و من کلام له علیه السّلام
و قد استشاره عمر بن الخطاب فی الشخوص لقتال الفرس بنفسه
از سخنان امام علیه السّلام است که پس از مشورت خواهى عمر از آن حضرت که شخصا براى جنگ با ایرانیان حرکت کند بیان فرموده است.
خطبه در یک نگاه
در این مورد که این مشورت خواهى و پاسخ آن در خصوص حضور در نبرد نهاوند بوده یا قادسیه، در میان مورخان اختلاف نظر است. «طبرى»- مطابق گفته ابن ابى الحدید- آن را مربوط به جنگ نهاوند مىداند در حالى که «مدائنى» در کتاب «الفتوح» آن را مربوط به جنگ قادسیه مىشمرد(2)
آنچه در «تاریخ طبرى» آمده به طور خلاصه چنین است: هنگامى که
«عمر» تصمیم گرفت شخصا با نیروهاى عجم در نهاوند رو به رو شود، از صحابه مشورت خواست. «طلحه» و «عثمان» پیش قدم شدند و نظر خود را گفتند، ولى «عمر» از امیر مؤمنان على علیه السّلام تقاضاى اظهار نظر کرد، حضرت نظر خود را دایر بر عدم حضور «عمر» در جنگ طى بیانى مستدل و حساب شده ایراد فرمود که خطبه بالا بخشى از آن است.
مرحوم «شیخ مفید» در «ارشاد» مىگوید: از جمله امورى که از امیر مؤمنان على علیه السّلام در مورد ارشاد کردن مسلمین به آنچه مصلحتشان در آن است، و پیشگیرى از مفاسدى که اگر ارشاد حضرت علیه السّلام نبود به آن گرفتار مىشدند نقل شده، چیزى است که «ابو بکر هذلى» آن را بازگو مىکند: گروهى از مردم همدان و رى و اصفهان و دامغان و نهاوند با یکدیگر مکاتبه کردند و رسولانى فرستادند و پس از مشورتها به این نظر رسیدند، که چون اسلام رهبر نخستین خود (پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله) را از دست داده و پس از او زمامدارى آمده که چندان دوام نکرد، و بعد از او دیگرى آمده که عمرش طولانى شده و به شهرهاى ما حمله نموده است، اگر او را از سرزمین خود بیرون نرانیم ما را رها نخواهد کرد.
خبر اتّحاد ایرانیان در مبارزه در برابر لشکر اسلام به عمر رسید و او بیمناک شد، به مسجد آمد و جریان را با صحابه در میان گذاشت، هر کسى چیزى گفت، ولى امیر مؤمنان على علیه السّلام آخرین سخن را در این زمینه ایراد کرد (که بخشى از آن در خطبه مورد بحث آمده) و خلیفه را به آنچه را صلاح اسلام و مسلمین بود فراخوانده.
«شیخ مفید» در پایان این نقل مىگوید: «بنگرید! چگونه امام علیه السّلام در چنین موقعیت حسّاسى رأى صائب را بیان فرمود و مسلمین را نجات داد»(3)
به هر حال این خطبه در مجموع یک مطلب را دنبال مىکند، و آن این که در بعضى از شرایط، شرکت رییس حکومت در جنگ بسیار خطرناک است و ممکن است دو مشکل مهم به بار آورد: یکى این که، نفرات دشمن دست به دست هم بدهند و او را به هر قیمتى که شده از پاى در آورند، و نظام لشکر از هم گسسته شود، دیگر این که، به فرض که چنین خطرى پیش نیاید، ممکن است با خالى شدن پشت جبهه، دشمنان از اطراف و اکناف به مراکز اصلى اسلام حملهور شوند و خطرات مهمى از این نظر دامان اسلام و مسلمین را بگیرد.
این خطبه به خوبى نشان مىدهد که على علیه السّلام آن جا که پاى مصالح اسلام و مسلمین در میان بود، حتى به مخالفین خود نیز کمک مىکرد مبادا کمترین آسیبى به حوزه اسلام برسد.
