و من خطبة له علیه السّلام
خطبها بصفّین
از خطبههاى امام علیه السّلام است
که در صفّین ایراد فرمود.(1)
خطبه در یک نگاه
این خطبه از خطبههاى مهم نهج البلاغه است که امام علیه السّلام در زمان و مکان خاصّى؛ یعنى در جنگ صفّین ایراد فرموده و مباحث مهمّى را در بردارد و عمدتا از چهار بخش تشکیل شده است:
1. در بخش اوّل از حقوق متقابل والى و رعیت (زمامداران و تودههاى مردم) سخن مىگوید. به بیان قانونى کلّى درباره حقوق مىپردازد و مىفرماید: حق، همواره دو سویه است؛ هرکس بر دیگرى حق دارد او نیز به نوعى داراى حق بر آن
شخص است و این مسئله مهمّى است که به شرح آن خواهیم پرداخت (ان شاء اللّه).
2. در بخش دوم حقوق حاکمان بر مردم و حقوق مردم را بر حاکمان تشریح مىکند و در همین بخش براین معنا تأکید مىفرماید که نه اصلاح مردم بدون اصلاح حاکمان ممکن است نه اصلاح حاکمان بىاصلاح مردم؛ یعنى این دو در یکدیگر تأثیر متقابل دارند.
3. بخش سوم در واقع پاسخى است که امام علیه السّلام به یکى از یارانش داد؛ او تعریف و تمجید فراوانى از امام کرد و وفادارى کامل خود را به پیشگاه آن حضرت عرضه داشت، امام در پاسخ او تواضع فراوانى نمود و فرمود: من هرگز ثناگویى و تعریف و تمجید را خوش ندارم، چرا که همه عظمتها مخصوص ذات پاک خداست.
4. در بخش چهارم از روابط صحیح حاکمان و مردم سخن به میان آمده و بدین معنا تأکید شده که حاکمان باید از متملّقان و چاپلوسان بپرهیزند و به عکس آماده شنیدن نقد نقّادان و خردهگیران باشند تا جامعه روبه سوى صلاح و فلاح حرکت کند.
بخش اوّل
أمّا بعد؛ فقد جعل اللّه سبحانه لی علیکم حقّا بولایة أمرکم، و لکم علیّ من الحقّ مثل الّذی لی علیکم، فالحقّ أوسع الأشیاء فی التّواصف، و أضیقها فی التّناصف، لا یجری لأحد إلّا جرى علیه، و لا یجری علیه إلّا جرى له. و لو کان لأحد أن یجری له و لا یجری علیه، لکان ذلک خالصا للّه سبحانه دون خلقه، لقدرته على عباده، و لعدله فی کلّ ماجرت علیه صروف قضائه، و لکنّه سبحانه جعل حقّه على العباد أن یطیعوه، و جعل جزاءهم علیه مضاعفة الثّواب تفضّلا منه، و توسّعا بما هو من المزید أهله.
ترجمه
امّا بعد (از حمد و ثناى الهى بدانید) خداوند سبحان براى من بر شما حقى قرار داده که آن سرپرستى امور شماست و در مقابل، براى شما نیز حقى بر من قرار داده؛ مانند حقى که من بر شما دارم و حق در مرحله بیان، از هرچیز وسیعتر است و همه از آن دفاع مىکنند؛ ولى در مرحله عمل از هرچیز سختتر و پیچیدهتر است (زیرا) حق به نفع کسى جریان نمىیابد مگر اینکه در برابر آن حقى به گردن او قرار مىگیرد (و مسئولیّتى براى او به وجود مىآورد)، و حق به گردن کسى نمىآید مگر اینکه به نفع او حقى بر دیگرى خواهد بود، و اگر قرار بود حق (یکطرفه باشد و) به سود کسى جریان یابد و بر او حقى نباشد، این امر مخصوص خداوند سبحان بود؛ نه مخلوقش، زیرا قدرتش بر همه بندگان احاطه دارد و عدالتش در همه امور که فرمانش جارى است، ثابت است؛ ولى خداوند
سبحان حق خود را بر بندگانش این قرار داده است که اطاعتش کنند و (در مقابل) پاداش آنها را بر خود به صورت مضاعف و از باب تفضیل و توسعه براى کسانى که شایستگى دارند لازم شمرده است (بنابراین حق خدا بر خلق نیز دو سویه است؛ او حقّ اطاعت بر بندگان دارد و بندگان حق ثواب، هرچند این حق از باب تفضّل است؛ نه استحقاق).
شرح و تفسیر
گسترش دامنه حقوق
امام علیه السّلام در آغاز این خطبه همه یاران خود را به اتّحاد و انضباط از طریق بیان حقّش بر امّت دعوت مىکند و مىفرماید: «امّا بعد (از حمد و ثناى الهى بدانید) خداوند سبحان براى من بر شما حقّى قرار داده که آن سرپرستى امور شماست و در مقابل، براى شما نیز حقّى بر من قرار داده؛ مانند حقّى که من بر شما دارم»؛ (أمّا بعد؛ فقد جعل اللّه سبحانه لی علیکم حقّا بولایة أمرکم، و لکم علیّ من الحقّ مثل الّذی لی علیکم).
امام علیه السّلام در این جمله به مسئله مهمّى در باب حکومت اسلامى اشاره مىکند که در واقع با همه حکومتهاى آن زمان متفاوت بود. حکومتهاى استبدادى همه چیز را از آن خود مىدانستند و رعایا را همچون بردگان مىشمردند که باید چشم و گوش بسته، اطاعت کنند و اگر چیزى براى رعایا قایل بودند نوعى منّت و تفضّل بود؛ نه حق، در حالى که امام علیه السّلام مىفرماید: حکومت اسلامى در واقع مرکّب از دو حق متقابل است: حق زمامداران بر مردم و حق مردم بر زمامداران که هردو سنگین و پرمسئولیت است.
سپس به قاعدهاى کلّى و بسیار فراگیر در فرهنگ اسلامى، اشاره کرده، مىافزاید: «حق در مرحله بیان، از هرچیز وسیعتر است و همه از آن دفاع
مىکنند؛ ولى در مرحله عمل از هرچیز سختتر و پیچیدهتر است (چرا که) حق به نفع کسى جریان نمىیابد مگر اینکه در برابر آن حقى به گردن او قرار مىگیرد (و مسئولیتى براى او به وجود مىآورد) و حق بر گردن کسى نمىآید مگر اینکه به نفع او حقى بر دیگرى خواهد بود»؛ (فالحقّ أوسع الأشیاء فی التّواصف(2)، و أضیقها فی التّناصف(3)، لا یجری لأحد إلّا جرى علیه، و لا یجری علیه إلّا جرى له).
در واقع امام علیه السّلام در این عبارت به دو نکته اشاره مىفرماید: نخست اینکه همه انسانها با واژه حق آشنا هستند و هرکس دم از طرفدارى حق مىزند و براى حفظ منافع خود زیر چتر این واژه قرار مىگیرد، در حالى که هنگام عمل، براى اداى حقوق دیگران بسیار سختگیر است، گویى حق را یکطرفه مىداند، لذا امام علیه السّلام در بیان نکته دوم به این اصل اساسى اشاره مىفرماید که در هیچ مورد حق یک جانبه وجود ندارد؛ در همهجا بدون استثنا اگر حقّى براى کسى قرار داده شود طرف مقابل نیز حقّى بر او پیدا مىکند؛ مثلا استاد بر شاگرد خود حق دارد، زیرا او را تعلیم داده و تربیت آموخته است. به یقین شاگرد نیز بر استاد حق دارد، زیرا هنگامى که فکر و عمر و جوانى خویش را در اختیار استاد قرار مىدهد باید در تعلیم و تربیت او بکوشد و چیزى فروگذار نکند.
اگر طلبکار حقّى بر بدهکار دارد که باید آن را به موقع ادا کند، بدهکار نیز حق متقابلى دارد و آن اینکه اگر توان پرداخت را نداشته باشد به او مهلت دهد «وَ إِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَیْسَرَةٍ»(4)
اگر مردان حقوق متعدّدى بر همسران خود دارند زنان آنها نیز حقوق بسیارى بر گردن شوهران دارند «وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِی عَلَیْهِنَّ»(5)
در مورد پدر و مادر و فرزند نیز این مسئله کاملا نمایان است نه فقط پدر و مادر بر فرزند حقوق سنگینى دارند، بلکه فرزندان نیز بر آنها حقوق بسیارى دارند. اگر کسى رسالة الحقوق امام سجاد زین العابدین على بن الحسین علیه السّلام را به دقت مطالعه کند به گسترش حقوق متقابل مردم بر یکدیگر کاملا آگاه مىشود.(6)
آنگاه امام علیه السّلام در ادامه این سخن به حق خداوند بر بندگان اشاره مىکند که حتى اگر انسان بر حیوانى که مملوک اوست حقى دارد، حیوان نیز بر او حق دارد.(7)
آنگاه امام علیه السّلام در ادامه این سخن به حق خداوند بر بندگان اشاره مىکند که حتى این حق نیز یکطرفه نیست، گرچه تعبیر حق عباد بر خدا از جهاتى نامتناسب است؛ ولى به هر حال این حق در لباس تفضّل در اینجا خود را نشان مىدهد، مىفرماید: «اگر قرار بود حق (یکطرفه باشد و) به سود کسى جریان یابد و بر او حقى نباشد، این امر مخصوص خداوند سبحان بود؛ نه مخلوقش، زیرا قدرتش بر همه بندگان احاطه دارد و عدالتش در همه امورى که فرمانش جارى است، ثابت است»؛ (و لو کان لأحد أن یجری له و لا یجری علیه، لکان ذلک خالصا للّه سبحانه دون خلقه، لقدرته على عباده، و لعدله فی کلّ ماجرت علیه صروف قضائه).
این سخن اشاره به آن است که از یکسو قدرت خداوند ایجاب مىکند که بندگان خود را تنها نگذارند و به یارى آنها در همه زمینهها عنایت کند و از سوى دیگر عدالتش موجب مىشود کمترین ظلم و ستمى نه در جهان تشریع و نه در جهان تکوین بر کسى وارد نشود، بنابراین، حساب خداوند از حساب بندگان جداست؛ بندگان بر اثر عجز و ناتوانى و یا نیازهایى که آنها را به ترک عدالت وا مىدارد ممکن است حقوق دیگران را رعایت نکنند؛ امّا قادر مطلق و عادل على
الاطلاق، چگونه ممکن است راضى به ضایع شدن حقوق بندگانش شود؟! بنابراین ممکن است دو طرفه بودن حق در مورد خداوند، استثنا شود و حق او یکطرفه باشد.
