جناب ذلّه در جمله بالا به همین معناست.
12) «احجى» از واژه «حجا» بر وزن «رضا» به معناى عقل است، بنابراین احجى به معناى عاقلانهتر است.
13) دخان، آیه 25- 28.
14) بحار الانوار، ج 68، ص 327.
15) «ربوع» جمع «ربع» بر وزن «رفع» به معناى خانه، اقامتگاه و پناهگاه است.
16) «ضلال» جمع «ضال» به معناى گمراه است.
17) «هام» جمع «هامة» به معناى سر یا قسمت بالاى آن است.
18) «تستنبتون» از ریشه «نبت» بر وزن «ضبط» به معناى روییدن گرفته شده و نبات به معناى گیاه است و استنبات به معناى زراعت کردن و طلب رویش است.
19) «ترتعون» از ریشه «رتع»، بر وزن «قطع» در اصل به معناى چریدن و فراوان خوردن حیوانات است؛ ولى گاه در مورد انسان به معناى تفریح کردن و خورد و خوراک فراوان داشتن به کار مىرود و در جمله مورد بحث، به معناى دوم است.
20) «لفظوا» از ریشه «لفظ» به معناى بیرون افکندن چیزى گرفته شده و غالبا به معناى بیرون انداختن از دهان بکار مىرود و چون سخن از دهان بیرون مىآید، از اینرو به آن لفظ گفته مىشود و در جمله بالا معناى اوّل اراده شده است.
21) «بواک» جمع «باکیه» در اصل به معناى زنان گریهکن و سوگوار است.
22) «نوائح» جمع «نائحه» به معناى زن نوحهگر است و تفاوت این دو، در این است که نوحهگرى به معناى گریه با سروصدا و ذکر الفاظ و مطالبى است در حالى که بکاء و گریه مفهوم عامى دارد.
23) توبه، آیه 18.
24) «غایت» به معناى نهایت و در اینجا به معناى مرگ است.
25) «فرّاط» از ریشه «فرط» بر وزن «شرط» به معناى سرعت کردن و عجله نمودن است و «فراط» جمع «فارط» غالبا به کسانى گفته مىشود که در پیشاپیش قافله حرکت مىکنند تا محل آب را شناسایى کنند سپس به تمام کسانى که پیشگام در امرى هستند، اطلاق شده است.
26) «مناهل» جمع «منهل» از ریشه «نهل» بر وزن «اهل» به معناى نوشیدن نخستین گرفته شده و «منهل» به جایى گفته مىشود که از آنجا مىتوان از آب نهر استفاده کرد.
27) «مقاوم» جمع «مقام» است و بعضى آن را جمع «مقامه» دانستهاند و هردو به معناى مجلس است.
28) «حلبات» جمع «حلبه» بر وزن «دفعه» به معناى اسبهایى است که براى مسابقه گردآورى مىشوند.
29) «سوق» جمع «سوقه» بر وزن «روزه» به معناى رعیّت و توده مردم است و از ریشه «سوق» بر وزن «فوق» گرفته شده؛ زیرا زمامداران آنها را به سوى اهداف مورد نظر پیش مىرانند.
30) مؤمنون، آیه 100.
31) بحارالانوار، ج 6، ص 217.
32) همان، ص 214 و صحیح ترمذى، ج 4، کتاب صفة القیامة، باب 26، ح 2460.
33) «فجوات» جمع «فجوه» به معناى محل وسیع و گشاده است و به معناى فراخى و گشادگى میان دو شیء نیز آمده است و در اینجا اشاره به شکاف قبرهاست.
34) «ضمار» در اصل به معناى غائب یا بدهى و مالى است که چندان امید بازگشت آن نیست و از ریشه «ضمر» بر وزن «امر» به معناى پنهان شدن گرفته شده است.
35) «یحفلون» از ریشه «حفول» به معناى جمع شدن افراد گرفته شده است و نیز به معناى اعتنا کردن به چیزى آمده است و «لا یحفلون» در جمله بالا به همین معناست یعنى اعتنا نمىکنند.
36) «رواجف» جمع «راجفه» به معناى لرزاننده و تکاندهنده است و از ریشه «رجف» بر وزن «ربط» به معناى اضطراب و لرزش شدید گرفته شده است.