البتّه این سخن بدان معنا نیست که رییس حکومت، هرگز نباید شخصا در میدان نبرد حاضر شود، تا به کار خود امیر مؤمنان علیه السّلام در جنگهاى جمل و صفین و نهروان و از آن بالاتر به حضورى که پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله در غزوات داشت نقض شود، بلکه شرایط کاملا متفاوت است و شرایط زمان خلیفه دوّم چنین اقتضا مىکرد.
این نکته شایان توجه است که گاهى جنگ در داخل کشور اسلام است و در مناطق نزدیک، در چنین شرایطى حضور رییس حکومت در جنگ، مشکلى ایجاد نمىکند، ولى گاه در نقاط دور دست و در برابر دشمنانى بسیار نیرومند و داراى لشکرى گسترده صورت مىگیرد، در چنین شرایطى حضور وى در میدان نبرد ممکن است مشکلات عظیمى به بار آورد.
در ذیل خطبه 134 که مضمونى مشابه این خطبه داشت نیز در این زمینه سخن گفتیم.
بخش اوّل
إنّ هذا الأمر لم یکن نصره و لا خذلانه بکثرة و لا بقلّة. و هو دین اللّه الّذی أظهره، و جنده الّذی أعدّه و أمدّه، حتّى بلغ ما بلغ، و طلع حیث طلع؛ و نحن على موعود من اللّه، و اللّه منجز وعده، و ناصر جنده. و مکان القیّم بالأمر مکان النّظام من الخرز یجمعه و یضمّه: فإن انقطع النّظام تفرّق الخرز و ذهب، ثمّ لم یجتمع بحذافیره أبدا. و العرب الیوم، و إن کانوا قلیلا، فهم کثیرون بالإسلام، عزیزون بالإجتماع! فکن قطبا، و استدر الرّحا بالعرب، و أصلهم دونک نار الحرب، فإنّک إن شخصت من هذه الأرض انتقضت علیک العرب من أطرافها و أقطارها، حتّى یکون ما تدع وراءک من العورات أهمّ إلیک ممّا بین یدیک.
ترجمه
پیروزى و شکست این امر (اسلام)، تاکنون بستگى به فزونى و کمى جمعیّت نداشته است، این آیین خداست که خداوند آن را پیروز ساخته، و سپاه اوست که آن را آماده کرده و یارى نموده، تا بدان جا که باید برسد رسید، و هر جا باید طلوع کند طلوع کرد.
خداوند به ما وعده پیروزى داده است، و او به وعده خودش عمل خواهد کرد، و سپاه خود را یارى مىکند.
(بدان) موقعیت زمامدار مانند رشته است که مهرهها را جمع مىکند و ارتباط مىبخشد، اگر رشته از هم بگسلد، مهرهها پراکنده مىشوند، و هر یک به جایى خواهد افتاد، به گونهاى که هرگز نتوان همه را جمع کرد.
عرب، گر چه امروز از نظر تعداد کم است، ولى با وجود اسلام بسیار است، و با اجتماع (و انسجامى که در پرتو این آیین پاک) به دست آورده است، قدرتمند و شکست ناپذیرست. حال که چنین است تو همچون قطب آسیاب باش، و آن را به وسیله عرب به گردش درآور و آتش جنگ را دور از خود شعلهور ساز؛ چرا که اگر شخصا از این سرزمین خارج شوى، ممکن است اعراب باقیمانده (که در میان آنها منافقان وجود دارند) از گوشه و کنار سر از فرمانت برتابند، تا آن جا که نقاط آسیب پذیرى که پشت سر نهادهاى از آنچه پیش رو دارى مهمتر خواهد بود!
شرح و تفسیر
مرکز حکومت را رها مکن
امام علیه السّلام در آغاز براى این که مسلمانان به خاطر فزونى لشکر دشمن در این نبرد بزرگ مرعوب نشوند، به خصوص این که از تواریخ چنین بر مىآید که «عثمان» در برابر مشورت خلیفه دوّم سخنى گفت که نشان مقبولیّت داشت، مىفرماید: «پیروزى و شکست این امر (اسلام) تاکنون بستگى به فزونى و کمى جمعیّت نداشته است، این آیین خداست که خداوند آن را پیروز ساخته، و سپاه اوست که آن را آماده کرده و یارى نموده، تا بدان جا که باید برسد رسید، و هر جا باید طلوع کند طلوع کرد» (إنّ هذا الأمر لم یکن نصره و لا خذلانه بکثرة و لا بقلّة. و هو دین اللّه الّذی أظهره، و جنده الّذی أعدّه و أمدّه، حتّى بلغ ما بلغ، و طلع حیث طلع).