امام علیه السّلام در ادامه این سخن مىفرماید: «ولى خداوند سبحان حق خود را بر بندگانش این قرار داده است که اطاعتش کنند و (در مقابل) پاداش آنها را بر خود به صورت مضاعف و از باب تفضّل و توسعه براى کسانى که شایستگى دارند لازم دانسته است»؛ (و لکنّه سبحانه جعل حقّه على العباد أن یطیعوه، و جعل جزاءهم علیه مضاعفة الثّواب تفضّلا منه، و توسّعا بما هو من المزید أهله).
به بیان دیگر خداوند در برابر حقّى که بر بندگان دارد حقّى براى بندگان بر خویش قائل است، هرچند این حق، جنبه تفضّل دارد بىآنکه بندگان از خداوند طلبکار باشند، زیرا در برابر آن همه نعمتهایى که او به بندگان ارزانى داشته هر قدر اطاعت و عبادتش کنند بخش اندکى از شکر آن را ادا نخواهند کرد.
به این ترتیب حتى خداوند متعال از این امر مستثنا نیست؛ یعنى در برابر حقى که او بر بندگان دارد آنها هم بر او حقى دارند، هرچند این حق از باب تفضّل است؛ نه استحقاق و طلبکار بودن.
نکته
ثواب، استحقاق است یا تفضّل؟
از قدیم الایّام این بحث درمیان علماى علم کلام مطرح بوده است که آیا ثواب از سوى خداوند، جنبه استحقاق دارد یا تفضّل؟ به این معنا که بندگان هنگامى که اوامر الهى را اطاعت مىکنند بر خداوند لازم است به آنها پاداش نیک دهد و اگر ندهد قبیح خواهد بود و خداوند مرتکب قبیح مىشود؟ یا اینکه بندگان هیچگونه طلبى در مقابل اطاعت اوامر و ترک معاصى از خداوند ندارند و
اگر پاداشى دهد از باب لطف و مرحمت است و اگر ندهد عین عدالت است؟
جمعى از متکلّمان که بیشتر تمایل به مذهب اشاعره داشتهاند، تفضّل را پذیرفتهاند و بعضى دیگر که تمایل به مذهب معتزله داشتهاند استحقاق را.
طرفداران استحقاق مىگویند بىشک الزام بندگان به اطاعت داراى مشقّتهایى است اگر این الزام بودن هدف باشد، ظلم است و قبیح و از خداوند حکیم صادر نمىشود و اگر هدفى داشته باشد آن هدف چیزى جز پاداش نیک نخواهد بود، بنابراین اگر خداوند پاداش نیکى ندهد مستلزم قبیح است که بر او محال است.
طرفداران تفضّل مىگویند خداوند آنقدر نعمت به ما داده که اگر همه عمر را به اطاعت او مشغول باشیم شکر بخش کوچکى از این همه نعمت را به جا نیاوردهایم، بنابراین ما طلب و استحقاقى نداریم تا او ملزم به پرداخت آن باشد.
ولى گویا طرفین از یک نکته غافل ماندهاند که با توجّه به آن، نقاب از چهره این مسئله برداشته مىشود و حق، آشکار مىگردد و آن این است که استحقاق پاداش در جایى است که کسى به دیگرى خدمتى کند و در برابر آن خدمت، منتظر پاداش و اجرت باشد و به بیان دیگر هردو گروه در واقع پاداش یا چیزى شبیه پاداش براى اطاعت فرمان پروردگار قائل شدهاند؛ گروه اوّل مىگویند پاداششان را به صورت نعمتهاى الهى از قبل گرفتهاند و گروه دوم مىگویند بعدا باید بگیرند.
در حالى که مىدانیم همه اوامر و نواهى الهى مصالحى دارد که به خود مکلّفان بازمىگردد. نماز و روزه و حج و جهاد، سبب صفاى روح و تکامل نفس و عزت و سربلندى مىشود و ترک دروغ و غیبت و شراب و قمار آنها را از مفاسد و بدبختیها نجات مىدهد. با این حال، مکلّفان در اطاعت اوامر و ترک معاصى به خودشان خدمت مىکنند، آیا در مقابل خدمت به خویشتن باید خود را طلبکار از پروردگار بدانند؟!
این درست به آن مىماند که طبیب دلسوز و مهربانى به بیمار خود دستورات لازم را به طور رایگان دهد و حتى داروها را در اختیار او بگذارد و بیمار به آن دستورها عمل کند و از شرّ بیمارى رهایى یابد. آیا اگر این بیمار نزد طبیب برود و از مطالبه اجر و پاداشى بر اطاعت امر وى کند همگان تعجب نمىکنند و بر کار او نمىخندند؟
تمام اوامر و نواهى الهى در واقع همینگونه است و پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله طبیب دوّار به طب بوده و آنچه گفته است در مسیر منافع مکلّفان قرار گرفته است، بنابراین جایى براى این بحث باقى نمىماند که آیا مردم در برابر طاعات خود استحقاق ثواب دارند یا ثواب تفضّل است؟
آرى، خداوند به لطف و کرمش براى تشویق مردم به اطاعتى که موجب کمال آنهاست پاداشى بر عهده گرفته و وعده ثواب داده و چون چنین وعدهاى هرگز از آن تخلّف نخواهد کرد، زیرا تخلّف از وعده بر حکیم قادر و عالم، محال است.
قرآن مجید مىفرماید: ««کَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ»؛ خداوند رحمت را بر خود مقرّر داشته است».(8)
از سوى دیگر مىفرماید: ««إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ»؛ خداوند از وعده خویش تخلّف نمىکند».(9)
بخش دوم
ثمّ جعل- سبحانه- من حقوقه حقوقا افترضها لبعض النّاس على بعض، فجعلها تتکافأ فی وجوهها، و یوجب بعضها بعضا، ولا یستوجب بعضها إلّا ببعض. و أعظم ما افترض- سبحانه- من تلک الحقوق حقّ الوالی على الرّعیّة، و حقّ الرّعیّة على الوالی، فریضة فرضها اللّه- سبحانه- لکلّ على کلّ، فجعلها نظاما لألفتهم، و عزّا لدینهم، فلیست تصلح الرّعیّة إلّا بصلاح الولاة، ولا تصلح الولاة إلّا باستقامة الرّعیّة، فإذا أدّت الرّعیّة إلى الوالی حقّه، و أدّى الوالی إلیها حقّها عزّ الحقّ بینهم، و قامت مناهج الدّین، و اعتدلت معالم العدل، و جرت على أذلالها السّنن، فصلح بذالک الزّمان، و طمع فی بقاء الدّولة، و یئست مطامع الأعداء. و إذا غلبت الرّعیّة و الیها، أو أجحف الوالی برعیّته، اختلفت هنالک الکلمة، و ظهرت معالم الجور، و کثر الإدغال فی الدّین، و ترکت محاجّ السّنن، فعمل بالهوى، و عطّلت الأحکام، و کثرت علل النّفوس، فلا یستوحش لعظیم حقّ عطّل، ولا لعظیم باطل فعل! فهنالک تذلّ الأبرار، و تعزّ الأشرار، و تعظم تبعات اللّه سبحانه عند العباد.
ترجمه
سپس خداوند سبحان، بخشى از حق خود را امورى قرار داده که بر همه مردم در برابر یکدیگر واجب شمرده (و مأمور به اداى آن شدهاند) و این حقوق را در همه جهات همانند هم قرار داده بهگونهاى که بعضى از آن سبب بعض دیگر است و هیچکدام واجب نمىشود مگر اینکه دیگرى واجب مىگردد.
از میان حقوقى که خداوند واجب ساخته، بزرگترین آنها حق والى و زمامدار بر رعیت و حق رعیت بر والى است. فریضهاى است که خداوند سبحان آن را بر هرکدام در مقابل دیگرى مقرّر فرموده و آن را سبب نظام الفت و پیوستگى آنان به یکدیگر و موجب عزّت و قدرت دین آنها قرار داده است، بنابراین رعیت هرگز اصلاح نمىشود مگر به اصلاح زمامداران و زمامداران اصلاح نمىگردند جز از طریق قرار گرفتن رعیت در مسیر صحیح و مستقیم. هرگاه رعیت حق والى را ادا کند و والى حق رعیت را بپردازد، حق درمیان آنها قوى و نیرومند خواهد شد، مسیرهاى دین خالى از انحراف مىگردد، نشانههاى عدالت استوار مىشود و سنّتها در مجراى صحیح خویش به کار مىافتد و به این ترتیب زمان رو به صلاح مىرود و مردم به بقاى دولت امیدوار و دشمنان مأیوس خواهند شد و اگر رعیت بر والى خویش بشورد و چیره گردد، یا والى نسبت به رعایا اجحاف کند (نظام جامعه بههم مىریزد و) در آن زمان اختلاف کلمه پیدا مىشود، نشانههاى ظلم و ستم آشکار مىگردد، فریبکارى و بدعت در دین فزونى مىیابد و جادّههاى روشن سنّتها و آداب دینى متروک خواهد شد. در نتیجه بر طبق هوا و هوس عمل مىشود، احکام الهى تعطیل مىگردد و بیماریهاى اخلاقى فزونى مىیابد، در چنین حکومتى مردم از حقوق مهمى که تعطیل شده وحشت نمىکنند و نه از باطلهاى عظیمى که رواج یافته، در نتیجه نیکان خوار و ذلیل مىشوند و اشرار عزیز و محترم، و (به دنبال آن) مجازاتهاى الهى بر بندگان عظیم خواهد بود.
شرح و تفسیر
مهمترین حق، حق والى و رعیت است
امام علیه السّلام در بخش گذشته به حق خدا بر مردم اشاره فرمود و در این بخش از
حقوق مردم بر یکدیگر یاد مىکند که مهمترین آنها حق زمامداران بر مردم و حق مردم بر زمامداران و به تعبیر دیگر حق والى بر رعیت و حق رعیت بر والى است، مىفرماید: «سپس خداوند سبحان، بخشى از حق خود را امورى قرار داده که بر مردم در برابر یکدیگر واجب شمرده (و مأمور به اداى آن شدهاند)»؛ (ثمّ جعل- سبحانه- من حقوقه حقوقا افترضها لبعض النّاس على بعض).
شایان توجّه اینکه امام علیه السّلام حق مردم را بر یکدیگر به عنوان بخشى از حقوق خداوند بر مردم و نشأت گرفته از حقوق خودش شمرده است و به تعبیر دیگر حق اللّه و حق الناس در عرض هم نیستند، بلکه در طول هماند.
