و من خطبة له علیه السّلام
بعد التّحکیم و ما بلغه من أمر الحکمین و فیها حمد اللّه على بلائه، ثمّ بیان سبب البلوى.
امام این خطبه را پس از پایان گرفتن جریان حکمین ایراد فرمود (که عمرو بن عاص با حیله و تزویر ابو موسى اشعرى نادان را فریب داد تا على علیه السّلام را از خلافت خلع و معاویه را نصب کنند و این معنا مردم عراق را سخت تکان داد) و در این خطبه امام علیه السّلام بعد از حمد و ثناى الهى بر این ابتلاء، به شرح آن مىپردازد.
الحمد للّه و إن أتى الدّهر بالخطب الفادح و الحدث الجلیل. و أشهد أن لا إله إلّا اللّه لا شریک له، لیس معه إله غیره و أنّ محمّدا عبده و رسوله صلّى اللّه علیه و آله و سلّم.
أمّا بعد، فإنّ معصیة النّاصح الشّفیق العالم المجرّب تورث الحسرة، و تعقب النّدامة.
و قد کنت أمرتکم فی هذه الحکومة أمری، و نخلت لکم مخزون رأیی، لو کان یطاع لقصیر أمر! فأبیتم علیّ إباء المخالفین الجفاة، و
المنابذین العصاة، حتّى ارتاب النّاصح بنصحه، و ضنّ الزّند بقدحه، فکنت أنا و إیّاکم کما قال أخو هوازن:
أمرتکم أمری بمنعرج اللّوى
فلم تستبینوا النّصح إلّا ضحى الغد
ترجمه
ستایش مخصوص خداوند است، هر چند روزگار، حوادث سنگین و مهم (و دردناکى براى ما) پیش آورده است و گواهى مىدهم که معبودى جز خداوند یگانه نیست، شریکى ندارد و معبودى با او نمىباشد و گواهى مىدهم که محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بنده (برگزیده) و فرستاده او است.
امّا بعد، نافرمانى از دستور نصیحت کننده مهربان داناى با تجربه، موجب حسرت و اندوه مىگردد و پشیمانى به بار مىآورد. من، در باره مسأله حکمیت، فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خویش را در اختیار شما گذاردم، اگر به سخنان قصیر(2)، گوش داده مىشد (چه نیکو بود)!
ولى شما مانند مخالفان جفا کار و عصیانگران پیمان شکن (از قبول سخنانم) امتناع کردید، تا آنجا که گویى نصیحت کننده در پند خویش به تردید افتاد و از ادامه اندرز خوددارى کرد.
در این حال مثال من و شما مانند گفتار اخو هوازن (مردى از قبیله بنى هوازن) است که (در یک ماجراى تاریخى) گفت:
– من در سرزمین منعرج اللوى، دستور خود را دادم (ولى شما گوش ندادید) و اثر آن را فردا صبح درک کردید.
خطبه در یک نگاه
همان گونه که در بالا اشاره شد، این خطبه را امیر مؤمنان بعد از خاتمه کار حکمین بیان فرمود.
پیامد حکمین براى جهان اسلام بسیار سخت و ناگوار بود. این جریان ثابت کرد که اگر على علیه السّلام آنها را از مسأله ارجاع به حکمیت نهى فرمود و بر لزوم ادامه جنگ تا پیروزى نهایى توصیه کرد، دلیلش این گونه پیامدها بود. از این رو امام علیه السّلام مردم کوفه را سخت سرزنش مىکند و به آنها نشان مىدهد که این محصول نافرمانى و پند نپذیرفتن آنان است.
شرح و تفسیر
نتیجه نافرمانى این است!
شرایطى که این خطبه در آن بیان شد شرایطى بسیار دردناک و جانکاه بود. توطئههاى معاویه و عمرو بن عاص، با استفاده از جهل و نادانى ابو موسى اشعرى و گروه عظیمى که پشت سر او ایستاده بودند، به نتیجه رسیده بود. آنها موفّق شدند که نتیجه حکمیت را به نفع خود تمام کنند و به پندار خویش امام را از خلافت عزل کرده، معاویه را بر جاى او بنشانند! این در حالى بود که غم و اندوه قلب امام را مىفشرد، زیرا از قبل تمام این امور را پیشبینى فرموده و به مردم عراق و کوفه خبر داده بود، ولى جهل و عصبیّت و لجاجت و خود خواهى و تنبلى و تن پرورى مانع از آن شد که نصایح حکیمانه امام را پذیرا شوند.
