و من خطبة له علیه السّلام
و هى من خطب الملاحم
از خطبههاى امام است که از وقایع و حوادث مهم آینده خبر مىدهد.
خطبه در یک نگاه
این خطبه از بخشهایى تشکیل یافته: در «نخستین بخش، مانند بسیارى از خطبهها، سخن از حمد و ثناى الهى و اوصاف جلال و جمال او و دلایل اثبات وجود مقدس اوست. در دومین بخش،- مانند بسیارى از خطبههاى دیگر- سخن از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و فضایل و کمالات اوست.
در سومین بخش، از یک طبیب سیّار روحانى که به دنبال بیمارانش مىگردد و تمام وسایل درمان را فراهم کرده، سخن به میان آورده، که بسیارى از شارحان نهج البلاغه آن را اشاره به خود حضرت مىدانند و بعضى آن را ناظر به پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله دانستهاند.
در بخش چهارم، به سرزنش یاران سست و بىتحرّک خود پرداخته و به آنها گوشزد مىکند که این سستى و پراکندگى و بىتفاوتى عاقبت دردناکى دارد؛ دشمنان بر شما مسلّط مىشوند و چنان شما را درهم مىکوبند که چیز قابل توجّهى باقى نمىماند.
و در پنجمین بخش، که قسمت مهمّى از خطبه را تشکیل مىدهد، به نصیحت و اندرز آنها مىپردازد و در ششمین و آخرین بخش، حوادث سخت آینده را پیشگویى مىکند که برکات زمین و آسمان از مردم قطع مىشود؛ زشتىها پدیدار مىگردد؛ معروف، منکر و منکر، معروف، و حقایق اسلام تحریف مىشود.
[بخش اول]
الحمد للّه المتجلّی لخلقه بخلقه، و الظّاهر لقلوبهم بحجّته. خلق الخلق من غیر رویّة، إذ کانت الرّویّات لا تلیق إلّا بذوی الضّمائر، و لیس بذی ضمیر فی نفسه. خرق علمه باطن غیب السّترات، و أحاط بغموض عقائد السّریرات.
ترجمه
ستایش مخصوص خداوندى است که با آفرینش خویش بر انسانها تجلّى کرده است. خداوندى که با حجّت و نشانههاى خود، بر قلب بندگان آشکار شده است. آفریدهها را بدون نیاز به فکر و اندیشه آفرید؛ چرا که اندیشه مخصوص کسانى است که داراى روح و ضمیر باطن هستند، و او چنین نیست؛ (زیرا) علم و دانش او، اعماق پردههاى غیب را شکافته و به عقاید پیچیده و پنهان احاطه دارد.
شرح و تفسیر
تجلّى خدا بر بندگان
همان طور که در بالا اشاره شد امام علیه السّلام در آغاز این خطبه، به سراغ حمد و ستایش پروردگار و ذکر جمال و جلال او و براهین ذات مقدّسش مىرود. در عباراتى کوتاه و زیبا و دلنشین، به مهمترین دلایل توحید اشاره مىکند. نخست مىفرماید: «ستایش مخصوص خداوندى است که با آفرینش خود، بر انسانها تجلى کرده
است!». (الحمد للّه المتجلّی لخلقه بخلقه).
و این، در واقع اشاره به «برهان نظم» است که در جاى جاى قرآن مجید آمده است. گاه دست انسان را مىگیرد و به آسمانها مىبرد و سیّارات و ثوابت و کهکشانهاى با عظمت را به او نشان مىدهد و گاه به اعماق اتم مىکشاند و ساختمان شگفتانگیز آن را به انسان ارائه مىدهد. گاه عجایب خلقت پرندگان، گاه شگفتىهاى جهان حیوانات و جانداران، گاه اسرار آفرینش نباتات، گاه عجایب اعماق دریاها. آرى، به وسیله مخلوقات، خالق را به خلقش نشان داده است و این داستان عجیب و طولانى دارد که هرگز تمام نمىشود. از یک سو، هر قدر در عظمت عالم آفرینش بیندیشیم، به جایى نمىرسیم و از سویى دیگر، در اسرار خلقت آنها و نظم حاکم بر آنها.
از تفسیر بالا روشن شد که خلق در «لخلقه» اشاره به انسانها است و در «بخلقه» اشاره به تمامى مخلوقات است. یکى خاص، و دیگرى عام است.
سپس در ادامه این سخن، اشاره به «برهان فطرت» مىکند و مىفرماید: «خداوندى که با حجّت و دلیل خود، بر قلب بندگان آشکار شده است!» (و الظّاهر لقلوبهم بحجّته).
چه حجّتى از این بالاتر که وقتى انسان به قلب و روح خود باز مىگردد، بانگ توحید و خداشناسى را از هر گوشه آن مىشنود و به همین دلیل، هر قدر شیاطین در انکار ذات پاکش بکوشند و براى منحرف ساختن بندگان تلاش کنند، هنگامى که فشارها برچیده شد، و ابرهاى ظلمانى وساوس شیطانى کنار رفت، فطرت توحیدى تجلّى مىکند و باز انسان به سوى خدا بر مىگردد.
در سومین جمله، اشاره به دلیل سومى مىکند که مىتوان آن را «برهان ابداع» نام نهاد. مىفرماید: «آفریدهها را بدون نیاز به فکر و اندیشه آفرید؛ چرا که اندیشه
مخصوص کسانى است که داراى روح و ضمیر باطن هستند و او چنین نیست!» (خلق الخلق من غیر رویّة، إذ کانت الرّویّات لا تلیق إلّا بذوی الضّمائر(2)، و لیس بذی ضمیر فی نفسه).
مىدانیم تمام مصنوعات انسانى بازگشت به تفکّر و برنامهریزى و نقشهکشىهاى قبلى مىکند و این تفکّر و برنامهریزى نیز بازگشت به مخلوقات و مصنوعات جهان آفرینش دارد. یعنى هر چه انسان مىسازد، شبیه و مانندى براى آن در جهان خلقت دیده؛ و گاه اشکال مخلوقات گوناگون را به هم ترکیب مىکند و از آن چیزى درست مىکند؛ صنعت کشتى را از مرغان دریایى، و هواپیما را از خلقت پرندگان، و مراکب دیگر را از مراکب صحرایى آموخته است. بنابر این، اوّلا در مصنوعات خود نیاز به اندیشه و تفکّر دارد و ثانیا نیاز به پیروى و تقلید و الگو گرفتن از موجودات اطراف خویش.
آن کس که تمام افعالش ابداع است، نه اندیشهاى لازم دارد و نه الگویى، تنها خداست.
امروز ثابت شده است که تنها در روى کره زمین میلیونها نوع گیاه و حیوان و حشره وجود دارد که هنوز بسیارى از آنها که در اعماق دریاها و یا در قلب جنگلها و یا درون کویرهاى دور دست و یا مناطق قطبى زندگى مىکنند، براى انسان کشف نشده است؛ آفریدههایى با شگفتىهاى حیرتانگیز و طرز زندگى کاملا متفاوت و ساختمان و ترکیببندى بسیار حساب شده. تمام اینها، ابداعات الهى است و ابداع او یکى از دلایل وجود و علم و قدرت است.
گذشته از همه اینها، مصنوعات بشرى با گذشت قرنها و استفاده کردن از
تجربههاى دیگران تکامل مىیابد، در حالى که مخلوقات خدا چنین نیست و اگر روند تکاملى داشته باشند، از درون خود آن مخلوق سرچشمه مىگیرد، نه با تجربه جدید.
سپس در چهارمین جمله براى توضیح و تفسیر گفتار پیشین مىفرماید: «علم و دانش او، اعماق پردههاى غیب را شکافته و به عقاید پیچیده و پنهان احاطه دارد» (خرق علمه باطن غیب السّترات(3)، و أحاط بغموض عقائد السّریرات(4)).
اگر آفرینش او در آشکال و کیفیّات بسیار متنوّع و گوناگون نیاز به اندیشه و الگوى قبلى ندارد؛ به این دلیل است که علم او بىپایان و نامحدود است. در اعماق همه چیز نفوذ دارد و از عقاید پنهانى هر کس با خبر است.
آرى، کسى نیاز به اندیشه و تفکّر و استفاده از تجارب دیگران دارد، که علمش محدود است و از پشت پردههاى غیب بىخبر است.
تعبیر بالا، در واقع از قبیل ذکر خاص بعد از عام است؛ یعنى نخست از علم خداوند به باطن تمام اشیا، سخن مىگوید؛ سپس از علم او به عقاید پنهان آدمیان.
نکته
وسعت علم خداوند
مسئله علم خداوند، هم از نظر معرفتى و هم از نظر آثار اخلاقى و تربیتى از مهمترین مسائل است. مسئلهاى است که قرآن مجید، بحثهاى مهمّى پیرامون آن دارد و گستردگى آن را با مثالهاى زیبایى بیان مىکند. از جمله مىفرماید: «وَ لَوْ أَنَّ»
«ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ»؛ اگر همه درختان روى زمین قلم شود و دریا براى آن مرکّب گردد و هفت دریا بر آن افزوده شود، همه اینها تمام مىشود، ولى کلمات (و معلومات) خدا پایان نمىگیرد! خداوند عزیز و حکیم است».(5)
اگر در عمق این مثال دقت کنیم و معناى آن را کاملا در ذهن مجسّم سازیم، آنگاه به این حقیقت پى مىبریم که دامنه علم پروردگار بسیار فراتر از آن است که ما فکر مىکنیم.