آنگاه مىافزاید: «خداوند این حقوق را در همه جهات مساوى و همانند هم قرار داده بهگونهاى که بعضى از آن سبب بعض دیگر است و هیچکدام واجب نمىشود مگر اینکه دیگرى واجب گردد»؛ (فجعلها تتکافأ(10) فی وجوهها، و یوجب بعضها بعضا، ولا یستوجب بعضها إلّا ببعض).
به بیان دیگر هیچیک از این حقوق یکسویه نیست و همانگونه که در بخش گذشته آمد، همه آنها دو سویه است، هرگاه حقى براى کسى بر دیگرى ثابت شود بلافاصله در مقابل آن حقى از شخص دوم بر شخص اوّل لازم مىگردد، بنابراین، این حقوق هم مساوى یکدیگرند و هم لازم و ملزوم یکدیگر؛ نه به این معنا که اگر بعضى از افراد وظیفه خود را انجام ندادند طرف مقابل نیز از انجام وظیفه خود سرباز زند؛ مثلا اگر فرزند حق اطاعت پدر را انجام نداد، پدر از تربیت او و اداى نفقه سرباز زند یا اگر گروهى از رعیت به وظیفه خود عمل نکنند، والى خدمات حکومت را از آنها قطع کند. به تعبیر دیگر اینها در مقام وجوب، لازم و ملزوم یکدیگرند؛ نه در مقام تحقّق و عمل؛ یعنى هردو واجبند،
خواه طرف مقابل به وظیفه خود عمل کند یا عمل نکند.
براى توضیح بیشتر به مثال زیر توجّه کنید:
هرگاه گروهى از رعیت، مالیات و خراج لازم را بپردازند به یقین والى از انجام وظیفه خود در مسأله امنیّت یا تعلیم و تربیت اطفال آنها و مداواى مجروحان و مصدومان و بیمارانشان، کوتاهى نخواهد کرد، زیرا هریک از این دو وظیفه جنبه استقلالى دارد و غیر مشروط به دیگرى در مقام عمل است، هرچند در مقام تشریع دو وجوب به یکدیگر گره خوردهاند.
در ادامه این سخن مىفرماید: «از میان حقوقى که خداوند واجب ساخته، بزرگترین آنها حق والى و زمامدار بر رعیت و حق رعیت بر والى است. فریضهاى است که خداوند سبحان آن را بر هرکدام در مقابل دیگرى مقرّر فرموده است»؛ (و أعظم ما افترض- سبحانه- من تلک الحقوق حقّ الوالی على الرّعیّة(11)، و حقّ الرّعیّة على الوالی، فریضة فرضها اللّه- سبحانه- لکلّ على کلّ).
سپس امام علیه السّلام به فلسفه این دو حق مىپردازد و مىفرماید: «خداوند این فریضه را سبب نظام الفت مردم و پیوستگى آنان به یکدیگر و موجب عزت و قدرت دین آنها قرار داده است، بنابراین رعیت هرگز اصلاح نمىشود مگر با اصلاح زمامداران و زمامداران اصلاح نمىگردند جز از طریق قرار گرفتن رعیت در مسیر صحیح و مستقیم»؛ (فجعلها نظاما لألفتهم، و عزّا لدینهم، فلیست تصلح الرّعیّة إلّا بصلاح الولاة، ولا تصلح الولاة إلّا باستقامة الرّعیّة).
در واقع رعایت این حقوق هم آثار مهم مادى دارد و هم معنوى. جمله (جعلها نظاما لألفتهم) اشاره به آثار مادى و ظاهرى و جمله (عزّا لدینهم) اشاره به آثار معنوى و روحانى است و دو جمله ما بعد آن، به این حقیقت مهم اشاره
مىکند که صلاح و فساد رعیت و زمامداران به هم گره خورده است و هردو در یکدیگر اثر متقابل دارند. زمامداران فاسد رعایا را به فساد مىکشانند و رعایاى صالح حکومت را مجبور به پذیرش حق و عدالت مىکنند و اگر هردو صالح باشند بهترین شرایط براى پیروزى و پیشرفت جامعه فراهم مىگردد.
آنگاه در ادامه به شرح آثار منفى و مثبتى که بر اداى حق والى نسبت به رعیت و حق رعیت نسبت به والى و عدم اداى آنها مترتب مىشود پرداخته و با عبارات روشن و گویایى این آثار را یک به یک مىشمارد، مىفرماید: «هرگاه رعیت حق والى را ادا کند و والى حق رعیت را بپردازد، حق در میان آنها قوى و نیرومند خواهد شد، مسیرهاى دین خالى از انحراف مىگردد، نشانههاى عدالت استوار مىشود و سنّتها در مجراى صحیح خویش به کار مىافتد و به این ترتیب زمان رو به صلاح مىرود و مردم به بقاى دولت امیدوار و دشمنان مأیوس خواهند شد»؛ (فإذا أدّت الرّعیّة إلى الوالی حقّه، و أدّى الوالی إلیها حقّها عزّ الحقّ بینهم، و قامت مناهج الدّین، و اعتدلت معالم العدل، و جرت على أذلالها(12) السّنن، فصلح بذلک الزّمان، و طمع فی بقاء الدّولة، و یئست مطامع الأعداء).
امام علیه السّلام در این بخش از خطبه، هفت اثر مهم براى وظیفهشناسى و اداى حق متقابل والى و رعیت بیان فرموده که نخستین آنها عزّت و قدرت است و دیگرى هموار شدن مسیرهاى دین و کمرنگ شدن بدعتهاست. سومین اثر برافراشته شدن پرچم عدالت در کشور اسلامى و چهارم احیاى سنّتهاست. پنجم. که نتیجه آنهاست اصلاح محیط جامعه و ششم امیدوارى به بقا و دوام حکومت و هفتم مأیوس شدن دشمنان است.
این امر در عصر رسول خدا صلّى اللّه علیه و اله به خوبى آشکار شد. پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله
بزرگترین اداکننده حقوق امت بود و اکثریّت قاطع امت نیز حق اطاعت را ادا مىکردند و این آثار هفتگانه به خوبى نمایان شد؛ ولى در عصر امیر مؤمنان علیه السّلام هرچند تا حدّ زیادى سنن اسلامى و عدل و داد احیا شد؛ ولى به سبب انحرافاتى که بعد از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله در مدّت 25 سال یکى پس از دیگرى بروز کرد و سرانجام به شورش مسلمانان برضدّ حکومت عثمان و قتل وى انجامید، بازگرداندن کامل این قافله عظیم به مسیر اصلى در مدّت کوتاه حکومت امیر مؤمنان على علیه السّلام و با بقایاى عوامل خطرناکى از حکومتهاى پیشین؛ مانند معاویه و بنى امیّه و بنى مروان، میسّر نشد. هرکس این بخش از تاریخ اسلام را به دقت و خالى از تعصّب مطالعه کند آنچه را گفتیم تصدیق مىکند.
مسلمانان، امروز مىتوانند با الهام از بیانات حساب شده بالا و با انسجام ولایت و رعایا، زمامداران و تودههاى مردم، عزت و قدرت خود را باز یابند.
سپس امام علیه السّلام در ادامه این سخن به بیان آثار سوء تخلّف والى و رعیت از حقوق یکدیگر پرداخته، مىفرماید: «و اگر رعیت بر والى خویش بشورد و چیره گردد، یا والى نسبت به رعایا اجحاف کند (نظام جامعه به هم مىریزد و) در آن زمان اختلاف کلمه پیدا مىشود، نشانههاى ظلم و ستم آشکار مىگردد، فریبکارى و بدعت در دین فزونى مىیابد و جادههاى روشن سنّتها و آداب دینى متروک خواهد شد. در نتیجه بر طبق هوا و هوس عمل مىشود، احکام الهى تعطیل مىگردد و بیماریهاى اخلاقى فزونى مىیابد»؛ (و إذا غلبت الرّعیّة و الیها، أو أجحف(13) الوالی برعیّته، اختلفت هنالک الکلمة، و ظهرت معالم الجور، و کثر الإدغال(14) فی الدّین، و ترکت محاجّ(15) السّنن، فعمل بالهوى، و عطّلت الأحکام، و
کثرت علل النّفوس).
در اینجا نیز امام علیه السّلام مفاسد هفتگانهاى براى ترک همکارى زمامداران و مردم بیان فرموده که بارها با چشم خود آن را در حکومتهاى جور دیدهایم؛ اختلاف کلمه، ظلم و ستم، بدعت و فریبکارى، ترک مسیرهاى روشن، عمل بر طبق هوا و هوس، تعطیل احکام الهى و فزونى رذایل اخلاقى، همچون کبر و غرور و کینه و حسد، انحصارطلبى و استبداد و مانند آن.
به دنبال آن به بیان نتیجه نهایى این وضع اسفبار پرداخته، مىفرماید: «در چنین حکومتى مردم از حقوق مهمى که تعطیل شده وحشت نمىکنند و نه از باطلهاى عظیمى که رواج یافته، در نتیجه نیکان خوار و ذلیل مىشوند و اشرار عزیز و محترم، و (به دنبال آن) مجازاتهاى الهى بر بنگان عظیم خواهد بود»؛ (فلا یستوحش لعظیم حقّ عطّل، و لا لعظیم باطل فعل! فهنالک تذلّ الأبرار، و تعزّ الأشرار، و تعظم تبعات اللّه سبحانه عند العباد).
این امور پنجگانه نتیجه مستقیم و غیرمستقیم حکومتهاى جور است، زیرا در چنان فضایى مردم به ابطال حقوق عادت مىکنند و در برابر رواج باطل، عکس العملى نشان نمىدهند و این امور به صورت کارهاى عادى در مىآید که نمونههاى آن را در طول تاریخ و در عصر خود بسیار دیدهایم و طبیعى است که صداى نیکان و پاکانى که مدافع حق و مخالف باطلند به جایى نمىرسد و از صحنه اجتماع طرد مىشوند و به عکس، پستهاى حساس به دست اشرار و آلودگانى که با آن فضا همخوانى دارند مىافتد، همانگونه که در دوران حکومت خلیفه سوم اتفاق افتاد؛ ابوذرها تبعید شدند و مروانها بر سر کار آمدند و در ادامه راه معاویهها زمام امور را به دست گرفتند و عمار یاسرها به قتل رسیدند و سرانجام نوبت به یزید و ابن زیاد رسید و پاکترین سلاله پیامبر صلّى اللّه علیه و اله و یارانش شربت شهادت نوشیدند.
بدیهى است در چنین شرایطى خداوند لطف خود را از مردم و حکومتشان باز مىگیرد و تبعات اعمالشان دامانشان را خواهد گرفت.
