و من کلام له علیه السّلام
فیما یخبر به عن الملاحم(2) بالبصرة
از سخنان امام علیه السّلام است که در آن نسبت به حوادث عظیمى که در شهر بصره واقع مىشود پیشگویى مىکند.
خطبه در یک نگاه
امام علیه السّلام در این خطبه به چند نکته اشاره مىفرماید:
1- نخست از فتنه «صاحب الزنج» (گروهى از بردگان که به سر کردگى کسى که خود را «على بن محمّد علوى» مىنامید، در زمان خلافت «مهتدى عباسى» قیام کردند و ویرانیهاى زیادى ببار آوردند و خونهاى بسیارى ریختند).
2- اشاره به فتنه گروهى دیگر مىکند که مفسّران نهج البلاغه آن را به «فتنه مغول» تفسیر کردهاند و عجیب این که هم در این جا و هم در بخش قبل، به بسیارى از صفات آنها اشاره مىفرماید.
3- در بخش سوّم در برابر سؤال یکى از حاضران که از امام علیه السّلام مىپرسد آیا شما صاحب علم غیب هستید که این گونه خبر مىدهید؟ امام علیه السّلام بیان جالبى در مسأله غیب دارد و فرق میان علم ذاتى و علم اکتسابى را در این زمینه بیان مىکند که در حقیقت تفسیرى است بر آیات قرآن که در بعضى نفى علم غیب از بندگان و در بعضى اثبات علم غیب شده است.
مرحوم «ابن میثم» در شرح نهج البلاغه خود این خطبه را تا جمله «و ناظرها بعینها» پایان داده و بقیه خطبه را، خطبه دیگرى شمرده است و مرحوم «خویى» و «ابن ابى الحدید» نیز به همین صورت عمل کردهاند، این خطبه را به دو بخش تقسیم کرده، هر بخشى را خطبه جداگانهاى به حساب آوردهاند در حالى که مرحوم «مغنیه» در شرح خود همچون «صبحى صالح» هر دو را یک خطبه دانستهاند.
بخش اوّل
یا أحنف، کأنّی به و قد سار بالجیش الّذی لا یکون له غبار و لا لجب، و لا قعقعة لجم، و لا حمحمة خیل. یثیرون الأرض خیل. یثیرون الأرض بأقدامهم کأنّها أقدام النّعام.
قال الشریف: یومىء بذلک إلى صاحب الزّنج.
ثمّ قال علیه السّلام: ویل لسکککم العامرة، و الدّور المزخرفة الّتی لها أجنحة کأجنحة النّسور، و خراطیم کخراطیم الفیلة، من أولئک الّذین لا یندب قتیلهم، و لا یفقد غائبهم. أنا کابّ الدّنیا لوجهها، و قادرها بقدرها، و ناظرها بعینها.
ترجمه
اى احنف!(3)، گویا من او را مىبینم که با لشکرى بدون غبار و بى سرو صدا، بدون حرکت افسارها و شیهه اسبان به راه افتاده، و زمین را زیر قدمهاى خود که همچون پاهاى شتر مرغان است در مىنوردند!
(مرحوم سیّد رضى رحمه اللّه مىگوید: امام علیه السّلام با این سخن به «صاحب زنج» (مردى که در سال 255 شورش بردگان را رهبرى کرد) اشاره مىکند).
سپس امام علیه السّلام فرمود: واى بر کوچههاى آباد و خانههاى پر زرق و برق شما که بالهایى همچون بالهاى کرکسان و خرطومهایى همچون خرطوم فیلها دارد! (واى بر آنها) از (فتنه) این گروه که کسى بر کشتگانشان گریه نمىکند و از گمشدگانشان جستجو نمىشود.
من دنیا را به رو افکندهام و آن را به قدر لازم اندازهگیرى نمودهام و با چشم خودش به آن نگریستهام!
شرح و تفسیر
فتنهاى وحشتناک در پیش است
در این خطبه نخست امام علیه السّلام «احنف بن قیس» را که از رهبران و خردمندان طایفه خود بود، مخاطب قرار داده مىفرماید: «اى احنف! گویا من او را مىبینم که با لشکرى بدون غبار و بى سر و صدا، بدون حرکت افسارها و شیهه اسبان به راه افتاده، و زمین را زیر قدمهاى خود که همچون پاهاى شتر مرغان است درمىنوردند!» (یا أحنف، کأنّی به و قد سار بالجیش الّذی لا یکون له غبار و لا لجب(4)، و لا قعقعة(5) لجم، و لا حمحمة(6) خیل. یثیرون الأرض بأقدامهم کأنّها أقدام النّعام(7)).
امام علیه السّلام نامى از این رییس لشکر نبرده ولى قراینى که در جملههاى بالا و جملههاى بعد مىآید به خوبى نشان مىدهد که اشاره به «صاحب الزنج» است همان مردى که در سال 255 هجرى قمرى در «بصره» قیام کرد و بردگان را دور خود جمع نمود، و فتنه بسیار عظیمى در آن جا و نقاط دیگر بوجود آورد، که شرح آن در نکتهها خواهد آمد ان شاء اللّه.
تعبیر به «لا یکون له غبار» و جملههاى بعد از آن به خوبى نشان مىدهد که لشکر «صاحب الزنج» لشکر پیادهاى بوده، چرا که بردگان اسب و مرکبى نداشتند که بر آن سوار شوند؛ گروهى پا برهنه و جان به لب رسیده بر ضدّ اربابان قیام کردند و از حدّ گذارندند و جنایات عجیبى مرتکب شدند.
تعبیر به «یثیرون الأرض بأقدامهم …» نشان مىدهد که پاهاى آنها برهنه بود و به خاطر این که یک عمر با پاى برهنه راه رفته بودند پایشان همچون پاى شتر مرغ پهن شده بود و با این حال چابک و تندرو بودند.
مرحوم سیّد رضى به این جا که مىرسد مىگوید: «یؤمى بذلک إلى صاحب الزّنج؛ امام با این سخن به «صاحب الزنج» اشاره مىکند».
«سپس در ادامه این سخن امام علیه السّلام فرمود: واى بر کوچههاى آباد و خانههاى پر زرق و برق شما! که بالهایى همچون بالهاى کرکسان و خرطومهایى همچون خرطوم فیلها دارد! (واى بر آنها) از (فتنه) این گروه که کسى برکشتگانشان گریه نمىکند و از گم شدگانشان جستجو نمىشود» (ثمّ قال علیه السّلام: ویل لسکککم(8) العامرة، و الدّور المزخرفة(9) الّتی لها
أجنحة(10) کأجنحة النّسور(11) و خراطیم(12) کخراطیم الفیلة، من أولئک الّذین لا یندب قتیلهم، و لا یفقد غائبهم).