37) «قواصف» جمع «قاصف» به معناى باد و طوفان شکننده است و از ریشه «قصف» بر وزن «وصف» به معناى شکستن گرفته شده است.
38) «آلاف» جمع «الیف» به معناى کسى است که به چیزى دل بسته و از ریشه «الفت» گرفته شده است.
39) «ارتجال» به معناى بیان مطلبى بدون مطالعه قبلى است و از ریشه «رجل» بر وزن «اجر» به معناى راه رفتن با پاست و از آنجا که افراد ابداع کننده مطلبى گویى با پاى خود راه مىروند بر این معنا اطلاق شده است.
40) «صرعى» جمع «صریع» به معناى شخص یا جنازهاى است که بر زمین افکنده شده از جمع «صرع» بر وزن «فرع» به معناى بر زمین افکندن گرفته شده است.
41) «سبات» از ریشه «سبت» در اصل به معناى قطع و بریدن است سپس به معناى تعطیل عمل براى استراحت آمده است و به همین جهت به خواب نیز «سبات» گفته مىشود.
42) «عرى» جمع «عروه» به معناى دستگیره است.
43) «افظع» از ریشه «فظع» بر وزن «جزع» به معناى بزرگ شمردن و وحشت کردن گرفته شده است.
44) «مباءه» به معناى منزلگاه است و در اصل به معناى محلى است که شتر به آنجا بازگشت مىکند از ریشه «بواء» بر وزن «دواء» به معناى بازگشت کردن و منزل گرفته شده است.
45) «عیّوا» از ریشه «عىّ» بر وزن «حىّ» به معناى عجز و ناتوانى است.
46) «کلحت» از ریشه «کلوح» بر وزن «طلوع» به معناى چین و چروک برداشتن و چهره عبوس کردن و در هم کشیدن گرفته شده است.
47) «نواضر» از ریشه «نضرة» بر وزن «دفعة» به معناى خرمى و شادابى و شکوفایى گرفته شده است.
48) «خوت» از ریشه «خواء» به معناى فروریختن و از هم متلاشى شدن است.
49) «اهدام» جمع «هدم» بر وزن «حرص» به معناى لباس کهنه وصلهدار است.
50) «تکائدنا» از «تکائد» به معناى مشقت بار شدن گرفته شده و ریشه آن «کآد» بر وزن «رعد» است.
51) «تهکمت» از «تهکّم» به معناى سقوط در چاه و مانند آن و یا فروریختن و ویران شدن است.
52) «صموت» به معناى خاموش شدن و لب فروبستن است و در عبارت بالا مصدرى است که معناى وصفى دارد.
53) سنن ترمذى، ج 3، ص 379؛ میزان الحکمه، ماده «قبر»، ح 16251.
54) «ارتسخت» از ریشه «ارتساخ» به معناى ثابت شدن و فرورفتن از ریشه «رسوخ» به معناى نفوذ کردن و جذب شدن گرفته شده است.
55) «هوام» جمع «هامة» به معناى حشرات داراى سمّ کشندهاى است؛ مانند مار و گاه به هر نوع حشره اطلاق مىشود.
56) «استکت» از ریشه «سکّ» بر وزن «حک» به معناى فروبستن گرفته شده است.
57) «ذلاقه» به معناى برّندگى و تیزى است؛ سپس به معناى لسان و سرعت بیان به کار رفته است و خطیب ذلق به گوینده فصیح و سخنور گفته مىشود.
58) «همدت» از ریشه «همود» بر وزن «سجود» در اصل به معناى خاموش شدن آتش است. سپس به معناى سکوت و سکون و از کار افتادن به کار رفته است.
59) «عاث» از ریشه «عیث» بر وزن «حیف» به معناى فاسد کردن گرفته شده و به معناى تبذیر و اتلاف نیز آمده است و در جمله بالا همان معناى اوّل اراده شده است.
60) «جدید بلى» با توجّه به اینکه «جدید» به معناى نو و «بلى» به معناى کهنه است در عبارت بالا نوعى صناعت بدیع به کار رفته که دو ضد در کنار هم به صورت مضاف و مضاف الیه آمده و معناى آن پوسیدگى تازه است.
61) «سمجّ» از ریشه «سماجت» به معناى ناهنجار بودن و نفرت انگیز شدن گرفته شده و «سمج» بر وزن «خشن» به کسانى گفته مىشود که به طریقه زشت و ناپسند چیزى را دنبال مىکنند.