اشاره به این که ما در بسیارى از جنگها در عصر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در مقابل دشمن در اقلیّت بودیم، با این حال پیروز شدیم، ما مشمول عنایات و الطاف الهى هستیم، و همیشه سایه این عنایات را بر سر خود دیدهایم، بنابر این از فزونى
لشکر دشمن نهراسید، و با توکّل بر لطف خدا پیش روید.
این تعبیر یاد آور پیروزى مسلمین در جنگهاى «بدر» و «احزاب» و مانند آنهاست.
ممکن است تفاوت میان جمله «بلغ ما بلغ» و «طلع حیث طلع» این بوده باشد که جمله دوّم از خواستگاه اسلام خبر مىدهد، و جمله اوّل از منتهاى منطقه نفوذ اسلام سخن مىگوید.
این احتمال نیز وجود دارد که جمله اوّل اشاره به مناطقى دارد که اسلام در آن جا نفوذ کرد، و جمله دوّم اشاره به مناطقى دارد که هر چند اسلام در آن جا نفوذ نکرد، ولى آوازه اسلام در آن جا پیچید، و شعاع اسلام در آن افتاد، و زمینه را براى پیشرفت اسلام فراهم ساخت.
و یا این که جمله اوّل اشاره به قدرت و قوّت اسلام است، و جمله دوّم اشاره به گسترش اسلام.
و به دنبال این سخن براى تأکید بیشتر، چنین مىفرماید: «خداوند به ما وعده پیروزى داده است، و او به وعده خودش عمل خواهد کرد، و سپاه خود را یارى مىکند» (و نحن على موعود من اللّه، و اللّه منجز وعده، و ناصر جنده).
اشاره به آیه شریفه: ««هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ»؛ او کسى است که رسولش را با هدایت و آیین حق فرستاد تا آن را بر همه آیینها پیروز کند هر چند مشرکان کراهت داشته باشند»(4)
و آیه: ««إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِینَ آمَنُوا فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ یَقُومُ الْأَشْهادُ»؛ ما به یقین پیامبران خود و کسانى را که ایمان آوردهاند در زندگى
دنیا و (در آخرت) روزى که گواهان به پا مىخیزند یارى مىدهیم»(5)
آرى!، در سایه ایمان، پیروزى دنیا و آخرت به ما وعده داده شده است، و آیات دیگر که همه بر این معنا گواهى مىدهد.
امام علیه السّلام بعد از ذکر این مقدمه که براى آرامش روحى خلیفه و حاضران بیان فرموده، به سراغ موضوع اصلى مشورت که شرکت شخص «عمر» در جنگ بوده، مىرود و چنین مىفرماید: (بدان!) «موقعیت زمامدار مانند رشته است که مهرهها را جمع مىکند و ارتباط مىبخشد، اگر رشته از هم بگسلد، مهرهها پراکنده مىشوند، و هر یک به جایى خواهد افتاد، به گونهاى که هرگز نتوان همه را جمع کرد». (و مکان القیّم بالأمر مکان النّظام من الخرز یجمعه و یضمّه: فإن انقطع النّظام(6) تفرّق الخرز(7) و ذهب، ثمّ لم یجتمع بحذافیره(8) أبدا).
چه تعبیر جالب و تشبیه زیبایى! زمامدار و فرمانده یک کشور به منزله ریسمان تسبیح یا گردنبند است، که رمز وحدت و انسجام امت است، و در ضمن این نکته را به زمامداران مىآموزد که باید آن قدر سعه صدر و گستردگى فکر داشته باشند که بتوانند تمام افراد زیر نظر خود را در یک مجموعه منسجم گرد آورند.