از تعبیرات فوق به خوبى استفاده مىشود که «بصره» در آن زمان بسیار آباد بوده (هر چند بردگان در نهایت بدبختى و عسرت زندگى مىکردند) خانههاى آنها همچون قصرهایى بوده که بالکنها و سایهبانهاى زیبا و ناودانهاى خرطوم مانند جالب، بر زیبایى آن مىافزوده است و چنانکه خواهد آمد، همه اینها با شورش «صاحب الزنج» به ویرانى کشیده شد و صاحبان آن قصرهاى زیبا در خاک و خون غلطیدند.
تعبیر به «لا یندب قتیلهم، و لا یفقد غائبهم» به خوبى نشان مىدهد که این بردگان نه خانه و خانوادهاى داشتند و نه اقوام و بستگانى که بر کشتگانشان گریه کنند و از گم شدگانشان جستجو نمایند، و این از اوصاف بردگان آن زمان بود که با قهر و غلبه از کشورهاى دور دست مخصوصا آفریقا آنها را به داخل ممالک اسلامى و غیر اسلامى مىآوردند و بر خلاف دستورات اسلام همچون حیوانات با آنها رفتار مىکردند و قیام «صاحب الزنج» عکس العملى بود در برابر این رفتار غیر اسلامى و غیر انسانى.
سپس در پایان این سخن مىفرماید: «من دنیا را به رو افکندهام و آن را به قدر شایستگىاش اندازهگیرى کردهام و با چشم خودش به آن نگریستهام!» (أنا
کابّ(13) الدّنیا لوجهها، و قادرها بقدرها، و ناظرها بعینها).
این سه جمله اشاره به بىارزش بودن متاع دنیا در نظر امام علیه السّلام است گویى دنیا موجود زنده شرور و بىارزشى است که امام علیه السّلام او را به رو افکنده و ارزش ناچیزى براى آن قائل شده، و با چشم حقارت به آن نگریسته است.
این تعبیر شبیه تعبیر مشهور دیگرى است که از امام علیه السّلام در کلمات قصار نقل شده است آن جا که مىفرماید: «یا دنیا یا دنیا إلیک عنّی أبی تعرّضت أم إلیّ تشوّقت؟ لا حان حینک هیهات! غرّی غیری لا حاجة لی فیک قد طلّقتک ثلاثا لا رجعة فیها؛ اى دنیا! اى دنیا! از من دور شو! خود را به من عرضه مىکنى؟ و اشتیاق به من نشان مىدهى؟ هرگز آن زمان که تو مرا بفریبى فرا نرسد! هیهات! دور شو! دیگرى را فریب ده! من نیازى به تو ندارم تو را سه طلاقه کردهام که رجوعى به آن نیست»(14)
تمام بدبختى دنیاپرستان آن است که دنیا را به طور صحیح ارزیابى نمىکنند و با چشم دیگر به آن مىنگرند و سر در پاى آن مىنهند و همه چیز خود را در راه آن قربانى مىکنند اما این که این جمله چه ارتباطى با جملههاى قبل درباره خطرات و فسادهاى «صاحب الزنج» مىتواند داشته باشد؟
شارحان معروف «نهج البلاغه» به توضیح این مطلب نپرداختهاند، ولى ممکن است ارتباط از این نظر باشد که مردم «بصره» به خاطر دنیاپرستى به آن روز افتادند، قصرها را آباد و خانهها را پر زرق و برق و زندگى خود را مملوّ از اسراف و تبذیر کردند در حالى که بردگان زیادى در شهر آنها و در مزارع اطراف
در بدترین حالات زندگى داشتند. و بلاهاى وحشتناکى که بر سر آنها از طرف زنگیان مىرسد نتیجه اعمال خود آنهاست.
—
نکته
قیام «صاحب الزنج» و شورش بردگان
در سال 255 هجرى در عهد حکومت خلیفه عباسى «المهتدى» مردى در «بصره» ظهور کرد که خود را «على بن محمّد» از نسل «امام زین العابدین علیه السّلام و زید بن على علیه السّلام» مىنامید و بردگان را به مخالفت با مالکان خود فراخواند و از آن جا که بردگان در سختترین شرایط زندگى مىکردند گروهى در مزارع و باغات، و گروهى در خانهها به خدمتهاى طاقت فرسا با کمترین بهرهمندى از زندگى، مشغول بودند دعوت او را به سرعت پذیرا شدند و در گروههاى صد نفرى و هزار نفرى به او پیوستند.
او به آنها وعده مىداد که نه فقط شما را از بندگى آزاد مىکنم، بلکه مالکان شما را همراه با اموال و مزارعشان ملک شما قرار خواهم داد.
و از آن جا که جامعه آن روز گرفتار فاصله طبقاتى شدیدى شده بود، گروهى مرفه در قصرها زندگى مىکردند که امیر مؤمنان علیه السّلام در خطبه بالا به وضع خانههاى پر زرق و برق آنها اشاره فرموده و گروه دیگرى بدترین شرایط زندگى را داشتند، جمعى عظیم از محرومان (غیر از بردگان) نیز به آنان پیوستند و به این ترتیب لشکر عظیمى براى او فراهم شد.
او آتش انتقام جویى را در دل بردگان و محرومان شعلهور ساخت تا آن جا که پس از پیروزى بر ثروتمندان و بردهداران دستور مىداد هر یک از اربابان خود را پانصد تازیانه بزنند، و زنان آنها را اسیر مىکرد و براى تحقیر آنها هر یک را به دو
سه درهم مىفروخت و در اختیار مردان یا زنان زنجى (سیاه پوست) قرار مىداد.
مورخ مشهور «مسعودى» در «مروج الذهب» مىگوید: «صاحب الزنج» بزرگ و کوچک و مرد و زن را مىکشت و اموال و وسایل آنها را مىسوزاند و خانههایشان را خراب مىکرد و در یک مورد در «بصره» سیصد هزار نفر را به قتل رسانید و آنها که از این کشتار به بیابانها فرار کردند مجبور شدند که از گوشت حیواناتى همچون سگ و موش و گربه تغذیه کنند و گاه گوشت انسانهاى مرده را مىخوردند.
او بر بخش عظیمى از عراق و ایران مسلّط شد و قیام و فرمانروایى او بیش از چهارده سال طول کشید (و این نشان مىدهد که شورش او یک شورش زودگذر نبود بلکه ریشه در اعماق جامعه آن روز داشت).
