«و قد استبطأ اصحابه إذنه لهم فى القتال بصفّین»
«این خطبه را امام علیه السّلام در حالى ایراد فرمود که یارانش در صفّین از تأخیر فرمان جنگ ناراحت بودند».
خطبه در یک نگاه
تناسب مضمون این خطبه با خطبه قبل، نشان مىدهد که هر دو بخشى از یک خطبه بوده و یا در زمانى نزدیک به هم ایراد شدهاند.
«ابن ابى الحدید» در شرح نهج البلاغه خود در ذیل این خطبه مىنویسد: هنگامى که امیر مؤمنان على علیه السّلام شریعه فرات را در اختیار گرفت و بزرگوارانه اجازه داد که شامیان نیز از آن استفاده کنند تا شاید این محبّت و لطف و اجراى عدالت سبب شود که آنها تحت تأثیر قرار گرفته راه جنگ را رها کنند و به سوى صلح و پیوستن به امام علیه السّلام بیایند، چند روزى گذشت که سکوت بر دو لشکر حاکم بود، نه امام علیه السّلام رسولى به سوى معاویه مىفرستاد و نه از سوى معاویه کسى خدمت امام علیه السّلام مىآمد و این امر سبب شد که اهل عراق از تأخیر فرمان جنگ با شامیان ناراحت شوند، لذا خدمت امام علیه السّلام آمدند و عرض کردند: فرزندان و همسران خود
را در کوفه تنها گذارده به اینجا آمدهایم تا مرزهاى شام را وطن خود قرار دهیم! به ما اجازه دهید تا جنگ را آغاز کنیم، زیرا مردم حرفهایى مىزنند.
امام علیه السّلام فرمود: چه مىگویند؟
عرض کردند بعضى گمان مىکنند شما از ترس جانتان اقدام به جنگ نمىکنید! و بعضى تصور مىکنند که در اصل جنگ با شامیان و جواز شرعى آن تردید دارید!
امام علیه السّلام این خطبه جامع و کوتاه را در پاسخ به آنها ایراد فرمود.
بخش اول
أمّا قولکم: أکلّ ذلک کراهیة الموت؟ فو اللّه ما أبالی، دخلت إلى الموت أو خرج الموت إلیّ. و أمّا قولکم شکّا فی أهل الشّام! فو اللّه ما دفعت الحرب یوما إلّا و أنا أطمع أن تلحق بی طائفة فتهتدی بی، و تعشو إلى ضوئی، و ذلک أحبّ إلیّ من أن أقتلها على ضلالها و إن کانت تبوء بآثامها.
ترجمه
اما این که مىگویید: «تأخیر در جنگ به خاطر ناخشنودى از مرگ است» به خدا سوگند باک ندارم از این که من به سوى مرگ بروم یا مرگ به سوى من آید.
و اما این که مىگویید: «تأخیر در جنگ بسبب این است که من در مبارزه با شامیان تردید دارم» به خدا سوگند (این تصوّر باطل و خیال خامى است) من اگر هر روز جنگ را به تأخیر مىاندازم به خاطر آن است که امیدوارم گروهى از آنان به ما بپیوندند و هدایت شوند و در لا به لاى تاریکىها پرتوى از نور مرا ببینند و به سوى من آیند. و این براى من بهتر است از کشتن آنها در حالى که گمراهند، هر چند در این صورت نیز گرفتار گناهان خویشتن مىشوند (و من مسئول بدبختى آنها نیستم).
شرح و تفسیر
خویشتندارى امام علیه السّلام از جنگ
همان گونه که در بالا گفته شد این سخنان را امام علیه السّلام در پاسخ پارهاى از ایرادات
واهى بعضى از ناآگاهان، در مورد تأخیر جنگ با شامیان بیان کرد. فرمود: «اما این که مىگویید تأخیر در جنگ ناخشنودى از مرگ است به خدا سوگند! باک ندارم از این که من به سوى مرگ بروم یا مرگ به سوى من آید» (أمّا قولکم: أکلّ(2) ذلک کراهیة الموت؟ فو اللّه ما أبالی، دخلت إلى الموت أو خرج الموت إلیّ).
