جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خطبه 179(1)

زمان مطالعه: 9 دقیقه

و من کلام له علیه السّلام‏

و قد سأله ذعلب الیمانی فقال: هل رأیت ربک یا أمیر المؤمنین؟ فقال علیه السّلام: أ فأعبد ما لا أراه؟ فقال: و کیف تراه؟ فقال:

از سخنان امام علیه السّلام است «ذعلب یمانى» از امام علیه السّلام پرسید: امیر مؤمنان آیا پروردگارت را دیده‏اى؟

امام علیه السّلام فرمود: آیا کسى را عبادت کنم که نمى‏بینم؟ ذعلب پرسید: چگونه او را دیده‏اى؟

امام خطبه ذیل را ایراد فرمود.

خطبه در یک نگاه‏

این کلام عمدتا درباره صفات خداوند سخن مى‏گوید و بر این معنا تأکید مى‏کند که اگر خدا را با چشم سر نمى‏توان دید با چشم دل و در لابه‏لاى صفاتش مى‏توان به خوبى مشاهده کرد.

بخش اوّل‏

فقال: لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان، و لکن تدرکه القلوب بحقائق الإیمان. قریب من الأشیاء غیر ملابس، بعید منها غیر مباین. متکلّم لا برویّة، مرید لا بهمّة، صانع لا بجارحة. لطیف لا یوصف بالخفاء، کبیر لا یوصف بالجفاء، بصیر لا یوصف بالحاسّة، رحیم لا یوصف بالرّقّة. تعنو الوجوه لعظمته، و تجب القلوب من مخافته.

ترجمه‏:

چشم‏ها هرگز او را آشکارا نمى‏بیند؛ ولى قلب‏ها با حقایق ایمان، او را درک مى‏کند؛ او به همه چیز نزدیک است؛ اما نه آن گونه که به آن‏ها چسبیده باشد و از همه چیز دور است؛ اما نه آن گونه که از آن‏ها بیگانه گردد. او سخن مى‏گوید: بى آن که نیاز به تفکّر داشته باشد و اراده مى‏کند؛ بى آن که محتاج به تصمیم گرفتن باشد. او خالق و سازنده است؛ اما نه با (دست و) اعضا پیکر، او لطیف است؛ اما نه به این معنا که پنهان باشد و بزرگ و قدرتمند است؛ ولى نه به این معنا که جفا کار باشد. بیناست؛ نه با عضو بینایى یعنى چشم، و مهربان است نه به معناى نازک دل بودن. صورت‏ها در برابر عظمتش خاضع و قلب‏ها از هیبتش لرزان است.

شرح و تفسیر

آیا خدا را دیده‏اى؟

از روایات مختلف در شرح حال امیر مؤمنان على علیه السّلام استفاده مى‏شود که حضرت بارها مى‏فرمود: «سلونی قبل أن تفقدونی؛ هر مطلبى را که مى‏خواهید از من سؤال کنید پیش از آن که از میان شما بروم» و به این ترتیب آمادگى خود را براى پاسخ به هر سؤال مربوط به دین و دنیاى مردم بیان مى‏فرمود؛ حتى بعد از آن که ضربه هولناک ابن ملجم بر فرق مبارکش وارد شد در ملاقاتى که با توده‏هاى مردم در بستر شهادتش داشت، همین جمله را تکرار فرمود!!

از جمله مواردى که امام علیه السّلام این جمله را بیان فرمود هنگامى بود که بر کرسى خلافت ظاهرى نشست و براى مردم خطبه‏اى خواند و در ضمن آن خطبه جمله «سلونی قبل أن تفقدونی» را تکرار فرمود و بر این معنا تأکید کرد که مخصوصا از تمام آیات قرآن و زمان و شأن نزول و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه آن با خبرم. در این هنگام، «ذعلب یمانى» که مردى شجاع و فصیح بود برخاست و سؤال مزبور را مطرح کرد و امام علیه السّلام با زیبایى تمام به پاسخ او پرداخت.(2)

«آیا ممکن است کسى را که نمى‏بینم عبادت کنم؟!» (أ فاعبد ما لا أرى؟).