بخش سوم
فعلیکم بالتّناصح فی ذلک، و حسن التّعاون علیه، فلیس أحد- و إن اشتدّ على رضى اللّه حرصه، و طال فی العمل اجتهاده- ببالغ حقیقة ما اللّه سبحانه أهله من الطّاعة له. و لکنّ من واجب حقوق اللّه على عباده النّصیحة بمبلغ جهدهم، و التّعاون على إقامة الحقّ بینهم. و لیس امرؤ- و إن عظمت فی الحقّ منزلته، و تقدّمت فی الدّین فضیلته- بفوق أن یعان على ما حمّله اللّه من حقّه. و لا امرؤ- و إن صغّرته النّفوس، و اقتحمته العیون- بدون أن یعین على ذلک أو یعان علیه.
ترجمه
بر شما لازم است یکدیگر را به اداى حقوق سفارش و نصیحت کنید و در انجام آن به هم کمک نمایید، هیچکس- هرچند براى به دست آوردن خشنودى خدا کاملا کوشا باشد و در این راه پیوسته تلاش کند- نمىتواند حق اطاعتى را که شایسته مقام خداوند سبحان است بجا آورد (بنابراین هر اندازه در این راه تلاش کند کم است) ولى از حقوق واجب الهى بر بندگان این است که به قدر توان خود در خیرخواهى و نصیحت یکدیگر بکوشند و براى اقامه حق درمیان مردم همکارى کنند. هیچکس- هر اندازه مقام و منزلتش در حق بزرگ باشد و فضیلتش در دین سابقهدار- برتر از آن نیست که در انجام حقى که خدا بر عهده او گذارده، بىنیاز از کمک دیگران باشد و نیز هیچکس- هرچند مردم او را کوچک بشمارند و با دیده حقارت به او بنگرند- کمتر از آن نیست که به دیگران در راه انجام حق کمک کند یا به او در این راه کمک شود.
شرح و تفسیر
لزوم همکارى در اداى حقوق
امام علیه السّلام در این بخش از خطبه پس از توصیههایى که درباره حقوق والى و رعیت در بخش پیشین گذشت، نخست همه اعمّ از والى و رعیت را به همکارى و تعاون دعوت کرده، آنگاه به سه اصل مهم اجتماعى اشاره مىکند:
در قسمت اوّل مىفرماید: «بر همه شما لازم است یکدیگر را به اداى حقوق سفارش و نصیحت کنید و در انجام آن بههم کمک نمایید»؛ (فعلیکم بالتّناصح فی ذلک، و حسن التّعاون علیه).
سپس به سراغ بیان آن سه اصل مهم مىرود: نخست براى اینکه افراد مغرور نشوند و گمان نبرند وظیفه خود را در این زمینه به خوبى انجام دادهاند و در نتیجه از حرکت باز ایستند مىفرماید: «هیچکس- هرچند براى به دست آوردن خشنودى خدا کاملا کوشا باشد و در این راه پیوسته تلاش کند- نمىتواند حق اطاعتى را که شایسته مقام خداوند سبحان است بجا آورد (بنابراین هرچه در این راه تلاش کند کم است) ولى از حقوق واجب الهى بر بندگان این است که به قدر توان خود در خیرخواهى و نصیحت دیگران بکوشند و براى اقامه حق درمیان مردم همکارى کنند»؛ (فلیس أحد- و إن اشتدّ على رضى اللّه حرصه، و طال فی العمل اجتهاده- ببالغ حقیقة ما اللّه سبحانه أهله من الطّاعة له. و لکنّ من واجب حقوق اللّه على عباده النّصیحة بمبلغ جهدهم، و التّعاون على إقامة الحقّ بینهم).
این یک اصل کلى است که انسان هرگاه از کار خود به طور کامل راضى شود و هیچ نقص و خللى در آن نداند، از حرکت باز مىایستد و مرکب او در مسیر تکامل متوقف مىشود. واقع امر نیز چنین است که پیشرفت و تکامل و جلب رضاى خداوند، حدّ و مرزى ندارد که انسان به آن قانع شود. همیشه باید به تقصیر اعتراف کرد و همواره باید تلاش نمود، بنابراین هیچکس بىنیاز از
نصیحت دیگران نیست، زیرا نقصها و کوتاهیها در نظر دیگران بهتر خودنمایى مىکند و حبّ ذات، مانع از آن است که انسان نقص خود را ببیند.
در حدیث مشروحى مىخوانیم: «هنگامى که به امام سجاد على بن الحسین علیه السّلام عرض کردند چرا این همه براى عبادت پروردگار به خود رنج و زحمت مىدهى با اینکه پاره تن پیامبر صلّى اللّه علیه و اله و فرزندزاده او هستى؟ امام علیه السّلام اشاره به عبادات بسیار سخت و سنگین پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله کرد و فرمود: همین سؤالى را که از من پرسیدید از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله پرسیدند و آن حضرت در پاسخ فرمود: به خدا سوگند اگر تمام اعضاى من در این راه قطعه قطعه شود و اشک چشمانم بر سینهام جارى شود، هرگز عشرى از اعشار و کمى از بسیار از شکر یک نعمت او را نمىتوانم به جا آورم»(16).
سپس امام علیه السّلام در بیان آندو اصل دیگر اجتماعى مىفرماید: «هیچکس- هر اندازه مقام و منزلتش در حق بزرگ باشد و فضیلتش در دین سابقهدار، برتر از آن نیست که در انجام حقى که خدا بر عهده او گذارده، بىنیاز از کمک دیگران باشد و نیز هیچکس- هرچند مردم او را کوچک بشمارند و با دیده حقارت به او بنگرند- کمتر از آن نیست که به دیگران در راه انجام حق کمک کند یا به او در این راه کمک شود»؛ (و لیس امرؤ- و إن عظمت فی الحقّ منزلته، و تقدّمت فی الدّین فضیلته- بفوق أن یعان على ما حمّله اللّه من حقّه. ولا امرؤ- و إن صغّرته النّفوس، و اقتحمته(17) العیون- بدون أن یعین على ذلک أو یعان علیه).
اشاره به اینکه همه باید این حقیقت را درک کنند که هیچیک از اقویا و ضعفا در صحنه اجتماع، از دیگرى بىنیاز نیستند. خداوند همه نیروها را به یک نفر نداده و در هر سرى ذوقى و فکرى و در هر تنى قدرتى و نیرویى آفریده است؛
خواه کوچک باشد یا بزرگ، بنابراین کسانى که از نظر فکر و مدیریت و توان جسمى قوى هستند، هرگز نباید خود را بىنیاز از کمک ضعیفترین افراد جامعه بشمارند. همانگونه که افراد ضعیف و به ظاهر ناتوان نباید تصوّر کنند نقشى در اداره جامعه به هیچ صورت ندارند. در حدیثى از امام على بن موسى الرضا علیه السّلام از پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و اله مىخوانیم که فرمود: «غریبان: کلمة حکمة من سفیه فاقبلوها و کلمة سفه من حکیم فاغفروها فإنّه لا حکیم إلّا ذو عثرة و لا سفیة إلّا ذو تجربة؛ دو چیز عجیب است: نخست سخن حکمتآمیزى که از شخص سفیهى صادر مىشود، پس آن را بپذیرید و دیگر سخن ابلهانهاى که گاه از دانشمندى صادر مىشود، پس آن را بر او ببخشید، زیرا هیچ دانشمندى خالى از لغزش و هیچ سفیهى خالى از تجربه نیست».(18)
تاریخ نیز اینگونه حوادث را بسیار به خاطر دارد؛ از جمله اینکه:
در دوران معتصم عباسى یکى از سربازان رومى زن مسلمانى را به اسیرى گرفته بود، سیلى محکمى به صورت آن زن زد، زن مسلمان به صداى بلند فریاد زد «و امعتصماه» و خلیفه وقت را به یارى طلبید، سرباز رومى با تمسخر به او گفت: آرى! الآن معتصم بر اسب ابلق سوار مىشود و به یارى تو مىآید و دوباره سیلى محکمى به او زد.
این حادثه در قلعه «عموریّه» در مرز کشور اسلام و روم واقع شد، کسى این خبر را به معتصم رسانید، معتصم ناراحت شد. از آن مرد پرسید قلعه عموریّه در کدام سمت واقع شده؟ آن مرد سمت آن را به معتصم نشان داد. معتصم رو به آن سمت کرد و با صداى بلند گفت: لبّیک اى زن ستم دیده مظلوم! به خدا قسم صداى تو را شنیدم و به یارىات مىشتابم.
سپس دستور داد لشکر عظیمى آماده حرکت به طرف قلعه عموریّه شود.
سربازان رومى نیز باخبر شدند و قلعه را محکم در اختیار گرفتند.
سپاه اسلام مدّتى قلعه را محاصره کرده؛ ولى موفق به تسخیر آن نشدند؛ قلعه بسیار محکم و مدافعان سرسختى داشت.
معتصم که شخصا در آن جنگ شرکت کرده بود شبى از شبها با لباس مبدّل در میان سربازان و خیمههاى آنها گردش مىکرد آهنگرى را دید که در آنوقت شب مشغول کار است و نعل اسب مىسازد و شاگرد جوانى داشت که چون پتک خود را روى آهنهاى سرخ مىکوبید، مىگفت این پتک بر کلّه معتصم! و چندبار این جمله را تکرار کرد.
استاد آهنگر که از شنیدن این سخن ناراحت شده بود، به شاگردش گفت پسر! تو با این سخنانت ما را گرفتار خواهى کرد! تو را با معتصم چکار؟!
شاگرد آهنگر گفت معتصم مرد بىتدبیرى است این همه نیرو دارد نمىتواند قلعه عموریّه را فتح کند اگر یک روز فرماندهى لشکر را به من بسپارد غروب آن روز در قلعه خواهم بود.
معتصم از شنیدن این سخن شاگرد آهنگر سخت تعجب کرد به مأمورانش گفت مراقب او باشید و صبح، او را نزد من آورید، هنگامى که او را نزد معتصم آوردند گفت: سخنانى از تو به من رسیده که بسیار شگفتآور است. شاگرد آهنگر گفت: درست است؛ ولى اگر اجازه دهى من به فضل خدا قلعه عموریّه را در یک روز فتح مىکنم.
معتصم فرماندهى لشکر را موقتا به او سپرد.