سپس امام علیه السّلام بار دیگر به تقویت روحیه آنان پرداخته، مىفرماید: «عرب گر چه امروز از نظر تعداد کم است ولى با وجود اسلام بسیارند، و با اجتماع (و انسجامى که در پرتو این آیین پاک) به دست آوردهاند قدرتمند و شکست ناپذیرند!» (و العرب الیوم، و إن کانوا قلیلا، فهم کثیرون بالإسلام، عزیزون بالإجتماع).
سپس بار دیگر به نتیجهگیرى اصلى پرداخته مىافزاید: «حال که چنین است تو همچون قطب آسیاب باش، و آن را به وسیله عرب به گردش در آور، و آتش جنگ را دور از خود شعلهور ساز!» (فکن قطبا، و استدر الرّحا بالعرب، و أصلهم(9) دونک نار الحرب).
سپس به دلیل آن پرداخته، مىفرماید: «چرا که اگر شخصا از این سرزمین خارج شوى، ممکن است اعراب باقیمانده (که در میان آنها منافقان وجود دارند) از اطراف و اکناف سر از فرمانت برتابند، تا آن جا که نقاط آسیب پذیرى که پشت سرگذاردهاى از آنچه پیش روى دارى مهمتر خواهد بود!» (فإنّک إن شخصت(10) من هذه الأرض انتقضت علیک العرب من أطرافها و أقطارها، حتّى یکون ما تدع وراءک من العورات(11) أهمّ إلیک ممّا بین یدیک).
اشاره به این که اسلام هنوز در آغاز کار بود، و منافقان و بازماندگان عصر جاهلیّت هنوز در صفوف عرب جاى داشتند، و در انتظار فرصتى بودند که از پشت به مسلمین واقعى خنجر بزنند، اگر زمامدار و یاران وفادارش همگى به نقطه دور دستى بروند، میدان براى بد اندیشان و مفسدان و منافقان خالى مىشود، و ممکن است آنها خطراتى بیافرینند که از خطر دشمن بیرونى مهمتر باشد.
اضافه بر این اگر مشکلى براى لشکر در جبههها به وجود آید، زمامدارى که در مرکز نشسته است مىتواند گروههاى تازه نفسى را بسیج کند، و به میدان بفرستد، ولى اگر خودش حضور در میدان داشته باشد پشت لشکر به کلى خالى مىشود.
در ضمن توجه به این نکته لازم است که عرب در جمله (و العرب الیوم …) با عرب در جمله (انتقضت علیک العرب …) اشاره به دو گروه مختلف از عرب است. گروه اوّل مؤمنان خالص را مىگوید، و گروه دوّم منافقان به ظاهر مؤمن و یا مسلمانان آسیب پذیر.
نکته
آنچه از فراز بالا استفاده مىشود درسهاى مهمى در زمینه مدیریت و فرماندهى و کشوردارى است، اوّلا نشان مىدهد که حفظ رهبر و زمامدار یک قوم و ملّت، نه به عنوان یک مسأله شخصى، بلکه به عنوان یک مسأله اجتماعى از اهمّ واجبات است؛ چرا که رمز وحدت و انسجام و پایدارى آنهاست، به همین دلیل باید تمام تدابیر لازم براى حفظ او در نظر گرفته شود و حتى احتمال خطر را نباید از نظر دور داشت، به خصوص این که دشمن نیز با اطلاع بر این موضوع سعى دارد قبل از هر چیز شخص رهبر و زمامدار را هدف قرار دهد.
تجربه تاریخى نیز نشان داده است که نزدیکترین راه براى شکست یک جمعیّت، در هم کوبیدن رهبر و تشکیلات رهبرى است. در قرآن مجید در داستان «بنى اسرائیل» و مبارزه آنها با «جالوت» نیز مىبینیم «داوود» شخص «جالوت» را نشانهگیرى کرد و او را از پاى در آورد، و به دنبال آن لشکرش متلاشى شد.
ثانیا: رهبران جامعه باید با یک چشم دشمنان خارجى را بنگرند و با چشم دیگر مراقب دشمنان داخلى باشند، حتى مطابق این خطبه و تجارب فراوان تاریخى، خطر دشمنان داخلى بیش از خارجى است؛ چرا که آنها که از بیرون مىآیند شناخته شدهاند، و دشمنان داخلى غالبا به صورت منافقانى خود را در لابهلاى جمعیّت مستور مىدارند، و هر زمان فرصت پیدا کنند ضربه مىزنند، به علاوه از تمام نقاط آسیب پذیر داخل آگاه و با خبرند، و راه نفوذ به مناطق حسّاس را مىدانند، به همین دلیل امیر مؤمنان على علیه السّلام از آنها و آسیبهاى احتمالى آنها تعبیر به «عورات» مىفرماید، و خطر آنها را مهمتر مىشمرد.