به این معنا که عبادت، فرع بر معرفت است و معرفت درجاتى دارد که بالاترین درجه آن درجه شهود است و امام علیه السّلام در این سخن به مرحله عالى عبادت خود نظر دارد که آن را همراه با مشاهده ذات پاک پروردگار مى‏شمرد.

ذعلب در فکر فرو رفت که منظور امام علیه السّلام در این جا کدام مشاهده است؟ آیا مشاهده حسى است که قائلان به جسمیت خداوند (مجسّمه) عقیده دارند؟ یا مشاهده روحانى و معنوى مى‏باشد که چیزى برتر از مشاهده عقلى است؟ لذا بلافاصله سؤال کرد: چگونه خدا را مى‏بینى؟ «و کیف تراه؟» آیا این سؤال و استفهام براى کشف حقیقت بود یا نوعى‏

انکار و جدال؟ پاسخ این سؤال بسته به این است که «ذعلب» را چگونه انسانى بدانیم. اگر او را از یاران خاص و ارادتمندان ویژه آن حضرت بدانیم بدون شک سؤال او براى کشف حقیقت است و اگر او را انسانى ماجراجو بشمریم- آن گونه که از بعضى روایات گذشته استفاده شد- در این صورت سؤالش بوى انکار و مجادله مى‏دهد. به هر حال، امام علیه السّلام در پاسخ او سخنى گفت و پرده از روى حقایقى برداشت و همه مخاطبان حتى ذعلب را تأثیر فوق العاده قرار داد تا آن جا که خواندیم ذعلب در پایان این سخن، مدهوش شد و بوى گلشن چنان مست کرد که دامنش از دست برفت. امام علیه السّلام چنین فرمود:

«چشم‏ها هرگز او را آشکارا نبیند؛ اما قلب‏ها با نیروى حقایق ایمان، وى را درک مى‏کند» (فقال: لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان، و لکن تدرکه القلوب بحقائق الإیمان).

منظور از حقایق ایمان، اصول اعتقادى و معارف حقه است.

براى توضیح این سخن باید به این نکته توجّه کرد که مشاهده بر سه گونه است: 1.مشاهده حسى که با چشم صورت مى‏گیرد و گاه چشم را نیز به سلاحى همچون دوربین‏ها و تلسکوپ‏ها مسلح مى‏کند؛ 2. مشاهده عقلى که انسان از طریق استدلال به آن مى‏رسد و حقایقى را همچون آفتاب با چشم دل مى‏بیند؛ آن گونه- که به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه- کسانى مانند نیوتون مشاهده کردند؛ از افتادن یک سیب از درخت به روى زمین، قانون جاذبه را که هرگز با چشم سر دیده نمى‏شود مشاهده کرد و به آن پى برد؛ 3. شهود باطن و درون که یک نوع ادراک باطنى است؛ اما نه استدلالى.انسان با چشم دل واقعیت موجود را مى‏بیند و آن را باور مى‏کند؛ بى آن که احتیاج به استدلالى داشته باشد و این درک و دیدى است که تا انسان به آن نرسد فهم آن مشکل است.

این موضوع، نمونه‏هاى فراوانى در قرآن و روایات اسلامى دارد. درباره حضرت ابراهیم علیه السّلام مى‏خوانیم: خداوند ملکوت آسمان‏ها و زمین را به او نشان داد: «وَ کَذلِکَ

نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».(3)

درباره حضرت یعقوب علیه السّلام مى‏خوانیم: هنگامى که برادران یوسف علیه السّلام، پیراهن وى را در مصر از او گرفتند و حرکت کردند، یعقوب علیه السّلام گفت: من بوى یوسف را احساس مى‏کنم:«إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ».(4)

پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله به هنگام حفر خندق، قبل از شروع جنگ احزاب، زمانى که کلنگ را بر فرق سنگى که مانع پیشرفت کار خندق شده بود در سه نوبت فرو کوفت و جرقه‏هاى پرید، فرمود: «من کاخ کسرى و قصر قیصر و قصرهاى صنعا در یمن را دیدم که به روى اصحاب من گشوده مى‏شود».(5)

على علیه السّلام بارها در نهج البلاغه از آینده خبر مى‏دهد و در بعضى موارد مى‏گوید: «فلان گروه را مى‏بینم که چنین و چنان خواهند کرد». حتى بعضى از مؤمنان مخلص به چنین کشف و شهودى نایل مى‏شدند. داستان جوان پاکدلى که صبحگاهان در صف جماعت پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله بود معروف است که مى‏گفت: هم اکنون بهشتیان را در بهشت و دوزخیان را در جهنم مى‏بینم!» و پیامبر صلّى اللّه علیه و آله او را تصدیق کرد و فرمود: «این جوان، بنده‏اى است که خداوند، قلبش را به نور ایمان روشن کرده است؛ هذا عبد نوّر اللّه قلبه للإیمان».(6)

و موارد دیگر که شرح آن در خور کتاب مستقلى درباره کشف و شهود است و همگى دلالت بر این مى‏کند که غیر از مشاهده حسى و عقلى، نوع دیگرى از شهود وجود دارد که برتر از این‏هاست.(7)

سپس امام علیه السّلام براى توضیح این مطلب که چگونه دل‏ها به حقایق ایمان، خدا را درک‏

مى‏کند یازده وصف از اوصاف و اسماى حسناى او را بیان مى‏نماید که نه مورد از آن‏ها همراه با تعبیراتى است که صفات مخلوقات را از او نفى مى‏کند.

در وصف اوّل و دوّم مى‏فرماید: «او به همه چیز نزدیک است؛ اما نه آن گونه که به آن‏ها چسبیده باشد و از همه چیز دور است؛ اما نه آن گونه که از آن‏ها بیگانه گردد» (قریب من الأشیاء غیر ملابس(8)، بعید منها غیر مباین).

بارها گفته‏ایم، مشکل مهم ما در فهم صفات خداوند، تداعى صفات مخلوقات و ممکنات است که تا از آن دور نشویم توان درک صفات او را نخواهیم داشت؛ مثلا در همین دو وصف وقتى مى‏گوییم خدا نزدیک است چیزى شبیه نزدیک بودن دو جسم با یکدیگر که در دو مکان حسى قرار دارند به نظر مى‏رسد و هنگامى که مى‏گوییم او دور است، بیگانگى و جدایى همچون جدایى دو جسم از یکدیگر تداعى مى‏شود؛ حال آن که دور و نزدیک بودن او چنین نیست. او به همه چیز نزدیک است، یعنى احاطه کامل به تمامى موجودات دارد و دور است، یعنى هرگز گرد و غبار امکان و صفات پر از نقص مخلوقات بر دامان کبریایى‏اش نمى‏نشیند.

در دوّمین و سوّمین وصف مى‏فرماید: «او سخن مى‏گوید؛ بى آن که نیاز به تفکر داشته باشد و اراده مى‏کند؛ بى آن که محتاج به تصمیم گرفتن باشد» (متکلّم لا برویّة(9)، مرید لا بهمّة(10)).

هنگامى که موضوع سخن گفتن و اراده کردن مطرح مى‏شود، فورى فکر ما متوجّه‏

کسى مى‏شود که زبانى را قبلا فرا گرفته، مطلبى را در نظر مى‏گیرد و آن را پس از اندیشه در غالب کلمات و جمله بندى‏ها مى‏ریزد؛ سپس زبان و لب را به کار مى‏گیرد تا صدایى را که از حنجره بر مى‏خیزد برش‏هاى لازم دهد و حروف و کلمات را ایجاد کند و به مخاطب منتقل سازد و در مورد اراده نیز به این معنا منتقل مى‏شویم که شخص اراده کننده از پیش فکر و اندیشه خود را به کار گرفته و صلاح و فساد چیزى را اندیشیده و سبک و سنگین کرده، سپس اجزاى کارى را موافق خویش دانسته و در انجام دادن آن تصمیم مى‏گیرد و به اعضا و جوارح خود فرمان اجراى آن را مى‏دهد.