بدیهى است این علم نمىتواند علم حصولى و از طریق تصوّر و تصدیق باشد؛ بلکه علم حضورى است. یعنى حضور خداوند در همه جا و در هر زمان و هر مکان و حضور همه اشیا در نزد ذات پاک او ایجاب مىکند که چیزى بر او مخفى و پوشیده نباشد؛ چرا که حقیقت علم، حضور معلوم نزد عالم است؛ منتها در علم حصولى، معلوم شخصا نزد عالم حضور ندارد، بلکه صورتى از آن طریق تصوّر یا تصدیق در ذهن عالم، حاضر مىشود؛ ولى در علم حضورى ذات معلوم نزد عالم حاضر است و تمام اشیا و حوادث در هر زمان و هر مکان، باطن و ظاهر آنها، همه از طریق همین علم حضورى نزد خداوند واضح و آشکار است.
به همین دلیل، امام علیه السّلام در بخش اوّل از خطبه بالا مىفرماید: علم و دانش او اعماق پردههاى غیب را شکافته و عقاید پیچیده و پنهان را احاطه کرده است.
ممکن است درک مفهوم علم حضورى براى بعضى مشکل باشد؛ ولى با یک مثال مىتوان آن را روشن ساخت و آن اینکه بىشک علم ما به صورتهاى ذهنى ما و تصوّرها و تصدیقهایى که از جهان خارج در ذهن ما ترسیم شده، علم حضورى است؛ یعنى این صورتهاى ذهنى نزد روح ما حاضر است و از آن جدا نیست. آرى،
علم خداوند به تمام عالم هستى اینگونه است، نه اینکه صور ذهنى داشته باشد؛ بلکه وجود عینى آنها نزد او است؛ چرا که مىدانیم او همه جا با ماست: «وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ»(6) و او از ما به ما نزدیکتر است «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»(7)
از اینجا روشن مىشود که توجّه به این علم گسترده و بىپایان، چه آثار مهم تربیتى دارد. زیرا، هنگامى که انسان، عالم را محضر خدا بداند و علم او را محیط بر اسرار درون و مسایل برون ببیند، به یقین مراقب اعمال و حتى نیّات و افکار خویش خواهد بود.(8)
بخش دوّم
و منها فى ذکر النبى صلّى اللّه علیه و آله
بخشى از این خطبه، که درباره پیامبر صلّى اللّه علیه و آله سخن مىگوید
إختاره من شجرة الأنبیاء، و مشکاة الضّیاء، و ذؤابة العلیاء، و سرّة البطحاء، و مصابیح الظّلمة، و ینابیع الحکمة.
ترجمه
او را از شجره پیامبران برگزید، از محلّ روشنایى، و سرچشمه نور، از جایگاه بلند و رفیع، و از کانون بطحاء، از چراغهاى برافروخته در تاریکى، و چشمههاى دانش و حکمت انتخاب کرد.
شرح و تفسیر
توصیف شایستهاى از پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله
امام علیه السّلام در بخش دوم این خطبه، بعد از حمد و ستایش الهى و بیان دلایل وجود او، به سراغ معرّفى پیامبر بزرگ اسلام صلّى اللّه علیه و آله مىرود و در چند جمله کوتاه و با استفاده از شش تشبیه، فضایل بىمثال آن حضرت را مىشمرد. نخست مىفرماید: «او را از شجره پیامبران برگزید». (اختاره من شجرة الأنبیاء).
«و از محل روشنایى و سرچشمه نور». (و مشکاة الضّیاء).
«و از محلّى بلند و رفیع!» (و ذؤابة العلیاء).
«و از کانون (سرزمین شریف) بطحاء». (و سرّة البطحاء).
«و از چراغهاى برافروخته در تاریکى». (و مصابیح الظّلمة).
«و از چشمههاى دانش و حکمت». (و ینابیع الحکمة).
این تشبیهات و استعارات ششگانه، هر کدام اشاره به نکتهاى و فضیلتى از فضایل رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله است.
تشبیه اوّل- به گفته بسیارى از شارحان نهج البلاغه- اشاره به دودمان ابراهیم علیه السّلام است که پیامبران بزرگى از آن برخاستند و نسب والاى پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله نیز از طریق اسماعیل به آن پیغمبر بزرگ (ابراهیم علیه السّلام) مىرسد.
تشبیه دوّم، اشاره به این است که: انوار معارف الهى در مشکاة وجود انبیا قرار دارد و پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله حامل این انوار است. توجّه داشته باشید که «مشکاة» یا چراغ دان، همان محفظهاى است که در گذشته، چراغ را در آن مىگذاشتند تا وزش باد آن را خاموش نکند. بنا بر این، انبیا حافظان انوار معارف الهیّهاند.
در تشبیه سوم، با توجه به اینکه «ذؤابه» موهاى قسمت جلو سر است و «علیاء» نیز به معناى بلندى است، اشاره به این است که: پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله نسبش به برترین خاندانهاى بشرى مىرسد که شرف وراثت را در حدّ اعلا از آنها کسب کرده بود.
و در تشبیه چهارم، با توجّه به اینکه «بطحاء» اشاره به بخش خاصّى از مکه است که قبیله قریش ساکن آن بودند و «سرّه» به معناى ناف و کانون است و قریش برترین قبایل عرب محسوب مىشدند، اشاره به این است که: پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله از مرکز قبیلهاى برخاسته که اشرف قبایل آنجا محسوب مىشده (هر چند گروهى از آنها بر اثر دنیا پرستى دعوت پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله را اجابت نکردند، و به عنوان کفّار قریش معروف شدند).
پنجمین تشبیه، اشاره به این است که: پیامبران و انبیاى الهى چراغهاى پر نورى
هستند که سینه ظلمت کفر و جهل را مىشکافند و پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله یکى از پر فروغترین چراغهاى هدایت بود.
و در آخرین تشبیه، پیامبران را به چشمههایى تشبیه مىکند که علم و دانش از آن مىجوشد و پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله یکى از پر جوششترین چشمههاى علم و دانش بود.
بخش سوّم
و منها: طبیب دوّار بطبّه، قد أحکم مراهمه، و أحمى مواسمه، یضع ذلک حیث الحاجة إلیه، من قلوب عمی، و آذان صمّ، و ألسنة بکم؛ متتبّع بدوائه مواضع الغفلة، و مواطن الحیرة؛ لم یستضیئوا بأضواء الحکمة؛ و لم یقدحوا بزناد العلوم الثّاقبة؛ فهم فی ذلک کالأنعام السّائمة، و الصّخور القاسیة.
ترجمه
در بخش دیگرى از این خطبه مىفرماید: او طبیب سیّارى است که با طبّ خویش همواره در گردش است (و در جستجوى بیماران) مرهمهایش را کاملا آماده ساخته و ابزارش را براى موارد نیاز (به عنوان آخرین درمان) جهت داغ کردن محلّ زخمها گداخته نموده، براى قلبهاى نابینا، گوشهاى ناشنوا و زبانهاى گنگ. و با داروى خود در جستجوى بیماران غافل و سرگردان است. همانها که با فروغ حکمت، روشن نشده و با جرقّه آتش افروز دانشهاى تابناک فکر خود را شعلهور نساختهاند، آنهائى که همچون چهارپایان صحرا گرد و سنگهاى سخت نفوذ ناپذیرند.
شرح و تفسیر
طبیب سیّار!
غالب «شارحان نهج البلاغه» اوصافى را که امیر مؤمنان على علیه السّلام در این فراز
شمرده، اشاره به وجود مقدّس خودش دانستهاند که بعد از بیان اوصاف پیامبر صلّى اللّه علیه و آله به بیان اوصاف خویش مىپردازد و خود را طبیب سیّارى مىداند که تمام وسایل لازم را براى علاج بیماران فراهم ساخته است و گویى اجماع شارحان نهج البلاغه بر این معناست. تنها کسى که این جملات را اوصاف پیامبر صلّى اللّه علیه و آله دانسته و ادامه بحثهاى فراز گذشته مىشمرد، «آمدى» در کتاب «غرر الحکم» است، که مىگوید: «إنّه فی ذکر رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله؛ این اوصاف درباره پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله است»(9)
ولى ارتباط این جمله، با جملههاى سابق از یک سو و انطباق دقیق آن بر اوضاع و شرایط پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله از سوى دیگر تأیید مىکند که این اوصاف درباره رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله باشد و ما تعجّب مىکنیم چگونه همه شارحان نهج البلاغه این مطلب را- لا اقل- در حدّ یک احتمال مطرح نکردهاند؛ در حالى که هیچ شاهد و قرینهاى براى ادّعاى خودشان اقامه ننمودهاند. درست است که پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و على علیه السّلام هر دو از یک شجره مبارکه و هر دو شبیه روح واحدى هستند که در دو بدن قرار گرفته است و اوصافى که درباره یکى از این دو بزرگوار صادق است، درباره دیگرى نیز صادق مىباشد؛ ولى از نظر روشن شدن واقعیّات باید مرجع ضمایر این بخش از خطبه معلوم گردد و خوانندگان عزیز نیز به هنگام مطالعه شرح این اوصاف، تصدیق خواهند کرد که با پیامبر صلّى اللّه علیه و آله سازگارتر است.
به هر حال، مىفرماید: «او طبیبى است سیّار که با طبّ خویش، همواره به گردش مىپردازد، (و در جستجوى بیماران است) مرهمهایش را کاملا آماده ساخته و براى موارد نیاز (و اضطرار) جهت داغ کردن محلّ زخمها ابزارش را گداخته نموده، براى قلبهاى نابینا؛ گوشهاى ناشنوا، و زبانهاى گنگ آماده است و با داروى خود، در جستجوى بیماران غافل و سرگردان است». (طبیب دوّار بطبّه، قد أحکم مراهمه(10)، و
أحمى مواسمه(11)، یضع ذلک حیث الحاجة إلیه: من قلوب عمی، و آذان صمّ، و ألسنة بکم؛ متتبّع بدوائه مواضع الغفلة، و مواطن الحیرة).