بخش دوّم
إنّ الأعاجم إن ینظروا إلیک غدا یقولوا: هذا أصل العرب، فإذا اقتطعتموه استرحتم، فیکون ذلک أشدّ لکلبهم علیک، و طمعهم فیک. فأمّا ما ذکرت من مسیر القوم إلى قتال المسلمین، فإنّ اللّه سبحانه هو أکره لمسیرهم منک، و هو أقدر على تغییر ما یکره.
و أمّا ما ذکرت من عددهم، فإنّا لم نکن نقاتل فیما مضى بالکثرة، و إنّما کنّا نقاتل بالنّصر و المعونة!
ترجمه
هر گاه عجمها فردا چشمشان به تو (عمر) افتد مىگویند: اساس و ریشه عرب این است، و اگر آن را قطع کنید راحت خواهید شد. این فکر آنها را در مبارزه با تو و طمع در نابودى و آزارت حریصتر و سرسختتر مىکند.
اما آنچه یاد آور شدى که آنها به سوى جنگ با مسلمانان آمدهاند، (و این دلیل قوت و قدرت آنهاست و تو را نگران ساخته) خداوند بیشتر از تو حرکت آنها را ناپسند مىدارد، و او بر تغییر آنچه نمىپسندد تواناتر است، و آنچه درباره تعداد زیاد سربازان دشمن یاد آور شدى، بدان که ما، در گذشته در نبرد با دشمن بر اساس فزونى نفرات پیکار نمىکردیم، بلکه با یارى و کمک خداوند جنگ مىکردیم (و پیروز مىشدیم).
شرح و تفسیر
فزونى نفرات دلیل بر پیروزى نیست
این بخش از خطبه در واقع تأیید و تأکیدى است بر بخش اوّل، و به سه نکته اشاره مىکند:
نخست دلیلى است که امام علیه السّلام براى عدم حضور خلیفه در میدان نبرد اقامه مىفرماید و مىگوید: «اگر عجمها فردا چشمشان به تو افتد مىگویند اساس و ریشه عرب این است، و اگر آن را قطع کنید راحت خواهید شد، این تفکّر، آنها را در مبارزه با تو و طمع در نابودى و آزارت حریصتر و سرسختتر مىکند» (إنّ الأعاجم إن ینظروا إلیک غدا یقولوا: هذا أصل العرب، فإذا اقتطعتموه استرحتم، فیکون ذلک أشدّ لکلبهم(12) علیک، و طمعهم فیک).
نکته دیگر این که: «(از هجوم و حرکت دشمن وحشتى به خود راه نده و) آنچه یادآور شدى که آنها به سوى جنگ با مسلمانان آمدهاند (و این دلیل قوت و قدرت آنهاست، و تو را نگران ساخته) خداوند سبحان بیشتر از تو حرکت آنها را ناپسند مىدارد، و او بر تغییر آنچه نمىپسندد تواناتر است» (فأمّا ما ذکرت من مسیر القوم إلى قتال المسلمین، فإنّ اللّه سبحانه هو أکره لمسیرهم منک، و هو أقدر على تغییر ما یکره).
این عبارت نشان مىدهد که «عمر» قبلا گفته بود جمعیّت فارسى زبان به سوى ما حرکت کردهاند و قصد جنگ با ما را دارند، و این نشان مىدهد آنها قوّت و قدرتى عظیم در خود مىیابند، و به حسب ظاهر و شواهد تاریخى نیز مطلب همین گونه بود، ولى امام علیه السّلام براى تقویت روحیه او مسأله قدرت خدا و عنایت خاص او را نسبت به مسلمین یاد آور شد، همان چیزى که بارها در
غزوات اسلامى مشاهده شده بود.