کار «صاحب زنج» تا جایى بالا گرفت که نزدیک بود دولت عباسى را بر اندازد ولى سرانجام «ابو احمد» ملقب به «موفق» برادر خلیفه عباسى با لشکرى عظیم و وسایل جنگى فراوان به جنگ او برخاست و بعد از نبردى طولانى و خونبار در ماه صفر سال 270 هجرى او را کشت و لشکرش پراکنده شدند.
درباره شورش زنگیان و قیام «صاحب زنج» کتابهاى متعددى به رشته تحریر در آمده است و به یقین پدیدهاى نبود که بتوان آسان از کنارش گذشت زیرا جمع آورى کردن لشکرى که به گفته بعضى از مورخان هشتصد هزار نفر و به گفته بعضى دیگر سیصد هزار نفر بود در آن عصر و زمان کار آسانى نبود، همچنین برخوردارى از یک حکومت نسبتا طولانى مدت، و اینها همه، نشان مىدهد که این شورش، ریشههایى قوى در نابسامانىهاى جامعه آن روز و
بىعدالتىها داشت هر چند این شورش نیز سرچشمه مظالم و جنایتهاى بى شمارى شد.
در این جا ذکر چند مطلب لازم به نظر مىرسد:
1- بعضى از نویسندگان، شورش «صاحب زنج» را به قیام بردگان در «ایتالیا» به رهبرى «اسپارتاکوس» تشبیه کردهاند که در سال 73 قبل از میلاد قیام کرد و گروه عظیمى از بردگان را گرد خود جمع کرد و با ثروتمندان و مرفّهین جنگید و پیروزیهایى بدست آورد و سرانجام با 40 هزار برده در سال 71 قبل از میلاد به قتل رسید ولى ظاهر این است که قیام «صاحب زنج» تفاوت بسیار با قیام او داشته، چرا که قیام «صاحب زنج» بسیار گستردهتر بود و سرانجام حکومتى تشکیل داد که بر بخش عظیمى از عراق و ایران سلطه داشت و 14 سال به طول انجامید، ولى به هر حال او مردى خونخوار و بىرحم و جنایتکار بود هر چند بهانههاى نسبتا منطقى براى شورش و قیام خود داشت.
2- همان گونه که گفتیم «صاحب زنج» خود را «على بن محمّد» مىنامید و از نوادههاى امام سجّاد علیه السّلام و لقب علوى را براى خود انتخاب کرده بود ولى ظاهرا این امر واقعیت نداشت تنها براى این بود که به کار خود مشروعیتى بخشد و از آبروى خاندان پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و امیر مؤمنان على علیه السّلام در میان مسلمین بهره گیرد.
لذا در حدیثى از امام حسن عسکرى علیه السّلام مىخوانیم: «صاحب زنج لیس منّا أهل البیت؛ صاحب الزنج از ما اهل بیت نیست»(15)
همان گونه که از بحثهاى سابق بدست آمد شورش «صاحب زنج» در اواخر
عمر امام حسن عسکرى علیه السّلام و مقارن با میلاد مسعود حضرت مهدى صاحب الزمان (عج) بود.
3- شورش «صاحب زنج» و فتنه او هر چند در ظاهر به عنوان حمایت از بردگان و محرومان اجتماع بود ولى در عمل از این هدف منحرف شد، ویرانىهاى عظیمى به بار آورد و خونهاى بى گناهان زیادى را بر خاک ریخت و به گفته «مسعودى» در «مروج الذهب»(16) پانصد هزار نفر از زن و مرد و کودک را به خاک و خون کشید و این کمترین عددى است که درباره کشتههاى او نوشتهاند و به گفته بعضى از مؤرّخان هنگامى که دو سال بعد از قیامش وارد «بصره» شد «مسجد جامع» و خانههاى زیادى را به آتش کشید و حتّى چهارپایان در آتش سوختند و حریق تمام «بصره» را فرا گرفت و در کوچههاى «بصره» جوى خون جارى شد(17)
4- «صاحب زنج» با تمام نقاط ضعف و منفى که داشت داراى نقاط مثبتى از جمله خط خوب و آگاهى به علم نحو و نجوم بود و اشعارى از او نقل شده که نشان مىدهد از ذوق شعرى بالایى بر خوردار بوده از جمله اشعار زیر است:
لهف نفسی على قصور ببغدا
د، و ما قد حوته کلّ عاص
و خمور هناک تشرب جهرا
و رجال على المعاصی حراص
لست بابن الفواطم الغرّ إن لم
أجل الخیل حول تلک العراص
رأیت المقام على الإقتصاد
فثوعا به ذلّة فی العباد(18)
واى بر قصرهایى که در بغداد است
و آنچه عاصیان در اختیار گرفتهاند
و شرابهایى که در آن جا آشکار نوشیده مىشود
و مردانى که حریص بر معاصى هستند
من فرزند فاطمههاى نورانى و درخشنده و با شکوه نباشم اگر
اسبها را بر گرد آنها به حرکت در نیاورم
من معتقدم میانه روى کردن
سبب ذلت بندگان است
از اشعار دیگرى که منسوب به اوست این است که:
و إنّا لتصبح أسیافنا
إذا ما انتضین لیوم سفوک
منابرهنّ بطون الاکفّ
و اغمادهنّ رؤس الملوک(18)
شمشیرهاى ما هنگامى که براى روز خونریزى از غلاف برآید منابر و قرارگاه آنها کف دستها و غلاف آنها سرهاى پادشاهان خواهد بود این دو بیت پر معنا به خوبى روحیه و اهداف او را مشخص مىکند.
بخش دوّم
منه فی وصف الاتراک
کأنّی أراهم قوما کأنّ وجوههم المجانّ المطرّقة، یلبسون السّرق و الدّیباج، و یعتقبون الخیل العتاق. و یکون هناک استحرار قتل حتّى یمشی المجروح على المقتول، و یکون المفلت أقلّ من المأسور!
ترجمه
بخش دیگرى از خطبه در وصف ترکهاى مغول!
گویا قومى را مىبینم که چهرههاشان همچون سپرهاى چکّش خورده است. آنها لباس حریر سفید و رنگین مىپوشند و اسبهاى اصیل را یدک مىکشند، و در آن زمان چنان کشتار مىکنند که مجروحان از روى بدن کشتگان عبور مىکنند و فراریان از اسیرشدگان کمترند!
شرح و تفسیر
پیشگویى دیگر!