به هر حال امام این خطبه را مانند خطبههاى دیگر، با حمد و ثناى الهى شروع مىکند، حمد و ثنایى که رنگ دیگرى دارد و خدا را حتّى بر این حادثه دردناک و امتحان بزرگ ستایش مىکند. مىفرماید: «ستایش مخصوص خداوند است هر چند روزگار حوادث سنگین و مهم (و دردناکى براى ما) پیش آورده است. «الحمد للّه و
إن أتى الدّهر بالخطب(3) الفادح(4) و الحدث الجلیل».
جالب این که امام در اینجا اوّلا خدا را بر این حادثه سپاس مىگوید تا معلوم شود که شکر و ثناى الهى، تنها در برابر حوادث خوشایند و کامروایىها و پیروزىها و بهرهمند شدن از مواهب معنوى و مادّى نیست، بلکه در همه حال باید او را حمد و ثنا گفت، در سلامت و بیمارى، در شادى و غم، در پیروزى و شکست، در همه جا و در برابر همه چیز، چرا که حتّى این حوادث دردناک نیز فلسفههایى دارد که اگر درست شکافته شود، آنها نیز جزء نعم و مواهب الهى است.
ثانیا: این حادثه دردناک را به روزگار نسبت مىدهد و مىدانیم که روزگار، چیزى جز مردم روزگار نیست و گرنه تابش آفتاب و ماه و نزول باران و وزش باد و سایر امور طبیعى چیزى نیست که منشأ این امور باشد و در خور گله.
این مردم روزگارند که به خاطر اعمال غلطشان گرفتار عواقب دردناک مىشوند! در همین حادثه اگر مردم عراق گوش به فرمان امام و مولایشان داده بودند و از هشدارهاى او بیدار شده و از پندهاى این حکیم الهى نتیجه گرفته بودند، هرگز در چنین دام سختى گرفتار نمىشدند.
منظور از «خطب فادح» (با توجه به این که خطب، به معناى «امر مهم» است، و «فادح» به معناى «تأکید دیگرى بر آن است»،) داستان حکمین است که براى جهان اسلام بسیار سخت و سنگین بود و پیامدهاى ناگوارى را به بار آورد.
درست است که داستان حکمین- به شرحى که در نکات خواهد آمد- چیزى را دگرگون نساخت، ولى بهانه خوبى به دست معاویه و پیروان او براى اغواى ناآگاهان داد و بدعت بسیار بدى در جهان اسلام گذاشت.
تعبیر به «حدث جلیل» تأکید دیگرى بر آثار سوء این بدعت شوم است.
حضرت، بعد از این حمد و ثنا، شهادت به یگانگى خداوند و نبوت پیامبر اسلام مىدهد و مىفرماید:
«گواهى مىدهم که معبودى جز خداوند یگانه نیست، شریکى ندارد و معبودى با او نمىباشد، و گواهى مىدهم که محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بنده و فرستاده اوست، «و أشهد أن لا إله إلّا اللّه لا شریک له، لیس معه إله غیره، و أنّ محمّدا عبده و رسوله صلّى اللّه علیه و آله و سلّم».
ذکر شهادتین در آغاز این خطبه، ممکن است علاوه بر تأکید مجدّد بر لزوم تقویت پایههاى تکامل انسان و احیاى اصول عقیدتى اسلام، اشاره به این نکته باشد که رسوایى حادثه حکمین، از اینجا سرچشمه گرفت که مردم اصل توحید را پشت سر گذاشتند و به دنبال کارهاى شرک آلود رفتند و تأسّى به پیامبر اسلام را نادیده گرفتند و تسلیم هواى نفس شدند.