آرى هنگامى که هدف بسیار مقدّسى، همچون رضاى خدا در کار باشد انسان مؤمن آماده است به استقبال شهادت بشتابد و انتظار آمدن آن را نکشد، چه افتخارى از این بالاتر که انسان در راه معبود و محبوب و مقصودش جان دهد.
به علاوه سابقه من در غزوات اسلامى بر کسى پوشیده نیست مخصوصا در میدانهاى بدر و احد و احزاب و خیبر و حنین من همیشه در صف اول بودم و همیشه پروانهوار بر گرد شمع وجود پیامبر مىچرخیدم و از مرگ و شهادت استقبال مىکردم، چگونه ممکن است در باره کسى با این سوابق روشن، چنان قضاوت غلطى کرد که از ترس شهادت جنگ را به تأخیر بیندازد.
شبیه همین معنى، بلکه به صورت رساتر و داغتر در خطبه پنج، و خطبه صد و بیست و سه آمده است، در یک جا مىفرماید: «به خدا سوگند علاقه فرزند ابو طالب به مرگ (شهادت) از علاقه طفل شیرخوار به پستان مادر بیشتر است» (و اللّه لابن ابى طالب آنس بالموت من الطّفل بثدى أمّه).
و در جاى دیگر مىفرماید: «و الّذی نفس ابن ابی طالب بیده لألف ضربة بالسّیف اهون علىّ من میتة على الفراش فى غیر طاعة اللّه»، «سوگند به آن کس که جان فرزند ابو طالب بدست اوست هزار ضربه شمشیر بر من آسانتر (و دلپذیرتر) است از مرگ در بستر در غیر طاعت پروردگار».
تاریخ پر افتخار زندگى امام نیز شهادت مىدهد که این سخنان را در عمل، در
همه میدانهاى نبرد نشان داد و چه ناآگاه و بىخبر بودند گروهى از لشکر عراق که چنین سخنانى را در باره ناخشنودى امام از شهادت در راه خدا بر زبان جارى مىکردند.
اگر گفته شود: سن و سال بسیارى از آنها در حدّى نبود که غزوات اسلامى را درک کرده باشند، ولى آیا مىتوان ادّعا کرد که جنگ جمل را نیز فراموش کردهاند؟ جنگى که امام یک تنه مانند صاعقه بر لشکر دشمن حمله مىکرد و چنان در انبوه جمعیت فرو مىرفت که دلهاى دوستانش از ترس بر جان امام، به تپش مىافتاد و این حال همچنان ادامه مىیافت تا امام از گوشه دیگر میدان سر بر مىآورد، در حالى که ذکر خدا بر لب داشت و دشمن از ترس او پراکنده شده بود.
اصولا چگونه ممکن است مرد خدا که قلبش مالامال از ایمان است از مرگ و شهادت بترسد و از شمشیر و نیزه دشمن وحشتى به خود راه دهد، مگر نه این است که خود امام در خطبه بیست و دوم مىفرماید: «لقد کنت و ما اهدّد بالحرب و لا ارهب بالضّرب و انّى لعلى یقین من ربّى و غیر شبهة من دینى»، «من هرگز کسى نبودم که به نبرد تهدید شوم، یا از ضرب شمشیر دشمن بهراسم چرا که من به پروردگار خویش یقین دارم و در آئین خود، گرفتار شک و تردید نیستم».
جمله «فو اللّه ما ابالى» اشاره به این حقیقت است که افراد عادى و بىهدف هرگز به استقبال مرگ نمىروند، بلکه دائما نشستهاند تا در پایان عمر مرگ به سراغ آنها بیاید، در حالى که براى افراد شجاع و با ایمان تفاوتى نمىکند که به استقبال مرگ بشتابند یا در أجل مقدّر، مرگ به سراغ آنها بیاید و این درست به آن مىماند که مرگ را به شیر درندهاى تشبیه کنیم، افراد عادى هرگز در جایى که اثرى از این حیوان باشد گام نمىنهند ولى یک فرد شجاع ممکن است به استقبال آن برود و با آن به نبرد و پیکار برخیزد، آنها بر چهره مرگ هنگامى که به صورت شهادت در راه رضاى خدا باشد لبخند مىزنند و آنرا تنگ در آغوش مىگیرند، اگر مرگ دلق رنگارنگى از آنان مىگیرد آنها عمرى جاودان از مرگ مىستانند.