شاگرد آهنگر تمام تیراندازهاى سپاه را احضار و گروهى را که در تیراندازى قوىتر بودند انتخاب کرد و آنها را به پشت دیوار قلعه آورد، قلعه ساختمان مخصوصى داشت. قسمتهاى پایین و بالا هردو سنگ بود؛ ولى در وسط از الوار درختهاى ساج به طور تمام دیوار قلعه به عرض سه وجب استفاده کرده بودند و
آن چوبها به صورت نوار سیاهى در تمام طول دیوار خودنمایى مىکرد و از شگفتیهاى چوب ساج این است که در برابر آتش حساس است و زود مشتعل مىشود.
شاگرد آهنگر دستور داد کورههاى آهنگرى را در کنار دیوار قلعه به کار بیندازند و نوک فلزّى تیرها را در آتش سرخ کنند و به تیراندازان دستور داد خط سیاه چوبى سرتاسرى را نشانه تیرهاى گداخته خود قرار دهید و اگر کسى تیرش به خطا برود مجازاتش مرگ است.
تیراندازان طبق دستور او نوار چوبى را نشانه رفتند طولى نکشید که الوارهاى ساج مشتعل شد و آتش عظیمى از آن برخاست و دیوار قلعه فروریخت و لشکر، تکبیرگویان وارد قلعه شدند. در این هنگام دیدند معتصم که بر اسب ابلقى سوار است و خوشحال وارد قلعه شد. زن سیلى خورده و سرباز سیلى زننده را احضار کرد و به آن زن گفت: آیا معتصم نداى تو را لبیک گفت؟ و به آن سرباز گفت: من تو را نمىکشم، ولى تا عمر دارى باید غلام این زن باشى!(19)
نکته
حکومتهاى مردمى
در جهان امروز سخن از حکومتهاى مردمى بسیار است؛ ولى چون فاقد عنصر معنوى و تقواى سیاسى است، غالبا منجّر به دیکتاتوریهاى مرئى و نامرئى مىشود که فقط حافظ منافع زورمندان و غاصبان حطام است.
گفتیم نامرئى، از این جهت که زورمندان با استفاده از وسائل پیشرفته اجتماعى و بمبارانهاى تبلیغاتى به شستشوى افکار تودههاى مردم مىپردازند و آراى آنها را با وعدههاى دروغین به نفع خود مصادره مىکنند که نمونه روشن آن
دموکراسى آمریکایى در عصر ماست.
افزون بر این، آراى این حکومتها در بهترین صورت حکومت، نصف به علاوه یک است که نتیجه آن صفبندى میان قشر حاکم و نصف منهاى یک است.
در عصر خود بارها حکومتهایى را دیدهایم که با انتخابات آزاد مردم سر کار آمدهاند؛ ولى چون در جهت منافع جهانخواران قرار نداشتهاند با وسایل مختلف براى خارج کردن آنها از صحنه کوشیدهاند و در بسیارى از موارد موفق شدهاند.
تمام اینها به خاطر آن است که عنصر معنوى که شرط اساسى است در این حکومتهاى صد در صد مادى وجود ندارد و مسئولیّتى در برابر خداوند احساس نمىکنند.
آنچه در کلام نورانى امام علیه السّلام در این بخش از خطبه آمده، حکومت مردمى را در بهترین شکل نشان مىدهد:
نخست به سراغ عنصر معنوى حکومت مىرود و به همگان یادآور مىشود که آنقدر شما غرق نعمتهاى خداوند هستید که هرچه در اطاعت او بکوشید، عشرى از اعشار شکر او را نمىتوانید بجا آورید.
آنگاه به زمامداران توصیه مىکند که هرقدر فکر شما قوى و علم شما فراوان و صاحب تجربه و هوش سرشار باشید، بىنیاز از کمکهاى فردفرد مردم نیستید. باید همه را در حکومت خود سهیم کنید و از آنها یارى بطلبید.
سپس به آحاد مردم گوشزد مىکند که شما در هر حدّ و پایهاى از علم و دانش و سنّ و سال هستید، خود را از شرکت در اداره اجتماع جدا نسازید و به این ترتیب همگان باید دست به دست هم دهند و با تکیه بر عنصر تقوا حکومتى که مورد رضاى خلق و خالق است، به وجود آورند.(20)
بخش چهارم
فأجابه علیه السّلام رجل من أصحابه بکلام طویل، یکثر فیه الثّناء علیه، و یذکر سمعه و طاعته له، فقال علیه السّلام:
إنّ من حقّ من عظم جلال اللّه سبحانه فی نفسه، و جلّ موضعه من قلبه، أن یصغر عنده- لعظم ذلک- کلّ ما سواه، و إنّ أحقّ من کان کذلک لمن عظمت نعمة اللّه علیه، و لطف إحسانه إلیه، فإنّه لم تعظّم نعمة اللّه على أحد إلّا ازداد حقّ اللّه علیه عظما. و إنّ من أسخف حالات الولاة عند صالح النّاس، أن یظنّ بهم حبّ الفخر، و یوضع أمرهم على الکبر، و قد کرهت أن یکون جال فی ظنّکم أنّی أحبّ الإطراء، و استماع الثّناء؛ و لست- بحمد اللّه- کذلک، و لو کنت أحبّ أن یقال ذلک لترکته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ما هو أحقّ به من العظمة و الکبریاء. و ربّما استحلى النّاس الثّناء بعد البلاء، فلا تثنوا علیّ بجمیل ثناء، لإخراجی نفسی إلى اللّه سبحانه و إلیکم من التّقیّة فی حقوق لم أفرغ من أدائها، و فرائض لابدّ من إمضائها.
ترجمه
هنگامى که سخن امام علیه السّلام به اینجا رسید یکى از یارانش به پا خاست و با گفتارى طولانى که در آن مدح و ثناى فراوانى نسبت به امام علیه السّلام بود آن حضرت را ستود و اطاعت کامل خود را در همه حال نسبت به آن حضرت اعلام کرد و امام علیه السّلام در پاسخ او فرمود: سزاوار است کسى که جلال خدا در نظرش بزرگ و مقام او در قلبش عظیم است- به موجب آن عظمت- همهچیز جز خدا در نظرش کوچک جلوه کند، و از همه سزاوارتر نسبت به این امر، کسى است که
نعمت خدا بر او بزرگ است و احسان او بر وى فراوان؛ زیرا هرقدر نعمت خدا بر کسى بیشتر شود حق وى بر او فزونتر مىگردد.
(بدانید!) از بدترین و سخیفترین حالات زمامداران نزد مردم صالح این است که گمان برده شود آنها دوستدار تفاخرند و کار آنها را بر نوعى برترى جویى حمل کنند، من خوش ندارم که این فکر در ذهن شما جولان کند که مدح و ستایش را دوست دارم و از شنیدن آن لذّت مىبرم. من بحمد اللّه چنین نیستم و به فرض که من (به مقتضاى طبیعت بشرى) مدح و ثنا را دوست مىداشتم، آن را به سبب خضوع و تواضع در برابر خداوند سبحان ترک مىکردم. خداوندى که با عظمت و کبریاییش از همه سزاوارتر براى ثنا و ستایش است.
بسیار مىشود که مردم، ستودن افراد را به جهت تلاشهایشان (در اداى حق) شیرین مىشمرند (ممکن است این امر براى شما ایرادى نداشته باشد، ولى من از شما مىخواهم که) مرا با سخنان زیباى خود به جهت اینکه در پیشگاه خداوند و نزد شما به سبب احساس مسئولیت الهى حقوقتان را ادا کردهام نستایید (چرا که) هنوز در اداى آنها به طور کامل فراغت نیافتهام و واجباتى که بر عهده دارم کاملا به مرحله اجرا در نیامده است.
شرح و تفسیر
در برابر انجام وظیفه مرا ستایش نکنید!
«هنگامى که سخن امام علیه السّلام به آخر جمله بخش گذشته رسید یکى از یارانش (به پا خاست و) با گفتارى طولانى که در آن مدح و ثناى فراوانى نسبت به امام علیه السّلام بود آن حضرت را ستود، و اطاعت کامل خود را در همه حال نسبت به آن حضرت اعلام کرد»؛ (فأجابه علیه السّلام رجل من أصحابه بکلام طویل، یکثر فیه الثّناء علیه، و یذکر سمعه و طاعته له؛ فقال علیه السّلام:).
در اینکه این شخص چهکسى بود؟ شارحان نهج البلاغه پاسخى به این سؤال ندادهاند؛ ولى مرحوم کلینى در کافى گفتگوى مشروح و مفصّل و بسیار پرمعنایى را که میان این مرد و امیر مؤمنان على علیه السّلام چندبار ردّ و بدل شده ذکر کرده است. سپس مىگوید: بعد از پایان این کلام، کسى آن مرد را ندید.(21) به همین دلیل مرحوم علّامه مجلسى احتمال مىدهد که این مرد حضرت خضر بوده که در موارد حسّاسى به سراغ آن حضرت مىآمد و انجام وظیفه مىکرد و سپس از چشمها پنهان مىشد.
به هر حال این مرد که بود طبق روایت کافى در یکى از سخنانش عرضه مىدارد: «اى امیر مؤمنان! تو امیر ما هستى و ما رعیّت تو. خداوند به وسیله تو ما را از ذلّت خارج کرد و با عزیز ساختن تو غل و زنجیر اسارت را از بندگانش برگرفت. آنچه مىپسندى دستور ده و آنچه اختیار مىکنى امر کن! تو سخنگوى راستگویى هستى و حکمران موفق و زمامدار لایق. ما هرگز نافرمانى تو را جایز نمىشمریم و علم هیچکس را قابل مقایسه با علم تو نمىدانیم، قدر و منزلت تو نزد ما بسیار والا و فضل تو بسیار عظیم است».(22)
امام علیه السّلام پاسخ مشروحى به او داد و او نیز مجدّدا به مدح و ستایش آن امام همام پرداخت و چندبار این قضیه تکرار شد و همانگونه که گفتیم بعد از این مطلب آن مرد ناپدید شد.
به هر حال آنچه در نهج البلاغه آمده است چنین است که امام علیه السّلام در پاسخ او فرمود: «سزاوار است کسى که جلال خدا در نظرش بزرگ و مقام او در قلبش عظیم است- به موجب آن عظمت- همهچیز جز خدا در نظرش کوچک جلوه کند»؛ (إنّ من حقّ من عظم جلال اللّه سبحانه فی نفسه، و جلّ موضعه من قلبه، أن یصغر عنده- لعظم ذلک- کلّ ما سواه).
این معنا با توجّه به اینکه ذات خداوند وجودى است بىپایان از هر نظر، و نامحدود از نظر قوّت و قدرت، و ما سوى اللّه همگى قطره کوچکى در برابر این دریاى عظیم بىکران هستند، کاملا روشن مىشود همانگونه که در خطبه همّام نیز در صفات متّقیان آمده است: «عظم الخالق فی أنفسهم فصغر ما دونه فی أعینهم؛ خداوند در دل آنها به عظمت جلوه کرده، لذا ما سوى اللّه در چشم آنها حقیر و کوچک است».