سپس امام به سراغ مقصود اصلى خطبه رفته، مىفرماید: «امّا بعد از حمد و ثناى الهى و گواهى به وحدانیّت حق و نبوت پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم. بدانید! نافرمانى از دستور نصیحت کننده مهربان داناى باتجربه موجب حسرت و اندوه مىگردد و پشیمانى به بار مىآورد، «أمّا بعد، فإنّ معصیة النّاصح الشّفیق العالم المجرّب(5) تورث الحسرة، و تعقب النّدامة».
این جمله در حقیقت بمنزله کبرا و بیان یک قاعده کلّى است که اگر در طرف مشورت انسان چهار صفت جمع باشد، مخالفت او قطعا موجب پشیمانى خواهد بود.
نخست این که ناصح و خیر خواه باشد و به مقتضاى خیر خواهى، تلاش لازم را در تشخیص حق انجام دهد.
دوم این که قلبى پر از مهر و محبت داشته باشد و از اعماق روح، خواهان
خدمت و عاشق پیروزى و سعادت مشورت کننده باشد.
سوم این که عالم باشد و تمام جوانب مطلب را ببیند و مسائل مهم را دقیقا تحلیل کند و ریشههاى حوادث و نتایج آن را مورد بررسى قرار دهد.
چهارم این که داراى تجربه کافى در مسائل مهم فردى و اجتماعى باشد، یعنى علاوه بر عقل نظرى، داراى عقل عملى نیز باشد.
هر گاه کسى جامع این اوصاف چهارگانه باشد، به احتمال قوى و نزدیک به یقین انسان را به واقع مىرساند.
با این حال کسانى که سخنش را زیر پا بگذارند و بر مرکب غرور و لجاجت سوار شوند، جز در بیراهه گام ننهادهاند و خود را در پرتگاه بدبختى قرار مىدهند.
حضرت بعد از بیان این قاعده کلّى به سراغ بیان صغرا و مصداق مورد نظر مىرود، مىفرماید: «من در باره مسأله حکمیت فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خویش را در اختیار شما گذاردم، اگر به سخنان قصیر گوش داده مىشد چه نیکو بود! «و قد کنت أمرتکم فی هذه الحکومة أمری، و نخلت(6) لکم مخزون رأیی، لو کان یطاع لقصیر أمر!»
حضرت مىفرماید که من هم با اصل حکومت در این مسأله مخالف بودم و هم در چگونگى و کیفیت آن.
من دقیقا پیامدهاى این پدیده شوم را براى شما بازگو کردم، ولى متأسّفانه لجاجت و پا فشارى شما در عقیده باطلى که داشتید به شما اجازه نداد تا واقعیت هاى روشن را در این مسأله مهم ببینید و اکنون که گرفتار عواقب دردناک آن شدهاید، پشیمانى سودى ندارد.
جمله «لو کان یطاع لقصیر أمر»، ضرب المثل مشهورى در میان عرب است، و براى کسانى که اندرزهاى نصیحت کننده باهوش و مهربان را نشنوند و به پشیمانى
مبتلا گردند، گفته مىشود. جریان این ضرب المثل چنین بوده که:
یکى از پادشاهان حیره، به نام جزیمه، با عمرو بن ظرب، پادشاه جزیره، جنگ کرد و او را به قتل رسانید. پس از وى دخترش، زبّاء، جانشین پدر شد و در این فکر بود که چگونه انتقام خون پدرش را از جزیمه بگیرد.
نامهاى به جزیمه نوشت که من زنم و زنان را پادشاهى نشاید، و از شوهر ناگزیرند و من غیر از تو کسى را براى همسرى نمىپسندم و اگر بیم سرزنش مردم نبود، خودم به سوى تو مىآمدم. اگر قدم رنجه کنى و (براى خواستگارى) به سوى کشور ما بیایى کشور ما را از آن خود، خواهى یافت.
هنگامى که نامه زبّاء به جزیمه رسید (طمع او در آن زن و کشورش) گل کرد. با یاران نزدیکش به مشورت پرداخت، همه او را به این سفر تشویق کردند، مگر مردى به نام «قصیر بن سعد» که بسیار باهوش و عاقبتاندیش بود، هر چند کنیززاده بود.