62) «اشجان» جمع «شجن» بر وزن «کفن» به معناى غم و اندوه است.
63) «اقذاء» جمع «قذى» بر وزن «قبا» به معناى خار و خاشاک و اجسام کوچکى است که در چشمش مىریزد و انسان را ناراحت مىکند که ساعت به ساعت در بدن بىجان مردگان ظاهر مىشود.
64) «غمره» در اصل به معناى آبى است که فراگیر باشد و اشیایى را بپوشاند؛ سپس به معناى هر امر فراگیر شدید به کار رفته است.
65) «عزیز» در اصل به معناى قوى و شکستناپذیر است که لازمه آن، نفى ذلّت از انسان است؛ ولى معلوم نیست چرا بعضى از شارحان نهج البلاغه آن را به معناى با طراوت و زیبا تفسیر کردهاند.
66) «انیق» به معناى زیبا و خوش آب و رنگ است.
67) «غذىّ» از ریشه «غذاء» به معناى طعام گرفته شده و «غذىّ ترف» با توجّه با اینکه «ترف» به معناى ناز و نعمت است به این معناست که او با ناز و نعمت، پرورش یافته است.
68) «ربیب» از ریشه «ربّ» به معناى تربیت و تدبیر گرفته شده، بنابراین «ربیب شرف» یعنى کسى که در دامان عزت و احترام پرورش یافته است.
69) «یتعلّل» از ریشه «تعلّل» به معناى خود را به فراموشى زدن و سرگرم ساختن است.
70) «سلوة» به معناى زندگى آرامبخش است.
71) «ضنّ» به معناى بخل شدید است.
72) «غضارة عیش» به معناى زندگى پر نعمت است.
73) «شحاحة» به معناى بخل است و گاه گفته شده که درجه بالاى بخل محسوب مىشود. بخیل کسى است که نسبت به آنچه در دست خود دارد بخل مىورزد؛ امّا شحیح کسى است که هم نسبت به آن و هم نسبت به آنچه در دست مردم است، بخل دارد.
74) «غفول» از ریشه «غفلت» گرفته شده و به معناى غافل کننده و غفلتآور است.
75) «حسکه» از ریشه «حسک» بر وزن «فدک» به معناى گیاه خار دارى است که انسان را سخت مىآزارد و به معناى عداوت و کینه نیز آمده و در اینجا منظور معناى اوّل است.
76) «حتوف» جمع «حتف» به معناى مرگ است.
77) «کثب» از ریشه «کثب» بر وزن «کسب» به معناى نزدیک شدن است.
78) «بثّ» به معناى اندوه شدید است. این واژه به معناى گستردن و پراکنده کردن و منتشر ساختن نیز آمده و در اینجا همان معناى اوّل مراد است.
79) «نجىّ» به معناى پنهان و پوشیده است از ریشه «نجوا» به معناى سخنان در گوشى گرفته شده است.
80) «قارّ» یعنى سرد از ریشه «قرّ» بر وزن «حرّ» به معناى برودت است.
81) «ثوّر» از ریشه «ثوران» به معناى هیجان است.
82) «ممازج» به معناى معجون و چیزهایى است که به هم آمیخته شده باشد.
83) «معلّل» به معناى معالجه کننده است و در اصل از «علة» به معناى بیمارى گرفته شده است.
84) «ممرّض» به معناى پرستار از ریشه «مرض» است.
85) «تعایا» از ریشه «عىّ» به معناى عجز است.
86) «شجىّ» به معناى غمانگیز از ریشه «شجو» بر وزن «هجو» به معناى غم و اندوه گرفته شده است.
87) «أسى» به معناى غم و اندوه است و در بعضى از نسخهها «أسى» (به ضم همزه آمده) جمع «اسو» به معناى پیشگام است و هر دو معنا در عبارت خطبه مناسب است.
88) «فتصام» از ریشه «صمّ» به معناى کر شدن گرفته شده و «تصام» یعنى خود را به کرى زد.
89) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 11، ص 167.
90) «غمرات» جمع «غمره» معناى آن در فقره قبلى گذشت.
91) کافى، ج 3، ص 260، ح 38 (با تلخیص).
92) بحار الانوار، ج 6، ص 137.
93) نهج البلاغه، خطبه 5.
94) بحار الانوار، ج 6، ص 172، ح 50.