کسى که چشم بر چشمه خورشید دوخته، شمع کم نورى در نظر او ناچیز است.
سپس امام علیه السّلام اضافه مىفرماید: «و از همه سزاوارتر نسبت به این امر کسى است که نعمت خدا بر او بزرگ است و احسان او بر وى فراوان؛ زیرا هرقدر نعمت خدا بر کسى بیشتر شود حقّش بر او فزونتر مىگردد»؛ (و إنّ أحقّ من کان کذلک لمن عظمت نعمة اللّه علیه، و لطف إحسانه إلیه، فإنّه لم تعظّم نعمة اللّه على أحد إلّا ازداد حقّ اللّه علیه عظما).
این سخن در واقع پاسخى است بر ثناخوانى آن مرد علاقهمند به مولا که گمان نکن این سخنان مرا به کبر و غرور وا مىدارد. اوّلا من خدا را به عظمت شناختهام و ما سوى اللّه در نظرم خرد و صغیر است. ثانیا من مشمول نعمتهاى فراوانى هستم و به همان نسبت باید در برابر ولىّ نعمتم خاضعتر از دیگران باشم.
آنگاه امام علیه السّلام در تکمیل و تأکید این سخن مىافزاید: «(بدانید!) از بدترین و سخیفترین حالات زمامداران نزد مردم صالح این است که گمان برده شود آنها دوستدار تفاخرند و کار آنها را بر نوعى برترىجویى حمل کنند، من خوش ندارم که این فکر در ذهن شما جولان کند که مدح و ستایش را دوست دارم و از شنیدن آن لذت مىبرم. من بحمد اللّه چنین نیستم»؛ (و إنّ من أسخف(23) حالات
الولاة عند صالح النّاس، أن یظنّ بهم حبّ الفخر، و یوضع أمرهم على الکبر، و قد کرهت أن یکون جال فی ظنّکم أنّی أحبّ الإطراء(24)، و استماع الثّناء؛ و لست- بحمد اللّه- کذلک).
درست است که طبق بعضى از احتمالات، گوینده آن مدح و ثنا حضرت خضر علیه السّلام بوده و او جز به حق سخن نمىگفته و آنچه درباره امام علیه السّلام بیان داشته در امام وجود داشته حتى بالاتر از آن؛ ولى امام علیه السّلام به این نکته اصولى اشاره مىفرماید که من حتى از ثناى به حق نیز خشنود نیستم، چرا که ممکن است اثر نامطلوبى در شنوندگان داشته باشد و آنها گمان کنند او دوستدار چنین سخنانى است و داراى کبر و فخر و خودبرتربینى است که رابطه امام با امّت را تحت تأثیر نامطلوب خود قرار مىدهد.
سپس مىافزاید: «و به فرض که من (به مقتضاى طبیعت بشرى) مدح و ثنا را دوست مىداشتم، آن را به جهت خضوع و تواضع در برابر خداوند سبحان ترک مىکردم. همان خداوندى که به جهت عظمت و کبریاییش از همه سزاوارتر براى ثنا و ستایش است»؛ (و لو کنت أحبّ أن یقال ذلک لترکته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ما هو أحقّ به من العظمة و الکبریاء).
آنگاه به نکته سومى اشاره مىفرماید که قطع نظر از اینکه من ذاتا ثناخوانى را ناخوش دارم و اگر آن را دوست مىداشتم به جهت عظمت خداوند که از همه شایستهتر به مدح و ثناست ترک مىکردم، مدح و ثنا باید در برابر کار نیکى باشد که پایان گرفته است در حالى که من هنوز از اداى همه حقوق شما فراغت نیافتهام، مىفرماید: «بسیار مىشود که مردم ستودن افراد را، به جهت تلاشهایشان (در اداى حقوق) شیرین مىشمرند (ممکن است این امر براى شما ایرادى
نداشته باشد، ولى من از شما مىخواهم که) مرا با سخنان زیباى خود به جهت اینکه در برابر خداوند و نزد شما از ترس مسئولیّت الهى حقوقتان را ادا کردهام نستایید (چرا که) هنوز از اداى آنها به طور کامل فراغت نیافتهام و واجباتى که بر عهده دارم کاملا به مرحله اجرا در نیامده است»؛ (و ربّما استحلى النّاس الثّناء بعد البلاء، فلا تثنوا علیّ بجمیل ثناء، لإخراجی نفسی إلى اللّه سبحانه و إلیکم من التّقیّة فی حقوق لم أفرغ من أدائها، و فرائض لابدّ من إمضائها).
در نسخه موجود در متن بالا «و إلیکم من التّقیّة» آمده است که اشاره به خداترسى امام علیه السّلام در طریق اداى حقوق مردم است؛ ولى در بعضى از نسخ نهج البلاغه و همچنین در متن کافى «بقیّه» آمده است که مفهومش این است: هنوز بقایایى از حقوق شما بر من باقى مانده که باید در اداى آن بکوشم.
امام علیه السّلام در این عبارت نهایت بزرگوارى خود را نشان داده، از یکسو بىاعتنایى به ثناخوانى و از سوى دیگر نهایت خضوع در برابر پروردگار و از سوى سوم، اعتراف به عدم اداى حقوق به طور کامل را بیان مىکند، چیزى که در کمتر پیشوایى در طول تاریخ مىتوان یافت.
نکتهها
1. مدح و ثناخوانى
مدح و تمجید و ثناخوانى نسبت به دیگران بر دو گونه است: گونهاى از آن مثبت و سازنده و سبب دلگرمى خادمان و یأس خائنان و پیشرفت جامعه است. بخش دیگرى سبب تخریب و عقب افتادگى و تقویت شوکت ظالمان است.
قسم اوّل داراى سه شرط است: نخست اینکه «مدح من یستحقّ المدح؛ آن کس که سزاوار مدح و ثناست، مدح و ستایش شود». شرط دوم این است که مدح از حدّ تجاوز نکند. شرط سوم اینکه هدف گوینده تقرّب به شخص ممدوح و
رسیدن به منافعى نامشروع خود نباشد.
در روایتى از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله مىخوانیم: «إذا مدح الفاجر اهتزّ العرش و غضب الرّبّ؛ هرگاه شخص فاجر مدح و ستایش شود، عرش خدا به لرزه در مىآید و خداوند غضب مىکند».(25)
در حدیث دیگرى آمده است: «الثّناء بأکثر من الاستحقاق ملق والتّقصیر عن الاستحقاق عیّ أو حسد؛ مدح و ستایش بیش از استحقاق تملّق است و کمتر از آن ناتوانى (در اداى سخن) است یا حسد».(26)
این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که باید ظرفیت شخص ممدوح در نظر گرفته شود؛ مبادا مدح و ستایش سبب غرور او گردد و از مسیر حق منحرف شود، همانگونه که در جمله دیگرى از کلمات قصار مولا مىخوانیم: «ربّ مفتون بحسن القول فیه؛ چه بسیار اشخاصى که به واسطه مدح و تمجید، گرفتار فریب و فتنه مىشوند».(27)
بىشک در صورتى که همه این جهات در نظر گرفته شود، مدح و ستایش نشانه قدردانى و حقشناسى و سبب تشویق نیکوکاران و صالحان مىشود.
در دنیاى امروز نیز جلسات فراوانى براى نکوداشت خادمان پرسابقه جامعه، عالمان بزرگ و نیکوکاران ممتاز گرفته مىشود و هر سال سعى مىکنند به نویسندگان بهترین کتاب سال، کارگران و کشاورزان نمونه و یا پیامآوران صلح و دوستى در جهان، جوایزى اهدا و از آنان قدردانى کنند که اگر رنگ و بوى سیاسى پیدا نکند و روابط بر ضوابط حاکم نگردد و آن شرط سوم که در بالا به آن اشاره شد؛ یعنى حسن نیّت کارگردانان حفظ گردد، به یقین آثار بسیار ارزندهاى دارد.
ولى نوع دوم، درست در مقابل آن است؛ یعنى هنگامى که افراد نالایق، مورد مدح و تمجید قرار گیرند و یا افراد لایق، بیش از حدّ، ثناخوانى شوند و یا عوامل سیاسى و حبّ و بغضها و منافع شخصى، انگیزه این کار مىشود، بدکاران تشویق مىشوند و افراد فاضل، لایق و نیکوکار مأیوس مىگردند؛ متملّقان یکّهتاز میدان اجتماع مىشوند و صادقان منزوى مىگردند.
در حدیثى از امیر مؤمنان على علیه السّلام مىخوانیم: «إیّاک و الملق فإنّ الملق لیس من خلائق الایمان؛ از تملّق بپرهیز که با ایمان سازگار نیست».(28)
در حدیث دیگرى از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله آمده است: «أحثوا فی وجوه المدّاحین التّراب؛ به صورت مداحان (متملّق) خاک بپاشید».(29)
آخرین نکتهاى که در این بیان فشرده ذکر آن را لازم مىدانیم این است که گاه مدح و ستایش جنبه مثبت دارد و واجد همه شرایط بالاست؛ ولى آثار نامطلوبى در افکار عمومى ایجاد مىکند و ممدوح، متّهم به دوست داشتن ثناخوانى مىشود که در اینجا نیز از آن باید اجتناب کرد و آنچه در خطبه بالا آمده، بیشتر از همین قبیل است.
2. زیانهاى تملّقگویى
همانگونه که اشاره شد معناى تملّق، مدح و ثناى بیش از حدّ و گزافهگویى درباره فضایل افراد براى تقرّب جستن به آنها و استفاده از مواهب مادّى آنان است حتى ذکر اوصاف برجسته واقعى یک شخص بدون اشاره به نقاط ضعف، آن هم نوعى تملّق محسوب مىشود و گاه از این فراتر مىرود و تملّقگویان نقاط ضعف را در لباس نقاط قوت بیان مىکنند. تملّقگویى بیشتر درباره ارباب
قدرت است و خطر بسیار بزرگى براى ولات و زمامداران و مدیران محسوب مىشود، زیرا نخستین شرط مدیریت آگاه بودن از واقعیّات مربوط به حوزه مدیریت است و متملّقان بر روى واقعیّتها پرده مىافکنند و مشکلات را از نظر مدیران و زمامداران مىپوشانند و از این طریق مفاسد بىشمارى به بار مىآورند.