بدیهى است اگر مسلمین در وطن خود مىماندند و دشمنان به سوى بلاد آنها هجوم مىآوردند، کار بسیار پیچیدهتر مىشد، چه بهتر که توکّل بر خدا کنند و به دشمن در خارج بلادشان هجوم برند.
نکته سوّم این که: خلیفه دوّم از عدم موازنه قواى مسلمین و دشمنان اسلام نیز وحشت داشت، امام علیه السّلام در پاسخ او مىفرماید: «اما آنچه درباره تعداد زیاد سربازان دشمن یاد آور شدى، بدان که ما در گذشته در نبرد با دشمن بر اساس کثرت نفرات پیکار نمىکردیم، بلکه با یارى و کمک خداوند جنگ مىنمودیم (و پیروز مىشدیم)». (و أمّا ما ذکرت من عددهم، فإنّا لم نکن نقاتل فیما مضى بالکثرة، و إنّما کنّا نقاتل بالنّصر و المعونة).
در واقع «عمر» دو چیز را دلیل بر قوّت و قدرت لشکر دشمن مىدانست، یکى کثرت و فزونى نفرات آنها، و دیگر حرکت و هجوم آنها به سوى بلاد اسلام، و امام علیه السّلام هر دو را به یک چیز- البتّه با دو تعبیر- پاسخ گفت، و آن این که: ما هرگز به آن نیروى ظاهرى بر دشمن غلبه نکردیم، و در تمام میدانهاى نبرد نصرت و امداد الهى شامل حال ما گشت، و على رغم کمى نفرات و فزونى و هجوم دشمن بر آنها غلبه کردیم.
به این ترتیب امام علیه السّلام هم او را تشجیع به مقابله با دشمن کرد، و هم تأکید فرمود که شخصا در میدان نبرد حاضر نشود، عمر هر دو را پذیرفت و سرانجامش پیروزى لشکر اسلام بود.
—
نکته
نبرد قادسیه و نهاوند
در میان مسلمین و سپاه «ساسانیان» دو نبرد مهم در زمان خلافت «عمر»
به وقوع پیوست؛ «قادسیه»(13) در سال 14 هجرى بود و نبرد «نهاوند» در سال 21.
در نبرد اوّل «عمر» در مورد رفتن خود به میدان جنگ به همراهى لشکر اسلام با مردم مشورت کرد، و همان گونه که در خطبه بالا دیدیم امام علیه السّلام با دلایل قاطع منطقى او را از این کار بازداشت، در حالى که دیگران نظر دادند که «عمر» شخصا در میدان حضور یابد، ولى او سخن امام علیه السّلام را ترجیح داد و در «مدینه» ماند، ولى بعضى از مورّخان این مشورت و گفتگو را مربوط به نبرد «نهاوند» مىدادند.
به هر حال «عمر» هنگامى که تصمیم گرفت که در جنگ «قادسیه» شرکت نکند، «سعد وقّاص» را به عنوان فرمانده لشکر برگزید، در حالى که «یزدگرد» پادشاه «ساسانى» «رستم فرخزاد» را به فرماندهى انتخاب کرد.
«سعد وقّاص»، «نعمان بن مقرن» را به عنوان رسول خویش نزد «یزدگرد» فرستاد، ولى او با فرستاده «سعد»، با خشونت رفتار کرد؛ چرا که هرگز چنین انتظارى را از عربهاى به ظاهر عقب افتاده نداشتند. «یزدگرد» به او گفت: اگر نه این بود که رسول هستى، دستور قتل تو را صادر مىکردیم سپس دستور داد مقدارى خاک روى سرش قرار دادند و او را از «مدائن» بیرون ساختند، و به او گفت: به فرمانده لشکرم «رستم» دستور دادهام فرمانده لشکر شما را در «خندق قادسیه» دفن کند، و با شما کارى مىکنم که از اقدام معروف «شاپور ذو الاکتاف» با آنها سختتر باشد.
هنگامى که «نعمان» نزد «سعد» بازگشت، «سعد» گفت: خاکى را که بر سر تو قرار دادند به فال نیک مىگیریم، دلیل آن است که کشور آنها را مالک خواهیم شد.