چه تعبیرات و تشبیهات زیبایى! از یک سو، پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله (یا خودش) را به عنوان طبیب معرّفى مىکند؛ چرا که اطبّا به درمان بیمارهاى جسمى مىپردازند و او به درمان بیمارىهاى روحى و اخلاقى، که به مراتب سختتر و خطرناکتر از بیمارىهاى جسمانى است که از آن میان، به سه قسمت مهم در عبارت بالا اشاره شده: کسانى که بر اثر گناه و هوا پرستى و غفلت، چشم دلهاىشان نابینا شده و گوش شنوا را براى گرفتن پیام حق از دست دادهاند و زبان گویا براى ذکر حق ندارند.
از سوى دیگر او را به عنوان «دوّار» یعنى سیّار معرفى مىکند، اشاره به اینکه مانند طبیبان جسمانى در گوشه مطب، یا بیمارستان نمىنشیند که بیماران به سراغ او بیایند؛ بلکه بر مىخیزد و وسایل دارو و درمان را با خود حمل مىکند و در هر کوى و برزن و هر شهر و دیار به دنبال بیماران مىگردد؛ و این سیره همه پیامبران و امامان بوده که دانشمندان و علماى امّت نیز باید به آنها اقتدا کنند؛ خود را همچون کعبه ندانند که مردم به طواف آنها بیایند؛ بلکه همچون نسیم سحرگاهان به هر سو بوزند و روح تازه در کالبدهاى مرده بدمند، یا همچون صیادى که به دنبال صید مىگردد.
سپس اشاره به جامعیّت درمان او مىکند، که نخست براى درمان زخمهاى جانکاه از انواع مرهمهاى شفابخش استفاده مىکند و در پایان کار، اگر هیچ مرهم و دارویى اثر نگذاشت براى نجات جان بیمار ناچار محلّ زخم را داغ مىکند. (در گذشته زخمهاى غیر قابل علاج- مانند سیاه زخم- را با آهن داغ مىسوزاندند.) و به این ترتیب، وظیفه «بشارت» و «انذار» را به طور کامل انجام مىدهد و به تعبیر دیگر:
قرآن داروى شفابخش اوست، با آیات «بشارت» بر زخمهاى جانکاه قلوب، مرهم مىنهد و با آیات «انذار» زخمهاى غیر قابل علاج را داغ مىکند.
توجّه به این نکته نیز لازم است که «مواضع غفلت» و «مواطن حیرت» را مىتوان به افراد غافل و سرگردان تفسیر کرد که در بالا گفتیم و مىتوان اشاره به افرادى دانست که بیمار و فراموش شده، یا سرگردانند؛ ولى تفسیر اوّل با جملههاى بعد سازگارتر است.
سپس در توضیح و تفسیر مواضع غفلت و مواطن حیرت، مىفرماید: «این غافلان سرگردان، با فروغ حکمت روشن نشده، و با جرقّه آتش افروز دانشهاى تابناک، فکر خود را شعلهور نساخته بودند، و آنها از این نظر همچون چهارپایان صحرا گرد و سنگهاى سخت نفوذ ناپذیر بودند!» (لم یستضیئوا بأضواء الحکمة؛ و لم یقدحوا(12) بزناد(13) العلوم الثّاقبة؛ فهم فی ذلک کالأنعام السّائمة(14)، و الصّخور القاسیة).
تعبیر «لم یستضیئوا» و «لم یقدحوا» نشان مىدهد که آنها قبل از قیام انبیا نیز مىتوانستند بخشى از غفلت و سرگردانى خود را با نور حکمت و علم و دلیل عقل برطرف سازند، ولى هرگز به پیامهاى علم و عقل نیز اعتنا نکردند.
جمله «لم یستیضیئوا …» و «لم یقدحوا» ممکن است اشاره به دو گروه از افراد گمراه باشد: گروهى که اگر جرقّه علم و دانش به قلب آنها مىرسید، تبدیل به مبدء نور مىشدند و راهنماى دیگران؛ و گروه دیگرى که توان انجام هدایت دیگران را
نداشتند، امّا مىتوانستند در پرتو انوار حکمت، حداقل راه خودشان را پیدا کنند.
تعبیر به «أنعام سائمه» (چهارپایان بیابان گرد) و «صخور قاسیه» (سنگهاى سخت و نفوذناپذیر) نیز مىتواند اشاره به دو گروه باشد: گروهى گمراهند در حدّ چهارپایان که قابلیّت تعلیم و تربیت را در حدّ پایینى دارند؛ و گروهى که در بدو نظر همچون سنگ، نفوذناپذیر هستند.
توجّه به این نکته نیز لازم است که «مواضع غفلت» و «مواطن حیرت» با هم متفاوت است؛ «غفلت» در جایى گفته مىشود که انسان توجّه به چیزى ندارد و خطراتى را که در اطراف اوست نمىبیند؛ یا شبیه بیمارىهایى است که بدون داشتن درد، ناگهان بر وجود انسان مسلّط مىشود و راه بازگشت ندارد.
ولى «مواطن حیرت» جایى است که انسان توجّه به خطرات دارد، ولى راه مقابله با آن را نمىداند.
به هر حال، این طبیب روحانى سیّار، همه جا روى حساب و برنامه گام بر مىدارد و با دم مسیحاییش، دردمندان را درمان و در کالبد مردگان، روح و حیات مىدمد.
بخش چهارم
قد انجابت السّرائر لأهل البصائر، و وضحت محجّة الحقّ لخابطها و أسفرت السّاعة عن وجهها، و ظهرت العلامة لمتوسّمها. ما لی أراکم أشباحا بلا أرواح، و أرواحا بلا أشباح، و نسّاکا بلا صلاح، و تجّارا بلا أرباح، و أیقاظا نوّما، و شهودا غیّبا، و ناظرة عمیاء، و سامعة صمّاء، و ناطقة بکماء!
ترجمه
و باطن آنها (منافقان) براى اهل بصیرت آشکار است، و راه حق براى پویندگان آن هویدا گشته است (قیامت نزدیک است و) رستاخیز، نقاب از چهره برداشته، و نشانههاى آن براى جستجوگران هوشیار آشکار گشته است! چرا شما را پیکرهاى بىروح، و روحهاى بىپیکر مىبینم؟ عبادت کنندگانى ناصالح، تجّارى بىسود، بیدارانى خواب آلود، حاضرانى غایب، ناظرانى نابینا، شنوندگانى کر و سخنگویانى گنگ مشاهده مىکنم؟!
شرح و تفسیر
پیکرهاى بىروح!
امام علیه السّلام در این بخش از خطبه، اشاره به وضع منافقین و معاندین بنى امیّه مىکند. مىفرماید: «سرائر و باطن آنها براى اهل بصیرت آشکار شده، و راه حق براى
پویندگان آن هویدا گشته است. (و به این ترتیب، امروز حجّت بر همه کس تمام شده است)». (قد انجابت(15) السّرائر لأهل البصائر، و وضحت محجّة الحقّ لخابطها).(16)
و در ادامه مىافزاید: «رستاخیز، نقاب را از چهره برداشته، و نشانههاى آن، براى جستجوگران هوشیار آشکار گشته است». (و أسفرت(17) السّاعة عن وجهها، و ظهرت العلامة لمتوسّمها).
ممکن است منظور از ظهور علامات قیامت، همان بعثت پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله- که خاتم انبیا و آخرین فرد از سلسله پیامبران خداست- و همچنین آشکار شدن فتنهها در جهان اسلام و در صفحه روى زمین، بوده باشد و این مطلب منافات با گذشتن هزار سال و بیشتر، از آن زمان ندارد؛ چرا که در قیاس با عمر دنیا، این مقدار از زمان، مقدار کوتاهى است.
در حدیثى نیز از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله مىخوانیم: «بعثت أنا و السّاعة کهاتین- و ضمّ السّبّابة و الوسطى-؛ بعثت من و قیامت همانند این دو است- و اشاره به دو انگشت مبارک سبّابه و وسطاى خویش نمود-»(18)
بنابر این، با آشکار شدن اسرار درون و روشن شدن راه حق و نزدیک شدن قیامت، جاى این است که همه غافلان از خواب غفلت بیدار شوند! از گناهان خود به درگاه خدا توبه کنند و راه حق را پیش گیرند؛ ولى با این حال، امام علیه السّلام از عدم
عکس العمل مناسب از سوى بسیارى از مردم در برابر این جریان تعجّب مىکند و در ادامه این سخن مىفرماید: «چرا شما را پیکرهاى بىروح، و روحهاى بىپیکر مىبینم؟!، عبادت کنندگانى ناصالح، تجّارى بىسود، بیدارانى در خواب، حاضرانى غائب، ناظرانى نابینا، شنوندگانى کر، و سخن گویانى گنگ، مشاهده مىکنم!» (ما لی أراکم أشباحا بلا أرواح، و أرواحا بلا أشباح، و نسّاکا(19) بلا صلاح، و تجّارا بلا أرباح، و أیقاظا(20) نوّما(21)، و شهودا غیّبا، و ناظرة عمیاء، و سامعة صمّاء، و ناطقة بکماء!).
منظور از «أشباح بلا أرواح، و أرواح بلا أشباح» گروههایى هستند که یا قدرت ظاهرى دارند، امّا تفکّر و تدبیر ندارند و یا صاحب تفکّر و تدبیرند امّا قدرت بکارگیرى آن را ندارند! بدیهى است هیچ یک از این دو گروه، راه به جایى نمىبرند؛ همانگونه که جسم بىروح و روح بىجسم کارایى ندارد.