به یقین هیچ یک از این امور درباره خداوند صادق نیست؛ او نه جسم است و نه اعضا و جوارح دارد و نه احتیاج دارد به اندیشیدن و موافق و مخالف منافع خویش را از هم جدا ساختن.

سخن گفتن او چیزى جز آفرینش امواج صوتى در فضا همانند آفرینش سایر موجودات نیست؛ شبیه همان امواجى که موسى علیه السّلام از درخت وادى طور شنید و اراده او چیزى جز علم به مصالح و مفاسد و نظام احسن نیست. این حقیقت در مورد صفات هفت گانه بعد نیز به طور دقیق صادق است.

این جاست که امیر مؤمنان على علیه السّلام برترین راه شناخت خدا را نفى صفات مخلوقات از او مى‏داند: «و کمال الإخلاص نفى الصّفات عنه».(11) در پنجمین وصف مى‏فرماید: «او سازنده و خالق است؛ اما به وسیله اعضاى پیکر» (صانع لا بجارحة).

آرى، او هر چه را اراده کند با فرمان «کن؛ موجود باش» بلافاصله ایجاد مى‏شود؛ حتى اگر به خواهد جهانى گسترده و پهناور همچون جهان کنونى ایجاد کند با یک فرمان موجود مى‏شود و تمام دقایق و ظرایف و ارکان و شرایط و اجزا را در یک لحظه مى‏آفریند و هرگاه اراده کند تدریجا و در طى دوران‏ها ایجاد شود همان مسیر را طى مى‏کند؛ نه‏

همچون انسان‏ها که با دست و ابزار و وسایل صنعتى و کارخانه‏ها، مصنوعات محدودى را به وجود مى‏آورند.

و در ششمین و هفتمین وصف مى‏فرماید: «او لطیف است؛ اما نه به این معنا که پنهان باشد و بزرگ و قدرتمند است؛ ولى نه به این معنا که جفا کار باشد» (لطیف لا یوصف بالخفاء، کبیر لا یوصف بالجفاء).

شارحان نهج البلاغه در این جا و علماى علم کلام در باب صفات خدا درباره صفت لطیف سخن بسیار گفته‏اند و معانى متعددى ذکر کرده‏اند. گاه لطیف به معناى ناپیدا و گاه به مفهوم آفریننده اشیاى ظریف و گاه به معناى کسى که داراى لطف و محبّت است تفسیر کرده‏اند و خداوند داراى همه این صفات است؛ ولى آن چه مناسب جمله یاد شده است، معناى اوّل است؛ یعنى ذات پاک خداوند، آن چنان ظریف است که ناپیداست؛ ولى نه به این معنا که از بندگان مخفى باشد؛ چرا که آثارش سراسر جهان هستى را در بر گرفته و از چهره همه موجودات تجلّى کرده است؛ به گفته شاعر:

با صد هزار جلوه برون آمدى که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

و نقطه مقابل آن، جمله «لا یوصف بالجفا» است؛ اشاره به این که او داراى عظمت است؛ ولى نه همچون عظمت گردنکشان و خود بزرگ بینان که همواره آمیخته با ظلم و ستم و جفاست؛ همان گونه که قرآن مجید در اواخر سوره حشر مى‏فرماید: ««الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ»؛ او پادشاهى است پاکیزه از هر عیب و نقص و ظلم و ستم».

در هشتمین و نهمین وصف مى‏فرماید: «بیناست؛ نه با عضو بینایى و چشم، و مهربان است نه به معناى نازک دل بودن» (بصیر لا یوصف بالحاسّة، رحیم لا یوصف بالرّقّة).