قصیر از روى فراست حدس زد که این پیشنهاد از سوى زنى که پدرش را جزیمه کشته است، خالى از توطئه نیست، به همین دلیل او با همه مشاوران جزیمه مخالفت کرد و وى را از این سفر بر حذر داشت، امّا جزیمه- که عشق به آن کشور و آن زن او را به خود مشغول داشته بود- به سخنان قصیر اعتنا نکرد و با هزار سوار به سوى جزیره حرکت کرد.
لشکر زبّاء، از او استقبال کردند، ولى احترام زیادى ندید، قصیر بار دیگر به جزیمه گفت: که من این جریان را خطرناک مىبینم و به نظر مىرسد که مکر و حیلهاى در کار است، امّا جزیمه نادان که غرق خیالات واهى خود بود، به هشدار قصیر اعتنایى نکرد و به راه خود ادامه داد.
هنگامى که وارد جزیره شد، سپاهیان زبّاء، او را محاصره کرده و کشتند. قصیر گفت: «لو کان یطاع لقصیر أمر، اگر کسى به سخنان قصیر گوش مىداد کار به اینجا نمىرسید». سپس این سخن در میان عرب ضرب المثل شد.(7)
امام علیه السّلام در اینجا خود را به قصیر تشبیه مىکند و لشکر کوفه را به جزیمه نادان و هوس باز و مشاوران کوته فکرش که خود را با دست خویش در دام عمرو عاص و معاویه گرفتار کردند.
سپس امام علیه السّلام مىافزاید: «ولى شما مانند مخالفان جفا کار و عصیانگران پیمان شکن (از قبول سخنان) من امتناع کردید، تا آنجا که گویى نصیحت کننده در پند خویش به تردید افتاد، و از ادامه اندرز خوددارى کرد. «فأبیتم علیّ إباء المخالفین الجفاة، و المنابذین(8) العصاة، حتّى ارتاب النّاصح بنصحه، و ضنّ(9) الزّند(10) بقدحه(11)».
من به شما گفتم که بر افراشتن قرآنها بر نیزهها، مکر و خدعهاى بیش نیست! این جنگ را که به مرحله حسّاسى رسیده است به پایان برید، زیرا ساعتى بیش به پیروزى باقى نمانده ولى شما به این سخنان گوش ندادید و از جنگ دست برداشتید و پیشنهاد حکمیّت کردید.
من به شما گفتم حال که مىخواهید کار را به حکمیّت بگذارید، ابن عباس را برگزینید، ولى شما راضى نشدید. مالک اشتر را پیشنهاد کردم، نپذیرفتید، بلکه اصرار کردید که ابو موسى اشعرى احمق و نادان در برابر عمرو عاص مکّار و حیلهگر قرار بگیرد، و نتیجه همان شد که همگى از آن ناراحتید.(12)
تعبیر به «المخالفین الجفاة»، اشاره به این است که مخالفت شما با من، تنها به خاطر سوء تشخیص نبود، بلکه آمیخته با نوعى جفاکارى و عصیان و گردنکشى بود.
نیز تعبیر به «المنابذین العصاة» تأکیدى بر همین معنا است که مخالفتهاى شما از روح عصیانگرى و پیمان شکنى شما سرچشمه مىگرفت.
حضرت مىفرماید که: این مخالفتها چنان پر جوش و شدید بود که من چارهاى جز این ندیدم که سکوت اختیار کنم، سکوتى که شاید در نظر بعضى به عنوان تردید در نصایح و پیشنهادهایم تلقّى مىشد!
جمله (ضنّ الزّند بقدحه)، در اصل، به این معنا است که «آتش زنه از آتش دادن بخل ورزید»، یعنى هر چه سنگ آتش زنه را به هم زدند، جرقّهاى نداد.
این جمله نیز ضرب المثل است، و در مورد کسى گفته مىشود که از روشنگرى باز مىایستد به خاطر این که گوش شنوایى پیدا نمىکند.
حضرت سپس در ادامه این سخن مىافزاید: «مثال من و شما (در مورد حکمیت و پیامدهاى شوم آن)، مانند گفتار اخو هوازن (مردى از قبیله بنى هوازن) است که گفت: «من در سرزمین منعرج اللّوى دستور خود را دادم، ولى شما (گوش ندادید و) اثر آن را فردا صبح درک کردید.»