تعبیر به «نسّاکا بلا صلاح» اشاره به عبادتهاى بىمحتواى عابدان آن زمان است. زیرا نخستین اثر عبادت، تربیت و اصلاح انسان است؛ اگر عابدى ناصالح بود، دلیل بر این است که عبادتش پوست بىمغزى بوده است.
«تجارا بلا أرواح» ممکن است اشاره به چیزى باشد که در سوره «عصر» نیز آمده است که مىفرماید: «همه انسانها در خسرانند، مگر آنها که ایمان و عمل صالح دارند و دعوت به حق و صبر مىکنند».
و تعبیر به «أیقاظا نوّما» و چهار تعبیر دیگرى که بعد از آن آمده، اشاره به افرادى است که بر حسب ظاهر بیدارند و در صحنه حاضرند و چشم و گوش و زبان دارند، امّا چون هیچ عکس العملى در برابر حوادث نیک و بد از خود نشان نمىدهند؛ گویى واقعا خوابند و از صحنه غایبند؛ نابینا و کر و لالند!
آرى، اسلام وجود هر چیزى را در آثار آن مىبیند؛ انسان زنده بىاثر، گویى در صف مردگان است و بینایان بىبصیرت، گویى کورند و همچنین شنوندگان و گویندگان بىخاصیّت، کران و لالان محسوب مىشوند. شبیه این تعبیر، کرارا در آیات قرآن آمده است که از افراد منافق و بىایمان به «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ»(22) و یا مانند آن، تعبیر مىکند.
به این ترتیب از مجموع کلام بالا چنین استفاده مىشود که على علیه السّلام یاران خود را شدیدا سرزنش مىکند که چرا بعد از آشکار شدن باطن بنى امیّه و اهداف شوم حکومت آنها، حرکتى از شما دیده نمىشود و همچون افراد خواب و بىخبر، کور و کر و لال از کنار فجایع بنى امیّه مىگذرید و نمىدانید چه آینده تاریکى براى اسلام و مسلمین در پیش است.
نکته
وجود بىخاصیّت، همچون عدم است
معمولا وجود و عدم اشیا را با عینیّت آنها در خارج و عدم آن محاسبه مىکنند؛ ولى در منطق قرآن مجید و روایات اسلامى وجود و عدم اشیا با آثار آنها محاسبه مىشود. زندگان بىاثر، در صف مردگانند و مردگان زنده یاد، در صف زندگان. قرآن مجید بارها روى این مطلب تأکید کرده است. گاه به پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله مىفرماید: «إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِینَ»؛ به یقین تو نمىتوانى سخنت را به گوش مردگان برسانى و نمىتوانى کران را هنگامى که روى بر مىگردانند و پشت مىکنند فرا خوانى».(23)
مسلّم است که منظور از مردگان و کران در اینجا افرادى هستند که ظاهرا زنده و
داراى گوش شنوا مىباشند؛ امّا چون عکس العمل مناسبى در برابر دعوت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله نشان نمىدهند، در زمره مردگان و کران محسوب شدهاند.
و در جاى دیگر مىفرماید: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغِی لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِینٌ لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا»؛ ما شعر به او تعلیم ندادیم و سزاوار او نیست. این (کتاب آسمانى) فقط ذکر و قرآن مبین است، تا افرادى را که زندهاند، بیم دهد».(24)
امیر مؤمنان على علیه السّلام به کمیل بن زیاد فرمود: «هلک خزّان الأموال و هم أحیاء، و العلماء باقون ما بقی الدّهر: أعیانهم مفقودة، و أمثالهم فی القلوب موجودة؛ ثروت اندوزان مردهاند در حالى که ظاهرا زندهاند! ولى دانشمندان، تا دنیا برقرار است، زنده مىمانند: جسم آنها از میان مردم بیرون رفته، ولى چهره آنان در آینه دلها نقش بسته است».(25)
اگر با این مقیاس قرآنى و روایى، اشخاص و افراد و تمدّنها و برنامهها را بسنجیم، جهان چهره دیگرى در نظر ما خواهد داشت و باید هم مقیاس سنجش، همین باشد؛ چرا که موجود زنده چیزى است که داراى آثار حیات است؛ آن کس و آن چیز که آثار حیات نداشته باشد، در واقع مرده است و اگر مردگانى بعد از حیات خود آثار وجودى نشان دهند، تا آن زمان که آثار وجود آنها در جامعه بشرى است، در زمره زندگان محسوب مىشوند. شهیدان راه خدا چون آثارشان باقى است، زنده جاویدانند (گذشته از زندگى برزخى بهشتى).
و ظالمان بیدادگر که جز تباهى و فساد و ویرانى و مرگ اثرى ندارند، به یقین در صف مردگان مىباشند.
اگر على علیه السّلام گروهى از مردم کوفه و عراق را به عنوان «أشباح بلا أرواح» و ناظران نابینا و شنوندگان کر، معرّفى مىکند به خاطر پیروى از همین منطق و همین فلسفه اسلامى است.
بخش پنجم
رایة ضلال قد قامت على قطبها، و تفرّقت بشعبها، تکیلکم بصاعها، و تخبطکم بباعها. قائدها خارج من الملّة، قائم على الضّلّة؛ فلا یبقى یومئذ منکم إلّا ثفالة کثفالة القدر، أو نفاضة کنفاضة العکم، تعرککم عرک الأدیم، و تدوسکم دوس الحصید، و تستخلص المؤمن من بینکم استخلاص الطّیر الحبّة البطینة من بین هزیل الحبّ.
ترجمه
(گویا مىبینم:) پرچم گمراهى بر جایگاه خود نصب و محکم شده، و طرفداران آن همه جا پراکنده گشتهاند. شما را با پیمانه خود مىپیماید (و با معیارهاى خود مىسنجد) و با دستهاى گشاده خویش، شاخ و برگ شما را فرو مىریزد. رهبر این گروه، از آیین اسلام خارج است و بر پایه گمراهى و ضلالت ایستاده؛ (کار به جایى مىرسد که) در آن روز جز تعداد کمى از شما باقى نمىماند. همانند ته مانده دیگ و یا خرده نانهائى که در ته کیسه باقى مانده و به هنگام تکان دادن فرو مىریزد (به این هم قناعت نمىکنند؛ بلکه) شما را همچون پوستهایى که (به هنگام دبّاغى) به هم مىپیچند، تحت فشار قرار مىدهند و همچون زراعت درو شده مىکوبند و پایمال مىکنند، افراد با ایمان (و ممتاز) را از میان شما جدا مىسازند (و نابود مىکنند؛) همان گونه که پرندگان، دانههاى درشت را از دانههاى لاغر جدا مىسازند (و مىبلعند).
شرح و تفسیر
جبّاران بنى امیّه همه چیز را درهم مىکوبند
جمعى از شارحان نهج البلاغه این بخش از خطبه را جدا از بخشهاى سابق دانستهاند و معتقدند در میان این دو، مطالب دیگرى بوده است که مرحوم «سیّد رضى» طبق روشى که دارد- که از هر خطبه قسمتهایى را که برجستگى بیشترى، مخصوصا از نظر فصاحت و بلاغت دارد، بر مىگزیند و بقیّه را حذف مىکند- قسمتهاى میانى این دو بخش را انداخته است و لذا این دسته از شارحان این بخش را اشاره به حوادث و فتنههاى آخر الزّمان مىدانند.
در حالى که بعضى دیگر، مانند «ابن میثم بحرانى» معتقد به ارتباط میان این بخش و بخشهاى سابق هستند و آن را اشاره به گمراهان بنى امیّه و حکّام ظالم و جائر و بىدین آنها مىدانند و این احتمال نزدیکتر به نظر مىرسد. زیرا مرحوم «سیّد رضى» به هنگام گزینش بخشهاى مختلف یک خطبه، معمولا با کلمه «و منها» آنها را از هم جدا مىکند؛ همان گونه که در قسمتهاى نخستین همین خطبه مشاهده مىکنیم که در دو مورد بخشها را با تعبیر «و منها» جدا کرده است.
به هر حال، مىفرماید: «(گویا مىبینم:) پرچم گمراهى بر جایگاه خود نصب و محکم شده، و طرفداران آن، همه جا پراکنده گشتهاند». (رایة ضلال قد قامت على قطبها، و تفرّقت بشعبها).
با اینکه خبر از حوادث آینده است تا مردم خود را براى آن آماده کنند و ضایعات و زیانهایش به حداقل برسد، ولى با این حال، آن را به صورت فعل ماضى بیان فرموده؛ اشاره به اینکه این برنامه حتما واقع خواهد شد! همان طور که در تعبیر معروف ادبا آمده است که مضارع متحقّق الوقوع، به منزله ماضى است.
تعبیر به «قد قامت على قطبها» اشاره به این است که این پرچم ضلالت که از سوى
خاندان فاسد و مفسد بنى امیّه برپا مىشود، چنان محکم خواهد شد که به این آسانى از جا کنده نمىشود.
جمله «تفرّقت بشعبها» گرچه ظاهرا سخن از پراکندگى شاخههاى این پرچم است، ولى در واقع منظور پراکنده شدن طرفداران آن در تمام بلاد اسلامى است.
سپس مىافزاید: این پرچم (اشاره به طرفداران پرچم است) «شما را با پیمانه خود مىپیماید (و با معیارهاى خود مىسنجد) و با دستهاى گشاده خویش شاخ و برگ شما را فرو مىریزد!» (تکیلکم(26) بصاعها، و تخبطکم بباعها).(27)
اشاره به اینکه: آنها با معیارهاى خود شما را مىسنجند؛ هر کس با معیارشان هماهنگ باشد، مطلوب و آنها که هماهنگ نیستند نامطلوبند.
این احتمال نیز وجود دارد که منظور از جمله اوّل این است که آنها تمام مقدّرات شما را در دست مىگیرند و به هر کس آنچه بخواهند مىدهند.