سپس امام به دومین احتمالى که گروهى از لشکر عراق در باره سبب تأخیر پیکار با شامیان مىدادند پرداخته، مىفرماید: «اما این که مىگویید: تأخیر در جنگ به سبب این است که من در مبارزه با شامیان تردید دارم (اشاره به این که یقین ندارم آنها راه باطل را مىپویند) به خدا سوگند! (این تصور باطل و خیال خامى است) من اگر هر روز جنگ را به تأخیر مىاندازم، به خاطر این است که امید دارم گروهى از آنان به ما بپیوندند و هدایت شوند، و در لابهلاى تاریکىها پرتوى از نور مرا ببینند و به سوى من آیند» (و أمّا قولکم شکّا فی أهل الشّام! فو اللّه ما دفعت الحرب یوما إلّا و أنا أطمع أن تلحق بی طائفة فتهتدی بی، و تعشو(3) إلى ضوئی).
«و این براى من بهتر است از کشتن آنها در حالى که گمراهند هر چند در این صورت نیز گرفتار گناهان خویش مىشوند» (و من مسئول بدبختى آنها نیستم ولى میل دارم تا آنجا که در توان من است آنها را از لب پرتگاه دور سازم و به جاده مطمئن سعادت باز گردانم) (و ذلک أحبّ إلىّ من أن أقتلها على ضلالها و إن کانت تبوء(4) بآثامها).
در اینجا امام به نکته مهمّى اشاره مىفرماید و آن این که جنگ براى مردان خدا نه یک هدف است و نه نخستین راه درمان، بلکه آخرین طریق درمان محسوب مىشود، در آنجا که هیچ وسیله دیگر کارساز نباشد، آنها سعى دارند حتى اگر ممکن است یک نفر بر اهل ایمان بیفزایند و از پیروان کفر و ظلم و بیدادگرى بکاهند و در حالى که افراد عادى با سوء ظن و بدبینى به این صحنهها مىنگرند آنها با امیدوارى و حسن ظن نگاه مىکنند و پیوسته آغوش خود را براى تائبین و نادمین گشودهاند.
تاریخ- به خصوص تاریخ جنگ صفّین- نیز نشان مىدهد که حسن ظنّ امام در
این باره بىدلیل نبود، چرا که گروه کثیرى در همان ایّام که بىخبران به امام فشار مىآوردند تا جنگ را شروع کند و امام تعلّل مىورزید، توبه کردند و به سوى لشکر امام بازگشتند یا از جنگ کنارهگیرى نمودند.
«مرحوم شوشترى» در «شرح نهج البلاغه» خود در اینجا فهرستى را از نام کسانى که در جنگ صفین به برکت تأخیر امام در جنگ به آن حضرت پیوستند، ارائه مىدهد که از میان آنها مىتوان از خواهر زاده «شرحبیل» که ملحق شدنش به لشکر امام داستان جالبى دارد و «شمر بن ابرهه الحمیرى» و جماعتى از قاریان قرآن و همچنین «عبد اللّه بن عمر العنسى» نام برد. این عبد اللّه بن عمر زمانى به امام پیوست که با خبر شد عمّار در لشکر على علیه السّلام است و به یاد حدیث معروف پیامبر افتاد که به او فرمود: «یا عمّار تقتلک الفئة الباغیة»، اى عمّار تو را گروه ستمکار به قتل مىرساند» (و پس از کشته شدن عمّار بدست معاویه واضح و آشکار شد که آنها گروه ستمکارند و شکّى براى آنها در این زمینه باقى نماند).