(هنگامى که کار از کار گذشته بود و پشیمانى سودى نداشت)،
فکنت انا و إیّاکم کما قال أخو هوازن:
أمرتکم أمری بمنعرج اللّوى
فلم تستبینوا النّصح إلّا ضحى الغد
منظور از «اخو هوازن»، چنانکه گفتیم- مردى از قبیله بنى هوازن است که نام او «درید» بود. قصهاش چنین است که او با برادرش عبد اللّه، به جنگ با بنى بکر بن هوازن رفت و غنیمت بسیارى به چنگ آورد.
در راه بازگشت عبد اللّه تصمیم گرفت که یک شب در «منعرج اللوى» توقّف کند،
درید از باب نصیحت به او گفت که: اینجا نزدیک منطقه دشمن و ماندن در آن دور از احتیاط است و ممکن است که قبیله شکست خورده نیروى خود را گرد آورى کنند و از دیگران کمک بگیرند و بر ما حملهور شوند.
عبد اللّه از غرورى که داشت پند او را گوش نداد و شب را در آن منزل درنگ کرد. فردا صبح قبیله دشمن با جمعیّت زیادى بر او هجوم آوردند و عبد اللّه را کشتند و درید با زخم بسیار از دست آنها نجات یافت و پس از آن قصیدهاى گفت که یکى از ابیاتش همین بیتى است که امیر مؤمنان على علیه السّلام در این خطبه به آن اشاره فرموده است.(13)
مقصود امام این است که، من به موقع به شما نصیحت کردم و گفتم: کار جنگ را یکسره کنید که چیزى به پیروزى نهایى باقى نمانده و اگر کوتاهى کنید، معاویه و یارانش در صدد حیله و تزویر بر مىآیند، ولى شما به گفتار من گوش دل فرا ندادید و فریب بلند کردن قرآنها بر سر نیزهها را خوردید و تن به حکمیّت دادید و آن قدر اصرار کردید که من بناچار رضایت دادم، و حالا که کار از کار گذشته و به هوش آمده و پشیمان شدهاید، بدانید که این پشیمانى سودى ندارد.
نکتهها
داستان حکمیّت
در کتب تاریخ آمده است که داستان بلند کردن قرآنها بر سر نیزه و سپس طرح مسأله حکمیت براى تبیین موضع قرآن، زمانى بوجود آمد که نشانههاى پیروزى لشکر امام آشکار شده بود، زیرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سى و هفت هجرى، بعد از نماز صبح لشکر امام با لشکر شام به شدّت نبرد کردند.
لشکر شام سخت وامانده شد، ولى لشکر امام با سخنان گرم و آتشین مالک اشتر و دلاورىهاى او، چنان در نبرد پیش مىرفتند که چیزى نمانده بود لشکر معاویه از هم متلاشى شود.
در این هنگام لشکر معاویه قرآنها را بر سر نیزه کردند. مالک اشتر و تنى چند از یاران باوفاى امام از حضرت خواستند که جنگ را تا پیروزى ادامه دهند، ولى اشعث بن قیس منافق، با عصبانیّت برخاست و گفت:
«اى امیر مؤمنان! دعوت آنها را به کتاب خدا بپذیر که تو از آنان سزاوارترى. مردم مىخواهند زنده بمانند و مایل به ادامه جنگ نیستند، امام فرمود: «فکر مىکنم».
در اینجا مردم را صدا زد تا اجتماع کنند و سخنانش را بشنوند و در ضمن خطبهاى فرمود: «اى مردم! من سزاوارترین کسى هستم که دعوت به کتاب خدا را بپذیرم، ولى معاویه و عمرو عاص و دیگر یاران نزدیکش، اهل قرآن نیستند. من از کوچکى آنها را مىشناسم و در بزرگى نیز شاهد وضع آنان بودهام، واى بر شما! آنها قرآنها را بر سر نیزه براى عمل کردن بلند نکردهاند، بلکه این کار خدعه و نیرنگ و فریبى بیش نیست. تنها یک ساعت دیگر توان خود را در اختیار من بگذارید تا قدرت این گروه را در هم بشکنم و آتش فتنه را براى همیشه خاموش کنم.»