در این بخش، امام علیه السّلام، به پیشگویى عجیب دیگرى مىپردازد که مرحوم سیّد رضى و تقریبا همه شارحان نهج البلاغه آن را بر «قوم مغول» و حملات وحشیانه و ویرانگرانه آنها تطبیق کردند. به همین جهت مرحوم سیّد رضى مىگوید:
بخش دیگرى از این خطبه که در توصیف «اتراک» (مغول) است.
به هر حال امام علیه السّلام در این بخش نخست مىفرماید: «گویا قومى را مىبینم که چهرههاشان همچون سپرهاى چکش خورده است» (کأنّی أراهم قوما «کأنّ وجوههم المجانّ(19) المطرّقة(20)»).
تعبیر «کأنّی» (گویا من) در موارد متعددى از پیش گویىهاى امیر مؤمنان على علیه السّلام آمده است و تعبیر به «أراهم» (مىبینم آنها را) اشاره به شهود درونى و چشم بیناى باطن آن حضرت است که از ماوراى قرنها، حوادث آینده را مىدید و از آن به طور دقیق حکایت مىکرد.
تشبیه صورتهاى آنها به سپرها، به خاطر آن است که این قوم داراى صورتهاى پهن و بزرگ هستند و توصیف به «مطرّقه» (چکش خورده) ممکن است اشاره به این باشد که بسیارى از آنها صورتى آبله گون داشتند که دقیقا شبیه جاى چکش بر صفحه سپر است.
در ادامه این سخن مىفرماید: «آنها لباس حریر سفید و رنگین مىپوشند و اسبهاى اصیل را یدک مىکشند» (یلبسون السّرق(21) و الدّیباج(22)، و یعتقبون(23) الخیل العتاق(24)).
این تعبیر نشان مىدهد که آنها گر چه در آغاز کار فقیر و گرسنه بودند و لباسهاى ژنده در تن مىپوشیدند ولى به هنگامى که با غارت کشورهاى ثروتمند دستشان به اموال و ثروتهایى رسید به سراغ لباسهاى پر زرق و برق و رنگارنگ و اسبهاى گران قیمت رفتند.
این احتمال نیز وجود دارد چون آنها علاقه زیادى به جنگیدن داشتند و معروف است لباسهاى ابریشمین و حریر به انسان قوّت قلب مىبخشد و در برابر شمشیر مقاومتر است و اسبهاى چابک و ممتاز کارآیى زیادى در میدان جنگ دارد به سراغ آن مىرفتند. سپس به سراغ اعمال آنها مىرود و در دو سه جمله کوتاه ابعاد فاجعهاى را که آنها ببار مىآورند را چنین بیان مىفرماید: «و در آن زمان آنان چنان کشتار مىکنند که مجروحان از روى بدن کشتگان عبور مىکنند! و فراریان از اسیر شدگان کمترند!» (و یکون هناک استحرار(25) قتل حتّى یمشی المجروح على المقتول، و یکون المفلت(26) أقلّ من المأسور(27)).
این دو جمله به خوبى نشان مىدهد که ابعاد فاجعه تا چه حدّ گسترده است. بر زمینها، جاى خالى براى عبور مجروحان نیست باید پا بر روى اجساد بىجان کشتگان بگذارند و بگذرند و کسانى که کشته نمىشوند به اسیرى در مىآیند و آنها که جان سالم به دربرند بسیار کمند.
اندک مطالعهاى در تاریخ مغول نشان مىدهد که تمام این اوصاف بر آنها قابل تطبیق بوده است و به گفته «ابن ابى الحدید» که در همان زمان مىزیسته این قوم وحشى و بىرحم چنان کشتارى از مردم بىگناه کردند که در طول تاریخ بشریّت از روز خلقت آدم تا آن زمان نظیر و مانندى نداشت(28)
در این جا این سؤال پیش مىآید که: این پیشگویىهاى امام علیه السّلام در مورد فتنه «صاحب زنج» که تقریبا دویست سال بعد واقع شد و راجع به مغول که تقریبا شش صد سال بعد به وقوع پیوست به چه منظورى است؟
ممکن است از این نظر باشد که امام علیه السّلام مىخواهد به آنها گوشزد کند که این اعمال ناشایست شما که در دوران من انجام دادید، به حق پشت نمودید و به باطل روى آوردید، احکام اسلام را پشت سرافکندید و بندگان و اسیران هوا و هوس شدید اگر در نسلهاى آینده شما ادامه یابد، عواقب بسیار دردناکى خواهید داشت و تازیانههاى مجازات الهى بر اندام شما نواخته خواهد شد.
این احتمال نیز وجود دارد که امام علیه السّلام به آنها هشدار مىدهد بلاهاى عظیمى در پیش است با هم متحد شوید و نیروهاى خود را جمع کنید تا بتوانید آثار مخرب آنها را به حدّ اقل برسانید.
نکته
فتنه مغول
مغولها شاخهاى از «ترکان» هستند که در آسیاى مرکزى و شرقى در مرز «چین» مىزیستند و طوایف مختلفى بودند که طایفهاى از آنها را «تاتارها» تشکیل مىدادند آنها معمولا باجگزار و فرمانبردار پادشاهان «چین» بودند،
اوّلین کسى که از این طایفه توانست یوغ بندگى را بشکند و دعوى استقلال کند پدر «چنگیز» بود. هنگامى که «چنگیز» به جاى پدر نشست (در حدود سال 600 هجرى) سعى کرد اقوام مختلف آن منطقه را تحت فرمان خود در آورد و حتى بخشهایى از «چین» را تسخیر کرد و بر «پکن» پایتخت «چین» مسلط گردید.
سلطان «محمّد خوارزم شاه» که بخشهاى عظیمى از خاورمیانه و آسیاى مرکزى را به تصرّف خود در آورده بود نخست با «چنگیز» از در دوستى درآمد ولى سرانجام بر اثر ندانم کارى از در عداوت درآمد و فرستادگان «چنگیز» را کشت و «چنگیز» کینه جو با تمام قوا، براى گرفتن انتقام به کشور ایران و سایر کشورهایى که در تحت تسلّط «خوارزمشاه» بود حملهور شد.
«ابن ابى الحدید» که خود در آن زمان مىزیسته و به گفته خودش، بخشى از حوادث مربوط به حمله مغول را با چشم دیده، و بخشهاى دیگرى را شنیده، شرح مفصّلى درباره حمله «مغول» به کشورهاى اسلامى- که 25 صفحه از کتاب او را فرا مىگیرد- بیان کرده است و تصریح مىکند پیشگویى على علیه السّلام که درباره مغول در خطبه بالا آمد در زمان ما واقع شد و ما با چشم خود دیدیم.