عجب این که «رستم» از جنگ با مسلمین وحشت داشت، با این که سپاه او 120 هزار مرد جنگى را در خود جاى مىداد، در حالى که سپاه «سعد وقّاص» سى و چند هزار نفر بیشتر نبود.
سرانجام دو سپاه با هم درگیر شدند، روز اوّل سپاه «ساسانى» با تعداد زیادى «فیل» به سپاه اسلام حمله کردند، ولى مسلمانان خرطوم فیلها را قطع کردند، در آن روز 500 نفر از مسلمین و 2 هزار نفر از سپاه ساسانیان کشته شدند.
روز دوّم «ابو عبیده جراح» با لشکرى از «شام» به کمک «سعد وقّاص» آمد، این روز بر سپاه «ساسانى» از روز اوّل سختر گذشت، از مسلمانان 2 هزار نفر کشته شدند در حالى که سپاه ساسانى 10 هزار نفر کشته دادند.
روز سوّم آتش جنگ شعلهورتر شد و شب و روز مىجنگیدند و تا ظهر روز چهارم ادامه داشت که آثار ضعف در لشکر ساسانى نمایان گشت، در این هنگام باد سختى وزیدن گرفت و لشکر دشمن از جنگیدن بازماندند و مسلمانان به سرا پرده «رستم» رسیدند، «رستم» مىخواست فرار کند که زیر سم اسبان له شد. با کشته شدن «رستم» لشکر «ساسانى» منهزم شد و غنایمى از خود به جاى گذاشت، خبر پیروزى به خلیفه دوّم رسید او دستور داد لشکر دشمن را تعقیب نکنند، و در همان جا منزل نمایند، «سعد» در همان جا که «کوفه فعلى» است فرود آمد، و مسجد و خانههایى را بنا نمود و به این ترتیب بنیان شهر «کوفه» نهاده شد.
و اما نبرد «نهاوند»(14)، «طبرى» مورخ معروف در تاریخ خود مىنویسد: «عمر» مىخواست با لشکر «ساسانى» که در «نهاوند» گرد آمده بودند بجنگد، با صحابه پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله به مشورت نشست، هر کس سخنى گفت، ولى امام علیه السّلام (طبق روایتى) سخن بالا را ایراد فرمود، و «عمر» پسندید، گفت: نظر صحیح همین است، سپس «نعمان» را که در «بصره» بود امیر لشکر نمود و به او نوشت باید به جنگ «فیروزان» فرمانده بزرگ لشکر «کسرى» در «نهاوند» بروى و اگر حادثهاى براى تو پیش آمد «حذیفه» فرمانده باشد، و اگر به او صدمهاى رسید «نعیم» را فرمانده سپاه کنى، در ضمن دو نفر را به نام «طلحه ابن خویلد» و «عمرو بن معدیکرب» را که به فنون جنگ آشنا بودند، به کمک او فرستاد، و دستور داد با آنها حتما مشورت کن.
در این جنگ که از روز به شب کشیده شد فرمانده اوّل لشکر اسلام «نعمان» کشته شد، و «حذیفه» پرچم را برداشت، ولى سرانجام «فیروزان» به قتل رسید و مسلمانان وارد «نهاوند» شدند غنایم فراوانى به دست آنها آمد، آنها غنایم جنگى را براى «عمر» فرستادند. «عمر» با دیدن غنایم گریه کرد، پرسیدند چرا؟ گفت: از این بیم دارم که این ثروت عظیم مردم را بفریبد.
این جنگ که به گفته بعضى از مورخان، سال 21 هجرى و هفت سال بعد از جنگ «قادسیه» رخ داد، آخرین مقاومت «ساسانیان» را در هم شکست، و مسلمین وارد «ایران» شدند، ایرانیان که از هوش و زکاوت خاصى برخوردار بودند اسلام را شناختند و پذیرفتند، و از پیشگامان در اسلام و علوم اسلامى شدند.