در اینجا گروهى در حدود بیست هزار نفر از سپاهیان امام، در حالى که شمشیرهایشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پیشانیشان نمایان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام- نه با لقب امیر المؤمنین- صدا کردند و گفتند:
«یا على! اجب القوم الى کتاب اللّه اذا دعیت الیه و الّا قتلناک کما قتلنا ابن عفّان! فو اللّه! لنفعلنّها ان لم تجبهم». «اى على! دعوت این قوم را براى حکمیّت کتاب اللّه بپذیر! و الّا تو را مىکشیم، همان گونه که عثمان را کشتیم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاویه) را اجابت ننمایى، این کار را مىکنیم.
امام فرمود: «من نخستین کسى هستم که مردم را به سوى کتاب اللّه فرا خواندم و نخستین کسى هستم که کتاب اللّه را پذیرا شدم، اساسا من با اهل شام به خاطر این
جنگیدم که به حکم قرآن گردن نهند، زیرا آنها کتاب اللّه را به گوشهاى افکنده بودند، ولى من به شما اعلام کردم که آنها قصدشان عمل به قرآن نیست و جز نیرنگ و فریب شما هدفى ندارند.»
آنها گفتند: «پس بفرست تا مالک اشتر برگردد».
این در حالى بود که مالک اشتر در آستانه پیروزى بر لشکر معاویه قرار گرفته بود. امام کسى را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد.
مالک گفت: «به امیر مؤمنان بگو، الآن زمانى نیست که مرا از این مأموریت باز دارى. چیزى به پیروزى باقى نمانده است.» سخن مالک در حالى بود که سپاه معاویه شروع به فرار کرده بودند.
هنگامى که فرستاده امام پیام اشتر را خدمتش آورد، جمعیّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو که برگردد، و الّا به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهیم کرد.»
امام بار دیگر فرستاده خود (یزید بن هانى) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه، واقع شده و (کار از کار گذشته) است.»
اشتر باز به فرستاده امام رو کرد و گفت: «آیا فتح و پیروزى را نمىبینى؟ آیا سزاوار است این موقعیّت را رها کنیم و برگردیم.»
فرستاده امام به او گفت: «راستى عجیب است! آن گروه لجوج سوگند یاد کردند که اگر اشتر بر نگردد، ما تو را خواهیم کشت، آن گونه که عثمان را کشتیم.»
مالک اشتر بناچار و در نهایت ناراحتى بازگشت و در حضور امام به فریب خوردگان سپاه پرخاش بسیار کرد و از آنان مهلت کوتاهى براى یکسره کردن کار سپاه معاویه طلب کرد، ولى آنها موافقت نکردند.
به این ترتیب فعالیّت جنگى در آستانه پیروزى متوقف شد و کار به مسأله حکمیّت قرآن کشید و براى این که روشن شود که حکم قرآن در باره سرنوشت این جنگ و مسأله خلافت چیست، بنا شد از هر گروهى یک نفر به عنوان حکم انتخاب شود.
شامیان عمرو عاص را براى این کار برگزیدند و اشعث بن قیس- که از سران اهل نفاق بود- و گروه دیگرى از همفکرانش ابو موسى اشعرى را- که مردى نادان و متظاهر به اسلام و در عین حال، بىخبر از حقیقت اسلام بود- براى این کار برگزیدند.
امام علیه السّلام بعد از آن که مجبور شد به حکمیّت تن در دهد، فرمود: «لا اقل عبد اللّه بن عباس را براى این کار برگزینید، زیرا او مىتواند خدعه عمرو عاص را خنثى کند.» ولى اشعث و همدستانش نپذیرفتند.
امام فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنید» آنها شجاعت اشتر را بر او عیب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعلهور ساخته است، ما هرگز تن به حکمیت او نمىدهیم».
امام مجبور شد که حکمیت ابو موسى را بپذیرد و صلح نامهاى بین دو گروه، تنظیم شد.
عمرو عاص که از همان آغاز، نقشه فریب ابو موسى را کشیده بود، در همه جا او را مقدم مىداشت و به هنگام سخن گفتن اظهار مىکرد: «حق سخن ابتدا با تو است، زیرا تو همنشین رسول خدا بودى. افزون بر این سنّ تو از من بیشتر است».