که ما بخشى از سخنان او را در این جا مىآوریم، او مىگوید: «آنها همان قوم «تاتار» بودند که از خاور دور برخاستند و تا آن جا پیش آمدند که وارد عراق و شام گردیدند، آنها با مناطق قفقاز و ماوراء النهر و خراسان و بلاد دیگر به گونهاى رفتار کردند که از روز خلقت آدم تا آن زمان سابقه نداشت.
فرمانده این جمعیّت «چنگیز» نام داشت که مردى بىباک و در جنگ، ورزیده و با تدبیر بود و لشکر او نیز افراد بىباک و جنگ جو بودند و در عین حال به صورت افراد نیمه وحشى زندگى مىکردند، مرکب آنها تنها از گیاهان زمین و
ریشههاى درختان استفاده مىکرد و خودشان از گوشت مردار و سگ و خوک و هر چه به دست مىآوردند، و در برابر گرسنگى و عطش و مشکلات تحمّل فراوانى داشتند، آنها افرادى بسیار کینه توز و انتقام جو بودند و هر جا مىرسیدند مردان را مىکشتند و اموال را غارت مىکردند و شهرها را مىسوزاندند و زنان و کودکان را اسیر کرده، با خود مىبردند، آنها از شرق کشور ایران وارد شدند و چنان رعب و وحشت ایجاد کرده بودند که کمتر کسى به فکر مقابله با آنان بود و در موارد کمى که جنگجویان ایرانى به فکر مقاومت افتادند سرانجام از پاى در آمدند و تسلیم شدند و به قتل رسیدند.
گاه براى سهولت کار، مردم بعضى از شهرهاى مهم را امان مىدادند آنها نیز دروازههاى شهر را مىگشودند ولى این وحشیان آدمنما به زودى امان خود را زیراپا گذاشته، به جان مردم شهر مىافتادند و از کشتهها پشتهها مىساختند.
«چنگیز» قشون خود را به شاخههایى تقسیم مىکرد و هر گروهى را به سوى شهرى مىفرستاد و آنها نیز همان برنامه همیشگى را یعنى غارت کردن و کشتن و سوزاندن و اسیر کردن به طور یکسان عمل مىکردند.
از شگفتىهاى ماجراى آنها این که آنها پس از تسخیر شهرهاى ایران به «اصفهان» رسیدند و با مقاومت سرسختانه آنها رو به رو شدند، بارها به «اصفهان» حمله کردند و کشتهها دادند و عقبنشینى کردند ولى سرانجام در سال 630 در میان مردم «اصفهان» اختلاف افتاد و میان شافعىها و حنفىها برخورد شدیدى شد، شافعیان با لشکر «مغول» تماس گرفتند و گفتند به سوى ما بیایید و ما شهر را تسلیم شما مىکنیم، هنگامى که لشکر مغول وارد شهر شدند نخست شافعیان را قتل عام کردند و آن گاه حنفىها را و بدنبال آن سایر مردم، و بعد از غارت شهر، آن جا
را سوزاندند سپس به سوى بلاد عرب حرکت کردند و به «بغداد» حملهور شدند ولى جنگجویان اسلام در مقابل آنها مقاومت سختى از خود نشان دادند و سالیانى بعد از آن که «چنگیز» از دنیا رفته بود و نوهاش «هولاکوخان» به حکومت رسید «بغداد» را هم فتح کرد و آخرین خلیفه عباسى «المستعصم باللّه» را کشت و به حکومت عباسیان پایان داد.
سرانجام «مغولها» در ایران و کشورهاى اسلامى ماندند و خوى و خلق وحشىگرى را تدریجا از دست دادند و حتى تحت تأثیر فرهنگ اسلام قرار گرفتند و «هولاکوخان» مسلمان شد و سلطان «محمّد خدابنده» یکى از مغولان آیین تشیّع را انتخاب کرد(29)
بخش سوّم
فقال له بعض أصحابه: لقد أعطیت یا أمیر المؤمنین علم الغیب! فضحک علیه السّلام، و قال للرّجل، و کان کلبیّا:
یا أخا کلب، لیس هو بعلم غیب، و إنّما هو تعلّم من ذی علم. و إنّما علم الغیب علم السّاعة، و ما عدّده اللّه سبحانه بقوله: «إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ یُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَ یَعْلَمُ ما فِی الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ ما ذا تَکْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» الآیة، فیعلم اللّه سبحانه ما فی الأرحام من ذکر أو أنثى، و قبیح أو جمیل، و سخیّ أو بخیل، و شقیّ أو سعید، و من یکون فی النّار حطبا، أو فی الجنان للنّبیّین مرافقا. فهذا علم الغیب الّذی لا یعلمه أحد إلّا اللّه، و ما سوى ذلک فعلم علّمه اللّه نبیّه فعلّمنیه، و دعا لی بأن یعیه صدری، و تضطمّ علیه جوانحی.
ترجمه
(هنگامى که امام علیه السّلام از فتنه صاحب الزنج و حمله مغول در عبارات بالا با ذکر بسیارى از جزئیات خبر داد) یکى از یاران آن حضرت عرض کرد: اى امیر مؤمنان! شما داراى علم غیب هستید! امام خندهاى کرد و با آن مرد که از طائفه بنى کلب بود فرمود: اى برادر کلبى! این علم غیب نیست این تعلّم و آموختهاى است از عالمى (از پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله) علم غیب تنها علم (به زمان قیام) قیامت است و آنچه خداوند سبحان در این آیه بر شمرده است آن جا که مىفرماید: «آگاهى به وقت قیامت نزد اوست، او باران را نازل مىکند، و از آنچه
در رحم مادران است با خبر است هیچ کس (جز او) نمىداند فردا چه خواهد کرد و هیچ کس نمىداند در کدامین سرزمین از دنیا مىرود …» بنابر این خداوند سبحان از آنچه در رحمهاست آگاه است که پسر است یا دختر، زشت است یا زیبا، سخاوتمند است یا بخیل، سعادتمند است یا شقّى و چه کس که آتشگیره آتش دوزخ است یا کسى که در بهشت رفیق و همنشین پیامبران مىباشد این است آن علم غیبى که هیچ کس جز خدا آن را نمىداند و غیر از اینها علمى است که خداوند به پیامبرش تعلیم فرموده و او به من آموخته است و براى من دعا کرد که سینهام آن را در خود جاى دهد و اعضا و جوارحم از آن پر شود.