و نیز همو از جوانى نام مىبرد که از لشکر شام خارج شد و به سوى لشکر امام علیه السّلام آمد و پیوسته شمشیر مىزد و لعن مىکرد و دشنام مىداد «هاشم مرقال» که از صحابه معروف على علیه السّلام و پرچمدار آن حضرت در میدان صفین بود به او گفت: اى جوان روز قیامت باید در برابر این سخنان پاسخگو باشى و حساب این پیکار را بدهى. جوان گفت: من به خاطر این با شما مىجنگم که براى من نقل کردهاند رئیس شما (على علیه السّلام) نماز نمىخواند و شما نیز نماز نمىخوانید و نیز به خاطر این با شما مىجنگم که رئیس شما خلیفه ما را کشته و شما او را یارى کردهاید. «هاشم مرقال» ماجراى قتل عثمان را براى او شرح داد و براى او روشن ساخت که على علیه السّلام نخستین کسى بوده که با پیامبر نماز گزارده و از همه مردم آگاهتر به دین خدا است و یاران او شب زنده دارانند. هنگامى که جوان متوجه اشتباهات خود شد از خدا درخواست توبه کرد و به شام بازگشت در حالى که از اعمال خود پشیمان شد.(5)
آرى على علیه السّلام مىخواست این گونه افراد را به سوى خود جذب کند و به راه حق دعوت نماید. او هرگز تشنه خون ریزى نبود، بلکه تشنه هدایت مردم بود. او شیفته مقام و حکومت نبود، بلکه خواهان عدل و عدالت بود و همیشه سعى داشت تا ممکن است جنگى رخ ندهد و اگر جنگى رخ مىدهد ضایعات را به حد اقل برساند، به همین دلیل معمولا سعى داشت جنگ بعد از ظهر و حتى نزدیکى غروب آغاز شود تا تاریکى شب آتش جنگ را خاموش سازد و خون مردم کمتر ریخته شود. و آنها که مایل به کنارهگیرى از جنگ هستند از تاریکى شب استفاده کنند و کنار روند.
جمله «تعشو الى ضوئى» با توجه به این که «عشو» (بر وزن ضرب) به معنى تاریکى و عدم وضوح چیزى است، اشاره به این حقیقت است که فضاى جامعه اسلامى را در آن روز تاریکى و ظلمت جهل و نادانى و تبلیغات زیانبار فرا گرفته بود و تنها چراغى که مىتوانست آن فضا را روشن کند نور امام و افکار او بود به همین دلیل تا آنجا که ممکن بود جنگ را به عقب مىانداخت. تا جایى که گاهى افراد ناآگاه زبان به اعتراض مىگشودند و این کار را ترس از مرگ و یا شک در برنامههاى دشمنان مىپنداشتند، در حالى که این گونه امور در باره امام علیه السّلام براى آنها که از روحیاتش آگاه بودند، اصلا مفهوم نداشت.
1) سند خطبه: در «مصادر نهج البلاغه» سند خاصى براى این خطبه بیان نشده است، ولى «ابن ابى الحدید» در ذیل این خطبه به عنوان گوشهاى از اخبار روز صفّین سخنى دارد که نشان مىدهد آنچه سید رضى در اینجا آورده، به صورتهاى دیگرى که در معنى با آن هماهنگ است در تواریخ آمده است. (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید- جلد 4- صفحه 13).
2) در ترکیب این جمله و اعراب آن دو احتمال داده شده است: نخست این که «کلّ» منصوب باشد به عنوان مفعول فعل مقدّر، و در تقدیر «أ تفعل کلّ ذلک» باشد دیگر اینک «کلّ» مرفوع به عنوان مبتداء باشد و در تقدیر چنین است «أکلّ ذلک ناش من کراهیة الموت». و در هر حال «کراهیة الموت» «مفعول لاجله» مىباشد.
3) «تعشو» در اصل از ماده «عشو» (بر وزن ضرب) به معنى تاریکى و عدم وضوح چیزى است و نماز «عشا» را از این جهت عشا مىگویند که در آغاز شب خوانده مىشود و «عشى» به معنى آخر روز است که هوا کم کم تاریک مىشود و «اعشى» به کسى مىگویند که دید چشمش ضعیف است.
4) «تبوء» از ماده «بوء» (بر وزن نوع) به معنى رجوع و بازگشت است و گفته مىشود که ریشه اصلى آن، به معنى صاف و مسطح کردن است و چون انسان به هنگام ساختن منزل محلّ بنا را صاف مىکند و هر جا برود به منزلگاه برمىگردد، معنى رجوع از آن اراده مىشود.
5) بهج الصباغة فى شرح نهج البلاغه، جلد 10، صفحه 269 تا 272.