عمرو او را در صدر مجلس مىنشاند و تا ابو موسى دست به غذا نمىبرد و شروع به خوردن غذا نمىکرد و او را با لقب «یا صاحب رسول اللّه» خطاب مىکرد.
مجموعه این کارها ابو موساى خام را، خامتر کرد تا آنجا که احتمال خیانت عمرو عاص را از سرش بیرون برد.
سرانجام عمرو عاص به ابو موسى گفت: «آخرین نظرت براى اصلاح این امّت، چیست؟»
ابو موسى گفت: «به نظر من هر دو (على علیه السّلام و معاویه) را از خلافت عزل کنیم و مسلمانان را براى انتخاب خلیفه به شورا دعوت کنیم».
عمرو عاص گفت: «به خدا سوگند! که این نظر، نظر بسیار خوبى است».
در اینجا بود که هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند.
در اینجا ابن عباس ابو موسى را نزد خود فرا خواند و گفت: «واى بر تو! گمان من این است که او تو را فریب داده. اگر بنا است سخنى بگویى، عمرو عاص را مقدّم دار! چرا که بیم مىرود اگر تو مقدّم شوى او سخن خود را بگونه دیگرى ادا کند. او مرد مکّارى است».
ابو موساى نادان که گرفتار غرور و غفلت عجیبى شده بود، رو به ابن عباس کرد و گفت: «اوه! ما اتّفاق نظر داریم».
ابو موسى قدم را پیش گذاشت و گفت: «رأى ما بر این است که على و معاویه را خلع کنیم و کار را به شورى وا گذاریم. بدانید! من هر دو را خلع کردم. بروید و کسى را براى خلافت برگزینید».
سپس عمرو عاص به پا خاست و گفت: «سخنان ابو موسى را شنیدیم که او رئیس خود را خلع کرد و من نیز او را خلع مىکنم و رئیس خود، معاویه را در مقام خلافت مىگذارم. او ولىّ عثمان و خونخواه او و سزاوارترین مردم به مقام او است».
به این ترتیب نادانىها و حماقتهاى یک گروه قشرى از یک سو و تلاشهاى بازماندگان احزاب جاهلى از سوى دیگر، کار خود را ساخت و فضاى جهان اسلام را تاریک کرد.
لشکر فریب خورده به زودى پشیمان شدند، ولى پشیمانى سودى نداشت و موقعیت مناسب از دست رفته بود.(14)
بهرهگیرى از آراء اهل نظر
بىشک شورا یکى از تعلیمات اساسى اسلام است که در قرآن مجید و روایات بازتاب گستردهاى دارد. قرآن علاوه بر این که انجام کارها با مشورت را یکى از نشانههاى اصلى اهل ایمان مىشمرد و آن را در ردیف نماز و زکات- که از ارکان
اسلام است- قرار مىدهد، مىفرماید: «وَ الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَیْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ»، «کسانى که دعوت پروردگارشان را پذیرفتند و نماز را بر پا داشته و کارهایشان به طریق مشورت، در میان آنها صورت مىگیرد و از آنچه به آنها روزى دادهایم انفاق مىکنند.(15)
خداوند به پیامبر اسلام نیز با صراحت دستور مىدهد که با مؤمنان در امور مهم مشورت کند، با این که مىدانیم آن حضرت علاوه بر ارتباط مستقیم با عالم وحى از نظر عقلانى ما فوق افراد بشر بود و با این حال مىفرماید: «وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ».(16)
در مسأله مشورت مهم انتخاب مشاورى است که داراى صفات ویژهاى باشد که در خطبه بالا به آن اشاره شده است و آن این که خیر خواه و مهربان و آگاه و پر تجربه باشد. «النّاصح الشّفیق العالم المجرّب). و به یقین مخالفت با رأى چنین کسى نتیجهاى جز حسرت و ندامت نخواهد داشت.