شرح و تفسیر
علم غیب مخصوص خدا است اما …
هنگامى که امام علیه السّلام از دو حادثه مهم آینده (شورش اصحاب الزنج و فتنه مغول) با ذکر خصوصیات، خبر داد: «یکى از یاران آن حضرت عرض کرد: اى امیر مؤمنان! شما داراى علم غیب هستید» (فقال له بغض أصحابه: لقد أعطیت یا أمیر المؤمنین علم الغیب!).
این تعبیر گر چه به صورت خبر است ولى در واقع استفهام است زیرا او شنیده بود که علم غیب مخصوص خداست لذا از امام علیه السّلام در این باره توضیح خواست.
«امام علیه السّلام خندهاى کرد و به آن مرد که از طایفه بنى کلب بود فرمود: اى برادر کلبى! این علم غیب نیست این تعلّم و آموختهاى از عالمى است (از پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله) (فضحک علیه السّلام، و قال للرّجل، و کان کلبیّا: یا أخا کلب، لیس هو
بعلم غیب، و إنّما هو تعلّم من ذی علم).
به یقین خنده امام علیه السّلام نه از روى تمسخر بود و نه ناشى از غرور، بلکه خنده خوشحالى بود، شاید از این نظر که خوب شد، این مرد کلبى چنین سؤالى بیان کرد تا امام علیه السّلام همگان را از چنین اشتباهى در آورد. و یا این که خنده امام علیه السّلام از روى تعجب بوده که نباید چنین مسألهاى بر آن سؤال کننده مخفى باشد. به هر حال تعبیر امام علیه السّلام اشاره به این حقیقت است که آن علم که مخصوص خداست علم ذاتى است و اما علمى که حاصل از تعلّم باشد و جنبه اکتسابى داشته باشد یعنى امام علیه السّلام از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله بیاموزد و پیامبر صلّى اللّه علیه و آله از وحى الهى، این براى غیر خدا امکان پذیر است (شرح این مطلب در ادامه سخن خواهد آمد).
سپس افزود: «علم غیب تنها علم (به زمان قیام) قیامت است و آنچه خداوند سبحان در این آیه بر شمرده است آن جا که مىفرماید: «آگاهى به وقت قیامت نزد اوست، او باران را نازل مىکند و از آنچه در رحم مادران است با خبر است، هیچ کس (جز او) نمىداند فردا چکار خواهد کرد و هیچ کس نمىداند در کدام سرزمین از دنیا مىرود …» (و إنّما علم الغیب علم السّاعة، و ما عدّده اللّه سبحانه بقوله: «إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ یُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَ یَعْلَمُ ما فِی الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ ما ذا تَکْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» الآیة(30)
سپس در شرح این معنى مىافزاید: «بنابر این خداوند سبحان از آنچه در رحمهاست با خبر است که پسر است یا دختر، زشت است یا زیبا، سخاوتمند است، یا بخیل، سعادتمند است یا شقىّ و آن کس که آتشگیره آتش دوزخ است یا کسى که در بهشت رفیق و همنشین پیامبران مىباشد» (آرى تنها خداوند از
این امور آگاه است) (فیعلم اللّه سبحانه ما فی الأرحام من ذکر أو أنثى، و قبیح أو جمیل، و سخیّ أو بخیل، و شقیّ أو سعید، و من یکون فی النّار حطبا، أو فی الجنان للنّبیّین مرافقا).
و در نتیجهگیرى نهایى مىفرماید: «این است آن علم غیبى که هیچ کس جز خدا آن را نمىداند و غیر از اینها، علمى است که خداوند به پیامبرش تعلیم فرموده، و او به من آموخته است و براى من دعا کرد که سینهام آن را در خود جاى دهد و اعضا و جوارحم از آن پر شود» (فهذا علم الغیب الّذی لا یعلمه أحد إلّا اللّه، و ما سوى ذلک فعلم علّمه اللّه نبیّه فعلّمنیه، و دعا لی بأن یعیه(31) صدری، و تضطمّ(32) علیه جوانحی(33)).
از مجموع این عبارات، به خوبى استفاده مىشود که اوّلا علم غیب علم ذاتى است که مخصوص خداوند است ولى علم آموختنى و اکتسابى و اعطایى، علم غیب نامیده نمىشود بلکه آن چیزى است که خدا به پیامبرش تعلیم داده و پیامبر صلّى اللّه علیه و آله آن را به کسى که شایسته دانسته است آموخته است و ثانیا این علوم آموختنى نیز استثنائاتى دارد که پنج مورد آن در آیه شریفه آخر سوره «لقمان» آمده است و اینها مصداق علم غیبى است که خداوند آن را به هیچ کس نیاموخته است.
در این جا چند سؤال مطرح است:
1- چگونه از آیه شریفه استفاده مىشود که این علوم پنجگانه مخصوص خداست؟
2- چگونه این علوم مخصوص خداست حال آن که پیغمبران و امامان گاه از نزول باران، فرزندانى که در ارحامند و یا زمان و مکانى که در آن از دنیا مىروند خبر دادهاند و حتى گاهى علوم امروز مىتواند آن را پیش بینى کند که مثلا کى و در کجا باران مىبارد و جنین پسر است یا دختر؟
3- چه تفاوتى میان این علوم پنجگانه و سایر امور پنهانى است که غیر خدا از آنها با خبر نیست؟
در پاسخ سؤال اوّل مىتوان گفت: جمله اوّل درباره قیامت به وضوح اختصاص علم آن را به خداوند بیان کرده و تقدیم «عنده» بر «علم السّاعة» دلالت بر حصر دارد یعنى آگاهى بر قیام قیامت فقط مخصوص ذات اوست و جمله چهارم و پنجم نیز به وضوح دلالت بر حصر دارد چرا که مىگوید هیچ کس نمىداند فردا چه انجام مىدهد و هیچ کس نمىداند در کدامین سرزمین مىمیرد.
بنابر این مورد دوّم و سوّم به مقتضاى وحدت سیاق نیز جزو علوم اختصاصى خداوند مىباشد، روایات متعدّدى که در تفسیر آیه از معصومین علیهم السّلام نقل شده نیز گواه دیگرى بر این معناست(34)
در پاسخ سوال دوّم توجه به این نکته لازم است که آگاهى بر این امور پنجگانه به طور تفصیل مخصوص خداوند است هر چند ممکن است علم اجمالى براى معصومین علیهم السّلام یا بعضى اولیاء اللّه حاصل شود، مثلا ممکن است
پیامبر صلّى اللّه علیه و آله یا امام معصوم بداند که فردا باران مىآید یا فلان کس در فلان سرزمین از دنیا مىرود ولى جزئیات این امر مانند آگاهى بر لحظه شروع و لحظه قبل و دانههاى باران که در هر مکانى مىبارد و همچنین آگاهى بر لحظه فوت و قطعه زمینى که در آن مىمیرد و حالات ناشى از سکرات موت و امثال اینها مخصوص ذات پاک خداوند است.