عجیب این است که زمامداران نالایق و گمراه نیز غالبا متملّقان را تشویق مىکنند، از حقگویى ناراحت مىشوند و از تملّق متملّقان احساس آرامشى کاذب و دردآفرین.
امیر مؤمنان على علیه السّلام تملّق را بدترین درد یا درد بىدرمان شمرده مىفرماید: «أدوى الداء الصلف؛ بدترین درد تملّقگویى است»(30) (یکى از معانى صلف تملّق گویى و دیگرى خودستایى است).
در سخن دیگرى مىفرماید: «إنّما یحبّک من لا یتملّقک؛ دوستان واقعى تو کسانى هستند که به تو تملّق نمىگویند».(22)
نیز مىفرماید: «لیس الملق من خلق الأنبیاء؛ تملّق از اخلاق انبیا نیست».(22)
این سخن را نیز نباید فراموش کرد که تملّق گاهى به صورت مستقیم و گاه غیرمستقیم، گاه با نثر و گاه با شعر و گاهى با عمل، اجرا مىشود و آثار زیانبار همه یکسان است.
بخش پنجم
فلا تکلّمونی بما تکلّم به الجبابرة، ولا تتحفّظوا منّی بما یتحفّظ به عند أهل البادرة، ولا تخالطونی بالمصانعة، ولا تظنّوا بی استثقالا فی حقّ قیل لی، ولا التماس إعظام لنفسی، فإنّه من استثقل الحقّ أن یقال له أو العدل أن یعرض علیه، کان العمل بهما أثقل علیه. فلا تکفّوا عن مقالة بحقّ، أو مشورة بعدل، فإنّی لست فی نفسی بفوق أن أخطیء، ولا آمن ذلک من فعلی، إلّا أن یکفی اللّه من نفسی ما هو أملک به منّی، فإنّما أنا و أنتم عبید مملوکون لربّ لاربّ غیره؛ یملک منّا ما لا نملک من أنفسنا، و أخرجنا ممّا کنّا فیه إلى ما صلحنا علیه، فأبدلنا بعد الضّلالة بالهدى، و أعطانا البصیرة بعد العمّى.
ترجمه
با من آنگونه که با زمامداران ستمگر سخن گفته مىشود، سخن نگویید و آنگونه که مردم خود را در برابر حاکمان تندخو و جبّار حفظ مىکنند محدود نسازید و به طور تصنّعى و منافقانه با من رفتار نکنید. هرگز درباره من گمان مبرید که درباره حقى که به من پیشنهاد مىکنید کوتاهى کنم (یا ناراحت شوم) و هرگز خیال نکنید من در پى بزرگ ساختن خویشتنم، زیرا کسى که شنیدن حق یا پیشنهاد عدالت به او برایش سنگین باشد عمل به آن دو، براى او سختتر و سنگینتر است، بنابراین از گفتن سخن حقّ یا مشورت عادلانه، خوددارى نکنید، زیرا من (به عنوان یک انسان و نه به عنوان یک امام معصوم) خود را بالاتر از آن نمىدانم که اشتباه کنم و از خطا در کارهایم ایمن نیستم مگر اینکه
خداوندى که از من قادرتر است مرا از خطا حفظ کند. به یقین من و شما بندگان و مملوک پروردگارى هستیم که جز او پروردگارى نیست و آنچنان در وجود ما تصرّف دارد که ما آنگونه، قدرت تصرف در خویش را نداریم. او ما را از آنچه در آن بودیم به سوى صلاح و رستگارى راهنمایى کرد، ضلالت را به هدایت تبدیل نمود و بینایى را بعد از کوردلى به ما عطا فرمود.
شرح و تفسیر
در برابر من نه غلق نه چاپلوسى!
همانگونه که قبلا اشاره شد بخش مهمى از این خطبه ناظر به بیان حقوق والى و رعیت است و بعد از آنکه یکى از حاضران برخاست و در یک ثناى جمیل، آن حضرت را ستود، امام علیه السّلام مسیر خطبه را به بخش خاصى از حقوق والى و رعیت هدایت کرد و آن، ترک مدح و ثناخوانى براى ولات و زمامداران بود. سپس در این بخش که آخرین بخش خطبه است به یکى دیگر از آفات زمامداران و مردم مىپردازد و آن اینکه رابطه آنها با یکدیگر رابطه تملّق و چاپلوسى و کتمان حقایق تلخ به جهت ناخوشایند بودن آن و ترک انتقاد سالم و سازنده است، مىفرماید: «با من آنگونه که با زمامداران ستمگر سخن گفته مىشود سخن نگویید و آنگونه که مردم خود را در برابر حاکمان تندخو و جبّار حفظ مىکنند محدود نسازید و به طور تصنّعى و منافقانه با من رفتار نکنید»؛ (فلا تکلّمونی بما تکلّم به الجبابرة، ولا تتحفّظوا منّی بما یتحفّظ به عند أهل البادرة(31)، ولا تخالطونی بالمصانعة).
اشاره به اینکه افراد عادى هنگامى که در برابر زمامداران جبّار قرار مىگیرند،
شخصیت واقعى خود را پنهان مىسازند و از هرگونه نقد و شکایت و ایراد خوددارى مىکنند، مبادا مورد خشم آنها قرار گیرند و به عکس با مدّاحى و چاپلوسى و تملّق سعى دارند از شرّ آنها در امان بمانند و به همین دلیل هرگز رخدادهاى واقعى جامعه براى آنها روشن نمىشود و همواره در چاه ضلالت و گمراهى و بىخبرى گرفتارند.
امام علیه السّلام به همه مخاطبان خود اطمینان مىدهد که در برابر حرف حساب و بیان مشکلات و انتقادها و شکایات هیچ مشکلى متوجّه آنها نخواهد شد، بلکه آزادند همه گفتنیها را در مسائل مربوط به حکومت و جامعه بگویند.
آرى! این یکى از تفاوتهاى بارز حاکمان عدل و جور است. در کتاب عقد الفرید مىخوانیم هنگامى که هارون در مکّه بر منبر خطبه مىخواند مردى برخواست و این آیه را تلاوت کرد: ««کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ»(32)؛ هرگاه سخنى بگویید و عمل نکنید خشم عظیم خداوند را بر مىانگیزد». هارون دستور داد یکصد تازیانه بر او زدند بهگونهاى که شب تا به صبح ناله مىکرد و مىگفت: مردم مردم! در همان کتاب آمده است که ولید بن عبد الملک روز جمعه بر منبر بود تا خورشید به زردى گرایید (وقت نماز تنگ شد) مردى برخاست و گفت: وقت نماز در انتظار تو نیست (و خورشید تا پایان سخنرانى تو متوقف نمىشود) و خداوند تو را معذور نمىدارد! ولى گفت: راست گفتى؛ ولى کسى که این سخن را مىگوید نباید در اینجا باشد محافظان من کجا هستند که برخیزند و گردن او را بزنند.(33)
این در حالى است که بارها در تاریخ زندگى امیر مؤمنان على علیه السّلام دیدهایم که افراد منافقى همچون اشعث بن قیس و بعضى از خوارج، شدید اللّحنترین
تعبیرات را در برابر آن حضرت داشتهاند؛ ولى آن حضرت هرگز متعرض آنها نشد.
سپس در ادامه همین سخن مىفرماید: «هرگز درباره من گمان مبرید که درباره حقى که به من پیشنهاد مىکنید کوتاهى کنم (یا ناراحت شوم) و هرگز خیال نکنید من در پى بزرگ ساختن خویشتنم، زیرا کسى که شنیدن حق یا پیشنهاد عدالت به او برایش سنگین باشد عمل به آندو براى او سختتر و سنگینتر است»؛ (ولا تظنّوا بی استثقالا فی حقّ قیل لی، ولا التماس إعظام لنفسی، فإنّه من استثقل الحقّ أن یقال له أو العدل أن یعرض علیه، کان العمل بهما أثقل علیه).
اشاره به اینکه آنها که توان شنیدن انتقاد را ندارند از انجام اصلاحات ناتوانترند و بنابراین هر روز در ظلم و فساد بیشتر فرومىروند.
آنگاه امام علیه السّلام در تأکید این سخن، همه مخاطبان خود را به بیان صریح حق و ذکر مشکلات فردى و اجتماعى و تأکید بر عدالت اجتماعى تشویق مىکند و مىفرماید: «با توجّه به آنچه بیان کردم از گفتن سخن حقّ یا مشورت عادلانه، خوددارى نکنید، زیرا من (به عنوان یک انسان و نه به عنوان یک امام معصوم) خود را بالاتر از آن نمىدانم که اشتباه کنم و از خطا در کارهایم ایمن نیستم مگر اینکه خداوندى که از من قادرتر است مرا از خطا حفظ کند»؛ (فلا تکفّوا عن مقالة بحقّ، أو مشورة بعدل، فإنّی لست فی نفسی بفوق أن أخطیء، ولا آمن ذلک من فعلی، إلّا أن یکفی اللّه من نفسی ما هو أملک به منّی).
جمله «فإنّی لست فی نفسی بفوق أن أخطیء» دستاویز بعضى از مخالفان عصمت ائمه شده و سر و صداى زیادى درباره آن به راه انداختهاند. در حالى که جمله «إلّا أن یکفی اللّه من نفسی» آن را به خوبى تفسیر مىکند، زیرا مفهوم جمله اوّل این است که من به عنوان یک انسان، ایمن از خطا نیستم و مفهوم جمله دوم این است که به عنوان حفظ و حمایت الهى وضع دیگرى دارم شبیه آنچه قرآن مجید درباره یوسف بیان کرده است، مىفرماید: ««وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ
رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ»»؛ آن زن (زلیخا) قصد او کرد و او نیز- اگر برهان پروردگار را نمىدید- قصد مىنمود».(34)
اشاره به اینکه یوسف به عنوان یک انسان بیم این مىرفت که آلوده هوا و هوس همسر عزیز مصر شود؛ ولى مشاهده برهان ربّ که اشاره به مقام عصمت و معرفت بالاى یوسف نسبت به پروردگار است، او را نگه داشت.
اضافه بر این امیر مؤمنان على علیه السّلام در مقام تعلیم و تربیت اصحاب خویش است و به آنها مىآموزد که در هر شرایطى باشید احتمال خطا درباره خود بدهید؛ ولى از روى تواضع، خود را هم در زمره آنها قرار مىدهد. به هر حال نباید این جمله را در برابر آن همه دلایلى که بر مقام عصمت پیامبر و امام است بهانه و دستاویز قرار داد.