جمله «تخبطکم بباعها»- با توجّه به اینکه «تخبط» در اینجا به معناى فروریختن برگ درخت با ضربات چوب است و «باع» به معناى دستهاى گشاده مىباشد- اشاره به این است که آنان تا آنجا که دستشان مىرسد، شاخ و برگ شما را فرو مىریزند و شما را به ضعف و ذلّت مىکشانند و این است راه و رسم یک حکومت ظالم و خودکامه که همه چیز را با معیارهاى خود مىسازد و هر که با او هماهنگ نیست، محکوم به فنا است.
سپس امام علیه السّلام به رهبر این حکومت خودکامه بیدادگر اشاره کرده، مىفرماید: «رهبر این گروه از آیین اسلام خارج است و بر پایه گمراهى و ضلالت ایستاده!»
(قائدها خارج من الملّة، قائم على الضّلّة).
این جمله که اشاره به معاویه یا سایر حکّام بنى امیه است، ناظر به این معناست که رهبران این گروه نه تنها مطابق قوانین اسلام عمل نمىکنند و ضروریّات دین را زیر پا مىنهند، بلکه پایه و اساس کارشان گمراهى و اصرار بر ضلالت است؛ همانگونه که تاریخ بر اعمال و برنامههاى آنها گواهى مىدهد.
امام علیه السّلام در ادامه این سخن، به پایان دردناک و غمانگیز این ماجرا اشاره کرده مىفرماید: «(کار به جایى مىرسد که) در آن روز جز تعداد کمى از شما باقى نمىماند: همانند ته مانده دیگ، خرده نانهائى که در ته کیسه باقى مانده و به هنگام تکان دادن، فرو مىریزد!». (فلا یبقى یومئذ منکم إلّا ثفالة(28) کثفالة القدر، أو نفاضة(29) کنفاضة العکم(30)).
این تعبیر به اشاره به این است که آنها که از این فتنه جان سالم بدر مىبرند، بسیار اندکند و غیر قابل توجّه! زیرا، آنها ظالمان احدى از مؤمنان با شخصیّت را سالم نمىگذارند.
به این هم قناعت نمىکنند بلکه: «شما را همچون پوستهایى که (به هنگام دبّاغى) به هم مىپیچند، تحت فشار قرار مىدهند و همچون زراعت درو شده مىکوبند و پایمال مىکنند!». (تعرککم(31) عرک الأدیم(32)، و تدوسکم(33) دوس الحصید).
«و افراد با ایمان (و ممتاز) را از میان شما جدا مىسازند (و نابود مىکنند؛) همان گونه که پرندگان، دانههاى درشت را از دانههاى لاغر جدا مىکنند (و مىبلعند)». (و تستخلص المؤمن من بینکم استخلاص الطّیر الحبّة البطینة(34) من بین هزیل(35) الحبّ).
اشاره به اینکه آنها به همه ستم مىکنند، ولى نسبت به مؤمنان با شخصیت و ممتاز، ستم مضاعفى دارند.
نکته
یک قانون کلّى درباره حکومتهاى خودکامه!
گرچه امام علیه السّلام این بخش از خطبه را به عنوان پیشگویى، درباره بنى امیّه و آینده حکومت آنان (به احتمال قوى) بیان فرموده، ولى به نظر مىرسد این یک قانون کلّى درباره تمام حکومتهاى خودکامه و ستمگر است. آنها پایههاى پرچم ضلالت را محکم مىکنند و به هر سو شاخههاى خود را مىگسترانند. همه چیز را با معیارهاى موافق منافع خود مىسنجند و همه مخالفان را درهم مىکوبند و پایمال مىکنند و افراد برجسته آنها را مخصوصا هدف قرار داده و به زودى از میان بر مىدارند؛ نه رحم و نه عواطف انسانى براى آنها مطرح است و نه قانون و نه حقوق بشر؛ نه نمونههاى آن را در عصر و زمان خود نیز آشکارا مىبینیم.
بخش ششم
أین تذهب بکم المذاهب، و تتیه بکم الغیاهب و تخدعکم الکواذب؟ و من أین تؤتون، و أنّى تؤفکون؟ فلکلّ أجل کتاب، و لکلّ غیبة إیاب، فاستمعوا من ربّانیّکم، و أحضروه قلوبکم، و استیقظوا إن هتف بکم. و لیصدق رائد أهله، و لیجمع شمله، و لیحضر ذهنه، فلقد فلق لکم الأمر فلق الخرزة، و قرفه قرف الصّمغة. فعند ذلک أخذ الباطل مآخذه، و رکب الجهل مراکبه، و عظمت الطّاغیة، و قلّت الدّاعیة، و صال الدّهر صیال السّبع العقور، و هدر فنیق الباطل بعد کظوم، و تواخى النّاس على الفجور، و تهاجروا على الدّین، و تحابّوا على الکذب، و تباغضوا على الصّدق.
ترجمه
روشهاى گمراه کننده، شما را به کجا مىبرد؟! تاریکىها و ظلمتها تا کى شما را سرگردان مىسازد؟ و دروغ پردازىها تا کى شما را مىفریبد؟! از کجا در شما نفوذ مىکنند و چگونه شما را منحرف مىسازند؟! (کى مىخواهید بیدار شوید؟) براى هر اجل و سرآمدى، نوشتهاى مقرّر شده، و براى هر غیبتى بازگشتى (عمر شما پایان مىپذیرد و اعمالتان در برابر شما ظاهر مىشود.) حال که چنین است، به سخنان پیشواى الهى خود، گوش فرا دهید؛ دلهاى خود را نزد او حاضر سازید و هنگامى که (به خاطر احساس خطر،) به شما فریاد مىزند، بیدار شوید! رهبر باید براى پیروانش صادقانه سخن گوید، و آنها را متمرکز ساخته و محتواى ذهن خویش را (جهت
برنامهریزى براى نجات آنها) حاضر کند (و رهبر شما چنین است). پیشواى شما حقیقت را براى شما به خوبى شکافته، همانند مهرهاى که آن را براى شناسایى درونش مىشکافند؛ یا همچون صمغ و شیره درختى که از بدنه آن جدا مىسازند.
زمانى فرا مىرسد که باطل جایگاه خود را گرفته (و بر همه چیز سلطه مىیابد) و جهل بر مرکبهاى خویش سوار مىشود؛ طاغوت، عظمت یافته و داعیان حق کاستى مىگیرند. روزگار همچون درنده خطرناکى حملهور مىشود و باطل بعد از مدّتها سکوت، همچون شتر نر، نعره بر مىآورد. مردم در شکستن قوانین الهى هم دست مىشوند و در فاصله گرفتن از دین متّحد مىگردند! براى دروغ گفتن، پیمان مىبندند و در برابر صدق و راستى دشمنى مىورزند!!
شرح و تفسیر
بیدار شوید آینده شومى در پیش است!
امام علیه السّلام در این بخش از خطبه، به دنبال پیش بینى حوادث سخت و دردناک- که در آینده دامن مسلمین را مىگیرد- طرق دور ماندن از آن، یا حداقل، کم کردن ضایعات آن را به اصحابش تعلیم مىدهد.
نخست براى جلب توجّه آنان فریاد مىزند: «مذاهب و روشهاى گمراه کننده شما را به کجا مىبرد؟ تاریکىها و ظلمتها تا کى شما را سرگردان مىسازد؟ و دروغ پردازىها تا کى شما را مىفریبد؟ از کجا در شما نفوذ مىکنند و چگونه شما را از راه منحرف مىسازند؟ (کى مىخواهید بیدار شوید و پیام حق را بشنوید؟!)». (أین تذهب بکم المذاهب، و تتیه(36) بکم الغیاهب(37) و تخدعکم الکواذب؟ و من أین تؤتون، و أنّى تؤفکون؟).
و به این ترتیب، این معلّم بزرگ و رهبر آسمانى مخاطبین خود را از خواب غفلت بیدار و آماده شنیدن سخنان حق مىکند و در ادامه سخن آنها را متوجّه مسئله مرگ و پایان عمر و بازگشت اعمال مىکند و مىفرماید: «براى هر اجل و سرآمدى، نوشتهاى مقرر شده، و براى هر غیبتى، بازگشتى (عمر شما بىپایان مىپذیرد، و اعمالتان در برابر شما ظاهر مىشود)». (فلکلّ أجل کتاب، و لکلّ غیبة إیاب).
اشاره به اینکه: تصوّر نکنید عمر شما بى پایان است و همیشه فرصت براى جبران خطاها وجود دارد و تصوّر نکنید که اعمال شما غائب و پنهان مىشود و هرگز به سوى شما باز نمىگردد؛ مرگ حق است و پیمانههاى عمر، محدود و اعمال انسانها نزد خداوند محفوظ است.
بنابر این، منظور از «غائبى که باز مىگردد»، یا اعمال انسانهاست و یا مرگ است؛ همانگونه که در خطبههاى دیگرى از نهج البلاغه نیز این تعبیر دیده مىشود؛ امام علیه السّلام در پایان خطبه 83 مردم را دعوت به توبه و اصلاح خویشتن، قبل از فرا رسیدن مرگ مىکند و از آن تعبیر به «قبل قدوم الغائب المنتظر» مىفرماید. و شبیه این معنا در خطبه 64 نیز دیده مىشود.(38)
سپس امام علیه السّلام در ادامه سخن مىفرماید: «حال که چنین است! به سخنان پیشواى الهى خود گوش فرا دهید، دلهاى خود را نزد او حاضر سازید، و هنگامى که (به خاطر احساس خطر) به شما فریاد مىزند، بیدار شوید». (فاستمعوا من ربّانیّکم، و أحضروه قلوبکم، و استیقظوا إن هتف(39) بکم).