شاهد این سخن توضیحى است که امام علیه السّلام درباره جنینهایى که در رحم مادران قرار مىگیرند داده است مىفرماید: پسر یا دختر بودن (از لحظه اوّل انعقاد نطفه تا به آخر) و زشت و زیبا و سخاوتمند و بخیل بودن و سایر صفات جسمانى و روحانى و مسیر زندگى آینده جنین همه را خداوند مىداند بنابر این به فرض که انسانها از طریق تعلّم غیب، یا آزمایشهایى که امروز متداول شده بعضى از این حالات را در بعضى از دورانهاى جنینى بدانند این یک علم جزئى است در حالى که علم کلى آن نزد خداوند است.
و اما در پاسخ سؤال سوّم باید اعتراف کرد که غیر از مسأله قیامت در چهار مورد دیگر ما فرقى بین آنها و سایر امور پنهانى نمىبینیم جز این که آیه فوق و روایات معصومین این امور را از سایر امور پنهانى جدا مىسازد و مىگوید: علم تفصیلى آن مخصوص ذات پاک خداست ولى در امور دیگرى مانند آنچه در خطبه بالا در مورد فتنه صاحب الزنج و حمله مغول آمده است ممکن است خداوند علم اجمالى و تفصیلى آن را در اختیار بعضى از بندگان خاصش بگذارد و در هر حال ما تابع نصوص قرآنى و روایات معتبر معصومین علیهم السّلام هستیم.
نکته
علم غیب در آیات و روایات اسلامى
دانشمندان اسلام در مورد «علم غیب» و این که غیر از خداوند کسى آگاه بر
غیب است یا نه، اختلاف نظر دارند و ظاهر این است که اختلاف نظر آنها از اختلاف ظواهر آیات و روایات سرچشمه مىگیرد زیرا: بعضى از آیات قرآن به وضوح مىگوید: علم غیب مخصوص خداست مانند آیه 65 سوره «نمل»: ««قُلْ لا یَعْلَمُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَیْبَ إِلَّا اللَّهُ»؛ بگو هیچ یک از کسانى که در آسمانها و زمین هستند غیب را نمىدانند، جز خدا».
در آیه 59 سوره «انعام» نیز مىخوانیم: «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ»؛ کلیدهاى غیب نزد خداست جز او کسى آنها را نمىداند».
در حالى که از بعضى از آیات به خوبى استفاده مىشود که حدّاقل بخشى از علم غیب در اختیار بعضى از اولیاء اللّه بوده است مانند آنچه درباره حضرت مسیح در آیه 49 سوره «آل عمران» آمده: ««وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ»؛ من شما را از آنچه مىخورید یا در خانههاى خود ذخیره مىکنید خبر مىدهم» و در آیه 26 و 27 سوره «جن» مىخوانیم: ««عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلى غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ»؛ عالم به امور پنهانى اوست و هیچ کس را بر اسرار غیبش آگاه نمىسازد مگر رسولانى که آنها را برگزیده است …».
در روایات نیز همین تفاوت را مىبینیم مثلا در حدیثى مىخوانیم که «ابو بصیر» و چند تن دیگر از یاران معروف امام صادق علیه السّلام در مجلسى حاضر بودند امام خشمگین وارد مجلس شد، هنگامى که نشست در حضور جمع فرمود: «یا عجبا لإقوام یزعمون انّا نعلم الغیب ما یعلم الغیب إلّا اللّه عزّ و جلّ؛ شگفتآور است که عدهاى گمان مىبرند ما علم غیب داریم هیچ کس جز خداوند متعال از غیب آگاه نیست»(35)
در حالى که از روایات فراوانى استفاده مىشود امامان معصوم علیهم السّلام از بسیارى از امور پنهانى آگاه بودند مانند آنچه از خطبه بالا در باره فتنه «صاحب الزنج» و «مغول» یا در سایر خطبههاى نهج البلاغه در مورد امور آینده آمده است.
بىشکّ نه در میان آیات بالا (و مانند آن) و نه در میان روایات فوق (و روایات دیگرى که به این مضمون وارد شده)، تضادّى وجود ندارد و محققان بزرگ براى جمع میان این آیات و روایات وجوه زیادى گفتهاند از جمله:
1- آیات و روایاتى که علم غیب را مخصوص خدا مىشمرد منظور از آن علم ذاتى است و آنچه انبیا و اولیا مىدانند تعلیمى است از سوى خداوند بزرگ (این همان چیزى است که در کلام امام علیه السّلام در خطبه بالا آمده بود).
2- اسرار غیب بر دو گونه است بخشى مخصوص خداست و هیچ کس جز او بر آن آگاه نیست مانند زمان قیام قیامت و امور دیگرى که در آیه 34 سوره لقمان آمده است و در خطبه بالا نیز به این وجه جمع اشاره شده است و ما شرح آن را ذکر کردهایم.
3- آگاهى خداوند بر اسرار غیب بالعقل است یعنى در هر زمان همه را مىداند ولى آگاهى اولیاء اللّه فعلى نیست بلکه هنگامى است که اراده کنند که چیزى را بدانند و این اراده نیز با اذن و رضاى خدا انجام مىگیرد به همین جهت در سوره «یوسف» مىخوانیم که حضرت «یعقوب» از سرنوشت فرزندش در بیابان «کنعان» ظاهرا خبر نداشت در حالى که بعد از سالها از سرنوشت او در «مصر» آگاه شد، از «مصر» بوى پیراهنش را شنید ولى در چاه «کنعانش» ندید، در مورد اوّل مأذون نبود که اراده کند تا بداند ولى در مورد دوّم مأذون بود.
4- راه دیگر براى جمع میان آیات و روایات مختلف این است که اسرار غیب
در دو جا ثبت مىشود «لوح محفوظ» (خزانه مخصوص علم خداوند) که هیچ گونه دگرگونى در آن رخ نمىدهد و کسى جز خدا بر آن آگاه نیست و در «لوح محو و اثبات» که در واقع علم به مقتضیات است نه علم به علت نامه و به همین دلیل قابل دگرگونى است آنچه اولیاء اللّه مىدانند مربوط به همین قسم است.
شرح بیشتر را درباره هر یک از طرق چهارگانه بالا در «تفسیر نمونه» جلد 25، صفحه 142 تا 151 از تفسیر سوره «جن» مطالعه فرمایید.