جالب این که مقاومت لشکر «ایران» تنها در این دو نقطه بود، هنگامى که مسلمین وارد سایر شهرهاى «ایران» در شمال و جنوب و مرکز و شرق شدند، از آنها استقبال به عمل آمد، و تقریبا هیچ مقاومتى ظاهر نگشت؛ زیرا از یکسو از مظالم استبداد «ساسانى» شدیدا در رنج بودند، و از سوى دیگر اسلام را آیین نجات بخش مىدیدند(15)
1) «سند خطبه» «ابو حنیفه دینورى» بخشى از این خطبه را در کتاب «اخبار الطوال» آورده همچنین «احمد بن اعثم کوفى» در کتاب «الفتوح» و «طبرى» در تاریخ معروف خود در حوادث سال 27 هجرى (صحیح 21 هجرى است همان گونه که در تاریخ طبرى آمده) و «شیخ مفید» در کتاب «ارشاد» آن را ذکر کردهاند. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2 صفحه 325).
2) شرح ابن ابى الحدید، جلد 9 صفحه 97 به بعد.
3) ارشاد مفید، صفحه 120 با کمى تلخیص.
4) توبه، آیه 33.
5) غافر (مؤمن)، آیه 51.
6) گر چه یک مفهوم کلّى شناخته شدهاى دارد ولى در این جا به معنى ریسمانى است که در تسبیح یا گردنبند مىکنند و دانهها را نظام مىبخشد.
7) «خرز» به معنى دانههاى سوراخ دارى است که گاه قیمتى و گاه معمولى است و از آن گردنبند یا تسبیح درست مىکنند و ریشه اصلى آن «خرز» (بر وزن فرض) به معنى سوراخ کردن پوست یا چیز دیگرى است.
8) «حذافیر» جمع «حذفور» (بر وزن مزدور) و «حذفار» (بر وزن مضمار) به معنى جانب و اطراف چیزى است و «حذافیر» به معنى تمام جوانب است.
9) «اصل» از مادّه «صلى» (بر وزن سعى) به معنى ورود در آتش یا سوختن در آن است و هنگامى که به باب افعال مىرود به معنى افکندن در آتش مىآید و این تعبیر در خطبه بالا اشاره به این است که وقتى لشکریان در آتش جنگ مشغول فعالیتند خود را از آنها دور دار تا دشمن نتواند به تو آسیب برساند.
10) «شخصت» از مادّه «شخوص» (بر وزن خلوص) در اصل به معنى خارج شدن از منزل یا شهر است و از آن جا که به هنگام بیرون رفتن، انسان نمایان مىشود به بلندیها و قامت انسان که از دور ظاهر مىشود اطلاق شده است و به مسافر «شاخص» مىگویند چون به هنگام ورودش به شهر نمایان است. این واژه به هر چیز بلندى نیز اطلاق مىشود.
11) «عورات» جمع «عورت» در اصل به معنى عیب و عار است و از آن جا که آشکار ساختن آلت جنسى مایه عیب و عار است در لغت عرب به آن «عورت» اطلاق شده، ولى این واژه معنى وسیعتر و گستردهترى نیز دارد و آن نقطه آسیب پذیر و آنچه انسان از آن بیم و وحشت و نگرانى دارد و از آن جایى که مرزهاى هر کشورى از مناطق آسیب پذیر و نگران کننده است این واژه در این مورد نیز بکار مىرود ولى در خطبه بالا بر خلاف آنچه بسیارى از شارحان گفتهاند به معنى مرزها نیست بلکه منظور نقاط آسیب پذیر و نگران کننده در داخل کشور اسلام است که از سوى منافقان ممکن است مورد هجوم واقع شود و جمله «ما تدع وراءک» گواه بر این معناست؛ زیرا هنگامى که لشکر به سوى دشمن خارجى حرکت مىکند آنچه پشت سر او قرار مىگیرد بخشهاى داخلى کشور است.
12) «کلب» به معنى اذیت و آزار است.
13) «قادسیه» از شهرهاى غربى ایران بود که میان آن با «کوفه» فاصله چندانى نبود (بعضى فاصله آن را تا کوفه حدود 90 کیلومتر نوشتهاند) و اکنون جزء شهرهاى کشور عراق محسوب مىشود.
14) «نهاوند» شهر معروفى است در غرب ایران که در حال حاضر جزء استان همدان بوده و فاصله زیادى با آن ندارد.
15) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 9 صفحه 96 تا 102 و تاریخ طبرى، جلد 3 صفحه 202 به بعد.