در ادامه سخن براى جلب توجّه مردم به نصایح و اندرزها و هشدارها مىافزاید: «رهبر باید براى پیروانش صادقانه سخن گوید؛ و آنها را متمرکز ساخته، و محتواى ذهن خویش را (براى نجات آنها) حاضر کند، (و رهبر شما چنین است)». (و لیصدق رائد(40) أهله، و لیجمع شمله(41)، و لیحضر ذهنه).
خلاصه اینکه: رهبر و پیشواى جمعیّت وظیفهاى دارد و مردم هم وظیفهاى؛ او از یک سو، باید واقعیّتها را براى مردم بگوید و از سوى دیگر، افکار، یا نفرات خود را جمع کند و سامان و نظام دهد و از سوى سوم، فکر خود را متمرکز ساخته و برنامهریزى دقیق کند و هنگامى که رهبر و پیشوا این برنامه را انجام داد، وظیفه پیروان این است که با تمام وجود خود، در انجام اوامر او بکوشند.
سپس مىافزاید: «پیشواى شما، حقیقت را براى شما به خوبى شکافته؛ همانند مهرهاى که آن را براى شناسایى درونش مىشکافند؛ یا همچون صمغ و شیره درختى که از بدنه آن جدا مىسازند». (فلقد فلق(42) لکم الأمر فلق الخرزة(43)، و قرفه(44) قرف الصّمغة(45)).
«خرزه» به معناى مهره گران قیمت، یا ارزان قیمت است و هنگامى که مهرههایى مشکوک شوند که از چه نوع مىباشند، یکى از آنها را مىشکافند تا باطن آن آشکار شود.
و این سخن کنایه از تبیین واقعیّتها و آشکار کردن باطن امور است و تعبیر
به: «قرفه قرف الصّمغة» اشاره به این است که: «من عصاره و جوهره مطالب را بیرون کشیدهام، همانند جدا کردن شیرههاى سودمند از درختان».
در اینجا امام علیه السّلام بار دیگر به ادامه سخن درباره حوادث آینده که در سطرهاى پیشین از آن بحث شد، مىپردازد و آن را با بیان پیامدهاى اجتماعى و اخلاقى و دینى حکومتهاى خودکامه، تکمیل مىکند و در واقع، آثار مختلف اجتماعى و مذهبى این حکومتها را بیان مىفرماید. پیوند این بخش از خطبه، با بخشهاى گذشته کاملا روشن است؛ هر چند در این میان چند جملهاى خطاب به یارانش براى بیدار باش بیان فرموده است و جاى تعجّب است که جمعى از شارحان نهج البلاغه این بخش را بریده از بخشهاى سابق مىدانند که بر اثر گزینشهاى مرحوم «سیّد رضى» به وجود آمده. گویى گزینش حساب شده آن مرد بزرگ، بهانهاى شده تا هر کس که نخواهد در پیوندها دقّت کند، آن را به گردن گرد آورنده نهج البلاغه بیندازد.
به هر حال، امام مىفرماید: «در آن هنگام باطل جایگاه خود را مىگیرد (و بر همه چیز سلطه مىیابد) و جهل، بر مرکبهاى خویش سوار مىشود؛ طاغوت عظمت یافته و داعیان حق کاستى مىگیرند». (فعند ذلک أخذ الباطل مآخذه، و رکب الجهل مراکبه، و عظمت الطّاغیة، و قلّت الدّاعیة).
«طاغیه» در اینجا ممکن است معناى مصدرى داشته باشد؛ یعنى: طغیان در سطح جامعه، بزرگ و گسترده مىشود و مىتواند معناى اسم فاعلى داشته باشد؛ یعنى: گروه طغیانگر عظمت مىیابند و طبعا دعوت کنندگان به سوى حق در مقابل آنها کم مىشوند، یا آنها را نابود و یا خاموش مىکنند و از صحنه اجتماع مىرانند و این است خطرناکترین پدیده شوم حکومتهاى باطل و خودکامه، که زبان حقگویان را مىبرند و دهان آنها را مىدوزند.
و در ادامه مىافزاید: «روزگار به سان درنده خطرناکى حملهور مىشود و باطل بعد از مدّتها سکوت، همچون شتر نر نعره بر مىآورد!». (وصال(46) الدّهر صیال السّبع العقور(47)، و هدر(48) فنیق(49) الباطل بعد کظوم(50)).
آرى گروههاى منافق و پس ماندههاى دوران جاهلیّت- که از صحنه جامعه اسلامى عقب رانده شده بودند- بار دیگر بر اثر ضعف طرفداران حق، به صحنه مىآیند و آزادانه فریاد مىکشند.
در این هنگام، تمام ارزشها، ضد ارزش و ضد ارزشها، ارزش مىشود: «مردم در شکستن قوانین الهى هم دست مىشوند، و در فاصله گرفتن از دین متّحد مىگردند، براى دروغ گفتن، پیمان دوستى مىبندند و در برابر صدق و راستى، دشمنى مىورزند». (و تواخى النّاس على الفجور، و تهاجروا على الدّین، و تحابّوا على الکذب، و تباغضوا على الصّدق).
و به این ترتیب، به مقتضاى «ألنّاس على دین ملوکهم» این حاکمان فاسق و فاجر و بىدین و کذّاب، مردم را به این صفات مىکشانند و صحنه جامعه اسلامى به کلّى تیره و تار مىشود.
با این که دین، شامل ترک دروغ و فجور مىباشد و هجرت از دین، به معناى هجرت از همه این ارزشها است؛ ولى امام علیه السّلام به طور خاص، روى مسأله فجور و کذب تکیه مىکند؛ چرا که در میان پدیدههاى شوم حکومتهاى خودکامه بىدین،
مسأله بىبند و بارى اخلاقى و دروغ از همه آشکارتر و خطرناکتر است.
تعبیر به «تواخی» و «تهاجروا» و «تحابّوا» و «تباغضوا» اشاره به این نکته لطیف است که در این گونه جوامع، توده مردم به صورت گروهى و دسته جمعى و متّحد و متّفق به سوى فجور و کذب و بىدینى پیش مىروند و به تعبیر دیگر: مسأله جنبه فردى ندارد، بلکه جنبه جمعى توأم با برنامهریزى دارد و خطر بزرگ همین است.
بخش هفتم
فإذا کان ذلک کان الولد غیظا، و المطر قیظا، و تفیض اللّئام فیضا، و تغیض الکرام غیضا، و کان أهل ذلک الزّمان ذئابا، و سلاطینه سباعا، و أوساطه أکّالا، و فقراؤه أمواتا؛ و غار الصّدق، و فاض الکذب، و استعملت المودّة باللّسان، و تشاجر النّاس بالقلوب، و صار الفسوق نسبا، و العفاف عجبا، و لبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا.
ترجمه
در آن هنگام، فرزندان سبب خشم (پدران و مادران) مىشوند؛ و باران گرمى مىافزاید؛ فرومایگان همه جا را پر مىکنند و نیکان بزرگوار، کمیاب مىشوند! مردم آن زمان، همچون گرگان؛ و سلاطین آنها همچون درندگان؛ و طبقه متوسط طعمه آنها؛ و مستمندان همچون مردگان خواهند بود. (در آن زمان) راستگویى از میان مىرود و دروغ فراوان مىشود؛ مردم با زبان اظهار دوستى مىکنند، و با دل دشمنى؛ به گناه و آلودگى افتخار مىکنند و از عفّت و پاکدامنى در شگفتى فرو مىروند! و اسلام همچون پوستینى وارونه پوشیده مىشود!!.
شرح و تفسیر
پوستین وارونه!
به دنبال بحثى که امام علیه السّلام به عنوان پیشگویى از آینده در مورد سیطره و سلطه
حکّام خودکامه بیدادگر و پیامدهاى آن در بخشهاى سابق خطبه بیان فرمودند، در بخش آخر، به قسمتهاى مهمّ دیگرى از آثار شوم این حکومتها، و وضع اخلاقى و اجتماعى و اقتصادى مردم در چنین حکومتهایى اشاره مىفرماید.
نخست مىگوید: «در آن هنگام، فرزندان سبب خشم (پدران و مادران) مىشوند و باران، گرمى مىافزاید؛ فرومایگان همه جا را پر مىکنند و نیکان بزرگوار، کمیاب مىشوند!» (فإذا کان ذلک کان الولد غیظا(51)؛ و المطر قیظا(52)، و تفیض اللّئام فیضا(53)، و تغیض الکرام غیضا(54)).
اشاره به اینکه صفات سوء حکّام ظالم، به درون خانوادهها نیز نفوذ مىکند و فرزندانى که باید نور چشمان پدر و مادر و مایه برکت و شکوفایى زندگى آنان باشند، مبدّل به یک عامل ناراحتى و بدبختى مىشوند.
از سوى دیگر، آثار وضعى این اعمال ناروا در جهان طبیعت و نعمتهاى الهى نیز آشکار مىشود و بارانى که باید در زمستان ببارد و مایه برودت و لطافت هوا شود، در تابستان مىبارد و سبب گرمى و ناراحتى و ضایع شدن محصولات کشاورزى مىگردد.
و از سوى سوم، به خاطر دگرگون شدن ارزشها، فرومایگان صحنه اجتماع را جولانگاه خود قرار مىدهند و به همین دلیل، پاکان و نیکان از صحنه طرد مىشوند و این ویژگىهاى چهارگانه، در هر حکومت خودکامه ظالمى دیده مىشود.
در ادامه این سخن به ویژگىهاى چهارگانه دیگرى اشاره فرموده و گروههاى اجتماعى آن زمان را به چهار دسته تقسیم مىفرماید و مىگوید: «مردم آن زمان
همچون گرگان؛ و سلاطین آنها همچون درندگان؛ و طبقه متوسّط، طعمه آنها؛ و مستمندان، همچون مردگان خواهند بود!». (و کان أهل ذلک الزّمان ذئابا، و سلاطینه سباعا، و أوساطه أکّالا(55)، و فقراؤه أمواتا).