هنگامى که مى‏گوییم فلانى بیناست، فورى نظر ما به عضو بینایى یعنى چشم معطوف مى‏شود و هنگامى که مى‏گوییم فلان شخص، مهربان است نازک دلى و رقت قلب را تداعى مى‏کند؛ در حالى که تمام این‏ها صفات ممکنات و وجودهاى جسمانى‏

است و خداوند برتر و بالاتر از آن است.

بصیر و بینا بودن خداوند به معناى علم او به تمام موجوداتى است که با چشم دیده مى‏شود و رحیم بودن او به معناى لطف و رحمت و بخشش عطاى اوست به بندگانش؛ این گونه اوصاف ترکیبى است از کمال و نقص خداوند؛ کمال آن را داراست و از نقص آن منزه است.

سرانجام در پایان خطبه به آخرین اوصاف او (وصف دهم و یازدهم) پرداخته، مى‏فرماید: «صورت‏ها در برابر عظمتش خاضع و قلب‏ها از هیبتش لرزان است» (تعنو(12) الوجوه لعظمته، و تجب(13) القلوب من مخافته).

اشاره به این که گرچه او لطیف، رحیم و مهربان است، اما به گونه‏اى نیست که بندگانش این اوصاف را دستاویزى براى جرأت و جسارت در برابر آن ذات پاک قرار دهند؛ بلکه باید در عین امید به لطف و رحمتش از نافرمانى او خائف و از مجازاتش بیمناک باشند.

لذا قرآن مجید در وصف مؤمنان راستین مى‏گوید: ««وَ الَّذِینَ یُؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ»؛ و آن‏ها که نهایت کوشش را در اجراى طاعات انجام مى‏دهند در حالى که دل‏هایشان ترسان است».(14)

و مى‏دانیم همیشه تعادل خوف و رجاست که انسان را در مسیر تکامل و قرب به خدا پیش مى‏برد.


1) سند خطبه:گفتار بالا در چندین کتب معتبر از کتب علماى شیعه قبل از تألیف نهج البلاغه با طرق متعدد (و با تفاوت‏هایى در عبارت) نقل شده است؛ از جمله مرحوم کلینى در جلد اوّل اصول کافى در دو مورد آن را نقل کرده؛ مرحوم صدوق در کتاب توحید و مرحوم مفید در ارشاد آن را آورده است. از میان دانشمندان اهل سنّت، ابن جوزى حنفى آن را در کتاب تذکرة از ابن عباس نقل نموده است. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 437).

2) توحید صدوق، صفحه 305. (باب 43، حدیث 1 و 2).

3) انعام، آیه 75.

4) یوسف، آیه 94.

5) کامل ابن اثیر، جلد 2، صفحه 179.

6) اصول کافى، جلد 2، صفحه 53، (باب حقیقة الایمان و الیقین، حدیث 2).

7) براى توضیح بیش‏تر و فهم معنا شهود و اسباب و موانع آن به تفسیر پیام قرآن، جلد 1، صفحه 252 به بعد مراجعه فرمایید.

8) «ملابس» اسم فاعل از ماده «ملابسه» به معناى مخلوط شدن و یا چسبیدن به چیزى است.

9) «رویة» از ماده «ترویه» است که گاه به معناى سیراب شدن و گاه به معناى تفکّر و اندیشه کردن آمده است.

10) «همّة» از ماده «همّ» که به معناى عزم کردن براى انجام دادن چیزى است، گرفته شده. این واژه‏گاه به معناى غم و اندوهى که فکر انسان را به خود مشغول مى‏دارد نیز آمده است و در خطبه مزبور به معناى اوّل است.

11) نهج البلاغه، خطبه 1.

12) «تعنوا» از ماده «علوّ» (بر وزن غلوّ) به معناى تسلیم شدن و خضوع است.

13) «تجب» از ماده «وجوب» است که گاه به معناى ثبوت و گاه به معناى سقوط و افتادن آمده است که لازمه آن ثبوت و آرام گرفتن است. و هنگامى که در مورد قلب به کار مى‏رود به معناى اضطراب و لرزش مى‏آید.

14) مؤمنون، آیه 60.