در حدیثى از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله مىخوانیم: «ما منکم من أحد إلّا و له شیطان- قیل و لا انت یا رسول اللّه؟ قال:- و لا أنا إلّا أنّ اللّه تعالى أعاننی علیه فأسلم؛ هیچیک از شما نیست مگر اینکه شیطانى دارد، کسى عرض کرد: همچنین شما اى رسول خدا؟ فرمود: آرى همچنین من؛ ولى خداوند متعال مرا یارى کرد و شیطانم تسلیم من شد (و من به تأیید الهى از شرّ او در امانم)».(35)
شاهد گویاى دیگرى درباره آنچه گفتیم سخنى است که خود امام علیه السّلام در اواخر خطبه 97 بیان کرده، مىفرماید: «و إنّی لعلى بیّنة من ربّی و منهاج من نبیّی و إنّى لعلى الطّریق الواضح ألقطه لقطا؛ من نشانه روشنى از پروردگارم دارم و بر طریق واضح پیامبرم گام برمىدارم و در راهى آشکار با هوشیارى و دقت به پیش مىروم».
طبق این بیان امام تأکید مىکند که او با حمایت پروردگار، همیشه راه درست
مىپیماید و خطایى در کار او نیست.
آنگاه امام علیه السّلام در تکمیل و تأیید گفتار بالا مىفرماید: «به یقین من و شما بندگان و مملوک پروردگارى هستیم که جز او پروردگارى نیست و آنچنان در وجود ما تصرّف دارد که ما آنگونه، قدرت تصرف در خویش را نداریم. او ما را از آنچه در آن بودیم به سوى صلاح و رستگارى راهنمایى کرد، ضلالت را به هدایت تبدیل نمود، و بینایى را بعد از کوردلى به ما عطا فرمود»؛ (فإنّما أنّا و أنتم عبید مملوکون لربّ لاربّ غیره؛ یملک منّا ما لا نملک من أنفسنا، و أخرجنا ممّا کنّا فیه إلى ما صلحنا علیه، فأبدلنا بعد الضّلالة بالهدى، و أعطانا البصیرة بعد العمى).
همانگونه که اشاره شد، روایت کافى در مورد این خطبه مشروحتر از آن است که در نهج البلاغه آمده و مرحوم سیّد رضى در واقع گزینشى از بخشهاى این خطبه را داشته است.
در بخشى از روایت کافى مىخوانیم: «آن مرد که مدح و ستایش بلیغى از على علیه السّلام کرد و امام به او پاسخ داد (و گفته مىشود حضرت خضر بوده، زیرا بعدا کسى او را نیافت) در ادامه سخنانش در حالى که بغض گلویش را گرفته بود و گریه مجال سخن گفتن را به او نمىداد، خطاب به امام چنین گفت: «اى تربیت کننده بندگان خدا و اى آرامبخش شهرها! کجا سخن ما مىتواند بیانگر فضل تو باشد و توصیف ما کارهاى برجسته تو را شرح دهد؟! چگونه مىتوانیم به حق ثناى تو برسیم یا اعمال برجسته تو را احصا کنیم؟! چگونه چنین چیزى ممکن است در حالى که نعمت خدا به وسیله تو بر ما جارى شد و اسباب خیر فراهم گشت؟! آیا تو پناهگاه درماندگان نبودى؟ آیا تو با مخالفانت همچون برادر رفتار نکردى؟ آرى به وسیله تو و اهل بیتت خداوند عزّوجل ما را از خطرات رهایى بخشید و اموال غم و اندوه را فرونشاند …!».(36)
1) سند خطبه:در کتاب مصادر نهج البلاغه ذیل این خطبه آمده است که این خطبه را قبل از سیّد رضى، مرحوم کلینى در روضه کافى، ج 8، ص 352، از امام باقر علیه السّلام نقل کرده است البتّه آنچه در کافى آمده بیش از آن است که در نهج البلاغه آمده، و بعضى از الفاظش با عبارات نهج البلاغه متفاوت است، بىآنکه در معنا تغییرى به وجود آمده باشد. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 129).
2) «تواصف» از ریشه «وصف» گرفته شده و به این معناست که بعضى چیزى را براى بعضى دیگر وصف کنند. در خطبه بالا؛ یعنى مردم در مقام سخن، هرکدام درباره حق داد سخن مىدهند.
3) «تناصف» از ریشه «نصف» بر وزن «هدف» و بر وزن «حرص» به معناى انصاف دادن گرفته شده است و معناى «تناصف» آن است که هرکس در حق دیگرى انصاف را رعایت کند.
4) بقره، آیه 280.
5) بقره، آیه 228.
6) مرحوم علّامه مجلسى رسالة الحقوق امام سجّاد علیه السّلام را در بحار الانوار، ج 71، ص 10 آورده است.
7) در کتاب الحج وسائل الشیعه، بابى تحت عنوان «حقوق الدابّة الواجبة و المندوبة» ذکر شده است که بسیار قابل توجّه است و در خطبه 167 نیز اشارهاى به این معنا گذشت.
8) انعام، آیه 12، همین تعبیر در آیه 54 با اضافه کلمه «ربکم» آمده است.
9) آل عمران، آیه 9.
10) «تتکافأ» یعنى همسان و برابر مىشوند از ریشه «کفؤ» بر وزن «کفر» به معناى همطراز در مقام و منزلت و قدر است، سپس به هرگونه شبیه و مانند اطلاق شده است.
11) «رعیّت» از ریشه «رعى» بر وزن «سعى» به معناى حفظ و مراقبت و مراعات است. به چوپان «راعى» گفته مىشود، چون در حفظ چهارپایان مىکوشد و به حاکم «راعى» گفته مىشود، زیرا از مردم مراقبت مىکند و به مردم «رعیت» اطلاق مىشود، چون تحت مراقبت و حفاظت حکومتند.
12) «اذلال» جمع «ذلّ» بر وزن «ظلّ» به معناى جاده محکم و صاف است که بر اثر کثرت عبور و مرور کاملا کوبیده شده باشد، ریشه اصلى آن همان «ذلّت» است گویى چنین جادهاى در زیر دست و پا کاملا خوار شده است.
13) «اجحف» از ریشه «اجحاف» به معناى از بین بردن حقوق دیگران است و ریشه اصلى آن «جحف» بر وزن «محو» به معناى برگرفتن چیزى است.
14) «ادغال» یعنى ورود مخفیانه به چیزى به قصد فاسد کردن آن. در اصل از ریشه «دغل» بر وزن «دخل» به معناى ورود در مکان مخفى براى غافلگیر کردن صید، گرفته شده است.
15) «محاج» جمع «محجة» به معناى جاده واضح، روشن و مستقیم است و در اصل از ریشه «حج» به معناى قصد گرفته شده، زیرا انسان همیشه قصد دارد از راه روشن و مستقیم برود.
16) بحار الانوار، ج 46، ص 56، ح 10.
17) «اقتحمت» از ریشه «اقتحام» به معناى پنهان شدن یا بىمطالعه وارد کارى گشتن و نیز به معناى کوچک و بىارزش شمردن است و ریشه اصلى آن «قحم» بر وزن «فهم» به معناى نسنجیده دست به کارى زدن است.
18) بحار الانوار، ج 2، ص 44.
19) الفتوحات الاسلامیّة، ج 1، ص 286. (طبق نقل کتاب گفتار فلسفى، جوان، ج 1، ص 227).
20) در ایّامى که این سطور نگاشته مىشود دو حادثه مهم جهان اسلام را تکان داد:نخست حادثه اهانت دردآور به ساحت قدس پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله بود و آن عکسهاى بسیار زننده و شرمآورى بود که در مطبوعات غربى به طور گسترده انتشار یافت؛ از کشور دانمارک شروع شد و سپس به اکثر کشورهاى اروپایى گسترش یافت؛ هنگامى که مسلمانان جهان از این فاجعه باخبر شدند، فریاد اعتراض برآوردند و تمام دنیا را از این فریاد پر کردند و کالاهاى اینگونه کشورها را تحریم نمودند، بهگونهاى که دشمنان وحشت کردند و عقبنشینى نمودند و به اصطلاح از در عذرخواهى وارد شدند.حادثه دوم اهانت شدیدترى بود که با ساحت قدس حریم شریف عسکریین کردند؛ یک روز مسلمانان از خواب بیدار شدند (چهارشنبه سوم اسفند 1384) و باخبر گشتند که ایادى استعمار و استکبار و مزدوران وحشى آنها آن بارگاه ملکوتى را به تلّ خاکى مبدّل ساخته، گنبد و حرم را با موادّ منفجره در یک توطئه از پیش طراحى شده، ویران کردهاند. فریاد عظیم دیگرى نه تنها از شیعیان و عاشقان اهل بیت، بلکه در تمام دنیاى اسلام برخاست و موجى از خشم و نفرت نسبت به عاملان این کار که هدفشان به یقین ایجاد جنگ داخلى در میان مسلمانان بود، برانگیخت.قابل توجّه اینکه همه این امور به خاطر مبارزه با حکومتهاى مردمى بود که در عراق و فلسطین روى کار آمده بودند. «اللّهمّ فرّق جمعهم و شتّت شملهم و خذهم أخذ عزیز مقتدر».
21) کافى، ج 8، ص 355، (روضه کافى).
22) همان مدرک.
23) «اسخف» از ریشه «سخف» بر وزن «قفل» و «سخافت» به معناى ضعف عقل و نادانى است.
24) «اطراء» از ریشه «طراوة» به معناى تروتازه بودن است و هنگامى که به باب افعال مىرود معناى ثناخوانى و مدح کردن مىیابد. گویى کسى مىخواهد با مدح خود، شخصى را تروتازه نگهدارد.
25) بحار الانوار، ج 74، ص 152.
26) نهج البلاغه، کلمات قصار، 347.
27) همان مدرک، 462.
28) غرر الحکم، 2696.
29) من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 11.
30) غرر الحکم (طبق نقل میزان الحکمة، ماده «ملق»).
31) «بادره» از ریشه «بدور» بر وزن «غروب» در اصل به معناى شتاب کردن براى انجام کارى است و «بادره» به معناى حرکات تند و خشن و آمیخته با خطاست که از شخص غضبناک سر مىزند.
32) یوسف، آیه 3.
33) عقد الفرید، ج 1، ص 40 (طبق نقل شرح نهج البلاغه مرحوم شوشترى، ج 6، ص 447- 448).
34) یوسف، آیه 24.
35) بحار الانوار، ج 60، ص 329.
36) کافى، ج 8، ص 358. ادامه این بحث در کافى بسیار جالب است که علاقهمندان مىتوانند به نشانى که ذکر شد مراجعه کنند. ما براى اینکه از روش تفسیرى خود خارج نشویم از ایراد همه آن صرفنظر کردیم.