منظور از اهل آن زمان، کارگزاران و اعوان و انصار حکّام ظالم است. هنگامى که سلطان آنها درندهخو باشد، همکاران و همدستان آنها نیز گرگ صفت خواهند بود و طبیعى است که در این میان، قشرهاى متوسّط جامعه، طعمه آن گرگان درنده مىشوند و فقرا چنان به فراموشى سپرده مىشوند، که گویى مردهاند!
گویى امام علیه السّلام سرتاسر تاریخ بشر را مورد بررسى قرار داده و در این عبارات کوتاه، ویژگىهاى حکومتهاى خودکامه ستمگر را، دقیقا بیان فرموده است.
در آخرین قسمت این خطبه، به هفت پدیده شوم در چنین جوامعى که سرچشمه تمام بدبختىها مىشود، اشاره فرموده، چنین مىگوید:
«در آن زمان، راستگویى از میان مىرود و دروغ فراوان مىشود. مردم با زبان اظهار دوستى مىکنند، و با دل، دشمنى. به گناه و آلودگى افتخار مىکنند و از عفّت و پاکدامنى در شگفتى فرو مىروند و اسلام همچون پوستینى وارونه پوشیده مىشود!» (و غار(56) الصّدق، و فاض الکذب، و استعملت المودّة باللّسان، و تشاجر النّاس بالقلوب، و صار الفسوق نسبا، و العفاف عجبا، و لبس الإسلام لبس الفرو(57) مقلوبا.
تعبیر به «غار الصّدق، و فاض الکذب»- با توجّه به اینکه «غار» از مادّه «غور» در اصل به معناى فرو رفتن آب، یا چیز دیگر در زمین و «فاض» از مادّه «فیض» به معناى سیلان و فزونى آب، یا باران و امثال آن است- اشاره به این مىباشد که گویى در آن زمان، چشمههاى صدق و راستى در زمین فرو مىرود و باغستان سر سبز جهان انسانیّت به خشکى مىگراید و به عکس، آب شور و ناگوار دروغ بر سرزمین اجتماع غلبه مىکند و در این شورهزار، جز «خس» نمىروید.
جمله «صار الفسوق نسبا» اشاره به این است که: افراد فاسق چنان به یکدیگر نزدیک مىشوند و دست به دست هم مىدهند، که گویى برادر یا خویشاوند یکدیگرند.
بعضى از «شارحان نهج البلاغه» «فسوق» را در اینجا به زنا تفسیر کردهاند؛ یعنى فرزندان نامشروع در آن جامعه زیاد مىشود و این تفسیر با جمله «و العفاف عجبا» (عفّت و پاکدامنى مایه تعجّب مىشود) تناسب دارد.
احتمال سومى در تفسیر این جمله وجود دارد و آن این است که فاسقان به فسق خود افتخار مىکنند! همانگونه که عرب به نسب خود افتخار مىکرد و به عکس، افراد پاکدامن در چنان جامعهاى سرافکنده خواهند بود و مورد ملامت و سرزنش واقع مىشوند.
و جمله «لبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا» اشاره به نکته لطیفى است و آن اینکه حکّام ظالم و فاسق و فاجر سعى در نابودى اسلام و بىدین کردن مردم نمىکنند؛ بلکه براى رسیدن به منویّات شوم خود، اسلام را تحریف کرده، وارونه نشان مىدهند؛ درست مانند پوستینى که وارونه پوشیده شود و تاریخ حکومتهاى خودکامه- مخصوصا حکومتهاى بیدادگر بنى امیّه و بنى عبّاس- شاهد صدق این سخن است.
بدیهى است پوستین وارونه نه گرماى چندانى دارد و نه شکل و شباهتى به لباس انسانها؛ بلکه، انسان را به صورت حیوانى در مىآورد و ذکر این جمله بعد از ذکر مفاسد دیگر آن زمان ممکن است از قبیل ذکر عام بعد از خاص باشد؛ زیرا هنگامى که اسلام وارونه شود، دروغ به جاى راستى، فسوق به جاى عفاف مىنشیند؛ همچنین سایر ارزشها و ضد ارزشها جا به جا مىشود.
نکته
آثار سلطه فرومایگان!
آنچه را امام علیه السّلام در سه بخش از این خطبه درباره حوادث آینده جامعه اسلامى به عنوان پیش بینى بیان فرموده، ترسیم بسیار دقیق و حساب شدهاى از تمام حکومتهاى جبّار خودکامه در طول تاریخ است. هنگامى که آنها پایههاى خود را محکم مىکنند تمام نیکان و پاکان را از صحنه اجتماع کنار مىزنند و مدیران و دستیاران خود را از افراد بىبند و بار و بىایمان و نوکر مآب که به جاى «کلاه، سر مىآورند». بر مىگزینند. مؤمنان را تحت فشار قرار مىدهند و مردم را به جهل و نادانى و بىخبرى سوق مىدهند. دروغ همه جا را فرا مىگیرد و صدق و راستى برچیده مىشود. فرومایگان بر مقدّرات مردم مسلّط مىشوند و بسیارى از مردم به حکم «ألنّاس على دین ملوکهم» از آن حکّام و سلاطین درندهخو پیروى مىکنند. نظام ارزش جامعه به کلّى دگرگون مىشود و فى المثل: بى عفّتى و ناپاکى مایه افتخار و پاکدامنى از اسباب سرافکندگى به حساب مىآید.
این گونه حکومتها در محیطهاى مذهبى با مذهب نمىجنگند؛ بلکه سعى مىکنند مذهب را از درون تهى سازند و تعلیمات آن تحریف کنند و به این طریق از احساسات مذهبى مردم به نفع مقاصد شوم خود استفاده کنند. خرافات را در میان
مردم ترویج مىدهند و به بعضى از ظواهر مذهبى اهمیّت داده، عمق و باطن آن را از میان مىبرند.
هرگاه با این معیارهاى دقیقى که مولا امیر مؤمنان علیه السّلام در این خطبه بیان کرده به جوامع دنیاى امروز- مخصوصا بسیارى از کشورهاى اسلامى- بنگریم، مىبینیم چقدر قابل تطبیق است. گویى امام علیه السّلام از آن روز تمام حوادثى را که امروز در جوامع مىگذرد با چشم مىدیده و همچون نقّاش چیره دستى آنها را با نوک قلم ترسیم نموده؛ تصویرى که از هر نظر برابر با اصل است.
آنچه امام علیه السّلام در این خطبه پیش بینى فرموده است شباهت به روایاتى دارد که از پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله در این زمینه نقل شده است. از جمله در حدیثى مىخوانیم:
«یأتی على النّاس زمان وجوههم وجوه الآدمیّین، و قلوبهم قلوب الشّیاطین، کأمثال الذّئاب الضّواری، سفّاکون للدّماء، لا یتناهون عن منکر فعلوه، إن تابعتهم ارتابوک و إن حدّثتهم کذّبوک، إن تواریت عنهم اغتابوک. ألسّنّة فیهم بدعة، و البدعة فیهم سنّة، و الحلیم منهم غادر، و الغادر بینهم حلیم، ألمؤمن فیما بینهم مستضعف، و الفاسق فیما بینهم مشرّف … فعند ذلک یحرمهم اللّه قطر السّماء فی أوانه، و ینزله فی غیر أوانه، و یسلّط علیهم شرارهم …؛ زمانى بر مردم فرا مىرسد که صورتهاى آنها، صورتهاى انسانى است و دلهاى آنها دلهاى شیطانى! مانند گرگان درندهاند؛ و پیوسته خونریزى مىکنند؛ و هیچگاه (با تذّکر و ارشاد) از منکراتى که انجام مىدهند، باز نمىگردند! اگر با آنها همراهى کنى تو را متّهم مىکنند و اگر سخنى بگویى، تکذیبت مىکنند و اگر از آنها پنهان شوى غیبت مىکنند. سنّت (سنّت معصومین) در میان آنها بدعت است؛ و بدعت در میان آنها سنّت! عاقل در نظر آنها کسى است که فریبکار و پیمان شکن باشد و فریبکار و پیمان شکن در میان آنها عاقل و هوشیار محسوب مىشود. مؤمن در میان آنها
مستضعف و فاسق در میان آنها مشرّف و گرامى است … در این هنگام، خداوند آنها را از باران به موقع، محروم مىسازد و بارانهاى بىموقع (که مایه فساد و تباهى است) بر آنها نازل مىکند و اشرار بر آنها مسلّط مىشوند».(58)
1) سند خطبه: بخشى از این خطبه را «آمدى» در «غرر» و بخش دیگرى را «زمخشرى» در «ربیع الأبرار» و نیز بخش دیگرى را «آمدى» در همان «غرر» در جایى دیگر آورده است؛ که با آنچه در «نهج البلاغه» آمده است، تفاوتها و اضافاتى دارد که نشان مىدهد، آنها این خطبه را از منابع دیگرى نقل کردهاند نه از نهج البلاغه. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 227).
2) «ضمائر» جمع «ضمیر» از مادّه «ضمور» (بر وزن قبول) گرفته شده، که در اصل به معناى لاغر و باریک شدن است و از آنجا که اسرار درون انسان نیز باریک و دقیق است، واژه ضمیر به باطن انسان اطلاق شده است.
3) «سترات» جمع «ستره» (بر وزن قربة) به معناى پرده، یا چیزهایى است که اشیاى مختلف را با آن مىپوشند.
4) «سریرات» جمع «سریره» به معناى چیزى که انسان آن را مکتوم و مخفى مىکند. باید توجّه داشت که جمع «سریره» گاهى «سرائر» آمده که جمع مکسّر است و گاه به صورت جمع صحیح با «ات» مىآید.