درست است که متمرّدان لجوج در صفّین، با امام علیه السّلام به مشورت ننشستند، ولى به هر حال امام علیه السّلام نظر خیرخواهانه خود را به عنوان رأى ناصح شفیق و عالم مجرّب در اختیار آنان گذارد، ولى افسوس و صد افسوس که آنها نه تنها پذیرا نشدند، بلکه با امام علیه السّلام به مبارزه برخاستند و او را تهدید به قتل کردند و نتیجه آن، همان رسوایى تاریخى و ندامت شدید و غیر قابل جبران بود. و این خیره سرى راه را براى حکومت جائران در آن منطقه تا قرنها هموار ساخت.
1) این خطبه، با کمى تفاوت، در مروج الذهب مسعودى و کامل ابن اثیر و انساب الاشراف بلاذرى و تاریخ طبرى و الامامة و السیاسة ابن قتیبه دینورى و صفیّن نصر بن مزاحم آمده است و نیز سبط بن جوزى در تذکرة الخواص آن را نقل کرده و ابو الفرج اصفهانى در «أغانى» به آن اشاره کرده است. (مصادر نهج البلاغه، جلد 1، صفحه 429).
2) قصیر مرد فهمیده و هوشیارى بود که در یک ماجراى مهم تاریخى، با نظریه او مخالفت کردند و گرفتار خسارت شدیدى شدند.
3) «خطب» (بر وزن ختم) به معناى «کار مهمى است که میان انسان و شخص دیگرى جریان دارد» به همین دلیل به گفت و گویى که میان انسان و دیگرى انجام مىگیرد «مخاطبه» گفته مىشود.
4) «فادح» به معناى «سنگین» است، لذا اگر کسى قرضى داشته باشد که بر دوش او سنگینى کند، به آن، «دین فادح» مىگویند.
5) «مجرّب» (بر وزن محقّق) به معناى «کسى است که بر اثر تجربههاى مختلف آگاهى فراوان دارد، امّا عربها معمولا آن را به فتحه تکلم مىکنند و مجرّب (بر وزن مقرّب) مىگویند.
6) «نخلت» از مادّه «نخل» به معناى «تصفیه کردن چیزى» است و نخاله به اضافات بعد از تصفیه گفته مىشود. استعمال این مادّه در خطبه بالا اشاره به رأى صائبى است که امام در مسأله حکمیت در اختیار اصحابش گذاشت.
7) ضرب المثل بالا و شأن ورود آن، در «الاعلام زرکلى»، جلد 5، صفحه 199، و غالب شروح نهج البلاغه آمده است. این ضرب المثل گاهى به صورت «لا یطاع لقصیر أمر»، نقل شده است.
8) «منابذین» از مادّه «نبذ» به معناى «دور افکندن» است، خواه چیزى را انسان در پشت سر بیندازد یا پیش رو و یا اطرافش. این واژه در مورد پیمان شکنى به کار مىرود، چرا که شخص پیمان شکن، پیمان خود را به دور مىافکند.
9) «ضنّ» از مادّه «ضنن»، به معناى «امساک و بخل» است.
10) «زند» (بر وزن قند) به معناى «چوبى است که به وسیله آن آتش روشن مىکنند»، و (در گذشته به جاى استفاده از کبریت یا سنگ آتش زنه، دو قطعه چوب مخصوص را به هم مىزدند و جرقه از آن بر مىخاست) که به آن «زند» مىگفتند و سپس به هر وسیله آتش زنه زند، و زناد گفته شده است.
11) «قدح» به معناى «به هم زدن چوب آتش زنه» است، تا جرقه از آن برخیزد و لذا به چوب یا هر وسیله آتش زنه قدّاحه گفته شده است.
12) به مروج الذهب، جلد 2، صفحه 390، مراجعه شود. در شرح خطبه آینده نیز توضیحات دیگرى در این زمینه خواهد آمد.
13) «اغانى ابو الفرج اصفهانى»، جلد 10، صفحه 3، شرح نهج البلاغه، علامه خویى، جلد 4، صفحه 88، و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، جلد 2، صفحه 205. در پاورقى این داستان را با تفاوتهایى نقل کردهاند و آنچه در بالا آمده خلاصهاى از آن است.
14) اقتباس و تلخیص از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 2، صفحات 206- 256.
15) سوره شورى، آیه 38.
16) سوره آل عمران، آیه 159.