1) «سند خطبه» در کتاب «مصادر نهج البلاغه» آمده است که این سخن بخشى از خطبه طولانىترى است که امام علیه السّلام در «بصره» بعد از «جنگ جمل» ایراد فرموده و مرحوم «ابن میثم بحرانى» در شرح نهج البلاغهاش بخشهاى دیگرى از آن را نقل کرده است و مخاطب در این خطبه «احنف بن قیس» است که بزرگ قوم خود بود، و مردى خردمند و پر سابقه محسوب مىشد و این خطبه در واقع با خطبه 101 که سابقا شرح داده شد پیوند دارد. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 288).
2) «ملاحم» جمع «ملحمه» به معنى حوادث و فتنههاى است که غالبا به واسطه جنگها به وجود مىآید و گروه کثیرى در آن کشته مىشوند و از مادّه «لحمة» (بر وزن لقمه) گرفته شده که به معنى نخهایى است که تارهاى پارچه را بهم پیوند مىدهد و در فارسى به آن «پود» مىگویند و این اشاره به جنگهاى تن به تن و مغلوبه است که همه با هم درگیر مىشوند همانند تار و پود یک پارچه.
3) منظور از «احنف» در این جا «احنف بن قیس» است که از بزرگان بصره بود و از صحابه پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و در حدیثى آمده است که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله براى او تقاضاى آمرزش از پیشگاه خداوند کرد و با این که مردى نیکوکار و پاک و سخاوتمند بود همواره مىگفت: «هیچ چیز براى من امیدوار کنندهتر از دعاى پیامبر نیست».او یکى از مبلغان پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله به سوى سرزمین «بصره» بود.«احنف» مردى هوشیار، و عاقل و با ذکاوت بود و در جریان جنگ «صفّین» در رکاب امیر مؤمنان على علیه السّلام حضور داشت ولى در «جنگ جمل» شرکت نکرد نه به خاطر این که آماده همکارى با على علیه السّلام نبود، بلکه به پیشنهاد خودش و به دستور حضرت بود زیرا گفت اگر در جنگ شرکت نکنم مىتوانم شش هزار شمشیر را از تو باز دارم و امام پیشنهاد او را پسندید. «سفینة البحار» مادّه «حنف» و «اسد الغابة» جلد اوّل، صفحه 55 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 2، صفحه 249.
4) «لجب» به معنى سر و صداست و گاه به خصوص سر و صداى اسبان و جنگجویان گفته مىشود.
5) «قعقعة» صدایى است که از به هم خوردن اشیا خشک بر مىخیزد مانند لجام که در خطبه بالا آمده است.
6) «حمحمة» به معناى صداى اسب است که به اندازه شیهه بلند نباشد.
7) «نعام» به معناى شتر مرغ است.
8) «سکک» جمع «سکّة» (بر وزن سکه) به معنى راه و کوچه است.
9) «المزخرفة» به معنى اشیاى زینت شده است و از مادّه «زخرف» که در اصل به معنى هر گونه زینت و تجمل توأم با نقش و نگار است گرفته شده و گاه به طلا نیز گفته مىشود.
10) «اجنحة» جمع «جناح» به معنى بال است و در خطبه بالا اشاره به بالکنها و سایبانهایى است که همچون بال در کنار ساختمانها قرار مىگیرد.
11) «نسور» جمع «نسر» (بر وزن قصر) به معنى کرکس است که پرندهاى قوى الجثه و شکارچى و خطرناک مىباشد.
12) «خراطیم» جمع «خرطوم» است که معنى آن واضح مىباشد.
13) «کابّ» از مادّه «کبّ» (بر وزن حظ) در اصل به معنى افکندن چیزى به صورت بر روى زمین است.
14) کلمات قصار، 77.
15) بحار الانوار، جلد 63، صفحه 197.
16) مروج الذهب، جلد 4، صفحه 120.
17) الکنى و الالقاب، جلد 2، صفحه 402.
18) شرح ابن ابى الحدید، جلد 8، صفحه 128.
19) «المجانّ» جمع «مجنّ» و «مجنّة» به معنى سپر است.
20) «المطرقة» از مادّه «طرق» (بر وزن برق) به معنى کوبیدن چیزى با چکش است یا کوبیدن به طور مطلق بنابر این «مطرقه» به معنى چکش خورده مىباشد.
21) «سرق» به معنى حریر گران قیمت یا حریر سفید رنگ است و غالب ارباب لغت گفتهاند اصل آن فارسى است (و از سره که به معنى خوب و خالص است گرفته شده).
22) «دیباج» به معنى پارچههاى ابریشمین رنگین است و گاه به معنى هر گونه پارچه خوش نقش و نگار نیز استعمال مىشود اصل آن نیز فارسى است و از کلمه دیبا گرفته شده.
23) «یعتقبون» از مادّه «اعتقاب» به معنى نگهدارى چیزى است و در این جا اشاره به نگهدارى و یدک کشیدن اسبان چابک است.
24) «عتاق» جمع «عتیق» به معنى هر چیز خوب و گرانبهاست و در مورد اسبهاى خوب و پر ارزش بکار مىرود.
25) «استحرار» از مادّه «حرارت» به معنى گرما گرفته شده و در این جا به معنى شدت و حدّت است.
26) «مفلت» از مادّه «فلت» (بر وزن فرد) به معنى رها شدن و فرار کردن است و «مفلت» به کسى گفته مىشود که از تنگنایى رهایى یافته است.
27) «مأسور» به معنى اسیر است.
28) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 8، صفحه 218.
29) شرح ابن ابى الحدید، جلد 8، صفحه 218 و 252 و لغتنامه دهخدا واژه مغول.
30) لقمان، آیه 34.
31) «یعى» از مادّه «وعى» (بر وزن سعى) به معنى نگهدارى چیزى در قلب یا به تعبیر دیگر: یاد گرفتن و به حافظه سپردن است.
32) «تضطمّ» از مادّه «ضمّ» به معنى جمع کردن چیزى است بنابر این «تضطمّ» یعنى جمع مىکند.
33) «جوانح» جمع «جانحه» به معنى دندههاى اطراف سینه است و در اصل از مادّه «جنیح» به معنى تمایل و انحنا گرفته شده و از آن جا که دندهها مخصوصا دندههاى فوقانى داراى انحنا مىباشد واژه جانحه بر آن اطلاق شده است.
34) در تفسیر «نور الثقلین» حدّ اقل هفت روایت در ذیل آیه فوق در این زمینه نقل شده است.
35) اصول کافى، جلد 1، صفحه 257 حدیث 3 از باب «نادر فیه ذکر الغیب».