5) سوره لقمان، آیه 27.
6) سوره حدید، آیه 4.
7) سوره ق، آیه 16.
8) براى توضیح بیشتر درباره علم خداوند به کتاب «پیام قرآن» جلد 4، مراجعه شود.
9) غرر الحکم و درر الکلم، حکمت شماره 6033 (شرح فارسى، جلد 4، صفحه 1794).
10) «مراهم» جمع «مرهم» به معناى داروهاى نرمى است که بر زخمها مىنهند.
11) «مواسم» جمع «میسم» به معناى ابزارى است که با آن بدن انسان یا حیوانى را داغ مىنهند و «وسم» (بر وزن رسم) به آن اثرى گفته مىشود که از داغ کردن بر بدن انسان مىماند.
12) «یقدحوا» از مادّه «قدح» (بر وزن مدح) به معناى افروختن آتش است به وسیله زند (: سنگ چخماق، یا آتش زنه که در قدیم مانند کبریت جهت بر افروختن آتش از آن استفاده مىشد).
13) «زناد» جمع «زند» به معناى ابزار فوقانى است که براى آتش افروزى استفاده مىکنند؛ زیرا معمول عرب این بوده که از دو چوب مخصو صفحه براى جرقّه زدن جهت آتش افروزى استفاده مىکردند؛ چوب زیرین را «زنده» و چوب رویین را «زند» مىنامیدند و آن موادّى که به وسیله آنها آتش در آن شعلهور مىشد را «وقود» مىنامیدند.
14) «سائمه» از مادّه «سوم» (بر وزن قوم) به معناى حرکت حیوان در بیابان و همچنین وزش بادهاى مستمرّ آمده است و «حیوان سائمه» به حیوانى گفته مىشود که او را براى چرا کردن، در بیابان رها مىکنند.
15) «إنجابت» از مادّه «جوب» (بر وزن قوم) و «جوبه» (بر وزن توبه) به معناى قطع کردن و بریدن است و پاسخ کلام را از این رو «جواب» مىگویند که سؤال را قطع مىکند و به آن پایان مىدهد و هنگامى که این کلمه به باب انفعال مىرود، به معناى انکشاف و آشکار شدن است و در خطبه بالا به همین معنا آمده است.
16) «خابط» از مادّه «خبط» گاه به معناى ضرب شدید آمده و گاه به معناى راه سپردن بدون هدایت، همچون کسى که در شب بدون چراغ طىّ طریق مىکند و در خطبه بالا معناى دوم منظور است.
17) «أسفرت» از مادّه «سفور» به معناى باز کردن پوشش و کشف حجاب است و لذا به زنان بىحجاب «سافرات» گفته مىشود. و «مسافر» را از این جهت «مسافر» گویند که در حال عادّى در لابهلاى خانهها و دیوارهاى شهر ناپیداست؛ امّا به هنگامى که گام به بیابان مىگذارد، آشکار مىشود.
18) بسیارى از مفسّران شیعه و اهل سنّت حدیث بالا را در تفسیر آیه 18 سوره محمّد صلّى اللّه علیه و آله آوردهاند.
19) «نسّاک» جمع «ناسک» به معناى عبادت کننده است.
20) «أیقاظ» جمع «یقظان» به معناى بیدار است.
21) «نوّم» جمع «نائم» به معناى شخص خواب است.
22) سوره بقره، آیه 171.
23) سوره نمل، آیه 80.
24) سوره یس، آیات 69- 70.
25) نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 147.
26) «تکیل» از مادّه «کیل» (بر وزن ذیل) به معناى پیمانه است و غالبا در مورد موادّ غذایى مانند گندم و جو به کار مىرود؛ ولى گاه به صورت مجازى در مورد هر گونه سنجش نیز استعمال مىشود.
27) «باع» در اصل به معناى فاصله میان سرانگشتان دو دست است، هنگامى که انسان کاملا دستها را به طرف راست و چپ باز کند؛ ولى در بسیارى از مواقع، در معناى مجازى قدرت کامل یک انسان بکار مىرود و «طول باع» اشاره به توانایى زیاد است.
28) «ثفاله» از مادّه «ثفل» (بر وزن هفت) به معناى رسوب کردن تفالههاست و گاه به معناى باقیماندههاى بىمصرف هر چیزى بکار مىرود.
29) «نفاضه» از مادّه «نفض» (بر وزن نبض) به معناى حرکت دادن چیزى، به منظور اینکه آنچه به آن چسبیده است، بریزد و «نفاضه» به آن اشیایى که ریزش مىکند، گفته مىشود.
30) «عکم» (بر وزن فکر) به معناى کیسه، یا جوال است که در آن چیزى نگهدارى مىکنند.
31) «تعرک» از مادّه «عرک» (بر وزن ارک) به معناى مالش محکم است و میدان جنگ را از این جهت «معرکه» مىگویند که طرفین یکدیگر را درهم مىکوبند.
32) «ادیم» در اصل به معناى پوسته هر چیزى است؛ ولى بیشتر به چرم و پوست حیوانات اطلاق مىشود.
33) «تدوس» از مادّه «دوس» (بر وزن قوس) به معناى پایمال کردن شدید است.
34) «بطینه» از مادّه «بطن» به معناى شکم گرفته شده؛ و به افراد، یا دانههاى چاق و فربه اطلاق مىشود و به تعبیر دیگر: «بطینه» به معناى شکم بزرگ است.
35) «هزیل» نقطه مقابل «بطین» به معناى شىء لاغر و کم گوشت و سبک وزن است و به سخنان بىمحتوا و شوخى، واژه «هزل» اطلاق مىشود، که آن هم به معناى سبک وزن بودن است.
36) «تتیه» از مادّه «تیه» (بر وزن پیه) به معناى گمراه و سرگردان شدن است.
37) «غیاهب» جمع «غیهب» (بر وزن حیرت) به معناى شدّت تاریکى شب است.
38) بعضى از شارحان نهج البلاغه چون پیوند روشنى براى این جمله و جملههاى قبل ندیدهاند، فرض را بر این گرفتهاند که این جمله در کلام امام علیه السّلام از جملههاى قبل جدا بوده و مرحوم «سیّد رضى» به خاطر روش گزینشى، از نقل قسمتهاى وسط صرف نظر کرده است؛ در حالى که معمول «سیّد رضى» این چنین نیست که جملههایى را بیندازد و جملههاى بعد را با ما قبل پیوند دهد، بىآنکه اشارهاى به آن (مثلا با کلمه «و منها») نداشته باشد و همانگونه که ما در بالا گفتیم: پیوند معنوى این جمله، با جملههاى قبل کاملا قابل درک است.
39) «هتف» از مادّه «هتاف» (بر وزن حباب) به معناى فریاد زدن است.
40) «رائد» از مادّه «رود» (بر وزن قوم) به معناى کسى است که پیشاپیش قافله حرکت مىکند و محلّ آب و مرتع را شناسایى مىکند، تا قافله در آنجا اطراق کند.
41) «شمل» به معناى جمع کردن و گردآورى نمودن است.
42) «فلق» از مادّه «فلق» (بر وزن خلق) به معناى شکافتن است.
43) «خرزه» به جواهرات و دانههاى زینتى گران قیمت، یا کم قیمت اطلاق مىشود.
44) «قرف» از مادّه «قرف» (بر وزن حرف) به معناى تراشیدن، پوست کندن، یا جدا کردن است.
45) «صمغه» شیرهاى است که از درختان جارى مىشود.
46) «صال» از مادّه «صول» (بر وزن قول) به معناى پریدن روى چیزى است.
47) «عقور» از مادّه «عقر» (بر وزن قفل) در اصل به معناى اساس و ریشه چیزى است و به معناى پى کردن شتر و گاز گرفتن و دریدن نیز آمده است.
48) «هدر» از مادّه «هدیر» (بر وزن قدیر) به معناى صدا را در گلو گرداندن و فریاد کشیدن است.
49) «فنیق» به معناى حیوان نر، یا شتر نرى است که مورد احترام است و کمتر بر آن سوار مىشوند.
50) «کظوم» و «کظم» (بر وزن هضم) در اصل به معناى بستن سر مشک است و به سکوت کردن و فرو بردن خشم و غضب نیز اطلاق مىشود.
51) «غیض» به معناى غضب است و بعضى گفتهاند: حالتى است شدیدتر از غضب.
52) «قیض» به معناى وسط تابستان و به اصطلاح «قلب الأسد» است و هنگامى که این واژه به معناى مصدرى به کار مىرود، به معناى حرارت شدید یافتن است.
53) «فیض» به معناى سیلان آب، یا باران، یا اشک و مانند آن است.
54) «غیض» به معناى نقصان یافتن و در زمین فرو رفتن است.
55) «أکّال» جمع «آکل» (مانند طلّاب جمع طالب) به معناى خورنده است؛ بنابر این، معناى جمله «أوساطه أکّالا» این است که طبقه متوسط در آن زمان دائما مشغول خورد و خوراک و چپاول و غارت اموالند و اگر اسم فاعل را در اینجا به معناى اسم مفعول بدانیم که متناسب با جملههاى قبل است، مفهوم همان مىشود که در متن آوردیم.
56) «غار» از مادّه «غور» به معناى داخل شدن در چیزى است و هنگامى که در مورد آب بکار مىرود به معناى فرو رفتن در زمین است و به همین جهت به معناى نابود شدن نیز مىآید.
57) «فرو» به معناى پوستین است که از پوست حیوانات تهیّه مىشود و پشمهاى بلندى دارد و در هنگام شدّت سرما از آن استفاده مىگردد.
58) سفینة البحار، مادّه «زمن».